انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 244 از 270:  « پیشین  1  ...  243  244  245  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

ناقلی در پیش آن شیخ کبیر
گفت هر روزی یکی داننده پیر

میکند ختمی و در عمری دراز
کار او انیست گفتم با تو باز

شیخ گفتش زان همه قرآن دمی
دامنش نگرفت یک آیت همی

گر گرفتی آیتی زان دامنش
نیستی پروای خواندن چون منش

درد او گر دامنت گیرد دمی
رستگاری یابی از عالم همی

بوی این درد از دل سرمست تو
گر توانی برد بردی دست تو

عاشقان این درد از راه دراز
میشناسند ای عجب از بوی باز


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

گشت لیلی پیش از مجنون هلاک
بود غایب آن زمان مجنون پاک

عاقبت مجنون چو با آنجا رسید
آنچه نتوانست دید آنجا شنید

آن یکی گفت ای دلت پر شور او
خیز تا با تو نمایم گور او

گفت حاجت نیست این با من مگوی
زانکه من آن خاک بشناسم ببوی

این بگفت و راه گورستان گرفت
نعره زن شد شیوهٔ مستان گرفت

خاک میبوئید و در ره میشتافت
تا که گور لیلی آخر باز یافت

ماتم آن ماه را تاوان بداد
ساعتی بی خود شد آخر جان بداد

چون بپاکی زو برآمد جان پاک
در بر اودفن کردندش بخاک

زنده او از عشق جانان بود و بس
لاجرم بی او فرو رفتش نفس


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود سلطان را زنی همسایهٔ
کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ

لشکر عشقش درآمد بی قیاس
شد بصد دل عاشق روی ایاس

از وصالش ذرهٔ بهره نداشت
ور سخن میگفت ازین زهره نداشت

روز و شب از عشق او میسوختی
گه فرو مردی و گاه افروختی

روزنی بودیش دایم روز و شب
سر بران روزن نهادی خشک لب

گاه بودی کو بدیدی روی او
برگرفتی تیغ یک یک موی او

دل برفتی عقل ازو زایل شدی
خاک زیر پایش از خون گل شدی

زار میگفتی مرا تدبیر چیست
وین چنین دیوانه را زنجیر چیست

هیچکس را نیست از عشقم خبر
عشق پنهان چون کنم زین بیشتر

ای ایاز ماهرو در من نگر
درد بین زاری شنو شیون نگر

چند گردانیم در خون بیش ازین
من ندارم طاقت اکنون بیش ازین

بر دل من ناوک مژگان مزن
واتش هجر خودم در جان مزن

عاقبت چون مدتی بگذشت ازین
طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین

کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد
خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد

میگذشت القصه محمودو سپاه
آن زن از روزن بزاری گفت آه

آه او محمود را در گوش شد
گفتئی از درد او مدهوش شد

گفت ای عورت چه کارت اوفتاد
کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد

گفت دور عمر من آمد بسر
حاجتی دارم ز شاه دادگر

راست گردان از کرم این مایه را
زانکه حق واجب بود همسایه را

شاه گفت ای عورت عاجز بخواه
هرچه دل میخواهدت از پادشاه

گفت میخواهم مفرح شربتی
کز ایاست خورد جانم ضربتی

مینشاند بر زمینم هر زمان
زانکه میتابد چو ماه آسمان

شاه کار من بسازد یک نفس
زانکه در عالم ندارم هیچکس

زود بفرستد شه حکمت شناس
آن مفرح لیک بر دست ایاس

شاه گفتا گر دلت میخواستست
شربتی از من مفرح راستست

لیک تو گر مردی و گر زیستی
تو ایازم را نگوئی کیستی

گفت من آنم ایازت را که شاه
هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه

گفت من او را بزر بخریده ام
گفت من او را بجان بگزیده ام

گفت اگر او را خریدی تو بجان
پس تو بیجان زنده چونی درجهان

گفت جز از عشق پاینده نیم
زندهٔ عشقم بجان زنده نیم

شاه گفتش ای سرافکنده بعشق
چون تواند بود کس زنده بعشق

زن چو بشنود این سخن گفتا که آه
عاشقت پنداشتم ای پادشاه

من گمان بردم که مرد عاشقی
نیستت در عشق بوی صادقی

نیستی در عشق محرم چون کنم
هستی ای مرد از زنی کم چون کنم

پادشاهی جهان آزادگیست
نه چو من جانسوز کار افتادگیست

این بگفت و سر بروزن درکشید
جانبداد و روی در چادر کشید

پادشاه از مرگ او سرگشته شد
پیش زین از چشم او آغشته شد

چون زمانی اشک چون کوکب براند
دفن او فرمود پس مرکب براند

در زمان فرمود شاه حق شناس
تا بدست خویش دفنش کرد ایاس

هرکه اوخواهان درد کار نیست
از درخت عشق برخوردار نیست

گر تو هستی اهل عشق و مرد راه
درد خواه و درد خواه و درد خواه


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

برد مجنون را سوی کعبه پدر
تادعا گوید شفا یابد مگر

چون رسید آنجایگه مجنون ز راه
گفت اینجا کن دعا اینجایگاه

گو خداوندا مرا بی درد کن
عشق لیلی بر دل من سرد کن

تو دعا کن تا پدر آمین کند
بوکه حق این مهربانی کین کند

دست برداشت آن زمان مجنون مست
گفت یارب عشق لیلی زانچه هست

میتوانی کرد و صد چندان کنی
هر زمانم بیش سرگردان کنی

درد عشق او چو افزون گرددت
هرچه داری تا بدل خون گرددت

چون همه عالم شود همرنگ خون
زان همه خون یک دلت آید برون

آن دل آنگه در حضور افتد مدام
شادی دل تا ابد گردد تمام


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

شد جوانی پیش پیری نامدار
دید او را کرده در کنجی قرار

بود تنها هیچکس با او نبود
یک نفس یک همنفس با او نبود

گفت تنها مینگردی تنگدل
پیر گفتش ای جوان سنگدل

با خدای خویش دایم در حضور
چون توان شد تنگدل از پیش دور

هرکه او با همدم خود همبرست
یک دم از ملک دو کونش خوشترست


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

لشکر محمود نیرو یافتند
در ظفر یک طفل هندو یافتند

طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه
از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه

آخرش بردند پیش شهریار
عاشق او گشت شاه نامدار

همچو آتش گرم شد در کار او
یک نفس نشکیفت از دیدار او

هر زمان شاخ نو از بختش نشاند
لاجرم با خویش بر تختش نشاند

درو جوهر ریخت در پیشش بسی
وعدهٔ خوش داد از خویشش بسی

طفل هندو در میان عز و ناز
کرد چون ابر بهاری گریه ساز

شاه گفتش از چه میگریی برم
گفت ازان گریم که گه گه مادرم

کردی از محمودم از صد گونه بیم
گفت بدهد او سزای تو مقیم

زان همی گریم که چندین گاه من
بودم ازمحمود بی آگاه من

مادرم کو تا براندازد نظر
پیش شه بیند مرا بر تخت زر

ای دریغا بیخبر بودم بسی
زنده بی محمود چون ماند کسی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مصیبت نامه




بخش سی و یکم








المقالة الحادیة الثلثون

سالک جان کرده بر خلعت سبیل
چون خلالی باز شد پیش خلیل

گفت ای دارای دارالملک جان
خاک پایت قبلهٔ خلق جهان

از سه کوژت راستی هر دو کون
راست تر زان کژ که دید از هیچ لون

هم اب ملت ز دولت آمدی
هم سر اصحاب خلت آمدی

خویش در اصل اصول انداختی
مهر و مه رادر افول انداختی

جملهٔ ملکوت چون دیدی عیان
جان نهادی پیش جانان در میان

چون شدی از خویش وز فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد

پرده از روی جهان برداشتی
بی جهان راز نهان برداشتی

چون جهان بر یکدگر انداختی
حجت ازوجهت وجهی ساختی

چون نبودی مرد دیوان پدر
قرب دادت حق ز قربان پسر

از وجود خویشتن پاک آمدی
زان درآتش چست و چالاک آمدی

در جهان معرفت بالغ شدی
از خود و از این و آن فارغ شدی

چون خلیل مطلقی در راه تو
هم ز جانی هم ز تن آگاه تو

چون ندارم من زجان و تن نشان
از رهت گردی بجان من رسان

آمدم مهمانت با کرباس و تیغ
تو نداری هیچ از مهمان دریغ

خواجهٔ خلت بدو گفت ای پسر
تا ننالی مدتی زیر و زبر

راه ننمایند یک ساعت ترا
می بباید عالمی طاعت ترا

گرچه دولت دادنش بی علت است
طاعت حق کار صاحب دولت است

گر تو باشی دولتی طاعت کنی
ورنه طاعت نیز یک ساعت کنی

چون چنین رفتست سنت کار کن
کارکن و اندک مکن بسیار کن

چون تو مرد کار باشی روز و شب
زود بگشاید در تو این طلب

گر رهی میبایدت اندر وفا
حلقهٔ فرزند من زن مصطفی

دست از فتراک اویک دم مدار
گر قبولت کرد هرگز غم مدار

گر قبول اومسلم گرددت
کمترین ملکی دو عالم گرددت

گر بسوی مصطفی داری سفر
بر در موسی عمران کن گذر

سالک آمد پیش پیر پیش بین
پیش او برگفت حالی درد دین

پیر گفتش هست ابراهیم پاک
بحر خلّت عالم تسلیم پاک

هرکه را یک ذره خلت دست داد
هردمش صد گونه دولت دست داد

اول خلّت محبت آمدست
آخرش تشریف خلّت آمدست

از مودّت در محبت ره دهند
وز محبت خلّتت آنگه دهند

گر محبت ذرهٔ پیدا شود
کوه از نیروی او دریا شود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

پادشاهی بود مجنون را بخواند
پیش تخت خویش بر کرسی نشاند

گفت چندین درجهان صاحب جمال
تو چرا گشتی ز لیلی گنگ و لال

پس بتان را خواند از هر سوی او
عرضه شان میداد پیش روی او

گفت ای مجنون ببین کاین یک نگار
هست نیکوتر ز چون لیلی هزار

لیک مجنون سرفکنده بود و بس
ننگرست از سوی یک بت یک نفس

پادشاهش گفت آخر درنگر
پس ببین چندین نگار سیمبر

تا زهم بگشاید آخر مشکلت
عشق لیلی سرد گردد بر دلت

از سر دردی زفان مجنون گشاد
از دو چشم سیل بارش خون گشاد

گفت شاها عشق لیلی سرفراز
در میان جانم استادست باز

پس گرفته برهنه تیغی بدست
میخورد سوگند کای مغرور مست

گر بغیر ما کنی یک دم نظر
خون جان خود بریزی بی خبر

روی یوسف دیدن و بر زیستن
وانگهی سوی دگر نگریستن

چون بود دیدار یوسف ماحضر
در نیاید هیچ پیوندی دگر

گر تو خواهی بود مرد اهل راز
تا ابد منگر بسوی هیچ باز

زانکه گر جائی نظر خواهی فکند
در کنار خویش سرخواهی فکند


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

پادشاهی را غلامی خوب بود
گوئیا نوباوهٔ یعقوب بود

رنگ رویش رنگ رز گلنار را
پیچ مویش زهر داده مار را

مردم چشمش که مشک اندام بود
چرب و خشک از مشک و از بادام بود

از دهان او سخن در پیچ پیچ
چون رسیدی با میانش هیچ هیچ

چون دهانش نقطهٔ موهوم بود
عقل اگر زو گفت نامعلوم بود

آب کوثر بی لب او تشنهٔ
تیغ حیدر نرگسش را دشنهٔ

عشق گرم او که جان را ساختی
عقل را در زهد خشک انداختی

پادشاه از عشق اودلداده بود
کارش افتاده ز کار افتاده بود

شب چو جامه برکشیدی پادشاه
آن غلامش جامه پوشیدی پگاه

آبش آوردی و شستی پا و دست
جامه افکندیش بر جای نشست

عود وجلابش نهادی پیش در
خدمتش هر لحظه کردی بیشتر

شه چو بنشستی بتخت بارگاه
تکیه کردی بر غلام همچو ماه

سوی او هر لحظه مینگریستی
پیش او میمردی و میزیستی

میندانست او که با او چون کند
این قدر دانست کو دل خون کند

تا چو در خون خوردن آید آن نگار
بوکه درد دلبرش گیرد قرار

بامدادی پیش شاه آمد وزیر
دید پیش شه سر آن بی نظیر

سر بریده آن غلام همچو ماه
پس چو ابری زار گریان پادشاه

حال پرسید از شه عالی مقام
گفت آری بامدادی این غلام

رفت تا آیینه آرد سوی شاه
کرد در راه اندر آیینه نگاه

روی آیینه سیه بود ازدمش
کشتمش از خشم و کردم ماتمش

تادگر بی حرمتی نکند غلام
شاه راحرمت نگهدارد تمام

من چو بودم همدمش در عالمی
زاینه میساخت خود را همدمی

هرکرا آیینه باشد پادشاه
کفر باشد گر کند در خود نگاه

روی از بهر چه میدید آن غلام
من نبودم آینه وی را تمام

گر بخلّت خواهی آمد پیش تو
پیش آی از ذات خود بی خویش تو

تا گرت جبریل آرد دور باش
بر سر آتش تو گوئی دور باش

در وجود خویش منگر ذرهٔ
تابدان ذره نگردی غرهٔ

چون وجودت نیست ذاتت را بخویش
از چه میآئی بموجودی تو پیش

گر خلیلت پیش آرد پیش آی
ورنه با خویشی همه با خویش آی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

علتی محمود را گشت آشکار
شد ز مدهوشی سه روز و شب ز کار

در سه روز و شب نجنبید او زجای
عقل زایل تن در افتاده ز پای

وی عجب آنگه که شاه حق شناس
شد ز هوش از هوش رفته بد ایاس

روز چارم شاه چون هشیار گشت
آن غلام از بیهشی بیدار گشت

چشم چون بگشاد از هم پادشاه
دید ایاز خویش را آنجایگاه

گفت تو کی آمدستی ای غلام
گفت این ساعت زهی عالی مقام

ای گدای صحبت سلطان طلب
تادرآموزی توبی حاصل ادب

چون خلیفه زادهٔ حقی ترا
کی کند اندر گدا طبعی رها

بود بر بالین او حاضر وزیر
گفت ای بخشندهٔ تاج و سریر

شد سه روز و شب که بر بالین شاه
هست بیهوش او چو شاه اینجایگاه

نه ازو یک ذره جنبش دیده ایم
نه ازو حرفی سخن بشنیده ایم

وانگهی گوید که اکنون آمدم
من کنون زین کذب بیرون آمدم

شاه گفتش ای غلام بی فروغ
بر سر من از چه میگوئی دروغ

گفت هرگز در دروغم نیست راه
لیک چون باشد وجودم غرق شاه

شاه چون بیخود شود بیخود شوم
چون بخود بازآید او بخرد شوم

از سر خویشم وجود خاص نیست
این سخن جز از سر اخلاص نیست

چون وجود من بود از شهریار
کی شودبی او وجودم آشکار

بنده دایم از تو موجودست و بس
خود که باشد بنده محمودست و بس

جهد کن پیش از اجل ای خود پرست
تا زخلت ذرهٔ آری بدست

گر شود یک ذره خلت حاصلت
باز خندد آفتابی در دلت


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 244 از 270:  « پیشین  1  ...  243  244  245  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA