انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 250 از 270:  « پیشین  1  ...  249  250  251  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
الحکایة ‌و التمثیل

یوسف صدیق در زندان شاه
دید روح القدس را آنجایگاه

گفت ای سر تاقدم جان نفیس
در چه کاری تو دراینجای خسیس

در میان عاصیان چون آمدی
کز کنار سدره بیرون آمدی

گفت پیشت آمدم ای رهنمای
تا بگویم من که میگوید خدای

تو چه بد دیدی ز ما کاین جایگاه
جستهٔ از ما بغیر ما پناه

مرد را خواندی چه خواهد بود نیز
تا برد پیغام تو سوی عزیز

چون بوددر کار رب العزه یار
کی گشاید از عزیز مصر کار

کی عزیز مصر داند کار تو
بس بود چون من عزیزی یار تو

یار تو چون من عزیزی کارساز
با عزیزی آن چنان گوئی تو راز

در عتاب اینت اگر من چند سال
حبس نکنم نه خدایم ذوالجلال

ناز معشوقان اگر آتش بود
تو بجان میکش که نازی خوش بود

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة ‌و التمثیل

کرد محمود از برای احترام
یک شبی آزاد بسیاری غلام

گفت خواهی ای ایاز اینجایگاه
تاکند آزادت امشب پادشاه

دست زد در زلف ایاز ماهروی
حلقهٔ بگرفته از زنجیر موی

گفت اگر مردی چه باشی غرقهٔ تو
جانت را آزاد کن زین حلقه تو

ای شده زلف مرا حلقه بگوش
خویش را آزاد کن چندین مکوش

شیوهٔ معشوق خون خوردن بود
وین ز فرط دوستی کردن بود

دوستی باشد همه در پوستش
دوست دارد آنکه داری دوستش

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة ‌و التمثیل

در رهی میرفت بس زیبا زنی
دید مردی چشم زن چون رهزنی

چشم زن در چشم زخمی ره زدش
تیر مژگان برجگر ناگه زدش

زن روان شد مرد بر پی شد روان
زن نگه کرد از پس و گفت ای جوان

چیست حالت گفت چشم رهزنت
زد رهم چون چشم گفتم روشنت

زن برانداخت آن زمان از رخ نقاب
تا بدید آن چهرهٔ چون آفتاب

مرد شد کلی ز دست آنجایگاه
جزو جزوش گشت مست آنجایگاه

زن چو آخر در سرای خویش شد
عاشقش بر در حال اندیش شد

عاقبت سنگی در انداخت از غرور
زن برون آمد که ای شوریده دور

رو سر خود گیر ای سرگشته رای
تا نبرندت سر اهل این سرای

مرد گفتش چون نمیبودی مرا
روی از بهر چه بنمودی مرا

گفت الحق دوست میدارم بسی
این که دایم دوستم دارد کسی

چون بنای دوستی محکم کنی
خویشتن را درحرم محرم کنی

تا چو دوران فنای تو بود
دوستت بی تو بجای تو بود

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة ‌و التمثیل

رفت دزدی در سرای رابعه
خفته بود آن مرغ صاحب واقعه

چادرش برداشت راه در نیافت
باز بنهاد و بسوی در شتافت

بازبرداشت و بیامد ره ندید
باز چون بنهاد شد درگه پدید

گشت عاجز هاتفیش آواز داد
گفت چادر باید این دم باز داد

زانکه گر شد دوستی درخواب مست
دوستی دیگر چنین بیدار هست

چادرش بنهی اگر در بایدت
ورنه بنشینی چو چادر بایدت

هرچه هستت چون برای او بود
دوستی تو سزای او بود

ور تو خود را دوستر داری ازو
دشمنی تو گر خبر داری ازو

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة ‌و التمثیل

شد مگر معشوق طوسی ناتوان
در عیادت رفت پیشش یک جوان

فاتحه آغاز کرد آنجایگاه
تا دمد بادی بران مجنون راه

گفت اگر دادم بخواهی داد تو
چون بخوانی بر حق افکن داد تو

هیچ درخور نیست این درویش را
جمله او را بایدم نه خویش را

هرچه هست و بود خواهد بود نیز
هست اورا جمله زیبا و عزیز

نقد بود آنجا همه چیزی ولیک
بندگی و ذل میبایست نیک

لاجرم در قالب آدم دمید
بندگی رادر خداوندی کشید

شور در بازار عالم اوفکند
جملهٔ‌آفاق در هم اوفکند

صد جهان بد پر خداوندی بزور
از جهان بندگی برخاست شور

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة ‌و التمثیل

بود محمود و حسن در بارگاه
گشته هم خلوت وزیر و پادشاه

نه یکی آمد نه یک تن راه خواست
نه گدائی قرب شاهنشاه خواست

هیچکس در دادخواهی ره نجست
هم رعیت هم سپاهی ره نجست

بود بر درگاه آرامی عظیم
نه امیدی هیچکس را و نه بیم

با وزیر خویش گفت آن شهریار
بر در ما کو نشان کار و بار

نه کسی فریاد میخواهد زما
نه گدائی داد میخواهد ز ما

هر کرا زینسان در عالی بود
کی روا باشد اگر خالی بود

این چنین درگاه عالی ای وزیر
نیست خوش از شور خالی ای وزیر

آن وزیرش گفت عدلی این چنین
کز تو ظاهر گشت درروی زمین

چون جهان پر عدل دارد پادشاه
کی تواند بود هرگز دادخواه

شاه گفتا راست گفتی این زمان
شور اندازم جهانی در جهان

این بگفت و لشکری را راست کرد
پس ز هر شهر و دهی درخواست کرد

جوش و شوری در همه عالم فتاد
درگه محمود خالی کم فتاد

شد در او موج زن از کار و بار
آنچه آن میخواست آن گشت آشکار

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مصیبت نامه






بخش سی و هشتم






المقالة ‌الثامنة و الثلثون

سالک بگذشته از خیل خیال
پیش عقل آمد بجسته از عقال

گفت ای دستور حل و عقد ملک
نیست رایج بی تو هرگز نقد ملک

خرقهٔ‌تکلیف دین بر قد تست
تا بحد نیستی سر حد تست

ذرهٔ‌گر نیستی بگرفتئی
ذرهٔ تکلیف نپذیرفتئی

اقبل و ادبر خطاب تست خاص
گاه در قیدی و گاهی در خلاص

چون شود در نیستی چشم تو باز
اقبلت گرداند از خود پاک باز

چون شوی در عین هستی دیده ور
ادبرت هر دم کند قیدی دگر

هرچه توداری ز نقصان و کمال
حس ترا بخشیده از راه خیال

حس عدد آمد بصورت در عدد
پس خیال آمد عدد اندر احد

تو احد بودی عدد را معنوی
کز زمان و از مکان دوری قوی

پنج مدرک را خیال از پنج بار
کرد ادراک تو یکدم صد هزار

تو همه در یک نفس دانندهٔ
گرچه شاگردی ز خود خوانندهٔ

گر چه حسن افتادت اول اوستاد
زاوستادت کار برتر اوفتاد

حس بمعنی در حقیقت از تو خاست
لیک کارصورتت او کرد راست

چون تو او را زنده کردی در صفت
داد او در صورتت صد معرفت

چون ترا در زنده کردن دست هست
در دلم این مردگی پیوست هست

زندگی بخش و بمقصودم رسان
در عبودیت بمعبودم رسان

عقل گفتش تو نداری عقل هیچ
می نبینی این همه در عقل پیچ

کیش و دین از عقل آمد مختلف
بر دراو چون توان شد معتکف

صد هزاران حجت آرد بی مجاز
عالمی شبهت فرستد پیش باز

در تزلزل دایماً سرگشتهٔ
در تردد طالب سر رشتهٔ

از وجود عقل خاست انکارها
وز نمود عقل بود اقرارها

عقل را گر هیچ بودی اتفاق
چون دلستی پای تا سر اشتیاق

عقل اندر حق شناسی کاملست
لیک کاملتر ازو جان و دلست

گر کمال عشق میباید ترا
جز ز دل این پرده نگشاد ترا

سالک آمد پیش پیر نامور
نامهٔ از کشف برخواندش زبر

پیر گفتش عقل از حق ترجمانست
قاضی عدل زمین و آسمانست

نافذ آمد حکم او در کائنات
هست حکم او کلید مشکلات

بر درخت عقل هر شاخی که هست
آفتاب آنجا نیارد برد دست

هرکه او از عقل لافی میزند
از سر کذب و گزافی میزند

زانکه هر کس را که گردد عقل صاف
در سرش نه کذب ماند نه گزاف

کی تواند گشت مرد از قیل و قال
در مقام عقل خود صاحب کمال

سالها باید که تا یک نیکنام
عقل را بی عقده گرداند تمام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

چون سکندر با حکیم و با خفیر
ماند اندر غار تاریکی اسیر

هیچکس البته ره نشناخت باز
جمله درماندند و شد کاری دراز

متفق گشتند آخر سر بسر
تاخری در پیش باشد راهبر

پیش در کردند خر تا راه برد
جمله را زانجا بلشگرگاه برد

ای عجب ایشان حیکمان جهان
با خبر از سر پیدا و نهان

در چنان ره راهبرشان شد خری
تا بحکمت لاف نزند دیگری

چون نمود آن قوم را اسرار خویش
گفت ای بی حاصلان کار خویش

گرچه هر یک مرد پیش اندیش بود
از شما باری خری در پیش بود

چون خری از عاقلان افزون بود
دیگران را کاردانی چون بود

عقل اگر جاهل بود جانت برد
ور تکبر آرد ایمانت برد

عقل آن بهتر که فرمان بر شود
ورنه گرکامل شود کافر شود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بلعمی کو مرد عهد خویش بود
چارصد سالش عبادت بیش بود

کرده بود او چار صد پاره کتاب
جمله در توحید و در رفع حجاب

چارصد روز و شبش در یک سجود
غرقه کرده بود دریای وجود

یک شب از شبها شبی بس سهمگین
روی خود برداشت از خاک زمین

صد دلیل نفی صانع بیش گفت
شمع گردون را خدای خویش گفت

روی خویش آورد سوی آفتاب
سجده کردش صار کلب من کلاب

عقل چون از حد امکان بگذرد
بلعمی گردد زایمان بگذرد

عقل در حد سلامت بایدت
فارغ از مدح و ملامت بایدت

گرتو عقل ساده مییابی ز خویش
از چنان صد عقل دم بریده بیش

گر چه عقلت ساده باشد بی نظام
لیک مقصود تو گرداند تمام

دورتر باشد چنین عقل از خطر
وی عجب مقصود یابد زودتر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود پیری عاجز و حیران شده
سخت کوش چرخ سرگردان شده

دست تنگی پایمالش کرده بود
گرگ پیری در جوالش کرده بود

بود نالان همچو چنگی ز اضطراب
پیشهٔ او از همه نقلی رباب

نه یکی بانگ ربابش میخرید
نه کسی نان ثوابش میخرید

گرسنه مانده نه خوردی و نه خواب
برهنه مانده نه نانی و نه آب

چون نبودش هیچ روی از هیچ سوی
برگرفت آخر رباب و شد بکوی

مسجدی بود از همه نوعی خراب
برفت آنجا و بزد لختی رباب

رخ بقبله زخمه را بر کار کرد
پس سرودی نیز با آن یار کرد

چون بزد لختی رباب آن بیقرار
گفت یا رب من ندانم هیچ کار

این چه میدانستم آن آوردمت
خوش سماعی با میان آوردمت

عاجزم پیرم ضعیفم بیکسم
چون ندارم هیچ نان جان میبسم

نه کسم میخواند از بهر رباب
نه کسم نان میدهد بهر ثواب

من چو کردم آن خود بر تو نثار
تو کریمی نیز آن خود بیار

در همه دنیا ندارم هیچ چیز
رایگان مشنو سماع من تو نیز

کار من آماده کن یکبارگی
تا رهائی یابم از غمخوارگی

چون ز بس گفتن دلش در تاب شد
هم دران مسجد خوشی درخواب شد

صوفیان بوسعید آن پیر راه
گرسنه بودند جمله چند گاه

چشم در ره تا فتوحی دررسد
قوت تن قوت روحی در رسد

عاقبت مردی درآمد با خبر
پیش شیخ آورد صد دینار زر

بوسه داد و گفت اصحاب تراست
تا کنندامروز وجه سفره راست

شد دل اصحاب الحق خوش ازان
رویشان بفروخت چون آتش ازان

شیخ آن زر داد خادم را و گفت
در فلان مسجد یکی پیری بخفت

با ربابی زیر سر پیری نکوست
این زر او را ده که این زر آن اوست

رفت خادم برد زر درویش را
گرسنه بگذاشت قوم خویش را

آن همه زر چون بدید آن پیر زار
سر بخاک آورد و گفت ای کردگار

از کرم نیکو غنیمی میکنی
با چو من خاکی کریمی میکنی

بعد از اینم گر نیاردمرگ خواب
جمله از بهر تو خواهم زد رباب

میشناسی قدر استادان تو نیک
هیچکس مثل تو نشناسد ولیک

چون تو خود بستودهٔ چه ستایمت
لیک چون زر برسدم بازآیمت

هرکرا در عقل نقصان اوفتد
کار او فی الجمله آسان اوفتد

لاجرم دیوانه را گرچه خطاست
هرچه میگوید بگستاخی رواست

خیر و شر چون جمله زینجا میرود
نوحهٔ دیوانه زیبا میرود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 250 از 270:  « پیشین  1  ...  249  250  251  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA