انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 226 از 270:  « پیشین  1  ...  225  226  227  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بر سر منبر امامی رفته بود
گرم گشته این سخن میگفته بود

کو خداوندیست بی چون و چرا
هرگزش بر دامن آن کبریا

از مذلت ذرهٔ ننشست گرد
نه نشیند نیز کو پاکست و فرد

بیدلی را این سخن آمد بگوش
بانگ بر زد گفت ای جاهل خموش

زانکه خود گرد مذلت گر رواست
دایماً بر دامن آن کبریاست

این همه خاکی نمیبینی مدام
تا ابد گرد مذلت این تمام

دامن آن کبریا کرده بدست
کرده چون گردی بران دامن نشست

آدمی را هست همچون حق یکی
نیست حق را همچو خویشی بیشکی

لاجرم مردم همه در کار اوست
منتظر بنشستهٔ دیدار اوست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

گفت محمود و ایاز سیم بر
فخر کردند ای عجب با یکدگر

گفت محمود از سر رعنایئی
کیست چون من در جهان آرایئی

سند و هند و ترک و روم آن منست
هفتصد خسرو بفرمان منست

لشگر و پیل مرا اندازه نیست
هیچسلطان را چنین آوازه نیست

در زمان برجست ایاز نیک نام
باز پس میرفت تا هفتاد گام

گفت دارم یک سخن با شهریار
هست دستوری شهش گفتا بیار

گفت اگر داری جهان پر صف شکن
لیک محمودی نداری همچو من

گر ترا هر دوجهان پر کس بود
این چه من دارم مرا می بس بود

گر تجلی جمالت آرزوست
پای تا سر دیده شو در پیش دوست

تا بدان هر دیده در دارالسلام
تا ابد دیدار بخشندت مدام

دیدهٔ بیناست جان را زاد راه
از خدای خویش دایم دیده خواه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

رهبری بودست الحق رهنمای
میهمانی خواست یک روز از خدای

گفت در سرش خداوند جهان
کایدت فردا پگه یک میهمان

روز دیگر مرد کار آغاز کرد
هرچه باید میهمان را ساز کرد

بعد از آن میکرد هر سوئی نگاه
پیش درآمد سگی عاجز ز راه

مرد آن سگ را برانداز پیش خوار
همچنان میبود دل در انتظار

تا مگر آن میهمان ظاهر شود
هدیهٔ حق زودتر حاضر شود

کس نگشت البته از راه آشکار
میزوان در خواب شد از اضطرار

حق خطابش کرد کای حیران خویش
چون فرستادم سگی را زان خویش

تا تو مهمان داریش کردیش دور
تا گرسنه رفت از پیشت نفور

مرد چون بیدار شد سرگشته شد
در میان اشک و خون آغشته شد

میدوید از هر سوئی و میشتافت
عاقبت در گوشهٔ سگ را بیافت

پیش او رفت و بسی زاریش کرد
عذر خواست و عزم دلداریش کرد

سگ زفان بگشاد و گفت ای مرد راه
میهمان میخواهی از حق دیده خواه

اینکه از حق میهمان میبایدت
دیده در خورتر از آن میبایدت

زانکه گر یک ذره دیدارت دهند
صد هزاران ساله مقدارت دهند

گر نداری دیده از حق دیده خواه
زانکه نتوانی شدن بی دیده راه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
حکایت

آن یکی دیوانهٔ عالی مقام
خضر او را گفت ای مرد تمام

رای آن داری که باشی یار من
گفت با تو برنیاید کار من

زانکه خوردی آب حیوان چندگاه
تا بماند جان تو تا دیرگاه

من برانم تا بگویم ترک جان
زانکه بی جانان ندارم برگ جان

چون تو اندر حفظ جانی مانده
من بنو هر روز جان افشانده

بهتر آن باشد که چون مرغان زدام
دور میباشیم از هم والسلام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

گفت هارون عشق مجنون میشنود
آن هوس او را چو مجنون در ربود

خواست تا دیدار لیلی بند او
پیش لیلی یک نفس بنشیند او

خواست لیلی را و چون کردش نگاه
سهل آمد روی او در چشم شاه

خواند مجنون را و گفت ای بیخبر
نیست لیلی را جمالی بیشتر

تو چنین مست جمال او شدی
وز جنونی درجوال او شدی

ترک او گیر و مدارش نیز دوست
زانکه بر هم نیم ترکی صد چواوست

گفت تو کی دیدی آن رخسار را
عشق مجنون باید آن دیدار را

تا نیاید عشق مجنونی پدید
کی شود لیلی بخاتونی پدید

نیست نقصان در جمال آن نگار
هست نقصان در نظر ای شهریار

گر بچشم من ببینی روی او
توتیا سازی ز خاک کوی او

زشت بادا روی لیلی در جهان
تا بماند خوبی اودر نهان

زشت اگر ننماید او ای پادشاه
پس شود خلق جهان مجنون راه

بود نابینا بسی در هر پسی
لیک چون یعقوب بایستی کسی

تا چو بوی پیرهن پیدا شود
چشمش از بوئی چنان بینا شود

گر توانی ای امیرالمؤمنین
جاودانم دیدهٔ ده دور بین

تا بدان دیده ز یک یک ذره چیز
نقد بینم روی لیلی جمله نیز
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

سایلی پرسید از آن دانای پاک
کاخرت چیست آرزو در زیر خاک

گفت آنجا بایدم جان در میان
در میان جان جمال حق عیان

چشم از هر سویم آورده درو
بی تشوش رویم آورده درو

تا قیامت همچنان خوش مانده
بی خبر از آب وآتش مانده

گردمی این زندگی میبایدت
پای تا سر بندگی میبایدت

بندگی از خود شناسی شد تمام
نیست مرد بی ادب صاحب مقام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

داشتی در راه ایاز سیم بر
خانهٔ هر روز بگشادیش در

در درون خانه رفتی او پگاه
پس از انجا آمدی نزدیک شاه

این سخن گفتند پیش شهریار
شهریار آنجایگه شد بی قرار

خواست تا معلوم گرداند تمام
تادر آن خانه چه دارد آن غلام

آمد و آن خانه رادر کرد باز
پوستینی دید شاه سر فراز

حال آن حالی بپرسید از ایاس
گفت ای خسرو از اینم خودشناس

روز اول چون گشاد این در مرا
بوده است این پوستین در بر مرا

روز اول کاین غلامت بنده بود
در برش این پوستین ژنده بود

باز چون امروز چندین قدر یافت
نه زخود کزشاه عالی صدر یافت

چون به بینم پوستین خود پگاه
بعد از آن آیم بخدمت پیش شاه

تا فراموشم نگردد کار خویش
پای بیرون ننهم از مقدار خویش

کانکه پای از حد خود بیرون نهد
پای بر گیرد ز جان در خون نهد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مصیبت نامه




بخش یازدهم




المقالة الحادیة عشر

سالک جان پرور عالم فروز
پیش دوزخ شد چو آتش جمله سوز

گفت ای زندان محرومان راه
مرجع بی دولتان پادشاه

داغ جان خیل مهجوران توئی
آتش افروز دل دوران توئی

جوهر مدقوق را زهر آمدی
نفس سگ را مطبخ قهر آمدی

آتش عشق تو شد چون مشعله
ساختی دیوانگان را سلسله

آن سلاسل گرچه هم اعناق راست
لیک لایق گردن عشاق راست

جامهٔ جنگ از چه در پوشیدهٔ
می ندانم با که میکوشیدهٔ

تو ز عشق از بس که آتش یافتی
هر زمانی تشنه تر می تافتی

چند تابی زلف دلبندان نهٔ
چند سوزی ز آرزومندان نه

ور همه از آرزو سوزی چنین
پس چه میسوزی چه افروزی چنین

گر خریدی سوز او تا سوختی
آنچه بخریدی چرا بفروختی

چون تو چندین سوز داری و گداز
هم بسوز خویش کار من بساز

زین سخن آتش بدوزخ درفتاد
گفتئی دریا ببرزخ درفتاد

گفت میسوزم من از اندوه خویش
آتشین دارم درین غم کوه خویش

بر جگر آبم نماند و در جحیم
یا همه زقّوم یابم یا حمیم

من دو مغز افتادهام در صد زحیر
آن دو مغزم آتش است و زمهریر

زآدمی و سنگ افروزم همه
لیک من از بیم خود سوزم همه

نه زملکم بیم ونه از مالک است
بیم من از کل شی هالک است

گر برآرد عاشقی آهی ز دل
من بسوزم زود ناگاهی ز دل

چون دلم از خوف خود ناایمن است
بر زفانم جمله جز یا مؤمن است

این سررشته چو شمع ای اهل راز
اندر آتش کی توانی یافت باز

تو برو کاین جایگه جای تو نیست
آتش دوزخ ببالای تو نیست

سالک آمد پیش پیر دلفروز
قصه‌ای برگفتش الحق جمله سوز

پیر گفتش هست دوزخ بیشکی
اصل دنیا گر چه باشد اندکی

خلق میسوزند در وی جمله پاک
هیچکس را نیست زو بیم هلاک

گاه بیماریش رنگارنگ نقد
گه ز درمانهاش سر از سنگ نقد

گاه سرما کرده سردی بیشمار
گه زگرمی کرده گرما بی قرار

این چنین از عشق دنیا در وله
چیست دنیا دار من لا دار له

رنج دنیا جمله در خسران دینست
ترک آن گفتن همی تحصیل اینست

کس بدنیا در اگر باشد جنید
هم نیارد کرد موشی مرده صید

تا بدین در شاهبازی سر فراز
از سر غفلت ندارد دست باز

هرچه آن با تو فرو ناید بخاک
آن همه دنیا بود نه دین پاک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

پاک دینی گفت این نیکو مثل
کانکه دنیا جست هست او چون جعل

جمع میآرد نجاست را مدام
گرد میگرداند آن را بر دوام

در زحیر آن بود پیوسته او
دل دران سرگین بصد جان بسته او

چون بگرداند گه از پس گه ز پیش
آردش تا بر سر سوراخ خویش

آن متاع اواگر بیند کسی
مهتر از سوراخ او باشد بسی

چون دران روزن نگنجد آن متاع
بر در روزن کند آن را وداع

آن همه جان کنده بگذارد برون
پس شود تنها بدان روزن درون

هرچه گردآورده باشد چند گاه
جمله بگذارد شود در خاک راه

این مثال آدمیست و مال او
روشنت گردد از اینجا حال او

آنکه عمری سیم و زر آرد بچنگ
جمله بگذارد شود در گور تنگ

ای بهمت از جعل کم آمده
نام جسته ننگ عالم آمده

تو شده دنیای دون را غرهٔ
و او وفاداری ندارد ذرهٔ

پشت روی افتاده هر مویت درو
برچه پشتی کردهٔ رویت درو

جمله را میآورد میپرورد
میکشد در خاک و خونش میخورد

چون تراهم خون بخواهد خورد نیز
خون دنیا کم خور آخر ای عزیز

دل درین بیغولهٔ دیوان مبند
زار بگری و چو بیکاران مخند

چند باشی در عذاب خویشتن
چند خواهی برد آب خویشتن

تو دل پاک خود و جان عزیز
کردهٔ در قید یک یک ذره چیز

گر رهانی جانت را در رستخیز
بانگت آید کای فلان جان رست خیز

گر نباشد در همه دنیا جویت
میتوان گفتن بمعنی خسرویت

چون نباشی بستهٔ یک جو مدام
میتوان گفتن ترا خسرو تمام

هرچه تو در بند آنی مانده
بندهٔ آن تا بجانی مانده

ترک دنیا گیر تا سلطان شوی
ورنه گرچرخی تو سرگردان شوی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

وقت غز خلقی بجان درمانده
هر کسی دستی ز جان افشانده

رخت میکردند پنهان هرکسی
پیشوایان گم شده در هر پسی

رفت آن دیوانه بر بام بلند
ژندهٔ را در سر چوبی فکند

چوب گردانید گرد سر بسی
مینیندیشید یک جو از کسی

گفت ای دیوانگی من بینوا
دارم از بر چنین روزی ترا

در چنان روزی که جان را بیم بود
مرد بیدل خسرو اقلیم بود

تو نمیدانی که چون آهو ز سگ
راه زن بگریزد از عریان بتک

تا ترا نقدیست بند جان تست
ور نداری هیچ جمله آن تست

هرچه داری ترک کن یکبارگی
تا برون آئی ازین بیچارگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 226 از 270:  « پیشین  1  ...  225  226  227  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA