انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 229 از 270:  « پیشین  1  ...  228  229  230  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
مصیبت نامه









بخش سیزدهم




المقالة الثالثة عشره


سالک سرگشته چون مستی خراب
شد دلی پرتاب پیش آفتاب

گفت ای سلطانسرگیتی نورد
در جهان بسیار دیده گرم و سرد

ای بفیض و روشنی برده سبق
بوده برچارم سما زرین طبق

گرم کردی ذات ذریات را
عاشقی آموختی ذرات را

گرنهٔ سلطان علم چون میزنی
کوس زرین صبحدم چون میزنی

هست انگشتیت در هر روزنی
ذره ذره دیدهٔ چون روشنی

تو بحق چشم و چراغ عالمی
این جهان را وان جهان را محرمی

گاه سنگ از فیض گوهر میکنی
گاه مس بی کیمیا زر میکنی

رخش گردون زیر ران داری مدام
ملکت هر دوجهان داری مدام

پختگی جملهٔ خامان ز تست
زینت و زیب نکو نامان ز تست

من ز مقصودم جدا افتادهام
سرنگون در صد بلا افتادهام

گر ز مقصودم نشانی میدهی
مرده را انگار جانی میدهی

آفتاب این قصه را چون کرد گوش
بر رخش پروین اشک آمد بجوش

گفت من هم نیز غمگینم چو تو
دم بدم سرگشتهٔ اینم چو تو

روی زردم زین غم و جامه کبود
میزنم تک در فراز ودر فرود

روز و شب زین عشق افروزندهام
سال و ماه از شوق این سوزندهام

پای از سر می ندانم سر ز پای
میدوم هر ساعت از جائی بجای

چشمهٔ بی آب از این غم ماندهام
دایماً در تاب ازین غم ماندهام

گه سپر بر آب اندازم ز میغ
گه بقتل خویش دست آرم بتیغ

گاه بر خاک اوفتم زین درد من
گه برایم سرخ و گاهی زرد من

صد هزاران رنگ در کار آورم
تا مگر بوئی پدیدار آورم

بی سر و بن گرچه میگردم چو گوی
کار می برنایدم از رنگ و بوی

من که چشمم وین همه گردیدهام
کافرم گر هیچ بوئی دیدهام

گردهٔ هر شب برم در کوی او
تا مگر چیزی کند بر روی او

من ز تو حیران ترم بگذر ز من
زانکه نگشاید ترا این در ز من

سالک آمد پیش پیر دیده ور
کرد از حال خودش حالی خبر

پیر گفتش آفتاب اندر صفت
بارگاه همتست و معرفت

هرکه صاحب همت آمد مرد شد
همچو خورشید از بلندی فرد شد

گر چو گوهر همت عالی بود
بر سر زر جای تو خالی بود

گر بهر چیزی فرود آئی براه
کی توانی خورد جام از دست شاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

خسروی روزی غلامی میخرید
کافتابش پیش مرکب میدوید

در نکو روئی کسی همتا نداشت
شد ز پهنا سرو کان بالا نداشت

چون ببالا سرو وار استاده بود
سرو او را بندهٔ آزاده بود

از رخ او هم قمر در وی گریخت
وز لب او هم شکر درنی گریخت

آفتابی بود از سر تا بپای
کس ندیدست آفتابی در قبای

گر سخن گفتی گهر میریختی
ور بخندیدی شکر میریختی

صد هزاران عاشقش درکوی بود
زانکه روی آن بود چون آن روی بود

کافر زلفش که از وی دین شدی
حلقهٔ او از در صد چین شدی

نرگسش بادام را دو مغز داشت
کافری و جادوئی نغز داشت

چون نمودی از صدف در عدن
عقل را دندان شکستی در دهن

چون گشادی درج لعل از خنده باز
مردهٔ صد ساله گشتی زنده باز

گر سخن گویم ز تنگی دهانش
درنگنجد هیچ موئی جز میانش

آفتاب از شرم او رخ زرد بود
صبح را از شوق او دم سرد بود

موسم خوش بود و ایام بهار
نازنینان چمن را روز بار

روی صحرا جمله رنگارنگ بود
سبزه بسیاری و عالم تنگ بود

بلبل شوریده میگردید خوش
پیش گل میگفت راه خارکش

هم گل نازک لبی پرخنده داشت
هم بنفشه سر ببر افکنده داشت

یاسمین را یک زفان افزون فتاد
زان ز تنگی دهان بیرون فتاد

نرگس تر طشت زرین بردماغ
چشم بگشاده خوشی بر روی باغ

گنج قارون بازبر افتاده بود
آب خضراندر حضر افتاده بود

در چنین وقتی چنین زیبا رخی
میندانم تا توان زد شه رخی

شاه را عزم چنین شه رخ فتاد
عزم جشنی تازه و فرخ فتاد

چون میاه باغ جشن آراستند
آن غلام سیمبر را خواستند

در میان جشن شاه نیک نام
خواست تا گستاخ گردد آن غلام

گفت ساقی را که یک ساغر شراب
پیش او بر تاچسان آید ز آب

برد ساقی پیش اودر حال جام
سر ببالا برنیاورد آن غلام

شه اشارت کرد حاجب را که خیز
تو بدوده جام و گو در جانت ریز

می ز حاجب نستد آن بدر منیر
شاه گفتا هست این کار وزیر

برد پیش او وزیر شاه جام
عاقبت هم جام ازو نستد غلام

شاه برخاست و بدست خویشتن
برد جامی پیش سرو سیمتن

هم بنستد زو و تن میزد خموش
زین سبب خون وزیر آمد بجوش

گفت آخر جام نستانی ز شاه
بی ادب تر از تو نبود در سپاه

شاه بر پا و تو سرافکندهٔ
بندگی را راستی زیبندهٔ

آن غلام آواز داد آن جایگاه
گفت ازان در پیش من استاد شاه

کز کسی نگرفته ام البته جام
فخر من خود تا قیامت این تمام

گر ز هرکس جام می بستانمی
کی چنین شایستهٔ سلطانمی

از خموشی بد نمیافتد مرا
نیک تر زین خود نمی افتد مرا

چون نیامد جام اول در خورم
شاه استادست آخر بر سرم

گر باول جام قانع گشتمی
از وزیر و شاه ضایع گشتمی

گر کند فانی و یا باقی مرا
تا ابد شه بس بود ساقی مرا

شاه گفتا لحق غلامی درخورست
خلق او از خلق او نیکوترست

روی خوب و همت عالیش هست
با چنین کس جاودان باید نشست

هرکه از همت درین راه آمدست
گر گدائی میکند شاه آمدست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

در رهی محمود میشد با سپاه
دید پیری پشته در بسته براه

پیش اوشد خسرو صاحب کمال
گفت ای پیر این چه داری در جوال

گفت تا شب ای شه پیروز من
خوشه بر میچیده ام امروز من

این جوال از خوشه پر درکرده ام
روی سوی طفلکان آورده ام

تا جوینی سازم این اطفال را
ای گرامی با تو گفتم حال را

شاه گفتش از برای توشه تو
از کجا بر چیدهٔ این خوشه تو

گفت بی شک چون مسلمانی بود
از زمینی کان نه سلطانی بود

زانکه باشد آن زمین بی شک حرام
کی نهم من در زمین غصب گام

هم نباشد خوشهٔ ایشان حلال
گر خورم زینجا بود وزرو وبال

شاه گفت ای بدگمان ناتمام
مال سلطان را چرا گوئی حرام

گفت با پیری و ضعف و افتقار
آیدم از مال سلطانیت عار

زان ندارم لقمهٔ خود را روا
کرده ام دایم برین حق را گوا

تو که داری این همه پیل و سپاه
هفت کشور را توئی امروز شاه

نیست شرمت با همه ملک جهان
از جهان قسمت ستانی هر زمان

روز و شب از مال درویشان خوری
روزی از خون دل ایشان خوری

میستانی گاه از ده گه ز شهر
زر بزخم چوب از مردم بقهر

عالمی بر هم نهی وزر و وبال
گوئی این مال منست آنگه حلال

اینهمه ملک و ضیاع و کار و بار
کاین زمانت جمع شد ای شهریار

مادرت از دوک رشتن گرد کرد
یا پدر از دانه کشتن گرد کرد

میبری مال مسلمانان بزور
گوئیا ایمان نداری تو بگور

صد هزاران خصم درهم میکنی
تا که یک لقمه مسلم میکنی

هر که در آفاق سلطان آمدست
سرور جمله سلیمان آمدست

او برای قوت خود زنبیل بافت
نه چو تو قالی قال و قیل بافت

کار اوآمد بیک زنبیل راست
وان تو ناید بپانصد پیل راست

گرچه درویشم من و فتوت تو
ننگ دارم گر خورم از قوت تو

تو که داری این همه وان تو نیست
جز گدائی هیچ درمان تو نیست

چون کنی دون همتی خود نظر
پس بعالی همتی من نگر

مال و ملکت میبباید سوختن
پادشاهی از منت آموختن

این بگفت ودرگذشت از پیش شاه
شاه میکرد از پسش حیران نگاه

از کمال آن سخن وز رشک او
شد چو باران بهاری اشک او

مرغ همت خاصه در راه صواب
دانهٔ بر دام داند آفتاب
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

سایلی خفاش را گفت ای ضعیف
بیخبر ماندی ز خورشید شریف

ای همه روزت شب تیره شده
از فروغی چشم تو خیره شده

در شب تیره بسی گردیده تو
رشته تائی روشنی نادیده تو

گر تو با خورشید میآمیزئی
از فروغ او چنین نگریزئی

چند در سوراخها سازی وطن
در نگر در آفتاب موج زن

تا ببینی آفتاب آتشین
ذرهٔ با او شوی خلوت نشین

ای عجب خفاش گفت ای بیخبر
من چه خواهم کرد خورشید و قمر

آفتابی را که خواهد شد سیاه
وز غروبش بر لوش دادند راه

روی زرد و جامهٔ ماتم به بر
در تک و پوئی بمانده در بدر

تشنه تر از دیگران صد باره او
وز شفق آغشتهٔ خونخواره او

گر چنین خورشید ناید در نظر
گومیاچون هست خورشیدی دگر

تو مخسب ای مرد یک شب زنده دار
تا بشب خورشید بینی آشکار

روز من ای مرد غافل هر شبست
کافتاب ینزل اللّه در شبست

چون پدید آید بشب آن آفتاب
خلق عالم را کند مشغول خواب

آفتاب از عکس چندانی ضیا
روی در پوشد بجلباب حیا

در گریز آید ز تشویر ای عجب
روز و شب خوش میکند از بیم شب

لیک هرکو همچو من محرم بود
آفتابش در شب ماتم بود

چون چنین خورشید در شب حاصلست
گر زکوری میبخسبی مشکلست

من نخفتم جملهٔ شب تا بروز
گرد آن خورشید میپرم ز سوز

چون نماید روی خورشید مجاز
ما بظلمت آشیان کردیم باز

چون بشب نقدست خورشید اله
آن چنان خورشید دیدن نیست راه

گر چو بازان همتی آری بدست
دست سلطانت بود جای نشست

ور چو پشه باشی از دون همتی
همچو پشه باشی از بیحرمتی

لاجرم چون پشه نقصان باشدت
بود با نابود یکسان باشدت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

کردروزی چند سارخگی قرار
بر درختی بس قوی یعنی چنار

چون سفر را کرد آخر کار راست
از چنار کوه پیکر عذر خواست

گفت زحمت دادمت بسیار من
زحمتی ندهم دگر این بار من

مهر برداشت از زفان حالی چنار
گفت خود را بیش ازین رنجه مدار

فارغم از آمدن وز رفتنت
نیست جز بیهوده درهم گفتنت

زانکه گرچون تو درآید صد هزار
یک دمم با آن نباشد هیچ کار

خواه بامن صبر کن خواهی مکن
تو که بای تا ز من گوئی سخن

لیک اگر از عجز آئی پیش در
زانچه میجوئی بیابی بیشتر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

پادشاهی در رهی میشد پکاه
خاک بیزی میگذشت آنجایگاه

پس زفان بگشاده بود آن خاک بیز
کای خدا بر فرق کردم خاک ریز

گر مرا بایست رفتن سوی کار
تاکنون در کار بودم بی قرار

ور پگه بایست کردن عزم راه
کار را برخاستم اینک پگاه

آنچه بر من بود آوردم بجای
کار اکنون با تو افتاد ای خدای

شاه خوش شد از حدیث خاک بیز
گفت گیر این بدره در غربال ریز

چون پگاهی کار را بشتافتی
آنچه جستی بیشتر زان یافتی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مصیبت نامه









بخش چهاردهم




المقالة الرابعة عشره

سالک از خورشید چون آگاه شد
عاقبت برخاست پیش ماه شد

گفت هان ای چشمهٔ افروخته
بر منازل روز و شب آموخته

هر زمان در منزلی دیگر روی
گه بپا آئی و گه با سر شوی

هر سر مه میشوی نو از کمال
لاجرم روی تو میگیرند فال

در شب تاریک تنها میروی
مشعله در دست زیبا میروی

زنگی شب را تودادی گوشمال
گرگ ظلمت را تو کردی در جوال

خیمهٔ داری ز نور آن را طناب
از طناب او جهانی پر کلاب

چون سلیمان باد در فرمان تراست
لاجرم از نور شادروان تراست

تو سلیمان وش بشادروان دری
کردهٔ ازماه نو انگشتری

این چنین ملکی که حاصل کردهٔ
گوئیا تو حل مشکل کردهٔ

کردهٔ چشمی سپید از انتظار
پس سیه کاسه مباش و شرم دار

گر خبر داری ز درد و سوز من
هین نشانی ده که شب شد روز من

گفت ای پرسنده وقت کار رفت
پیش از ما قافله سالار رفت

چون ندیدم هیچ گرد از قافله
روی من از اشک شد پر آبله

اول مه عمر یک دم یافته
ضحکهٔ عالم شده غم یافته

آخر هر ماه دل پر تفت و تاب
زار بر زردم نشیند آفتاب

چون برآید آفتاب روشنم
آتش سخت افکند در خرمنم

گه دهان شیر باشد جای من
گاه کژدم سر نهد در پای من

گاه در خوشه کشندم همچو داس
گاه در گاوم چو از زر سنگ آس

گاه بر میزان چنانم میکشند
گه ز هی در خر کمانم میکشند

در میان این همه سختی و تاب
باد پیمایم همه با ماهتاب

از چنین کس کی گشاید عقده باز
خاصه کو را عقده دارد زیر گاز

سالک آمد پیش پیر سالخورد
گاه حال و گه بیان حال کرد

پیر گفتش هست ماه از ضعف حال
مانده سرگردان ز نقصان و کمال

گه شود باریک و بیقدری شود
گه جهان افروزد و بدری شود

چون ندارد تاب خورشید سپهر
مینماید داغ این نقصان ز چهر

از پی او میرود سرگشتهٔ
باز میجوید ازو سر رشتهٔ

گرچه دارد حسن معشوقش کمال
او ندارد تاب او از هیچ حال

لاجرم در نور قرب او مدام
فانی مطلق شود از خود تمام

چون نباشد عاشقی را حوصله
ذرهٔ وصلش دهد صد ولوله

هر که او در عشق آید ناتمام
سعی خون خود کند سعی مدام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود سنجر را یکی خواهر چو ماه
صفیه خاتون کرده نامش پادشاه

از جمال آن جهان دلبری
ذرهٔ بود آفتاب خاوری

از ملاحت وز حلاوت سر بسر
هم نمک بود آن سمنبر هم شکر

صد شکن در زلف آن دلبند بود
هرشکن از چینش تا دربند بود

چون سر یک موی او پیدا شدی
عقل بینش بخش نابینا شدی

از کژی زلف او گفتن خطاست
زانکه آنجا مینیاید هیچ راست

تختهٔ پیشانی آن سیمبر
بود سیم خام زیر تاج زر

بود ابرویش چنان محکم کمان
کان بزه در مینیامد یک زمان

تیر مژگانش چنان سر تیز بود
کز سر هر تیر صد خونریز بود

جزع او در سحر یکدل آمده
هر دو در جادوی بابل آمده

زلف چون قارش بخونها تشنه‌ای
ذوالفقار از غمزهٔ او دشنه‌ای

زیر زلفش آفتاب روی او
کرده روشن حسن یک یک موی او

چهرهٔ همچون مه تابانش بود
از زمین تا چرخ سرگردانش بود

درج یاقوتش در شهوار داشت
هر دری با هر دلی صد کار داشت

پستهٔ او داد یک خسته نداد
هیچکس را جز در بسته نداد

چشمهٔ حیوان ز لعلش تنگدل
مانده در دریای تاریکی خجل

گر کسی دیدی زنخدانش عیان
گوی بردی از همه خلق جهان

گرچه بردی گوی زیبائی تمام
لیکن اندر چاه افتادی مدام

عارضش از هند عاج آورده بود
از همه رومش خراج آورده بود

خال او هندوستان در روم داشت
ترک تازی تا بچین معلوم داشت

گر بگویم وصف او بسیار من
هم مقصر مانم اندر کار من

زانکه بود آن ماهرخ در دلبری
خسرو جمله بتان بربری

ازجمال و ملک برخوردار بود
مرو دارالملک آن دلدار بود

در زیارت آمدی آن دلنواز
روز هر آدینهٔ بعد از نماز

چاوشان از پیش رفتندی بدر
پاک کردندی ز مردم رهگذر

بعد از آن خاتون ببازار آمدی
عقل خفته فتنه بیدار آمدی

از عرب شهزادهٔ علمی تمام
اندکی شوریده شرالدوله نام

اوفتاد آخر بمرو وشد مقیم
عقل اندک داشت تحصیل عظیم

صفیه خاتونی که ماه پرده بود
جمعهٔ قصد زیارت کرده بود

چاوشان در پیش میآویختند
خلق از هر سوی میبگریختند

لیک شرالدوله دور استاده بود
چشم بر مهد بزر بنهاده بود

چون برون آمد ز مهد آن آفتاب
گشت شر الدوله از عشقش خراب

نیم عقلی داشت پاک از دست شد
نیم جانی داشت مست مست شد

نعرهٔ از وی برآمد دردناک
سرنگونش سر فرو آمد بخاک

گرچه خاتون آن زمان آگاه شد
تن زد و زانجا بخلوت گاه شد

ناپدید آورد بر خود آنچه دید
برد جان از عشق و تن زد آنچه دید

عاقبت برخاست شر الدوله مست
کرد از جائی مگر اسبی بدست

برنشست آن اسب و میشد بیقرار
باز گشته بود سنجر از شکار

پیش رفت و خدمتی کرد آن زمان
برگشاد آنگاه در تازی زفان

خواهرش را کرد ازو خواهندگی
تا خطی بدهد بنام بندگی

چون نمیدانست تازی پادشاه
بود میر طاهرش آنجایگاه

گفت ای طاهر چه باید بنگرش
گفت اگر گویم بیندازد سرش

پس زفان بگشاد گفت ای شهریار
هست این شوریده مردی بیقرار

از هواخواهی ثنا میگویدت
وز سر عجزی دعا میگویدت

این بگفت و گفت تا بندش کنند
بند کرده حبس یک چندش کنند

تا مگر دیوانگی کم گرددش
عقل را بنیاد محکم گرددش

چون دگر آدینه شد خاتون براه
آن جوان را کرد هر سوئی نگاه

چون نه از چپ دید او را نه زراست
گفتآن برنای شوریده کجاست

خادمی گفتش که در زندانست او
پای در بندست و سرگردانست او

گفت ما را عزم زندان اوفتاد
زانکه آنجا صدقهٔ خواهیم داد

چون بزندان در شد آن یاقوت لب
کرد شر الدوله را حالی طلب

دید در زنجیر سر تا پای او
گل شده از اشک خونین جای او

برقع از چهره برافکند آن نگار
شد زفان و عقل سودائی ز کار

در فروغ و فر او فرتوت گشت
عقل او زایل شد و مبهوت گشت

سخت خاتون را خوش آمد درد او
درد کردش دل ز روی زرد او

خواست تا آنجا نشیند یک زمان
لیک در زندان نبودش جای آن

عاقبت با خانه آمد اشک ریز
خواند یک فراش را و گفت خیز

چون شب تاریک گردد آشکار
در جوالی آن فلانی را بیار

رفت فراش ونهادش در جوال
بردش آخر پیش آن صاحب جمال

آن جوان چون دید روی دلنواز
هوش ازو شد عقل زایل گشت باز

گشت از جان و خرد بیکار او
شد بتر آن بار از هر بار او

دید خاتون کو ندارد آن کمال
کاورد یک ذره تاب آن جمال

پس فرستادش بسوی مدرسه
گفت تا کم گرددش این وسوسه

در میان اهل علم و قیل وقال
بو که گیرد عقل او اندک کمال

عاقبت درمدرسه بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد

سخت کوشان قضا از چپ و راست
رمح کشتن بر دلش کردند راست

تنگ چشمانی ز درگاه آمدند
خطش آوردند و جان خواه آمدند

چون بخاتون زو خبرداری رسید
چادری بر سر بدلداری رسید

حاجبش گفتا که هستم در حساب
گفت آنجا حاجبه آید حجاب

مهد دارش گفت مهد آرم بدر
گفتنه تا بوکه عهد آرم بسر

آن دگر گفتش که مرکب زین کنم
گفت نه تا عشق را تمکین کنم

همچنان القصه شد تا مدرسه
دید آن بیمار را در وسوسه

آن جهان را سایه افتاده برو
سیل خونین دست بگشاده برو

کرد بر بالین اوخاتون مقام
گفت گیر این نامه و برخوان تمام

چون جمالش دید شر الدوله باز
گفت حالی باز گرد ای دلنواز

زانکه گر اینجا کنی یکدم قرار
مرگ ازجانم برآرد صد دمار

من ندارم طاقت دیدارتو
عاجزم از ضعف خود در کار تو

گفت چندین کرده بر خصمان گذر
کی توان شد راضی آخر این قدر

عاشق بیچاره گفت ای دلبرم
چون تو از شفقت نشستی بر سرم

پیشکش را از همه مال جهان
من ندارم هیچ الا نیم جان

گرچه نیست این پیشکش در خورد تو
میکشم پیش تو جان ازدرد تو

این بگفت و جان شیرین داد خوش
خاک بروی مرغزاری باد خوش

چون چنین خاتون بدیدش دردناک
گفت ای گشته ز ضعف خود هلاک

من بسه دست آمدم بر تو برون
تو ز هر سه دست گشتی سرنگون

هیچ نامردی خود نشناختی
تو بدین دل عشق من میباختی

با چنین مردی که بودت در بنه
نقد توبایست عشق صد تنه

چون بزندان آمدم پیش تو باز
گشت بندت سختتر کارت دراز

چون بخلوتگاه خویش آوردمت
صد بلا گوئی که پیش آوردمت

چون گرفتم بر سر بالینت جای
مینگنجیدی تو با من در سرای

چون نداری طاقت این درد نیز
پس بگو باتو چه باید کرد نیز

چون نبودت عشق ما را حوصله
از چه میکردی تو چندان مشغله

این بگفت و بازگشت از پیش او
مرده مانده عاشق درویش او

دفن فرمود و کفن کردش تمام
شبنمی شد سوی دریا والسلام

چون نداری هیچ مردی در مصاف
می مزن چندین مبارز وار لاف

زانکه گر مردی ببینی ای سلیم
همچو حیزان در گریز آئی زبیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

آن مخنث دید ماری را عظیم
جست همچون باد بر بامی ز بیم

گوئیا جست آن زمان از زیر تیغ
گفت کو مردی و سنگی ای دریغ

نیست نامردی تو در دست تو
خود ندارد زور تیر از شست تو

گرچه بسیاری نمائی رستمی
نیست ممکن از مخنث محکمی

گرچه نامی بس نکو کردت پدر
لیک ننگی آمدی تو ای پسر












الحکایة و التمثیل

در وجود آمد بزرگی را پسر
نام حالی روستم کردش پدر

خود ز سستی سخت ناچیز آمداو
نام بودش روستم حیز آمد او

هرکه دون حق ترا نامی نهد
تو یقین دان کان ترا دامی نهد

گر مسلم میشدی کاری بنام
میشدی از نام هرکاری تمام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بوسعید مهنه قبضی داشت سخت
خادمی را گفت زود ای نیکبخت

سخت بیخویشم دمی با خویشم آر
هرکه را بینی برون شو پیشم آر

تا سخن گوید ز هرجانی مرا
راه بگشاید مگر جائی مرا

رفت خادم دید گبری خواندش
پیش شیخ آوردش و بنشاندش

شیخ گفتش حال خویشم بازگوی
نقد وقت خویش پیشم بازگوی

گبر گفتش ای امام هر یکی
در وجود آمد مرا دی کودکی

کردمش من نام جاویدان زیاد
دوش مرد و شیخ جاویدان زیاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 229 از 270:  « پیشین  1  ...  228  229  230  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA