انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 236 از 270:  « پیشین  1  ...  235  236  237  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

خواجهٔ مجنون شد و مبهوت گشت
بیدل و بی قوت و بی قوت گشت

در گدائی و اسیری اوفتاد
در بلا و رنج و پیری اوفتاد

کوه نتواند همی هرگز کشید
صد یک آن بارکان عاجز کشید

یک شبی در راز آمد با خدای
گفت ای هم رهبر و هم رهنمای

این که توهستی اگر من بودمی
از خودت پیوسته میآسودمی

یک دمت اندوهگین نگذارمی
ای به از من به ازینت دارمی

بیدلان چون گرم در کار آمدند
از وجود خویش بیزار آمدند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود آن دیوانهٔ در اضطرار
در مناجاتی شبی میگفت زار

کای خدا از تو نخواهم هیچ من
یا دهی یا ندهیم بشنو سخن

سخت در خود ماندهام جان در خطر
تا که از من این چه دادی واببر

این وجودم را که داری در زحیر
مینخواهم هیچ میگویم بگیر

هرچه از دیوانه آید در وجود
عفو فرمایند از دیوان جود

گرچه نبود نیک بپذیرند ازو
پس بچیزی نیک بر گیرند ازو

هر بد او را مراعاتی کنند
از نکو وجهی مکافاتی کنند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود دیوانه مزاجی گرسنه
در رهی میرفت سر پا برهنه

نان طلب میکرد از جائی بجای
هرکسی میگفت نان بدهد خدای

اوفتاد از جوع در رنجورئی
دید اندر مسجدی مغفروئی

زود در پیچید و پس بر سر گرفت
قصد بردن کرد و راه درگرفت

عاقبت در راه بگرفتش کسی
زجر کردش پس جفا گفتش بسی

زو ستد آن جامه و کردش سؤال
کاین چرا کردی بگو ای تیره حال

گفت هر جائی که میرفتم دمی
جمله میگفتند حق بدهد همی

چون شدم درمانده بی دستوریش
برگرفتم عاقبت مغفوریش

تا بسازد کار من یکبارگی
چند خواهم بود در بیچارگی

خنده آمد مرد را از کار او
برد نان و جامه را تیمار او

دید آن دیوانه را مردی براه
جامه در پوشید میآمد پگاه

گفت جامه از کجا آوردهٔ
کسب کردی یا عطا آوردهٔ

گفت این جامه خدای آوردراست
گفت هم اقبال و هم دولت تراست

زانکه تادولت نباشد ما حضر
این چنین جامه نبخشد دادگر

مرد مجنون گفت کو یک دولتم
کو نداد این جامه بی صد محنتم

تا که بر نگرفتمش ناگه گرو
نه شکم نان یافت نه تن جامه نو

در نمیگیرد خوشی با او بسی
تا گرو بر مینگیرد زو کسی

بی گرو کار تو کی گیرد نوا
جامه و نان بی گرو ندهد ترا

ور گرو می بر نگیری تن زند
آتشت در جان و در خرمن زند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود صاحب عزلتی در گوشهٔ
از جهان نه زادی ونه توشهٔ

بر توکل روز و شب بنشسته بود
رشتهٔ دل در قناعت بسته بود

چون نمیپیچید هیچ از راه حق
بود گستاخیش با درگاه حق

گرسنه از ره رسیدندش دو کس
واو نداشت از دخل و خرج الانفس

چو نشستند آن دو کس تادیرگاه
در نیامد هیچ معلومی ز راه

چون بسی گشت آن دو تن را انتظار
شیخ شد از شرم ایشان شرمسار

عاقبت بر جست از جای آن زمان
کرد چون دیوانهٔ سر باسمان

گفت آخر من چه دارم بیش و کم
میهمانم میفرستی دم بدم

چون فرستادی دو روزی خواره را
روزنی باید من بیچاره را

گر فرستادی مرا روزی کنون
وارهی از جنگ هر روزی کنون

ورنه زین چوبی نهم برگردنم
جملهٔ قندیل مسجد بشکنم

چون بگفت این مرد دل برخاسته
شد زره خوانی پدید آراسته

در زمان آمد غلامی همچو ماه
کرد خدمت خوان نهاد آنجایگاه

چون شنودند آن دو تن گفتار او
در تعجب آمدند از کار او

هر دو گفتندش که گستاخی عظیم
مینیارد هیچ گستاخیت بیم

گفت دندانی بدو باید نمود
تا که ننمائی ندارد هیچ سود

عاشقانش پاک از نقص آمدند
چون درختان جمله در رقص آمدند

پاک همچون شاخ در گل میشدند
لاجرم در قرب کامل میشدند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

نازنین شوریده میشد ناگهی
بود هم سرما و هم گل در رهی

آن یکی گفتش که گل بگرفت راه
خویش را بر خیز کفشی ژنده خواه

گفت چون پا را کنم کفشی طلب
خاصه اندر زیر میگیرند شب

تا که در شخص تو میماند دلت
هرگز آن دولت نیاید حاصلت

چون بجای دل رسی بی دل مدام
گردد این دولت ترا حاصل مدام


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود شوریده دلی دیوانهٔ
روی کرده در بن ویرانهٔ

همچو باران زار برخود میگریست
سایلی گفتش که این گریه ز چیست

که بمردت گفت دور از تو دلم
دل بمرد و سخت تر شد مشکلم

گفت دل چون مردت و چون شد زجای
گفت چون اندوه بودش با خدای

خوش بمرد و دور گشت از من نهان
شد بر او و برون رفت از جهان

تا بتنهائی مرا حیران گذاشت
وین چنین افکنده سر گردان گذاشت

ای عجب جائی که آنجا شد دلم
رفتن آنجا مینماید مشکلم

آرزوی من بدانجا رفتن است
لیک ره در قعر دریا رفتن است

گر رسم آنجایگه یک روز من
وارهم از گریه و از سوز من

هرکرا این درد عالم سوز نیست
در شبست و هرگز او را روز نیست

درد میباید که بی درمان بود
تا اگر درمان کنی آسان بود


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

شد مگر دیوانه شبلی چند گاه
برد با دیوانه جایش پادشاه

کرد شه در کار او لختی غلو
کان فلان دارو کنیدش در گلو

پس زفان بگشاد شبلی بی قرار
گفت خود را بیهده رنجه مدار

کاین نه زان دیوانگیست ای نیک مرد
کان بدارو به شود گردم مگرد

هرکجادردی بود درمان پذیر
آن نباشد درد کان باشد زحیر

جان اگر نبود مرا جانان بسست
داروی من درد بیدرمان بسست

چون ترا با حق نیفتد هیچ کار
تو چه دانی قیمت این روزگار

چون بخون صد ره بگرداند ترا
آنگهی یک دم برنجاند ترا

صد رهت مرده کند پس زندهٔ
تاترا نانی دهد یا ژندهٔ



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

در رهی میرفت مجنونی عجب
بود پای و سر برهنه خشک لب

شد ز سرما و گل ره بیقرار
سر ببالا کرد و گفت ای کردگار

یا دلم ده باز تا چند از بلا
یا نه باری ژنده کفشی ده مرا










الحکایة و التمثیل

بود آن دیوانه دل برخاسته
وز غم بی نانیش جان کاسته

میگریست از غم که یک نانش نبود
چون نبودش نان غم جانش نبود

آن یکی گفتش که مگری ای نژند
کان خداوندی که این سقف بلند

بی ستونی در هوا بنهاد او
روزی تو هم تواند داد او

مرد مجنون گفت ای کاش این زمان
از برای محکمی آسمان

حق تعالی صد ستون بنهادهٔ
بی زحیری نان می میدادهٔ

نان خورش میباید و نانم کنون
من چه دانم آسمان بی ستون

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بر شره میخورد مجنونی طعام
شکر حق میگفت شکری بردوام

کای خداوندی که جان و تن ز تست
شکر تو از من طعام من ز تست

تو طعامم میفرستی ز اسمان
شکر من بر میفرستم هر زمان

میفرست اینجا فرو هر دم طعام
تا منت بر میفرستم بر دوام

واسطه این قوم را برخاستست
قول ایشان لاجرم بس راستست

چون نمیبینند غیری جز مجاز
جمله زو شنوند و زو گویند باز

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

نازنین شوریدهٔ درگاه بود
پیشش آمد زاهدی در راه زود

گفت میگوید خداوندت سلام
نازنین گفتش که تو برگیر گام

از فضولی دست کن کوتاه تو
زانکه هیچ از حق نهٔ آگاه تو

کار حق بر تو کجا مبنی بود
کز وکیلی چون تو مستغنی بود

تو برون شو از میان کان ذات فرد
بی رسولی تو داند گفت و کرد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 236 از 270:  « پیشین  1  ...  235  236  237  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA