انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 270:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن


 
☀☀☀☀☀☀

درد من هیچ دوا نپذیرد
زانکه حسن تو فنا نپذیرد

گر من از عشق رخت توبه کنم
هرگز آن توبه خدا نپذیرد

از لطافت که رخت را دیدم
نقش تو دیدهٔ ما نپذیرد

نتوانم که تو را بینم از آنک
چشم خفاش ضیا نپذیرد

گرچه زلف تو دل ما می‌خواست
سر گرفته است عطا نپذیرد

ما بدادیم دل اما چه کنیم
اگر آن زلف دوتا نپذیرد

هرچه پیش تو کشم لعل لبت
از من بی سر و پا نپذیرد

می‌کشم پیش‌کش لعل تو جان
این قدر تحفه چرا نپذیرد

در ره عشق تو جان می‌بازم
زانکه جان بی تو بها نپذیرد

چه دغا می‌دهی آخر در جان
جان عزیز است دغا نپذیرد

گر بگویم که چه دیدم از تو
هیچکس گفت گدا نپذیرد

ور نگویم، ز غمت کشته شوم
کشته دانی که دوا نپذیرد

تو مرا کشتی و خلقیت گواه
کس ز قول تو گوا نپذیرد

خستگی دل عطار از تو
مرهمی به ز وفا نپذیرد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد
از رشک روی مه را در صد نگار گیرد

از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش
صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد

گر زاهدی ببیند میگونی لب او
تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد

گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل
گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد

گر از کمان ابرو بادام نرگسینش
یک تیر برگشاید صیدی هزار گیرد

خورشید کو ز تنگی بر چرخ می‌کشد تیغ
از بیم تیر چشمش گردون حصار گیرد

او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد
دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد

عاشق که از میانش مویی خبر ندارد
در آرزوی مویش از جان کنار گیرد

عطار را به وعده دل می‌دهد ولیکن
اندر میان آتش دل چون قرار گیرد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

چو به خنده لب گشایی دو جهان شکر بگیرد
به نظارهٔ جمالت همه تن شکر بگیرد

قدری ز نور رویت به دو عالم ار در افتد
همه عرصه‌های عالم به همان قدر بگیرد

چو در آرزوی رویت نفسی ز دل برآرم
ز دم فسردهٔ من نفس سحر بگیرد

چه غم ره است این خود که دلم دمی درین ره
نه غمی دگر گزیند نه رهی دگر بگیرد

اگر از عتاب غیرت ره عاشقان بگیری
ز سرشک عاشقانت همه رهگذر بگیرد

ز پی تو جان عطار اگر امتحان کنندش
به مدیح تو دو عالم به در و گهر بگیرد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

چون پرده ز روی ماه برگیرد
از فرق فلک کلاه برگیرد

بی روی چو ماه او دم سردم
از روی سپهر ماه برگیرد

صاحب‌نظری اگر دمم بیند
هر دم که زنم به آه برگیرد

در راه فتاده‌ام به بوی آنک
چون سایه مرا ز راه برگیرد

و او خود چو مرا تباه بیند حال
سایه ز من تباه برگیرد

خطش چو به خون من سجل بندد
دو جادو را گواه برگیرد

که حکم کند بدین گواه و خط
جز آنکه دل از اله برگیرد


هرگاه که زلف او نهد جرمم
صد توبه به یک گناه برگیرد

لیکن لب عذرخواه پیش آرد
وز هم لب عذرخواه برگیرد

جادو بچهٔ دو چشمش آن خواهد
تا رسم گدا و شاه برگیرد

صد بالغ را ببین که چون از راه
جادو بچهٔ سیاه برگیرد

عقل آید و عالمی حشر سازد
وز صبر بسی سپاه برگیرد

با قلب شکسته پیش صف آید
تا پرده ز پیشگاه برگیرد

چشمش به صف مژه به یک مویش
با خیل و سپه ز راه برگیرد

گفتم اگرم دهد پناه خود
کنجی دلم از پناه برگیرد

از نقد جهان فرید را قلبی است
این قلب که گاه گاه برگیرد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

چو قفل لعل بر درج گهر زد
جهانی خلق را بر یکدگر زد

لب لعلش جهان را برهم انداخت
خط سبزش قضا را بر قدر زد

نبات خط او چون از شکر رست
ز خجلت چون عسل حل شد طبر زد

به رخش حسن چون بر عاشقان تاخت
نیندیشید و لاف لاتذر زد

رخ او تاب در خورشید و مه داد
لب او بانگ بر تنگ شکر زد

چو نقاش ازل از بهر خطش
به سیمین لوح او بیرنگ برزد

چو خط بنوشت گویی نقطهٔ لعل
درونش سی ستاره بر قمر زد

بسی می‌زد به مژگان بر دلم تیر
بدو گفتم که کم زن بیشتر زد

دلم از طره چون زیر و زبر کرد
گره بر طرهٔ زیر و زبر زد

دلم خون کرد تا از پاش بفکند
عقیقی گشت آنگه بر کمر زد

دلم با او چو دستی در کمر کرد
کمربند فلک را دست در زد

فرید او را گزید از هر دو عالم
به یک‌دم آتشی در خشک و تر زد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

دست در دامن جان خواهم زد
پای بر فرق جهان خواهم زد

اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت
بانگ بر کون و مکان خواهم زد

وانگه آن دم که میان من و اوست
از همه خلق نهان خواهم زد

چون مرا نام و نشان نیست پدید
دم ز بی نام و نشان خواهم زد

هان مبر ظن که من سوخته دل
آن دم از کام و زبان خواهم زد

تن پلید است بخواهم انداخت
وثان دم پاک به جان خواهم زد

در شکم چون زند آن طفل نفس
من بی‌خویش چنان خواهم زد

از دلم مشعله‌ای خواهم ساخت
نفس شعله‌فشان خواهم زد

از سر صدق و صفا صبح صفت
آن نفس نی به دهان خواهم زد

چون عیان گشت مرا آنچه مپرس
لاف از عین عیان خواهم زد

لاف این نیست یقین است یقین
پس چرا دم به گمان خواهم زد

من نیم مطبخی زیر و زبر
دم بی کفک و دخان خواهم زد

چون سر و پای روان نیست مرا
قدم از پای روان خواهم زد

خصم نفس است گرم عشوه دهد
بر سر خصم سنان خواهم زد

تا که از وسوسهٔ نفس پلید
نفس از سود و زیان خواهم زد

به خرابات فرو خواهم شد
دست بر رطل گران خواهم زد

آن دم انگشت گزان می‌زده‌ام
این دم انگشت زنان خواهم زد

تیر را پیک بلا خواهم ساخت
تیغ را زخم میان خواهم زد

فتنه بیدار چنان خواهم کرد
کز سر فتنه نشان خواهم زد

هر شبان موسی عمران نبود
من دم گرگ شبان خواهم زد

تا کی از شعر فرید آتش عشق
در همه نطق و بیان خواهم زد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

عشق آمد و آتشی به دل در زد
تا دل به گزاف لاف دلبر زد

آسوده بدم نشسته در کنجی
کامد غم عشق و حلقه بر در زد

شاخ طربم ز بیخ و بن برکند
هر چیز که داشتم به هم بر زد

گفتند که سیم‌بر نگار است او
تا رویم از آرزوی او زر زد

طاوس رخش چو کرد یک جلوه
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد

از چهرهٔ او دلم چو دریا شد
دریا دیدی که موج گوهر زد

عطار چو آتشین دل آمد زو
هر دم که زد از میان اخگر زد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

دل به سودای تو جان در بازد
جان برای تو جهان در بازد

دل چو عشق تو درآید به میان
هرچه دارد به میان در بازد

ور بگوید که که را دارد دوست
سر به دعوی زبان در بازد

هر که در کوی تو آید به قمار
دل برافشاند و جان در بازد

هر که یک جرعه می عشق تو خورد
جان و دل نعره‌زنان در بازد

جملهٔ نیک و بد از سر بنهد
همهٔ نام و نشان در بازد

هیچ چیزش به نگیرد دامن
گر همه سود و زیان در بازد

جان عطار درین وادی عشق
هر چه کون است و مکان در بازد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

ترسا بچهٔ مستم گر پرده براندازد
بس سر که ز هر سویی بر یکدگر اندازد

از دیر برون آمد سرمست و پریشان مو
یارب که چه آتش‌ها در هر جگر اندازد

چون زلف پریشان را زنار برافشاند
صد رهبر ایمان را در رهگذر اندازد

هم غمزهٔ غمازش بی تیر جگر دوزد
هم طرهٔ طرارش بی تیغ سر اندازد

در وقت ترش‌رویی چون تلخ سخن گوید
بس شور به شیرینی کاندر شکر اندازد

کو عیسی روحانی تا معجز خود بیند
کو یوسف کنعانی تا چشم بر اندازد

گر عارض خوب او از پرده برون آید
صد چون پسر ادهم تاج و کمر اندازد

گر تائب صد ساله بیند شکن زلفش
حالی به سراندازی دستار در اندازد

ور صوفی صافی دل رویش به خیال آرد
زنار کمر سازد خرقه بدر اندازد

گر تر بکند دریا از چشمهٔ خضرش لب
دایم به نثار او موج گهر اندازد

ور طشت فلک روزی در زر کندش پنهان
همچون گهرش حالی زر باز بر اندازد

خورشید که هر روزی بس تیغ زنان آید
از رشک رخش هر شب آخر سپر اندازد

چون دوستی آن بت در سینه فرود آید
دل دشمن جان گردد جان در خطر اندازد

در دیده و دل هرگز چه خشک و ترم ماند
چون هر نفسم آتش در خشک و تر اندازد

عطار اگر روزی نو دولت عشق آید
یکبار دگر آخر بر وی نظر اندازد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

گر از گره زلفت جانم کمری سازد
در جمع کله‌داران از خویش سری سازد

گردون که همه کس را زو دست بود بر سر
از دست سر زلفت هر شب حشری سازد

طاوس فلک هر شب شد سوخته بال و پر
هم شمع رخت سوزد گر بال و پری سازد

بنمای لب و رویت تا این دل بیمارم
یا به بتری گردد یا گلشکری سازد

جان عزم سفر دارد زین بیش مخور خونش
تا بو که ز خون دل زاد سفری سازد

این عاشق بی زر را زر نیست تو می‌خواهی
چون وجه زرش نبود از وجه زری سازد

تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر
دیوانه بود هر کو با سیم‌بری سازد

دیری است که می‌سازم تا بو که بسازی تو
چون توبه نمی‌سازی دل با دگری سازد

چون نیست ز یاقوتت هم قوت و هم قوتم
عطار کنون بی تو قوت از جگری سازد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 24 از 270:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA