انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 270:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن


 
☀☀☀☀☀☀

بی لعل لبت وصف شکر می‌نتوان کرد
بی عکس رخت فهم قمر می‌نتوان کرد

چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را
وصف لب لعلت به شکر می‌نتوان کرد

مویی ز میان تو نشان می‌نتوان داد
صفری ز دهان تو خبر می‌نتوان کرد

برگ گلت آزرده شود از نظر تیز
زان در رخ تو تیز نظر می‌نتوان کرد

چون زلف تو زیر و زبری همه خلق است
بی زلف تو دل زیر و زبر می‌نتوان کرد

در واقعهٔ عشق رخت از همه نوعی
کردیم بسی حیله دگر می‌نتوان کرد

این کار به افسانه به سر می‌نتوان برد
وافسانهٔ عشق تو زبر می‌نتوان کرد

از تو کمری می‌نتوان بست به صد سال
چون با تو به هم دست و کمر می‌نتوان کرد

بی توشهٔ خون جگرم گر نخوری تو
در وادی عشق تو سفر می‌نتوان کرد

گفتی چو بسوزم جگرت آن تو باشم
این سوخته را سوخته‌تر می‌نتوان کرد

گفتی تو که مرغ منی آهنگ به من کن
آهنگ بدین بال و بدین پر نتوان کرد

کی در تو رسم گرد تو دریای پر آتش
چون قصد تو از بیم خطر می‌نتوان کرد

بی اشک چو خونم ز غم نقش خیالت
نقاشی این روی چو زر می‌نتوان کرد

ترک غم تو کرد مرا اشک چنین سرخ
در گردن هندوی بصر می‌نتوان کرد

چون هر چه که آن پیش من آید ز تو آید
از آتش سوزنده حذر می‌نتوان کرد

در پای غم از دست دل عاشق عطار
افتاده چنانم که گذر می‌نتوان کرد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

چون باد صبا سوی چمن تاختن آورد
گویی به غنیمت همه مشک ختن آورد

زان تاختنش یوسف دل گر نشد افگار
پس از چه سبب غرقه به خون پیرهن آورد

اشکال بدایع همه در پردهٔ رشکند
زین شکل که از پرده برون یاسمن آورد

هرگز ز گل و مشک نیفتاد به صحرا
زین بوی که از نافه به صحرا سمن آورد

صد بیضهٔ عنبر نخرد کس به جوی نیز
زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد

هر لحظه صبا از پی صد راز نهانی
از مشک برافکند و به گوش چمن آورد

آن راز به طفلی همه عیسی صفتان را
در مهد چو عیسی به شکر در سخن آورد

چون کرد گل سرخ عرق از رخ یارم
آبی چو گلابش ز صفا در دهن آورد

لاله چو شهیدان همه آغشته به خون شد

سر از غم کم عمری خود در کفن آورد
اول نفس از مشک چو عطار همی زد
آخر جگری سوخته دل‌تر ز من آورد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

خطت خورشید را در دامن آورد
ز مشک ناب خرمن خرمن آورد

چنان خطت برآوردست دستی
که با خورشید و مه در گردن آورد

کله‌دار فلک از عشق خطت
چو گل کرده قبا پیراهن آورد

خط مشکینت جوشی در دل انداخت
لب شیرینت جوشی در من آورد

فلک را عشق تو در گردش انداخت
جهان را شوق تو در شیون آورد

ندانم تا فلک در هیچ دوری
به خوبی تو یک سیمین‌تن آورد

فلک چون هر شبی زلف تو می‌دید
که چندین حلقهٔ مردافکن آورد

ز چشم بد بترسید از کواکب
سر زلف تو را چوبک‌زن آورد

از آن سر رشته گم کردم که رویت
دهانی همچو چشم سوزن آورد

از آن سرگشته دل ماندم که لعلت
گهر سی‌دانه در یک ارزن آورد

ز بهر ذره‌ای وصل تو هر روز
اگر خورشید وجهی روشن آورد

چون آن ذره نیافت از خجلت آن
فرو شد زرد و سر در دامن آورد

دل عطار در وصلت ضمیری
به اسرار سخن آبستن آورد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

زین دم عیسی که هر ساعت سحر می‌آورد
عالمی بر خفته سر از خاک بر می‌آورد

هر زمان ابر از هوا نزلی دگر می‌افکند
هر نفس باغ از صبا زیبی دگر می‌آورد

ابر تر دامن برای خشک مغزان چمن
از بهشت عدن مروارید تر می‌آورد

هر کجا در زیر خاک تیره گنجی روشن است
دست ابرش پای کوبان باز بر می‌آورد

طعم شیر و شکر آید از لب طفلان باغ
زانکه آب از ابر شیر چون شکر می‌آورد

با نسیم صبح گویی راز غیبی در میان است
کز ضمیر آهوان چین خبر می‌آورد

غنچه چو زرق خود از بالا طلب دارد چو ابر
از برای آن دهان بالای سر می‌آورد

گر ز بی برگی درون غنچه خون می‌خورد گل
هر دم از پرده برون برگی دگر می‌آورد

مشک را چون بوی نقصان می‌پذیرد از جگر
گل چگونه بوی مشکین از جگر می‌آورد

گل چو می‌داند که عمری سرسری دارد چو برق
زندگانی بر سر آتش به سر می‌آورد

نرگس سیمین چو پر می جام زرین می‌کشد
سر گرانی هر دمش از پای در می‌آورد

لاجرم از بس که می‌خورده است آن مخمور چشم
چشم خواب آلود پر خواب سحر می‌آورد

یا صبای تند گویی سیم و زر را می‌زند
زین قبل در دست سیمین جام زر می‌آورد

تا که در باغ سخن عطار شد طاوس عشق
در سخن خورشید را در زیر پر می‌آورد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

چو طوطی خط او پر بر آورد
جهان حسن در زیر پر آورد

به خوش رنگی رخش عالم برافروخت
ز سرسبزی خطش رنگی بر آورد

لب چون لعلش از چشمم گهر ریخت
بر چون سیمش از رویم زر آورد

گل از شرم رخ او خشک لب گشت
ز خشکی ای عجب دامن تر آورد

دهان تنگ او یارب چه چشمه است
که از خنده به دریا گوهر آورد

سر زلفش شکار دلبری را
هزاران حلقه در یکدیگر آورد

فلک زان چنبری آمد که زلفش
فلک را نیز سر در چنبر آورد

فلک در پای او چون گوی می‌گشت
چو چوگانش به خدمت بر سر آورد

چو شد عطار لالای در او
ز زلفش خادمی را عنبر آورد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد
تا دلم از خط تو نفیر بر آورد

لعل تو می‌خورد خون سوختهٔ من
تا خطت آن خون کنون ز شیر بر آورد

گرچه دلم در کشید روی چه مقصود
خط تو چون مویش از خمیر بر آورد

چشم تو یارب ز هر که روی تو خواهد
آنچه هلاکت به زخم تیر بر آورد

دشمن آیینه‌ام اگرچه بود راست
کو به دروغی تو را نظیر بر آورد

در صفتت رفت و روب کرد بسی دل
لاجرم آن گرد از ضمیر بر آورد

تا که سر رزمهٔ جمال گشادی
رشک دمار از مه منیر بر آورد

اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت
چهرهٔ خورشید چون ز زیر برآورد

صبح رخت تا ز جیب حسن برآمد
تا به ابد پای شب ز قیر بر آورد

عقل مگر سر کشید از سر زلفت
سر به فسون‌های دلپذیر بر آورد

زلف تو خود عقل را ببست به مویی
گرد همه عالمش اسیر بر آورد

عقل بسی گرد وصف لعل تو می‌گشت
تا که سخن‌های جای‌گیر بر آورد

بخت جوان لب تو در دهنش کرد
هر نفسی را که عقل پیر بر آورد

بی لب تو دل نداشت صبر زمانی
جان به لب از حلق ناگزیر بر آورد

چون ننوازی مرا چو چنگ که عطار
هر نفسی ناله‌ای چو زیر بر آورد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد
دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد

شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت
ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد

بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را
که عقل پنبهٔ پندار خود ز گوش بر آورد

بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست
میان درد و به بازار درد نوش بر آورد

فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم
به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد

مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او
چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد

به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت
هزار نعره از آن پیر فوطه‌پوش بر آورد

ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار
هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد

سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار
مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

دل دست به کافری بر آورد
وآیین قلندری بر آورد

قرائی و تایبی نمی‌خواست
رندی و مقامری بر آورد

دین و ره ایزدی رها کرد
کیش بت آزری بر آورد

در کنج نفاق سر فرو برد
سالوس و سیه گری بر آورد

از توبه و زهد توبه‌ها کرد
مؤمن شد و کافری بر آورد

تا دردی درد بی‌دلان خورد
صافی شد و دلبری بر آورد

عطار چو بحث حال خود کرد
تلبیس و مزوری بر آورد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

خطی سبز از زنخدان می بر آورد
مرا از دل نه کز جان می بر آورد

خطش خوش خوان از آن آمد که بی کلک
مداد از لعل خندان می بر آورد

مداد اینجا چه باشد لوح سیمش
ز نقره خط خوش‌خوان می بر آورد

کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم
مگر خار از گلستان می بر آورد

چنین باغی چه جای خار باشد
که از گلبرگ ریحان می بر آورد

چه می‌گویم که ریحان خادم اوست
که سنبل از نمکدان می برآورد

چه جای سنبل تاریک‌روی است
که سبزه زاب حیوان می برآورد

نبات اینجا چه ذوق آرد ولیکن
زمرد را ز مرجان می بر آورد

ز سبزه هیچ شیرینی نیاید
نبات از شکرستان می بر آورد

چه سنجد در چنین موضع زمرد
که مشک از ماه تابان می بر آورد

که داند تا به سرسبزی خط او
چه شیرینی ز دیوان می بر آورد

به خون در می‌کشد دامن جهانی
چو او سر از گریبان می بر آورد

خدایا داد من بستان ز خطش
که دل از جورش افغان می بر آورد

جهانی خلق را مانند عطار
ز اسلام و ز ایمان می بر آورد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

زندهٔ عشق تو آب زندگانی کی خورد
عاشق رویت غم جان و جوانی کی خورد

هر که خورد از جام دولت درد دردت قطره‌ای
تا که جان دارد شراب شادمانی کی خورد

جان چو باقی شد ز خورشید جمالت تا ابد
ذره‌ای اندوه این زندان فانی کی خورد

گر فصیح عالمی باشد به پیش عشق تو
تا نه لال آید زلال جاودانی کی خورد

دل که عشقت یافت بیرون آمد از بار دو کون
هر که سلطان شد قفای پاسبانی کی خورد

هر کسی گوید شرابی خورده‌ام از دست دوست
پادشه با هر گدایی دوستگانی کی خورد

جان ما چون نوش‌داروی یقین عشق خورد
با یقین عشق ز هر بد گمانی کی خورد

چون دل عطار در عشقت غم صد جان نخورد
پس غم این تنگ جای استخوانی کی خورد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 23 از 270:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA