انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 230 از 270:  « پیشین  1  ...  229  230  231  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
مصیبت نامه




بخش پانزدهم







المقالة الخامسة عشر

سالک آمد پیش آتش سر زده
آتشی از دل بخرمن در زده

گفت ای مریخ طبع سر فراز
گرم سیر و زود سوز وتیز تاز

هم شهاب و برق از آثار تست
گرم رفتن گرم بودن کارتست

رجم شیطانی و شیطان هم زتو
ای عجب دردی و درمان هم ز تو

روح بخش روح حیوانی توئی
میزبان نفس انسانی توئی

از خطاب حق بهشت جان شدی
باغ ابراهیم را ریحان شدی

در درون سنگ و آهن ره تراست
پاکبازی در جهان باللّه تراست

هیزمی لعل بدخشانی کنی
آهنی یاقوت رمانی کنی

عنصر عالی تو میآئی و بس
با فلک پهلو تو میسائی و بس

از سبک روحی خفیف مطلقی
گر بسوزی گر بسازی بر حقی

از درخت سبز سر بیرون کنی
موسی مشتاق را مفتون کنی

موسی از تو یافت راه از دورجای
پس مرا در خورد من راهی نمای

زین سخن برخاست زاتش رستخیز
در دل او آتشی افتاد تیز

آب از چشمش روان شد همچو ابر
پای بر آتش نماندش هیچ صبر

گفت من پیوسته جان سوز آمدم
طالب این در شب و روز آمدم

دایماً در تاب و تب آتش فشان
زین حقیقت باز میپرسم نشان

چون بسوزم هرچه میآرم بدست
بر سر خاکسترم بینی نشست

من ازین غم بر سر خاکسترم
دیگری را سر براهی چون برم

کار من با تفت و با سوزست و بس
وین همه عمری نه امروزست و بس

من ز گرمی خشک و تر نگذاشتم
چون ندیدم هیچ دل برداشتم

تو ز من چیزی نیابی خیز رو
راه دیگر گیر و خیز ای تیز رو

سالک آمد پیش پیر رهنمای
قصهٔ خود گفتش از سر تا بپای

پیر گفتش هست آتش حرص وآز
کار کرده بر همه عالم دراز

جمله را در حرص زر انداختست
تا ز زرهر کس بتی برساختست

بس که ایمان بس که جان در باختند
تاجوی زر در میان انداختند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

در رهی محمود میشد با سپاه
از سپاه و پیل او عالم سیاه

هم زمین همچون فلک بود از شرار
هم فلک همچون زمین بود از غبار

گاو گردون و زمین از بانگ کوس
هردو قانع گشته از یک من سبوس

بود پیش راه در ویرانهٔ
بر سر دیوار اودیوانهٔ

چون بدید از دور روی شهریار
گفت ای سرگشتهٔ فرتوت کار

این همه پیل و سپاه و کار چیست
وین همه آشوب و گیر و دار چیست

گفت تا با این همه از پیش و پس
گردهٔ نان میخورم هر روز بس

مرد مجنون گفت من خوش میخورم
زانکه من بی این همه شش میخورم

چون نصیبت زین همه یک مانده ست
گرد کردن این همه بی فائده ست


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

گفت چون مسعود آن شاه درشت
خشمگین شد از حسن زارش بکشت

پیش قصری سرنگونش آویختند
خون او با خاک میآمیختند

او وزیر نیک بد محمود را
بد شد از بیدولتی مسعود را

کثرت دنیا وقلت بگذرد
دردمی دوران دولت بگذرد

آن همه دولت که در عهد حسن
بود از که بود از جهد حسن

باز این بیدولتی کاکنونش بود
زو نبود این هم که از گردونش بود

گر بسی خون پیش او میریختند
عاقبت او را بخون آویختند

کار دیوانم جنون آید همه
کز وزارت بوی خون آید همه

هم بیابی تو گدا اینجایگاه
گردهٔ بی آنکه گردی گرد شاه

شاه دنیا بر مثال آتش است
گرد او پروانه راکشتن خوش است

چون حسن شد کشته خلقی بر سرش
هر کسی میگفت عیبی دیگرش

کشته شد وز ننگ عالم می نرست
وز زفان مردمان هم می نرست

هرخری در خرمنش میکرد گاو
کشته را هرگز سگان ندهند تاو

چون بسی عیبش بگفتند آن زمان
ژنده پوشی بود برجست از میان

گفت او را بود یک عیب دگر
زین همه عیبی که بشنودم بتر

گفت خالص بود کاریزش هزار
پیش هر کاریز او را یک حصار

جمله را در آهنین در قبله روی
هر حصاری رادهی پرگفت و گوی

کارگاهش بود ملک خود هزار
جمله دیبا یافتندی چون نگار

در شمار او هزار آمد غلام
جمله در مردی و نیکوئی تمام

زان همه کاریز او در پیش و پس
پنج من آبش نصیب افتاد و بس

زان همه دیبا که بد بر اسم او
ده گزی کرباس آمد قسم او

زان همه نیکو غلام نیک نام
بود بی شک چار حمالش تمام

زان حصال و زان همه در آهنین
حصه ده خشت آمدش زیر زمین

زان همه دشت و زمین پست وبلند
چار گز خاک لحد بودش پسند

عیب او این بود کز فضل و بیان
خرده دانی کرد دعوی در جهان

گرچه جان در خرده دانی باخت او
ذرهٔ عیب جهان نشناخت او

خرده دان کو عیب دنیا ننگرد
در غرور افتد بعقبی ننگرد

لاجرم امروز خونش ریختند
سرنگونسارش ز قصر آویختند

او ندید و راه پیچاپیچ بود
عیبش این بود آن دگرها هیچ بود

گر بدیدی خوف ره بالغ شدی
برفکندی جمله و فارغ شدی

چون گلوی خود بدست خود فشرد
لاجرم عاجز ز دست خود بمرد

شکر کن کز حرص سرگردان نهٔ
روز تا شب بر در دکان نهٔ

در طریق حبه دزدیدن مدام
دانهٔ بنهادهٔ از بهر دام

دام جمله نه دکان داری بود
دام تو در خرقه متواری بود

آستین کوتاه کردی حیله ساز
تا توانی کرد خوش دستی دراز

شرع را از طبع نافرمان شدی
کور بودی در کبودی زان شدی

هرکه شد در خرقهٔ شد حیله ساز
پس دکان خویش را در کرد باز

خلق اگر ظلمت اگر نور آمدند
زین سخن بس دیر و بس دور آمدند

شکر کن حق را کز ایشان نیستی
خلوتی داری پریشان نیستی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود مجنونی چو در کار آمدی
گاه گاهی سوی بازار آمدی

در نظاره آمدی حیران و مست
چست بگرفتی سر بینی بدست

آن یکی گفتش که ای شوریده دین
بینی از بهر چه میگیری چنین

گفت این شمغندی بازاریان
سخت میدارد دماغم را زیان

گفت در بازار پس کم کن نشست
گفت نتوان چون مهم کاریم هست

جمله آن خواهم که بینم روز روز
مردم بازار را در تفت و سوز


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مصیبت نامه




بخش شانزدهم







المقالة السادسة عشره

سالک سلطان دل درویش زاد
با سری پر خاک آمد پیش باد

گفت ای جان پرور خلق آمده
همدم و پیوستهٔ حلق آمده

هرکه عمری کامران دارد زتست
زندگی هرکه جان دارد ز تست

ره بسوی جان بحرمت میبری
نور میآری و ظلمت میبری

رفت و روب صحن جانها هم ز تست
گفت و گوی در زبانها هم ز تست

آتش افروز جوانی هم توئی
مایه بخش زندگانی هم توئی

تو سلیمان را ببالا بردهٔ
تخت او شرقاً و غرباً بردهٔ

عادیان را تو ز بن برکندهٔ
سرنگون کرده بخاک افکندهٔ

هم ترا لطفست و هم قوت بسی
قوتم ده پس بلطفم کن کسی

تو بسی گردیدهٔ گرد جهان
بوی جانانم بجان من رسان

چون ز سالک باد این پاسخ شنید
زین دریغش باد سرد آمد پدید

گفت من خود بر سر پایم مدام
زین مصیبت باد پیمایم مدام

خاک بر سر دارم و بادی بدست
از غم این نیست یک جایم نشست

در بدر میگردم و میجویمش
روز تا شب این سخن میگویمش

من درین ره سخت حیران آمدم
همچو بادی سست پیمان آمدم

این زمان بر باد دادم خوب و زشت
من نه دوزخ خواهم اکنون نه بهشت

گر ازین مقصود یابم بوی من
از دو عالم در ربایم گوی من

ور نخواهم یافت بوئی یک نفس
باد سردم کار خواهد بود و بس

آتشم در دل فتاده زین غمست
خرمنم بر باد داده زین غمست

گر جهان صد باره پیمایم بسر
هم نخواهد بود ازین سرم خبر

تو بیفشان باری از من دامنت
زانکهکاری راست ناید از منت

سالک آمد پیش پیر مقتدا
کرد حال خویش پیش او ادا

پیر گفتش باد خدمتگار جانست
ریح از روحست روح او از آنست

راحت او انس و جان را شاملست
در دوعالم انس و جان زو کاملست

طیب افتادست و طیبی دارد او
وز دم رحمن نصیبی دارد او

هرکه اورا یوسفی گم کرده نیست
گرچه ایمان آورد آورده نیست

یوسفی در مصر جان داری مقیم
هر زمانت میرسد از وی نسیم

گر نسیم او نیابی یک نفس
آن نفس دانی که باشی هیچکس

گر دو عالم خصم تو افتد مقیم
بس بود از یوسف خویشت نسیم

گر همه عالم شود زیر و زبر
تو مکن از سایهٔ‌ یوسف گذر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

گفت یک روزی همایی میپرید
لشکر محمود هرکورا بدید

سر بسر در سایهٔ او تاختند
خویش را بر یکدیگر انداختند

تا ایاز آمد بر مقصود شد
در پناه سایهٔ محمود شد

پس دران سایه میان خاک راه
هر زمان در سر بگشتی پیش شاه

آن یکی گفتش که ای شوریده رای
نیست آنجا سایهٔ پرهمای

گفت سلطانم همای من بسست
سایهٔ او رهنمای من بسست

چون بدانستم که کار اینست و بس
در دو عالم روزگار اینست و بس

سر نپیچم هرگز از درگاه او
میروم بی پاو سر در راه او

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود دزدی دولتی در وقت خفت
در وثاق احمد خضروبه رفت

گرچه بسیاری بگرد خانه گشت
مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت

خواست تا بیرون رود آن بیخبر
کرد دل برنا امیدی عزم در

شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد
میروی بر ناامیدی باز گرد

دلو برگیر آب برکش غسل ساز
دم مزن تا روز روشن از نماز

دزد بر فرمان او در کار شد
در نماز و ذکر و استغفار شد

چون درامد نوبت روز دگر
خواجهٔ آورد صد دینار زر

شیخ را داد و بدو گفت این تراست
شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست

زر بدزد انداخت گفت این خاص تست
این جزای یک شبه اخلاص تست

دزد را شد حالتی پیدا عجب
اشک میبارید جانی پر طلب

در زمین افتاد بی کبر و منی
توبه کرد از دزدی و از ره زنی

شیخ را گفتا که من دزد سقط
کرده بودم از جهالت ره غلط

یک شبی کز بهر حق بشتافتم
آنچه در عمری نیابم یافتم

یک شبی کز بهر او کردم نماز
رستم از دزدی و گشتم بی نیاز

گر بروز و شب کنم کار خدای
نیکبختی یابم اندر دو سرای

توبه کردم تا بروز مردنم
نیست کار الا که فرمان بردنم

این بگفت و مرد دولت یار گشت
شد مرید شیخ و مرد کار گشت

تا بدانی تو که در هر دو جهان
نیست کس را بر خدا هرگز زیان

چون تو از بالا بدین شیب آمدی
چون زنان در زینت و زیب آمدی

روی عالم شیب دارد سر بسر
آسیا بر نه که شد آبت بدر

گرچو گردون عزم این میدان کنی
هرنفس صد آسیا گردان کنی

ترک دنیا گیر تا دینت بود
آن بده از دست تا اینت بود

کانچه از دستت برون شد از عزیز
بار آنت از پشت باز افتاد نیز

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

آن یکی حمال خوش بنشسته بود
رشتهٔ حمالیش بگسسته بود

سایلی گفتش چرا ای مرد خام
این چنین بیکار بنشستی مدام

سیم از تو باز میافتد بسی
چون کند بی سیم بیکاری کسی

پس زفان بگشاد حمال دژم
گفت باز افتد گر از من یک درم

یک درم گر رفت صد من بار نیز
باز میافتد ز پشتم ای عزیز

بار تا چندی کشی بی بار باش
گر دمی باقیست برخوردار باش

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

خونی ئی را زار میبردند و خوار
تا درآویزند سر زیرش ز دار

او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وان چه جای خنده بود

سایلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا

گفت چون عمر از قضاماند این قدر
کی توان برد این قدر در غم بسر

تا که این میگفت حق دادش نجات
از ممات او برون آمد حیات

هرچه برهم مینهی بر هم منه
هیچ کس را هیچ بیش و کم منه

هرچه داری جمله آنجا میفرست
کم بود از نیم خرما میفرست

زانکه هرچ آنجا فرستی آن تراست
وانچه میداری نگه تاوان تراست

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

از نیاز بندگی آن پادشاه
پیش مردی رفت از مردان راه

گفت پندی ده که رهبر باشدم
زین چنین صد ملک بهتر باشدم

گفت بنگر تا ترا ای شهریار
کار دنیا چند میآید بکار

کار دنیا آنچه باشد ناگزیر
آن قدر چون کرده شد آرام گیر

کار عقبی نیز بنگر این زمان
تا بعقبی چند محتاجی بدان

آنچه در عقبی ترا آن درخورست
کار آن کردن ترا لایق ترست

کار دین و کار دنیا روز وشب
تو بقدر احتیاج خود طلب

آنچت اینجا احتیاجست آن بکن
وانچه آنجا بایدت درمان بکن

گر بموئی بستگی باشد ترا
هم بموئی خستگی باشد ترا

ور بکوهی بستگی پیش آیدت
هم بکوهی خستگی بیش آیدت

بر تو هر پیوند تو بندی بود
تا ترا پیوند خود چندی بود

باز بر پیوند سر تا پای تو
تا توانی مرد ور نه وای تو

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 230 از 270:  « پیشین  1  ...  229  230  231  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA