انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 235 از 270:  « پیشین  1  ...  234  235  236  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

خواجهٔ در نزع جمعی را بخواست
گفت کار من کنید ای جمع راست

هر یکی را کار دیگر راست کرد
حاجتی از هر کسی درخواست کرد

چون ز عمر خود نمیدید او امان
زود زود آن حرف میگفت آن زمان

بود بر بالین او شوریدهٔ
گفت تو کوری نداری دیدهٔ

آن ثریدی را که تو در کل حال
در شکستی مدت هفتاد سال

چون براری آنهمه در یک زمان
هین فرو کن پای و جان ده زود جان

در چنین عمری دراز ای بی هنر
تو کجا بودی کنونت شد خبر

جملهٔ عمرت چنین بودست کار
وین زمان هم درحسابی و شمار

می بمیری خنده زن چون شمع میر
زین بشولش تا کی آخر جمع میر

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

آن وزیری را چو آمد مرگ پیش
کرد حیران روی سوی قوم خویش

گفت دردا و دریغا کز غرض
آخرت با خواجگی کردم عوض

زارزوی این جهان میسوختم
لاجرم آن یک بدین بفروختم

میروم امروز جانی سوخته
رفته دنیا و آخرت بفروخته

ای دل غافل دمی بیدار شو
چند بد مستی کنی هشیار شو

رفتگان اندر نخستین منزلند
منتظر بنشسته و مستعجلند

بیش ازین در بند خودشان می مدار
چندشان فرمائی آخر انتظار

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

در رهی داود طائی بی قرار
میشد و تعجیل بودش بیشمار

آن یکی گفتش چرا داری شتاب
گوئی افتادست در دکانت آب

گفت بر دروازه در بند منند
میشتابم چون شتابم میکنند













الحکایة و التمثیل

پیش آن دیوانه شد مردی جوان
گفت دارم پیرمردی ناتوان

فاتحه برخوان برای آن ضعیف
تا شفا بخشد خداوند لطیف

چوب را برداشت آن دیوانه زود
گفت بیرون نه قدم زین خانه زود

انبیا و اهل گورستان همه
منتظر بنشستهاند ایشان همه

تاکسی آنجا رود زین جایگاه
تو چرا می باز گردانی ز راه

ای دل آخر میبباید مرد زار
کار کن کامروز داری روزگار

بر پل دنیا چه منزل میکنی
خیز اگر ره توشهٔ حاصل میکنی



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود بهلول از شراب عشق مست
بر سر راهی مگر بر پل نشست

میگذشت آنجایگه هارون مگر
او خوشی میبود پیش افکنده سر

گفت هارونش که ای بهلول مست
خیز از اینجا چون توان بر پل نشست

گفت این با خویشتن گو ای امیر
تا چرا بر پل بماندی جای گیر

جملهٔ دنیا پلست و قنطرهست
بر پُلت بنگر که چندین منظرهست

گر بسی بر پل کنی ایوان و در
هست آبی زان سوی پل سر بسر

گردنت را خانه بر پل چیست غل
کی شود با مگر این بیرون بپل

تا توانی زیر پل ساکن مباش
چون شکست آورد پل ایمن مباش

از مجره آسمان دارد شکست
زودبگذر تا نگردی پست پست

گنبدی بشکسته تو بنشسته زیر
آمدستی گوئیا از جانت سیر

گنبد بشکسته چون زیر اوفتد
کی جهد کس گر خود او شیر اوفتد

مرگ از پیش و تو از پس میروی
بهر مرداری چو کرکس میروی

پاک شو از جیفهٔ دنیا تمام
ورنه چون مردار میمانی بدام

زانکه هر چیزی که سودای تو است
چون بمردی نقد فردای تو است


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

رفت با بهلول هارون الرشید
سوی گورستان بر خاکی رسید

کلهٔ دیدند خشک آن کسی
مرغ در وی خانه بنهاده بسی

کرد هارونش ازان کله سؤال
گفت بهلولش که پنهان نیست حال

بوده است این مرد سر انداخته
در کبوتر باختن جان باخته

مرد چون در دوستی این بمرد
چون بشد با خویشتن هم این ببرد

چون نرفتست این هوس از سر برونش
بیضهٔ مرغست در کله کنونش

هم دماغش بر کبوتر بازیست
خاک گشته همچنان در بازیست

از هوس گر کله خاکستر شود
می ندانم تا هنوز از سر شود

هرچه در دنیا خیالت آن بود
تا ابد راه وصالت آن بود

کار بر خود از امل کردی دراز
بند کن پیش از اجل از خویش باز

ورنه در مردن نه آسان باشدت
هر نفس مرگی دگر سان باشدت

جمله در باز و فرو کن پای راست
گر کفن را هیچ نگذاری رواست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود مردی در سخاوت بی بدل
هرچه بودی خرج کردی بی خلل

مینداشت البته یک جو زر نگاه
گفت یک روزیش مردی نیک خواه

کای فلان آخر نترسی از هلاک
کان زمان کز تو برآید جان پاک

چون نمیداری نگه یک پیرهن
پس فراهم بایدت کردن کفن

گفت چون جانم برآید در پسی
وان کفن کدیه کنند از هر کسی

گر ز دروازه درآیم نیز من
پس شما بر سر زنیدم آن کفن

حرص مینگذاردت پاک ای پسر
تا پلید آئی تو درخاک ای پسر

دایماً در خوی ناخوش ماندهٔ
وز صفات بد در آتش ماندهٔ

تا صفاتت باتو خواهد بود جمع
تو نخواهی بود بی سوزی چو شمع


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

پیش حیدر آمد آن درویش حال
کرد ازان دریای دانش سه سؤال

گفت از هفتاد فرسنگ آمدم
هین جوابم ده که دلتنگ آمدم

چیست درویشی و بیماری و مرگ
داد حیدر سه جواب او ببرگ

گفت درویشی تو جهل آمدست
فقر تو گر عالمی سهل آمدست

هست بیماری حسد بردن همه
هست بد خوئی تو مردن همه










الحکایة و التمثیل

این سیرین گفت جانم در جسد
بر کسی هرگز نبرد الحق حسد

زانکه نیست از دو برون حال ای اخی
یا بهشتیست این کس ویا دوزخی

گر بهشتیست او پس آن چندان کمال
کو بخواهد یافت آنگه بی زوال

آن همه او راست دنیاش اندکی
کی حسد باشد براندک بی شکی

آن همه چون خواهدش آمد بدست
من حسد ورزم ازین اندک که هست

ور ز اهل دوزخست این مبتلا
آنچه او را هست در پیش از بلا

کی روا باشد حسد بردن برو
نوحه باید یا دعا کردن برو

چون ترا از گردهٔ نانست زیست
آخرت چندین حسد از بهر چیست

چون ترا هر روز یک گرده تمام
گردهٔ چون حاصل آمد والسلام


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

نان پزی دیوانه و بیچاره شد
وز میان نان پزان آواره شد

شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ
گردهٔ میخواستی بی کردهٔ

سایلی پرسید ازو کای حیله جوی
گردهٔ بی کرده چون باشد بگوی

گفت تا من پختمی یک گرده نان
گردهٔ نو در رسیدی همچنان

تا بپختی گردهٔ ای بیخبر
در بر ریشم نهادندی دگر

چون سری پیدا نبد این گرده را
سر بگردید از جنون این مرده را

بر دلم چیزی درآمد از اله
گفت صد گرده مپز یک گرده خواه

روز تا شب گردهٔ نان میبست
گردهٔ آخر رسد از صد کست

خوش خوشی میرو میان راه تو
گردهٔ بی کردهٔ میخواه تو

چارهٔ صد گرده میبایست کرد
تا مرا یک گرده میبایست خورد

این زمان هر روز شکر میخورم
به زنان صد چیز دیگر میخورم

گرترا نان نرسد از حق زان بود
تادلت پیوسته سرگردان بود

ز انکه گر سرگشتهٔ نان خواهدش
ندهدش نان زانکه گریان خواهدش



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 




مصیبت نامه







بخش بیست و دوم




المقالة الثانیة و العشرون



سالک آمد چون شکر پیش نبات
گفت ای سرسبزیت زاب حیات

پاکیت چون آب ذاتی آمده
قابل نفس نباتی آمده

فالق الحب از نوا داده ترا
حبه حب صد نوی داده ترا

سبز پوشان را تو محرم آمدی
لاجرم سر سبز عالم آمدی

قوت ارواح و بینائی ز تست
دلگشائی و دل افزائی ز تست

در جهان نوباوهٔ هر دم تراست
صد بهشت عدن در عالم تراست

جملهٔ دارو و درمان از تو رست
گل ز تو بشکفت و ریحان از تو رست

نیست خاری از تو بی سر وسهی
نیست ناری ظاهر از تو بی بهی

نار چون از شاخ سبزت بردمید
درد موسی را بهی آمد پدید

قصه انی انااللّه زان تست
سدرهٔ و طوبی بهم درشان تست

خواجهٔ کونین منت از تو یافت
در نماز انگور جنت از تو یافت

عشق حنانه چو آتش از تو خاست
آن حنین او چنین خوش از تو خاست

کی بود شرح عصای تو مرا
موسئی باید که گوید از عصا

چون تو سر سبزی دولت یافتی
موی در نشو و نما بشکافتی

پس بسوی بحر جوئی بردهٔ
چون تو داری عود بوئی بردهٔ

یا ببوئی زنده گردان جان من
یا بساز از داروئی درمان من

زین سخن بس تلخ شد عیش نبات
نی شکر گفتی نماندش در حیات

گفت تا کردم برون سر از زمین
روز و شب از شوق مینالم چنین

روزکی چندی چو سیرابی کنم
بعد از آن رخساره چون آبی کنم

چون بسر سبزی بیابم راستی
سر نهم در زردی و در کاستی

سر برارم تازه در آغاز کار
پس فرو ریزم به آخر زردوزار

گه نهندم اره بر سر سخت سخت
گه ببرندم بسختی لخت لخت

گه بسوزندم چو خاکستر کنند
گاه از داسی تنم بی سر کنند

گه خورند و گاه ریزندم بخاک
شرح دادم قصهٔ بس دردناک

آنچه میجوئی مرا با خویش نیست
زانکه با من رنگ و بوئی بیش نیست

چون ندارد رنگ و بوی من سری
کی گشاید از منت هرگز دری

سالک آمد پیش پیر خوش زفان
کرد حال خویش پیش او عیان

پیر گفتش هست اشجار و نبات
از صغار و از کبارش مثل ذات

عاقل و کامل کبارش آمدند
بیدل و مجنون صغارش آمدند

هرکه جان را محرم دلخواه یافت
چون شجر سرسبزی این راه یافت

یا کمالی یافت بر درگاه او
یا نه شد دیوانه دل در راه او

هرکه او دیوانه شد از دلنواز
هرچه دل میخواستش میگفت باز

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بامدادی بود محمود از پگاه
برنشست از بهر حربی با سپاه

موج میزد لشکرش از کشورش
جمع بود از چند کشور لشکرش

قرب پانصد پیل در زنجیر داشت
عالمی القصه دار و گیر داشت

دید در کنجی یکی دیوانه مست
شد پیاده شاه و پیش او نشست

کرد دیوانه ز پیش و پس نگاه
عالمی میدید پر پیل و سپاه

کرد حالی روی سوی آسمان
گفت شاهی زو درآموز این زمان

گفت محمودش مگو این زینهار
گفت آخر چون کنم ای شهریار

کی کنی تو خاصه با پیل و سپاه
از پی جنگ گدائی عزم راه

بلکه گر شاهی ترا آید بجنگ
تو بسازی جنگ او هم بیدرنگ

پادشاه با پادشاه جنگی کند
نه بیاید با گدا جنگی کند

حق ترا تنها چنین بگذاشتست
پس بسلطانیت سر افراشتست

وامده با من بجنگ آویخته
من چنین از دست او بگریخته

فارغست از شاهی تو ای عجب
با گدائی می برآید روز و شب

با من بیچاره میکوشد مدام
من زبون تر آمدستم والسلام

چون شود از درد دلشان بیقرار
دل بپردازند خوش از کردگار

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 235 از 270:  « پیشین  1  ...  234  235  236  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA