انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 233 از 270:  « پیشین  1  ...  232  233  234  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
مصیبت نامه









بخش نوزدهم










المقالة التاسعة عشره

سالک آمد پیش کوه گوهری
گفت ای مشغول گوهر پروری

ای مرصع کره از گوهر کمر
تیغ داری هم ز آهن هم ز زر

پای بر جائی نهٔ جائی بدست
زانکه داری بر سر گوهر نشست

نی بگنجی در زمین ودر زمان
بردهٔ از کبر سر در آسمان

از تو میبینم زمین را استوار
زانکه تو میخ زمینی از وقار

لیک از عشق آن وقار تو برفت
صبر جان بی قرار تو برفت

لاجرم ساکن نهٔ در هیچ باب
در مروری روز و شب مرالسحاب

چون توداری در همه عالم صفا
ملک گوهر میشود صافی ترا

کوه رحمت در همه دنیا تراست
قاف و القرآن پرمعنی تراست

گر لبی نان نیست در انبان ترا
قطب عالم بس بود مهمان تو را

گر کنم یک ذره وصف طور تو
همچو خورشیدی شوم ازنور تو

چون تو چندینی گهرداری بدست
دست قوت و قوت جودیت هست

روی عالم سر بسر طوفان گرفت
کلبهٔ بی جودئی نتوان گرفت

جودئی داری بیک جودم رسان
جان ترا بخشم بمقصودم رسان

کوه کاین بشنود گفت ای بی وفا
نالهٔ من مینبینی در صدا

زلزله زین درد در دیوان کیست
یا جبال اوبی در شان کیست

پای بسته آمدم تا رستخیز
مبتلای سنگسار و سنگ ریز

صد هزاران عقبه دارم سرفراز
پای بسته چون روم راهی دراز

هم فسرده هم خجل افتادهام
زانکه دایم سنگدل افتادهام

هر زمان چون نیستم دلریش او
تیغ بنهم با کمردر پیش او

نی که دل گر سنگ وآهن داشتم
خون شد ولعل و عقیق انگاشتم

گه کشم سختی ز پای ناکسان
گه خورم میتین من از دست خسان

میزنم چون پیر زن سنگی بدست
فال میگیرم ز مقصودی که هست

پس ز لاله سنگ میآرم بخون
لیک باز از سنگ میآرم برون

چون دلم ازناله خون میآورد
سنگ را از لاله چون میآورد

از طلب هرگه که دل تنگ آیدم
از صدا بانگ سر و سنگ آیدم

از چو من سنگی چه میباید ترا
زانکه هیچ از سنگ نگشاید ترا

سالک آمد پیش پیر دلپسند
داد شرححالش از جان نژند

پیر گفتش هست کوه وکوهسار
از قدم تا فرق آرام و وقار

گرچه در صورت ثباتی دارد او
در صفت جنبنده ذاتی دارد او

گرچه بر فرقش نهادستند تیغ
میرود بسته کمر دایم چو میغ

در طلب از بس که ره پیموده کرد
لاجرم نعلین آهن سوده کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

طالبی مطلوب را گم کرده بود
روز و شب سر در جهان آورده بود

از غم جان وجهان بفریفته
در جهان میرفت جانی شیفته

پای از سر در طلب نشناخت او
خویش را نعلین آهن ساخت او

پس جهان صدباره چون پیموده کرد
ای عجب نعلین آهن سوده کرد

ذره ذره گشت در راهی دراز
آهن نعلین او بی دلنواز

گر چه بسیاری بگشت از درد او
هم نیافت از هیچ راهی گرد او

عاقبت در پیش او آمد سه راه
بر سر هر راه او خطی سیاه

بر سر یک ره نوشته کای غلام
گر فرو آئی بدین ره تو تمام

گرچه این راهیست دشوار و دراز
هم برآئی عاقبت زین راه باز

بر ره دیگر نبشته کای سلیم
گر فرو آئی بدین راه عظیم

یا برآئی زین ره آخر ناگهان
یا ازین جابرنیائی جاودان

بر سیم بنبشته بدکای مرد پاک
گر فرود آئی بدین راه هلاک

برنیائی تا ابد هرگز دگر
نه نشان از تو بماند نه خبر

محو گردی گم شوی ناچیز هم
زین چه فانی تر بود آننیز هم

گفت چون در وصال اومید نیست
کار جز نومیدی جاوید نیست

این سیم راهست راه من مدام
این بگفت و شد در آن ره والسلام

راه اول در شریعت رفتن است
در عبادت بی طبیعت رفتن است

پس دوم راهت طریقت آمدست
ور سیم خواهی حقیقت آمدست

در حقیقت گر قدم خواهی زدن
محو گردی تا که دم خواهی زدن

هر که در راه حقیقت زد دو گام
تا ابد نابود گردد والسلام

گام اول را زخود مطلق شود
پس بدیگر گام محو حق شود

هر کرا زانجایگه بوئی بود
در نگنجد گر همه موئی بود


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

صوفئی رادید یک روزی نظام
در وفا و عهد و در صفوت تمام

گفت از من هرچه میخواهی بخواه
زانکه تو محتاجی و منپادشاه

گفت چون از حق نخواهم هیچ چیز
از تو هم الحق نخواهم هیچ نیز

گفت اگر چیزی نمیباید ترا
حاجتی کن آن من باری روا

آن نفس خالص که با حق باشدت
کان نفس ملکی محقق باشدت

آن نفس گر یاد آری از نظام
آن نفس جاوید او را میتمام

صوفیش گفت اینت مرد بی خبر
آن نفس گر با خدای دادگر

نقد من گردد مرا بیرون کند
آنکه نبود هیچ یادت چون کند

چون من آنجا در نگنجم بیشکی
چون توانم رفت آنجا اندکی

گنج موئی نیست کس را آن زمان
گر همه موئی نگنجی در میان

من چو برخیزم در آن ساعت ز راه
دیگری را چون برم آنجایگاه


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بس عجب دیوانهٔ فرتوت بود
دایمش نه جامه و نه قوت بود

عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقهٔ دیرینهٔ این بحر ژرف

روز و شب میسوختی از عشق دوست
هرکه میسوزد ز عشق او نکوست

روزگاری بود تا در صد عنا
گرد او میگشت گرداب بلا

لاجرم در جملهٔ عمر دراز
شادمان دستی بدل ننهاد باز

از شراب نامرادی مست بود
زیر پای پیل محنت پست بود

دایماً میگفت با چشم پر آب
ای خدا بازت دهم آخر جواب

وقت مردن بیدلی را خواند او
پس وصیت کردش و بنشاند او

گفت چون جانم برآید از تنم
برکش از بهر کفن پیراهنم

پیش دل بشکاف از بیرون من
پس برون کن این دل پرخون من

برکفن بر سنگ گور و خشت و خاک
بر خط از خون دلم بنویس پاک

کاخر این بیدل جوابت باز داد
مرد و مشتی خاک و آبت باز داد

مینگنجیدی تو با او در جهان
با تو بگذاشت او جهان رفت از میان

جانش شب خوش کرد و تن ناشاد شد
وز جهان جان ستان آزاد شد

گر جهان و جانشود در مفلسی
دایماً جان و جهان را تو بسی

من چه خواهم کرد پیدا ونهان
بی تو ای جان و جهان جان و جهان

تامرا از عمر میماند نفس
مذهبم الجار ثم الدار بس


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

هندوئی بودست چون شوریده ای
در مقام عشق صاحب دیده ای

چون براه حج برون شد قافله
دید قومی در میان مشغله

گفت ای آشفتگان دلربای
در چه کارید و کجا دارید رای

آن یکی گفتش که این مردان راه
عزم حج دارند هم زین جایگاه

گفت حج چه بود بگو ای رهنمای
گفت جائی خانهٔ دارد خدای

هرکه آنجا یک نفس ساکن شود
از عذاب جاودان ایمن شود

شورشی در جان هندوی اوفتاد
ز آرزوی کعبه در روی اوفتاد

گفت ننشینم بروز و شب ز پای
تا نیارم عاشق آسا حج بجای

همچنان میرفت مست و بیقرار
تا رسید آنجا که آنجا بود کار

چون بدید او خانه گفتا کو خدای
زانکه او را مینبینم هیچ جای

حاجیان گفتند ای آشفته کار
او کجادر خانه باشد شرم دار

خانه آن اوست او در خانه نیست
داند این سر هر که او دیوانه نیست

زین سخن هندو چنان فرتوت شد
کز تحیر عقل او مبهوت شد

هر نفس میکرد هر ساعت فغان
خویشتن بر سنگ میزد هر زمان

زار میگفت ای مسلمانان مرا
از چه آوردید سر گردان مرا

من چه خواهم کرد بی او خانه را
خانه گور آمد کنون دیوانه را

گر من سرگشته آگه بودمی
این همه راه از کجا پیمودمی

چون مرا اینجایگه آورده اید
بی سر وبن سر بره آورده اید

یا مرا با خانه باید زین مقام
یا خدای خانه باید والسلام

هرچه او در چشم جز صانع بود
گر همه صنعت بود ضایع بود

تاکه جان داری ز صانع روز و شب
جان خود را چشم صانع بین طلب


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

رابعه یک روز در وقت بهار
شد درون خانهٔ تاریک و تار

سر فرو برد از همه عالم بزیر
همچنان میبود خوش خوش تا بدیر

پیش او شد زاهدی گفت این زمان
خیز بیرون آی وبنگر در جهان

تا ببینی صنع رنگارنگ او
چند باشی بیش ازین دلتنگ او

رابعه گفتش که تو در خانه آی
تا به بینی صانع ای دیوانه رای

تا چه خواهم کرد صنع بحر و بر
صانعم نقدست با صنعم مبر

گر بصانع در دلت راهی بود
در بر آن صنع چون کاهی بود

چون کسی را این چنین راهیست باز
از چه باید کرد بر خود ره دراز

کعبهٔ جان روی جانان دیدنست
روی او در کعبهٔ جان دیدنست

گر چنین بینی جهان بین خوانمت
ورنه نابینای بی دین خوانمت


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

آن یکی پرسید از مجنون مگر
کز کدامین سوی قبله ست ای پسر

گفت اگر هستی کلوخی بیخبر
اینکت کعبه ست در سنگی نگر

کعبهٔ عشاق مولی آمدست
آن مجنون روی لیلی آمدست

چون تو نه اینی نه آن هستی کلوخ
قبلت از سنگ است ای بیشرم شوخ

گرچه کعبه قبلهٔ خلق جهانست
لیک دایم قبله جای کعبه جانست

در حرم گاهی که قرب جان بود
صد هزاران کعبه سرگردان بود


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

در حرم بادی مگر میجسته بود
شیخ نصرآباد خوش بنشسته بود

جملهٔ استار کعبه در هوا
خوش همی جنبید از باد صبا

شیخ را خوش آمد آن از جای جست
درگرفت آن دامن پرده بدست

گفت ای رعنا عروس سر فراز
در میان مکه بنشسته بناز

جلوه داده چون عروسی خویش را
کرده بیجان عالمی درویش را

صد جهان مردم چو حیرانی ز تو
گشته هر زیر مغیلانی ز تو

عاشقی را هر نفس بندی کنی
کشته چندین جلوه تا چندی کنی

این تفاخر وین تکبر تا بکی
ای میان تو تهی پر تا بکی

گر ترا یکبار بیتی گفت یار
گفت یا عبدی مرا هفتاد بار

هرکه در سر محبت بنده شد
تا ابد هم محرم و هم زنده شد

سر او برتافت از پیشان کار
دوستانرادر ربود از نور و نار

تا ز دوزخ فرد و آزاد آمدند
بی بهشت عدن دلشاد آمدند


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

کرد عمرو قیس را مردی سؤال
گفت اگر فردا خدای ذوالجلال

سر بدوزخ در دهد ناگه ترا
در چه شغلی ره بود آنگه ترا

گفت برگیرم عصا و رکوهٔ
میزنم در گرد دوزخ خطوهٔ

زار میگویم که این زندان اوست
وین سزای آنکه اورا داشت دوست

دید آن شب حق تعالی را بخواب
کرد عمرو قیس را حالی خطاب

گفت هان ای بدگمان خلق آفرین
کی کند با دوستان خود چنین

دوستان آید بفردوسم دریغ
کی ز دوزخشان نهم بر حلق تیغ


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مصیبت نامه









بخش بیستم










المقالة العشرون

سالک آمد پیش دریای پر آب
گفت ای از شور او مست و خراب

موج عشقت میکند زیر و زبر
شور و شوقت میکند شیرین و تر

تشنهٔ سیراب از خویش آمده
تو مزاجی خشک لب پیش آمده

این همه خوردی دگر میبایدت
حوصله داری اگر میبایدت

در سراندازی سرافرازی تراست
سرفرازی کن که جان بازی تراست

گر کبودی صوفی کار آمدی
عاشقی الحق گهردار آمدی

گر نبودی شور در تو ای دریغ
در کبودی گوهری بودی چو تیغ

صوفی پیروزه پوش گوهری
جوش میزن چون بجوشی خوش دری

خویش را در شور مست آوردهٔ
وانچه میجوئی بدست آوردهٔ

چشم من بنگر چو ابر خون فشان
ذرهٔ از بی نشانم ده نشان

تو محیطی درمیان داری مدام
هین مرا این ده گر آن داری مدام

هم گهر هم آب داری همچو تیغ
آب از تشنه چرا داری دریغ

زین سخن افتاد در دریا خروش
آب او چون آتشی آمد بجوش

گفت آخر من کیم سرگشتهٔ
خشک لب تر دامنی آغشتهٔ

ای عجب در تشنگی آغشته ام
وز خجالت در عرق گم گشته ام

بر جگر آبم نماند ازدلنواز
همچو ماهی مانده ام در خشک باز

تو نمیدانی که با این کار و بار
ماهیان بر من همی گریند زار

هر زمانی جوش دیگر میزنم
کف درین اندوه بر سر میزنم

مانده ام شوریده در سودای او
قطرهٔ میجویم از دریای او

جان بلب میآید از قالب مرا
تا که او آبی زند بر لب مرا

چون ندارد تشنگی من سری
چون نشانم تشنگی دیگری

از چو من تشنه چه میباید ترا
رو که از من آب نگشاید ترا

سالک آمد پیش پیر رهروان
درس حال خویش برخواندش روان

پیر گفتش بحر صاحب مشغله
هست سر تا بن مثال حوصله

نوش کرده آب چندان وز طلب
مانده شوق قطرهٔ آن خشک لب

هرکرا سیرابی ای ناید تمام
چاره نیست از تشنگی بر دوام

تشنگی جان و دل میبایدت
لیک هر دو معتدل میبایدت

زانکه گرناقص و گر افزون شود
از کمال خویشتن بیرون شود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 233 از 270:  « پیشین  1  ...  232  233  234  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA