انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 223 از 270:  « پیشین  1  ...  222  223  224  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

خسروی قصری معظم ساز کرد
اوستاد کار کار آغاز کرد

در بر آن قصر زالی خانه داشت
از همه عالم همان ویرانه داشت

شاه را گفتند ای صاحب کمال
گر نباشد کلبهٔ این پیر زال

قصر نبود چار سو آن را بخر
تا شود قصرت مربع در نظر

پیرزن را خواند شاه سخت کوش
گفت گشت این کلبه را واجب فروش

تا مربع گردد این قصر بلند
این زمانت رخت میباید فکند

پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی
از فروش این بنا ای شه مگوی

گر ترا ملک جهان گردد تمام
کار حرص تو کجا گیرد نظام

هر کرا حرص جهان ازجان نخاست
کی شود کارش بدین یک کلبه راست

ترک این گیر و مرا مپشول هیچ
تا زآه من نگردی پیچ پیچ

صبر کرد القصه روزی پادشاه
تا برفت آن پیره زن زان جایگاه

شاه گفت آن خانه راویران کنید
چارسویش با زمین یکسان کنید

هرچه دارد رخت او بر ره نهید
پس بنای قصر من آنگه نهید

پیر زن آخر چو باز آمد ز راه
کلبهٔ خود دید قصر پادشاه

رخت خود بر راه دید انداخته
کلبه را دیوار ایوان ساخته

آتشی در جان آن غمگین فتاد
چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد

با دلی پرخون زدست شهریار
روی رادر خاک ره مالید زار

گفت اگر اینجا نبودم ای اله
تو نبودی نیز هم این جایگاه

تن زدی تا کلبهٔ احزان من
در هم افکندند بی فرمان من

این بگفت و با رخی تر خشک لب
برکشید از حلق جان آهی عجب

غلغلی در آسمان افتاد ازو
سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو

حق تعالی کرد آن شه را هلاک
در سرای خود فرو بردش بخاک

عدل کن در ملک چون فرزانگان
تا نگردی سخرهٔ دیوانگان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

ناگهی بهلول را خشکی بخاست
رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست

آزمایش کرد آن شاهش مگر
تا شناسد هیچ باز از یکدیگر

گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادمیش و پیش برد

اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و مشتی غم بخورد

شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه برفت اینجایگاه

بی حلاوت شد طعام از قهر تو
میبباید شد برون از شهر تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فی التمثیل

بامدادی شهریار شاد کام
داد بهلول ستمکش را طعام

او بسگ داد آن همه تا سگ بخورد
آن یکی گفتش که هرگز این که کرد

از چنین شاهی نداری آگهی
چون طعام او سگان را میدهی

این چنین بی حرمتی کردن خطاست
کار بی حرمت نیاید هیچ راست

گفت بهلولش خموش ای جمله پوست
گر بدانندی سگان کاین آن اوست

سر بسوی او نبردندی بسنگ
یعلم اللّه گر بخوردندی ز ننگ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة والتمثیل

رفت سنجر پیش زاهر ناگهی
گفت از وعظیم ده زاد رهی

شیخ زاهر گفت بشنو این سخن
چون شبانت کرد حق گرگی مکن

خانهٔ خلقی کنی زیر و زبر
تا براندازی سرافساری بزر

خون بریزی خلق را در صد مقام
تا خوری یک لقمهٔ وانگه حرام

خوشه چین کوی درویشان توئی
در گدا طبعی بتر زیشان توئی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة والتمثیل

یافت پیری یک درم سیم سیاه
گفت برباید گرفت این را ز راه

هرکه او محتاجتر خواهد فتاد
این درم اکنون بد و خواهیم داد

کرد بسیاری ز هر سوئی نگاه
کس نبد محتاجتر از پادشاه

از قضا آن روز روز بار بود
پادشه در حکم گیر ودار بود

پیر رفت و پیش اوبنهاد سیم
شاه شد در خشم و گفتش ای لئیم

چون منی را کی بدین باشد نیاز
گفت ای خسرو مکن قصه دراز

زانکه من برکس نیفکندم نظر
در همه عالم ز تو محتاجتر

هیچ مسجد نیست و بازار ای سلیم
کز برای تو نمیخواهند سیم

هر زمانت قسمتی دیگر بود
هر دمت چیزی دگر در خور بود

از همه درها گدائی میکنی
تا زمانی پادشاهی میکنی

با خودآی آخر دلت از سنگ نیست
خود ترازین نامداری ننگ نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة والتمثیل

خواجهٔ اکافی آن برهان دین
گفت سنجر را که ای سلطان دین

واجبم آید بتو دادن زکات
زانکه تو درویش حالی در حیات

گر ترا ملک وزری هست این زمان
هست آن جمله ازان مردمان

کردهٔ از خلق حاصل آن همه
بر تو واجب میشود تا وان همه

چون از آن خود نبودت هیچ چیز
زین همه منصب چه سودت هیچ نیز

از همه کس گر چه داری بیشتر
میندانم کس ز تو درویشتر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة والتمثیل

شاه دین محمود سلطان جهان
داشت استادی بغایت خرده دان

بود نام او سدید عنبری
ای عجب کافور مویش بر سری

شاه یک روزی بدو گفت ای مقل
وتعز من تشاء و تذل

آیت زیباست معنی بازگوی
از عزیز و از ذلیلم راز گوی

پیر گفتش گوئیا ای جان من
آیتی در شأن تست و آن من

قسم من عزست و آن تست ذل
تو بجزوی قانعی و من بکل

کوزهٔ دارم من و یک بوریا
فارغم از طمطراق و از ریا

تا که در دنیا نفس باشد مرا
بوریا وین کوزه بس باشد مرا

باز تو بنگر بکار و بار خویش
ملک و پیل و لشگر بسیار خویش

آن همه داری دگر میبایدت
بیشتر از پیشتر میبایدت

من ندارم هیچ و آزادم ز کل
تو بسی داری دگر خواهی ز ذل

پس مرا عزت نصیب است از حبیب
بی نصیبی تو زعزت بی نصیب

ای دریغا ترک دولت کردهٔ
خواریت را نام عزت کردهٔ

بار هفت اقلیم در گردن کنی
عالمی را قصد خون خوردن کنی

تا دمی بر تخت بنشینی بناز
میمزن چون مینیاری خورد باز
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة والتمثیل

رفت یک روزی مگر بهلول مست
در بر هارون و بر تختش نشست

خیل او چندان زدندش چوب و سنگ
کز تن او خون روان شد بیدرنگ

چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان
گفت هارون را که ای شاه جهان

یک زمان کاین جایگه بنشستهام
از قفا خوردن ببین چون خستهام

تو که اینجا کردهٔ عمری نشست
بس که یک یک بند خواهندت شکست

یک نفس را من بخوردم آن خویش
وای بر تو زانچه خواهی داشت پیش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مصیبت نامه







بخش هشتم








المقالة ‌الثامنه

سالک آمد لوح را رهبر گرفت
چون قلم سرگشته لوح از سرگرفت

لوح را گفت ای همه ریحان و روح
نیست هم تلویح تو در هیچ لوح

قابلی آیات پر اسرار را
حاملی الفاظ معنی دار را

نقش بند حکم دیوان ازل
جملهٔ نقاشی علم و عمل

تا ابد پیرایهٔ ذات تو ساخت
جملهٔ اسرار آیات تو ساخت

هرچه رفت و میرود در هر دو کون
یک بیک پیداست بر تولون لون

جملهٔ احکام خوش میخوان توراست
چون نخوانی چون خط خوشخوان تر است

چون محیطی جملهٔ‌اسرار را
چارهٔ کاری کن این بیکار را

زانکه گر از لوح نگشاید درم
چون قلم از غصه دربازم سرم

زین سخن در گشت لوح و گفت خیز
آبروی خویش و آن ما مریز

من چو اطفالم نشسته بی قرار
بی خبر لوحی نهاده بر کنار

از قلم هر خط که بیرون اوفتاد
من فرو خوانم ز بیم اوستاد

هر زمانی با دلی پررشک من
میبشویم نقش لوح از اشک من

گر کسی از لوح دیدی زندگی
مرده را لوحیست در افکندگی

حکم سابق صد جهان درهم سرشت
هر دمم زان نقش لوحی در نبشت

لاجرم آن لوح میخوانم زبر
هر زمانی لوح میگیرم ز سر

هر دمم سوی دگر دامن کشند
درخطم از بسکه خط در من کشند

می فرو گیرند در حرفم تمام
مینهند انگشت بر حرفم مدام

مانده ام حیران نه جان نه تن پدید
تا چه نقش آید مرا از من پدید

لوح بفکن ای چو کرسی سر فراز
با دبیرستان نخواهی رفت باز

گرچه بسیاریست خط درشان من
نیست خط عشق در دیوان من

درد من بین برفشان دامن برو
خط بیزاری ستان از من برو

سالک آمد پیش پیر دردناک
شرح دادش حال خود از جان پاک

پیر گفتش لوح محفوظ اله
عالم علمست و نقش پیشگاه

هرکجادر علم اسراری نهانست
لوح رادر عکس او نقشی چنانست

نقش محنت هست و نقش دولتست
هرچه هست آنجایگه بی علتست

کار بی علت از آنجا میرود
محنت و دولت از آنجا میرود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة والتمثیل

گفت چون صحرا همه پربرف گشت
رفت ذوالنون در چنان روزی بدشت

دید گبری را ز ایمان بی خبر
دامنی ارزن درافکنده بسر

برف میرفت و بصحرا میدوید
دانه میپاشید و هرجا میدوید

گفت ذوالنونش که ای دهقان راه
از چه میپاشی تو این ارزن پگاه

گفت در برفست عالم ناپدید
چینه مرغان شد این دم ناپدید

مرغکان را چینه پاشم این قدر
تا خدا رحمت کند بر من مگر

گفت ذوالنونش که چون بیگانه
کی پذیرد تو مگر دیوانهٔ

گفت اگر نپذیرد این بیند خدا
گفت بیند گفت بس باشد مرا

رفت ذوالنون سوی حج سالی دگر
بر رخ آن گبر افتادش نظر

دید او را عاشق آسا در طواف
گفت ای ذوالنون چرا گفتی گزاف

گفتی آن نپذیرد و بیند ولیک
دید و بپسندید و بپذیرفت نیک

هم مرا در آشنائی راه داد
هم مرا جان ودلی آگاه داد

هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند
هم مرا حیران راه خویش خواند

هست در بیت اللهم همخانگی
باز رستم زان همه بیگانگی

زان سخن حالی بشد ذوالنون ز جای
گفت ارزان میفروشی ای خدای

گبری چل ساله چون از گردنش
می بیندازی بمشتی ارزنش

دوستی خود بدشمن میدهی
این چنین ارزان بارزن میدهی

هاتفی در سر او آواز داد
کانکه او را خواند حق یا باز داد

گر بخواندش نه بعلت خواندش
ور براندش نه بعلت راندش

کار خلقست آنکه ملت ملتست
هرچه زان درگه رود بی علتست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 223 از 270:  « پیشین  1  ...  222  223  224  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA