انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 238 از 270:  « پیشین  1  ...  237  238  239  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

مرتضی را گفت مردی نامور
تو چه میدانی بعالم بیشتر

گفت طاعت بیشتر بر آسمانست
زانکه آنجا منزل روحانیانست

لیک بر روی زمین از خشک و تر
هیچم از غفلت نیاید بیشتر

ور ز زیر خاک میپرسیم نیز
نیست بیش از حسرت آنجا هیچ چیز

آنکه را از خاک و خون بندی بود
در نگر تاحسرتش چندی بود

کار عالم زادنست و مردنست
گه پدید آوردن و گه بردنست

لاجرم این کار بی پایان فتاد
تا ابد این درد بیدرمان فتاد

این چنین کاری که بیش از حدماست
از زحیر ما نخواهد گشت راست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

سالخورده پیر زالی تنگدست
کرده بودی پیش گورستان نشست

سال و ماهش خرقهٔ در پیش بود
صد هزاران بخیه بر وی بیش بود

هر دمش چون مردهٔ در میرسید
او بهر یک بخیهٔ بر میکشید

گر شدی یک مرده گر ده آشکار
او بهر یک بخیهٔ بردی بکار

چون همی افتاد مرگی هر زمان
خرقه شد در بخیه صد پاره نهان

عاقبت روزی بسی مرگ اوفتاد
پیره زن را کار از برگ اوفتاد

مرده آوردند بسیارش به پیش
در غلط افتاد زن در کار خویش

گشت عاجز برد در فریاد دست
رشته را گسست و سوزن راشکست

گفت نیست این کار کار چون منی
تا کیم از رشتهٔ و سوزنی

نیزم از سوزن نباید دوختن
خرقه بر آتش بخواهم سوختن

این چنین کاری که هر ساعت مراست
کی شود از سوزن و از رشته راست

چون فلک میبایدم سرگشتهٔ
کاین نه کار سوزنست و رشتهٔ

چون تو دایم ماندهٔ بی عقل و هوش
در نیاری این سخن هرگز بگوش

زانک اگر تو بشنوی زین یک سخن
در بر تو پیرهن گردد کفن



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

آن یکی پرسید از عباسه باز
گفت ای نطقت کلید گنج راز

نیست کس از سیم داران مونست
می نیاید خواجهٔ در مجلست

گفت کی آید بر من سیم دار
کز منش بر هم نماند کار و بار

سیم داری کو بمجلس آیدم
گر همه چون زر بود مس آیدم

جیب در گردن رسن گردانمش
پیرهن در بر کفن گردانمش

از زفان من بچشم سیم دار
چون لحد گردد سرای زرنگار

عیب او پوشید نتوانم برو
دین او را کفر گردانم برو

این چنین کس کی کند رغبت بمن
کی درست آید چنین نسبت بمن

سوی هر ظالم بود رغبت ترا
کی توان کردن بمن نسبت ترا

درگه ظالم چه جای مؤمن است
هرکه در آتش رود ناایمن است









الحکایة و التمثیل

مفتئی را دید آن پرهیزگار
بر در سلطان نشسته روز بار

فتوئی پرسید ازو مرد حلیم
گفت این چه جای فتویست ای سلیم

مرد گفتش بر در شاه و امیر
هم چه جای مفتیانست ای خرده گیر


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
مصیبت نــامه





بخش بیست و چهارم






المقالة الرابعة و العشرون

سالک طیار شد پیش طیور
گفت ای پرندگان نار و نور

ای برون جسته ز دام پر بلا
صف کشیده جمله فی جوالسما

هم زفان مرغ در شهر شماست
هم نوا و نور از بهر شماست

زاشیان بی صفت پریده اید
در جهان معرفت گردیده اید

هم ز بال و پر قفس بشکسته اید
هم ز دام و بند بیرون جسته اید

از شما شد هدهد دلاله کار
صاحب انگشتری را راز دار

این شما را بس که هدهد یافتست
وز چنان شاهی تفقد یافتست

شب هوای طشت پروین میکنید
تا سحرگه خایه زرین میکنید

ای همه بیواسطه بشتافته
چینه از تغدوا خماصاً یافته

زیر سایه غرب تا شرق شما
سایهٔ سیمرغ بر فرق شما

چون شما را صحبت سیمرغ هست
هرچه خواهم تا بشیر مرغ هست

طفل راهم چارهٔ شیری کنید
می بمیرم تشنه تدبیری کنید

چون شنیدند این سخن مرغان باغ
شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ

مرغ گفت ای بیخبر از حال من
زین مصیبت سوخت پر وبال من

زین غمم در خون و درگل مانده
همچو مرغی نیم بسمل مانده

جملهٔ عالم به پر پیموده ام
پر و منقارم بخون آلوده ام

روز تا شب این طلب میکرده ام
خواب را شب خوش بشب میکرده ام

عاقبت همچون تو حیران مانده ام
بال و پر زین جست و جو افشانده ام

هست مرغ عاشق ما عندلیب
واو ندارد هیچ جز دستان نصیب

گر همایست استخوانی میخورد
تا ازو شاهی جهانی میخورد

جلوهٔ طاوس منگر این نگر
کو فرو آرد بیک میویز سر

هدهد از خود نیز در سر میکند
در سرش چیزیست سر بر میکند

چون شتر مرغی ما سیمرغ دید
لاجرم از ننگ ما عزلت گزید

گر تو پریدن بپر ما کنی
پر بریزی خویش را رسوا کنی

سالک آمد پیش پیر بی نظیر
داد حالی شرح از زاری چو زیر

پیر گفتش هست مرغ از بس کمال
جملهٔ معنی علوی را مثال

معنئی کان از سر خیری بود
صورتش را آخرت طیری بود

ذات جان را معنی بسیار هست
لیک تا نقد تو گردد کار هست

هر معانی کان ترا درجان بود
تا نپیوندد بتن پنهان بود

چون بتن پیوست آن خاص آن تست
نیست خاص آن تو گردر جان تست

دولت دین گر میسر گرددت
نقد جان با تن برابر گرددت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

شهریاری بود عالی شیوهٔ
در جوارش بود کنج بیوهٔ

بیوه هر روزی برافکندی سپند
در تعجب ماندی شاه بلند

خادمی را خواند روزی شهریار
داد صد دینارش از زر عیار

گفت رو این پیرزن را ده زشاه
پس بپرس از وی که هر روزی پگاه

این سپند از بهر چه سوزی همی
چون نداری یک شبه روزی همی

رفت خادم زر بداد و گفت راز
پیر زن در حال گفت ای سرفراز

هرچه در کلّ جهان نامش بری
عاقبت چشمش رسد تا بنگری

از گدائی گرچه جان میسوختم
این سپند از بهر آن میسوختم

چون گدائی خود آمد در خورم
گفتمش چشمی رسد تا بنگرم

اینکم تو زر نهادی در کنار
آن گدائی رفت و گشتم سیم دار

دیدی آخر چون مرا چشمی بدید
آن گدائی مرا چشمی رسید

فارغ از عالم گدائی راندن
بهتر از صد پادشائی راندن

چون بود هر روز یک نانت پسند
هیچ قیدی نیز درجانت مبند



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

چون بچین افتاد اسکندر ز راه
داشتش فغفور چین در چین نگاه

کرد بزمی آنچنان شاهانه راست
کان صفت ناید بصد افسانه راست

چند کاسه پیش اسکندر نهاد
پر در و پر لعل و پر گوهر نهاد

گفت بسم اللّه بکن دستی دراز
تا کنند آنگه سپه دستی فراز

گفت اسکندر که پیشم قوت نیست
کاسه جز پر لعل و پر یاقوت نیست

کاسه پر جوهر چرا کردی بگو
کی خورد مردم چنین خوردی بگو

شاه چین گفتش که ای بحر علوم
تو نسازی قوت خود جوهر بروم

گفت جوهر چون تواند خورد کس
گردهٔ دو نان مرا قوتست و بس

کار من بی شک چو کار خاص و عام
میشود روزی بدو گرده تمام

شاه گفتش چون نمیخوردی گهر
می نبایستت دو گرده بیشتر

مینشد در روم این دو گرده راست
کز چنان جائیت بر بایست خاست

جملهٔ عالم بزیر پای کرد
عزم یک یک شهر و یک یک جای کرد

راه میپیمود با چندین سپاه
کرد چندینی رعیت را تباه

این دو گرده راست میبایست کرد
هم بروم آزاد میبایست خورد

چون ازو بشنود اسکندر دلیل
کرد از آنجا هم در آن ساعت رحیل

در سفر گفت این فتوحم بس بود
تا قیامت قوت روحم بس بود

ترک گفتم من سفر یکبارگی
عزلتی جویم ازین آوارگی

هیچکس را در جهان بحر و بر
از قناعت نیست ملکی بیشتر



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

عامربن قیس قطب نه فلک
ترهٔ یک روز می زد بر نمک

پس خوشی میخورد بی نان تره او
مینشد از جای خود یک ذره او

سایلی گفتش که ای مرد بلند
گشتهٔ آخر بدین تره پسند

عامرش گفتا که در عالم بسی
قانعند الحق بکم زین هم بسی

گفت کیست آخر بگو از مردمان
کو بکم زین هست قانع این زمان

گفت دنیا هرکه بر عقبی گزید
شد بکم زین غره چون دنیا گزید

زانکه دنیا در بر دین ذرهایست
صد هزاران ذره در هر ترهایست

پس کسی کو کرد دنیا اختیار
گشت قانع او بکم زین صد هزار

چون بکم زین می نشاید غره بود
پس ز دنیا بیشتر در تره بود

آنچه بیشست از همه دنیا مراست
گر خورم بیش از همه دنیا رواست

هرکه در راه قناعت مرد شد
ملک عالم بر دل او سرد شد

خشک یا تر گرده چون زد بر پنیر
فارغ آمد از وزیر و از امیر



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

پیش آن دیوانهٔ شد پادشا
گفت از من حاجتی خواه ای گدا

گفت دارم من دو حاجت در جهان
بو که از شاهم برآید این زمان

اول از دوزخ چو خوش برهانیم
در بهشتم آری و بنشانیم

پادشاهش گفت ای حیران راه
هست این کار خدا از من مخواه

بود مجنون را یکی خم پیش در
شاه آن خم را ستاده بر زبر

گفت دور از پیش خم تا نرم نرم
خم شود از تابش خورشید گرم

زانکه شب تا روز در خم میشوم
گرم و خوش میخسبم و گم میشوم

جامهٔ خوابم خمست ای نامور
دور ازان سر تا نگردد سردتر

نه مرا شد از تو یک حاجت روا
نه زتودرد مرا آمد دوا

چون نکردی داروی این درد تو
جامه خوابم را مگردان سرد تو

آنکه صد تیمار دارش نیست بس
چون تواند داشتن تیمار کس



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

آن یکی دیوانه را میتاختند
کودکانش سنگ میانداختند

درگریخت او زود در قصر عمید
بود او در صدر آن قصر مشید

دید در پیشش نشسته چند کس
باز میراندند از رویش مگس

بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه
گفت ای مدبر که داد اینجات راه

گفت بود از دیدهٔ من خون چکان
زانکه سنگم میزدند این کودکان

آمدم کز کودکان بازم خری
خود تو صد باره ز من عاجزتری

چون ترا در پیش باید چند کس
تا ز رویت باز میراند مگس

کودکان را چون زمن داری تو باز
سرنگونی تو بحق نه سرفراز

تو نهٔ میری اسیری دایمی
زانکه محکومی بحق نه حاکمی

میر آن باشد که با او در کمال
دیگری را نبود از میری مجال

نیست باقی سلطنت بر هیچکس
تا بدانی تو که یک سلطانست بس



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

آن یکی دیوانه را میتاختند
کودکانش سنگ میانداختند

درگریخت او زود در قصر عمید
بود او در صدر آن قصر مشید

دید در پیشش نشسته چند کس
باز میراندند از رویش مگس

بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه
گفت ای مدبر که داد اینجات راه

گفت بود از دیدهٔ من خون چکان
زانکه سنگم میزدند این کودکان

آمدم کز کودکان بازم خری
خود تو صد باره ز من عاجزتری

چون ترا در پیش باید چند کس
تا ز رویت باز میراند مگس

کودکان را چون زمن داری تو باز
سرنگونی تو بحق نه سرفراز

تو نهٔ میری اسیری دایمی
زانکه محکومی بحق نه حاکمی

میر آن باشد که با او در کمال
دیگری را نبود از میری مجال

نیست باقی سلطنت بر هیچکس
تا بدانی تو که یک سلطانست بس














الحکایة و التمثیل

کودکی با خویش تنها ساختی
جوز با خود جمله تنها باختی

آن یکی پرسید از وی کای غلام
از چه تنها جوز میبازی مدام

گفت میری دوست میدارم بسی
تا همه من میر باشم نه کسی





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 238 از 270:  « پیشین  1  ...  237  238  239  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA