انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 243 از 270:  « پیشین  1  ...  242  243  244  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

گفت بوسعد آن امام ارنبی
مجلسی میگفت از قول نبی

ره زده از در درآمد قافله
ترک کرده حج دلی پر مشغله

آمدند آن جمع بهر زاد راه
بر در مجلس که ما را زاد خواه

زانکه ما را ره زدند و کاروان
در ره حج بازگشتیم از میان

خواجه گفتا چون توان رفتن بشهر
عزم کرده حج اسلام اینت قهر

بازگشتن از ره حج راه نیست
هرکه زین ره بازگشت آگاه نیست

گفت چندی مال بودست از قیاس
کز شما بردند مشتی ناسپاس

گفت هرچ از ما ببردند از شمار
میبراید چون دو باره ده هزار

خواجه گفتا کیست از اصحاب جمع
کو برافروزد دل خلقی چو شمع

این چه زیشان بردهاند آسان دهد
هیچ تاوان نیست اگر تاوان دهد

عورتی از گوشهٔ آواز داد
کاین چنین تاوان توانم باز داد

جمع الحق در تعجب آمدند
در دعا گوئیش از حب آمدند

رفت و درجی پیش او زود آورید
هر زر و زرینه کش بود آورید

خواجه آن بنهاد سه روز و سه شب
گفت اگر گردد پشیمان چه عجب

نیست این زر بیست دینار از شمار
بیست دینارست هر یک زو هزار

عورتی گر زین پشیمانی خورد
کی توان گفتن ز نادانی خورد

پیش آمد بعد سه روز آن زنش
پس نهاد آنجا دو دست ابرنجنش

خواجه را گفت ای بحق پشت و پناه
آن زر آخر ازچه میداری نگاه

خواجه گفت این من ندیدم از کسی
از پشیمانیت ترسیدم بسی

گفت مندیش این معاذاللّه مگوی
این بدیشان ده دگر زین ره مگوی

بر سر آن نه دو دست ابرنجنم
تا شود آزاد کلی گردنم

گفت دست ابرنجنم ای نامدار
بوده است از مادر خود یادگار

زان همه زرینه آنیک بیش بود
لاجرم روز و شبم با خویش بود

خویشتن رادوش میدیدم بخواب
در بهشت عدن همچون آفتاب

این همه زرینه در گرد تنم
میندیدم این دو دست ابرنجنم

گفتم آخر یادگار مادرم
مینبینم می نباید دیگرم

حور جنت گفت ازان دیگر مگوی
این فرستادی و بس دیگر مجوی

آنچه تو اینجا فرستادی بناز
لاجرم آن پیشت آوردیم باز

فی المثل گر صد جهانست آن تو
آنچه بفرستی تو آنست آن تو

گر درین ره بنده گر آزادهٔ
تو نبینی آنچه نفرستادهٔ



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

آن جوانی بود الحق بی خبر
رفت پیش شیخ حلوائی مگر

گفت من عمری بخون گردیده ام
بی سر و بن سرنگون گردیده ام

هم ریاضتها کشیدم بیشمار
هم شب و هم روز بودم بیقرار

نه بدیدم هیچ در عمری دراز
نه رسیدم من بهیچی مانده باز

شیخ گفتش تو غلط کردی مگر
کانچه جستی یافتی جان پدر

تو بهر کاری که رؤیت داشتی
یافتی چون کار آن پنداشتی

آنچه تو جوئی درین ره آن دهند
کفر ورزی کی ترا ایمان دهند

خواجه بس کورست و ناقد بس بصیر
هرچه خواهی برد خواهد گفت گیر

گر نخواهی برد چشمی زین جهان
کور میری کور خیزی جاودان

هر زمان زخمی زنی برجان خود
درد میدانی مگر درمان خود

یک نفس گوئی غم جان نیستت
هر نفس جز ماتم نان نیستت

آنچه آدم را ز گندم اوفتاد
عقل را از نفس مردم اوفتاد

یاد کرد نفس را در هر نفس
گوئیا نام مهین نانست و بس



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

سائلی پرسید از آن شوریده حال
گفت اگر نام مهین ذوالجلال

میشناسی بازگوی ای مرد نیک
گفت نانست این بنتوان گفت لیک

مرد گفتش احمقی و بی قرار
کی بود نام مهین نان شرم دار

گفت در قحط نشابور ای عجب
میگذشتم گرسنه چل روز و شب

نه شنودم هیچ جا بانگ نماز
نه دری بر هیچ مسجد بود باز

من بدانستم که نان نام مهینست
نقطهٔ جمعیت و بنیاد دینست

از پی نان نیستت چون سگ قرار
حق چو رزقت میدهد توحق گزار

حق چو رزقت داد و کارت کرد راست
تو بخور وز کس مپرس این از کجاست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

ابن ادهم کرد ازان رهبان سؤال
کز کجا سازی تو قوتی حسب حال

گفت از روزی دهنده بازپرس
روزیم او میدهد زو راز پرس

چون بظاهر روزیئی بینی حلال
میمکن از باطن روزی سؤال

ترک جان پاک هر روزی کنی
تا زجائی چارهٔ روزی کنی

ای شده غافل ز مجروحی خویش
چند در بازی سبک روحی خویش

ای سبک دل گشته از خواب گران
وی بخورد و خواب قانع چون خران

تا نیائی تو بهمرنگی برون
کی شود از تو گران سنگی برون

چون بهمرنگی سبک گردی چو کاه
در کشندت زود سوی بارگاه

کاه چون با کهربا همرنگ بود
کهربا را زان بدو آهنگ بود

بود مغناطیس چون آهن برنگ
زان بهم رنگی درآوردش به تنگ

چون کسی در اصل همرنگ اوفتاد
دولتش زاغاز هم تنگ اوفتاد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

شیخ گرگانی مگر آن شمع شرع
میشد اندر شارعی با جمع شرع

بود آن وقتی نظام الملک خرد
اطلسش مییافتند او زیر برد

با گروهی کودکان بیخبر
گوی میزد در میان رهگذر

شیخ را با قوم چون از دور دید
از میان رهگذر یکسو دوید

گفت بنشانید از ره گرد را
زانکه گرگردی رسد این مرد را

جمله را بدبختی آرد بار از آن
هیچکس را برنیاید کار ازان

شیخ کان بشنود و آن حرمت بدید
ازچنان طفلی چنان همت بدید

از بزرگی پیر گفت ای طفل خرد
بفکن آن چوگان که بختت گوی برد

خلق میکوشند تا طاقت کنند
تا نظام الملک آفاقت کنند

زین ادب زین حرمت وزین خوی تو
ای نظام الملک بردی گوی تو

گوی چون بردی برو دیگر مباز
خواجهٔ چوگان بیفکن سرفراز



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مصیبت نامه




بخش سی ام








المقالة الثلثون

سالک آمد نوحه گر در پیش نوح
گفت ای شیخ شیوخ و روح روح

عالمی دردی و دریای دوا
آدم ثانی و شیخ انبیا

خشک سال عالم از کنعان تراست
وی عجب عالم پر از طوفان تراست

اشک تو در نوحه چون بسیار شد
تاتنوری گرم طوفان بار شد

کشتی اهل سلامت خاص تست
تا ابد دریای دین اخلاص تست

گر در آن کشتی نیامد هرکست
سر بسم اللّه مجریها بست

تشنه تر از تو ندیدم هیچکس
لاجرم طوفانت آمد پیش و پس

گرچه عالم گشت پر طوفان تو
بیشتر شد تشنگی جان تو

تا بسر عشق در کار آمدی
تشنهٔ دریای اسرار آمدی

چون بصورت آمد آن دریا ز زور
در جهان افکند طوفان تو شور

چون جهان راتشنگی بنشاندی
کشتی اهل سلامت راندی

مردهٔ عشقم مرا جانی فرست
تشنه خواهم مرد طوفانی فرست

نوح گفت ای بیقرار نوحه گر
بازکن چشم از هم و در من نگر

تک زدم در راه او سالی هزار
تا که داد از خیل کفارم کنار

زخم خوردم روز و شب عمری دراز
تا بصد زاری در من کرد باز

تو بدین زودی بدان در چون رسی
وز نخستین پایه برتر چون رسی

صبر میباید ترا ناچار کرد
تا توانی چارهٔ این کار کرد

گر دری خواهی که بگشاید ترا
وانچه جوئی روی بنماید ترا

از در پیغامبر آخر زمان
همچو حلقه سرمگردان یک زمان

زانکه تا خورید باشد راهبر
بر ستاره چون توان کردن سفر

ذرهٔ راه در خورشید گیر
راه آن سلطانی جاوید گیر

گر بقرب مصطفی جوئی تو راه
پیش ابراهیم رو زین جایگاه

سالک آمد پیش پیر ارجمند
قصهٔ برگفتش الحق دردمند

پیر گفتش هست نوح آرام روح
حق نهاده نام او از نوحه نوح

در مصیبت بود دایم مرد کار
نوحه بودش روز و شب از دردکار

تا نیاید درد این کارت پدید
قصهٔ این درد نتوانی شنید

گر تو خواهی تا شوی مرد ای پسر
هیچ درمان نیست جز درد ای پسر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

کاملی گفتست از اهل یقین
گر جهودان جمله بگزینند دین


زان مرا چندان نیاید دلخوشی
کز سر دردی کسی بی سرکشی

در ره این درد آید دردناک
هم درین دردش بود رفتن بخاک

زیسته در درد و رفته هم بدرد
رفته زین عالم بدان عالم بدرد








الحکایة و التمثیل

مرغکیست استاده چست افتاده کار
نیست بر شاخش چو هر مرغی قرار

جملهٔ شب تا بروز او نعره زن
می در آویزد بیک پا خویشتن

جملهٔ شب بی قراری میکند
نالهٔ خوش خوش بزاری میکند

چون همه شب بر نیاید کار او
خون چکد یک قطره از منقار او

چون رود یک قطره خون از دل برونش
دل چو دریائی شود زان قطره خونش

شور ازان یک قطره در دریافتد
وآتشی زان شور در صحرا فتد

پس دگر شب با سر کار آید او
همچنان در نالهٔ زار آید او

چون نه سر دارد نه پای آن کار او
کی رسد آن نالهای زار او

تاترا کاری نیفتد مردوار
کی توانی ناله کرد از دردکار



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

پیر زالی بود با پشتی دو تاه
کشته بودندش جوانی همچو ماه

پیش مادر آن پسر را بر سپر
باز آوردند در خون جگر

پیرزن آمد بضعف از موی کم
سر برهنه موی کنده روی هم

کرده خون آلود روی و جامه را
گرد خویش آورده صد هنگامه را

گرچه پشتی کوژبودش چون کمان
تیر آهش میگذشت از آسمان

آن یکی گفتش که هان ای پیرزن
رخ بپوش و چادری در سرفکن

زانکه نبود این عمل هرگز روا
پیرزن در حال گفت ای بینوا

گر ترا این آتشستی بر جگر
هم روا میدارئی زین بیشتر

تا نیاید آتش من در دلت
این روا بودن نیاید حاصلت

چون نبودی مادر کشته دمی
کی توانی کرد چون من ماتمی

چون ترا میبینم از آزادگان
کی شناسی کار درد افتادگان


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود مجنونی به نیشابور در
زو ندیدم در جهان رنجورتر

محنت و بیماری ده ساله داشت
تن چو نالی و زفان بی ناله داشت

سینه پر سوز و دل پر درد او
لب بخون برهم بسی میخورد او

آنچه در سرما و در گرما کشید
کی تواند کوه آن تنها کشید

نور از رویش بگردون میشدی
هر نفس حالش دگرگون میشدی

زو بپرسیدم من آشفته کار
کاین جنونت از کجا شد آشکار

گفت یک روزی درآمد آفتاب
درگلویم رفت و من گشتم خراب

خویشتن را کردهام زان روز گم
گم شود هر دو جهان زان سوز گم

بر سر او رفت در وقت وفات
نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات

این زمان چونی که جان خواهی سپرد
گفت آنگه تو چه دانی و بمرد

گر ز کار افتادگی گویم بسی
تا نیفتد کار کی داند کسی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

گفت دزدی را گرفت آن سر فراز
در میان جمع دستش کرد باز

دزد نه دم زد از آن نه آه کرد
برگرفت آن دست و عزم راه کرد

همچنان خاموش میبرید راه
تا رباطی بود رفت آنجایگاه

چون رسید آنجاخروشی درگرفت
ناله و فریاد و جوشی در گرفت

در فغان آمد بصد زاری زار
وز نفیر خویشتن شد بی قرار

سایلی گفتش تو با چندین خروش
زیر دار آخر چرا بودی خموش

گفت آنجا هیچ همدردم نبود
دست ببریده یکی مردم نبود

گر من آنجا سخت میجوشیدمی
یا بصد فریاد بخروشیدمی

گر بسی فریاد بودی آن همه
خلق را چون باد بودی آن همه

لیک اینجا یک بریده دست هست
کس چه داند او بداند درد دست

لاجرم گر پیش او نالم رواست
کو بداند نالهٔ من از کجاست

تا نیاید هیچ همدردی پدید
نالهٔ همدرد نتواند شنید

ذرهٔ این درد اگر برخیزدت
دل بصد درد دگر برخیزدت

گر شود این درد دامنگیر تو
بس بود این درد دایم پیر تو

ور نگیرد دامنت این درد زود
گفت و گوی این ندارد هیچ سود


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 243 از 270:  « پیشین  1  ...  242  243  244  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA