انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 252 از 270:  « پیشین  1  ...  251  252  253  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
المقالة التاسعة و الثلثون

آن یکی پرسید از مجنون مگر
کز سخنها تو چه داری دوستر

گفت من لا دوستر دارم مدام
تاکه جان دارم مرا لامی تمام

گفت تا باشد نعم ای بیخبر
لاتو از بهر چه داری دوستر

گفت وقتی کردم از لیلی سؤال
کای رخت خورشید را داده زوال

دوستم داری چنین گفتا که لا
میکشم بر پشتی آن لا بلا

از زفانش تا که لا بشنوده ام
از دل و جان عاشق لابوده ام

نیست لایق لاجرم اصلا مرا
یک سخن لا واللّه الالا مرا

عشق را جانی بباید آتشین
دوزخی با آتش او همنشین

تا دل عشاق افروزنده شد
از تف آتش چنین سوزنده شد

آتش از عشقست در سوز آمده
گرم در عشق دلفروز آمده

جملهٔ ذرات پیدا ونهان
نقطهٔ عشقست در هر دوجهان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
المقالة التاسعة و الثلثون

کاملی بگذشت در آتش گهی
چون بدید آتش زهش شد ناگهی

چون بهوش آمد رفیقی بر رسید
کز چه مرغ عقلت از بر برپرید

گفت چون آتش بدیدم آن زمان
برگشاد از حال خود آتش زفان

گفت هان تادر من از دون همتی
ننگری از دیدهٔ بیحرمتی

زانکه چندانیم تاب وسوز هست
وانگهی این هر شب و هر روز هست

ز تف و سوزی که من هستم دران
مینپردازم بدین مشی خران

هرکه او درعشق چون آتش نشد
عیش او درعشق هرگز خوش نشد

گرم باید مرد عاشق در هلاک
محو باید گشت در معشوق پاک

در ره معشوق خود شو بی نشان
تا همه معشوق باشی جاودان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مصیبت نامه







بخش چهلم






المقالة الاربعون


سالک راحت طلب ریحان راه
پیش روح آمد بصد دل روح خواه

گفت ای عکسی ز خورشید جلال
پرتوی از آفتاب لایزال

هرچه در توحید مطلق آمدست
آن همه در تو محقق آمدست

چون برونی تو ز عقل و معرفت
نه تو در شرح آئی ونه در صفت

چون تو بی ذات و صفت باشی مدام
هم صفت هم ذات جاویدت تمام

بی نشانی پاک و بی نامی تراست
هست بر قد تو غیب الغیب راست

نیست بالای تو مخلوقی دگر
نیست بیرون تو معشوقی دگر

در فروغ آفتاب معرفت
کی چراغی را توان کردن صفت

محو در محوی تو و گم در گمی
وز گمی تست پیدا آدمی

چون همه داری و هستی هیچ تو
چون همه هیچی نداری پیچ تو

نه که از هیچ وهمه پاکی مدام
وی عجب از پاک پاکی بردوام

سالکان را آخرین منزل توئی
صد جهان در صد جهان حاصل توئی

صد جهان در صد جهان برسرگذشت
در جهانهای تو میخواهند گشت

هر نفس در صد جهان خواهند تاخت
در تماشای تو جان خواهند باخت

چون تو هم جان هم جهان مطلقی
هم دم رحمن و هم نفخ حقی

من دران وسعت بواسع ره برم
رفعتم ده تا برافع ره برم

جان من یک شعبه از دریای تست
می بمیرم رای اکنون رای تست

گر مرا در زندگی وسعت دهی
همچو خویشم جاودان رفعت دهی

روح گفت ای سالک شوریده جان
گرچه گردیدی بسی گرد جهان

صد جهان گشتی تو در سودای من
تا رسیدی بر لب دریای من

گر سوی هر ذرهٔ‌خواهی شدن
نیست راه از ماه تاماهی شدن

آنچه تو گم کرده ای گر کردهٔ
هست آن در تو تو خود را پردهٔ

آدم اول سوی هر ذره شتافت
تا بخود در ره نیافت او ره نیافت

گرچه بسیاری بگشتی پیش و پس
درنهادت ره نبردی یک نفس

این زمان کاینجا رسیدی مرد باش
غرقهٔ دریای من شو فرد باش

من چو بحری بینهایت آمدم
تا ابد بیحد و غایت‌آمدم

بر لب بحرم قدم از فرقکن
دل ز جان برگیر و خود را غرق کن

چون در این دریا شوی غرقه تمام
هر زمانی غرق تر میشو مدام

زانکه هرگز تا که میباشی جدای
توازین دریا نه سر بینی نه پای

تا بدین دریای بی پایان دری
ای عجب تا غرقه تر تشنه تری

قطره را پیوسته استسقا بود
زانکه میخواهد که چون دریا بود

قطرهٔ کز بحر بیرون میرود
در چرا و در چه و چون میرود

لیک چون آن قطرهٔ جیحون بود
نه چرا و نه چه و نه چون بود

تاتو اینجائی چرائی میرود
در فضولی ماجرائی میرود

چون بدریائی رسیدی پاکباز
کی توان جستن ترا از خاک باز

گر همه عالم ببیزی پیش و پس
با سر غربال ناید هیچکس

هرکه شد چون قطرهٔ دریاست او
آنچه بود او هم دران سوداست او

در خیال خویش یک یک میروند
خواه پیر و خواه کودک میروند

راحت و محنت ازینجا میبرند
دوزخ و جنت ازینجا میبرند

تو در آنساعت که بیرون میروی
درنگر تاآن زمان چون میروی

گر تو زینجا بر سر طاعت شدی
همچنان باشی که آن ساعت شدی

ور تو در عصیان ز عالم رفتهٔ
همچنان باشی که آن دم رفتهٔ

بازگشتت سوی دریاست ای پسر
این چه باشد کار آنجاست ای پسر

قطره گر بالغ و گر نابالغ است
از بد و از نیک دریا فارغ است

قطره گر مؤمن بود گر بت پرست
دایماً دریا چنان باشد که هست

نیک و بد در تو پدید آید همه
هم ز تو پاک و پلید آید همه

قطره براندازهٔ دیدار خویش
میکند بر روی دریا کار خویش

هرکجا کانجا نظر زایل بود
قطره را آنجایگه ساحل بود

چون ندارد هیچ این دریا کنار
قطره چون بیند کناریش آشکار

گر کناری بیند آن تصویر اوست
ور خیالی بیند آن تقدیر اوست

مور را بر کوه اگر راهی بود
کوه در چشمش کم از کاهی بود

گر بدیدی پشهٔ مقدار پیل
خون او برخویش کی کردی سبیل

گر بقدر خود نمودی آفتاب
کی شدی حربا ز عشق او خراب

بست حربا را ز نادانی خیال
کافتاب از بهر او کرد انتقال

چون رود در عین مغرب آفتاب
در رود از رشک نیلوفر در آب

گوید او چون گشت خورشیدم نهان
من چه خواهم کرد بی رویش جهان

ای شده هم در جوال خویشتن
میپرستی هم خیال خویشتن

کار بیرونست از تصویر تو
چند جنبانم بگو زنجیر تو

پشهٔ تو میکنی بر پیل جای
تا بدست خویشش اندازی بپای

صعوهٔ تو میروی بر کوه قاف
تا بمنقار تو بشکافد چو کاف

ذرهٔ تو میشوی از جا بجای
تا نهی خورشید را در زیر پای

قطرهٔ تو میزنی چون چشمه جوش
تا کنی دریای اعظم جمله نوش

این سخنها روح چون تقریر کرد
زاد ره سالک ازو تدبیر کرد

سر بقعر بحر بیپایانش داد
مرد جانش دیده رو در جانش داد

سالک القصه چو در دریای جان
غوطه خورد و گشت ناپروای جان

جانش چندان کز پس و از پیش دید
هردوعالم ظل ذات خویش دید

هر طلب هر جد و هر جهدی که بود
هر وفاهر شوق و هر عهدی که بود

آن همه سرگشتگی هر دمش
وان همه فریاد و آه و ماتمش

نه زتن دید او که از جان دید او
نی ندید از جان و جانان دید او

در تحیر ماند شست از خویش دست
پاک گشت از خویش و در گوشه نشست

گرچه خود رادر طلب پرپیچ یافت
آن طلب از خویش هیچ هیچ یافت

گفت ای جان چون تو بودی هرچه هست
خود بلی گفتی و بشنودی الست

چون تو بودی هر دو کون معتبر
از چه گردانیدیم چندین بسر

گفت تا قدرم بدانی اندکی
زانکه چون گنجی بدست آرد یکی

گردهد آن گنج دستش رایگان
ذرهٔ هرگز نداند قدر آن

قدر آن داند اگر گنجی بود
کان بدست آوردنش رنجی بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

رفت شبلی ابتدا پیش جنید
گفت هستم پای تا سر جمله قید

می چنین گویند در هر کشوری
کاشنائی را تودادی گوهری

یا ببخش و گوهرم همراه کن
یا نه بفروش و مرا آگاه کن

گفت اگر بفروشم این گوهر ترا
چون بها نبود کند مضطر ترا

ور ببخشم چون دهد آسانت دست
قدر نشناسی و گردی خودپرست

لیک همچون من قدم از فرق کن
خویش در بحر ریاضت غرق کن

تادران دریا بصبر و انتظار
آیدت آن گوهر آخر با کنار

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

با پسر میگفت یک روزی عمر
طعم دین تو کی شناسی ای پسر

طعم دین من دانم و من دیده‌ام
زانکه طعم کفر هم بچشیده‌ام

جان چو در خود دید چندان کار و بار
در خروش آمد چو ابر نوبهار

گفت اگر من نیک اگر بد بوده‌ام
در حقیقت طالب خود بوده‌ام

از طلب یک دم فرو ننشسته‌ام
روز تا شب خویش را میجسته‌ام

هرکجا رفتم به بالا و نشیب
جمله را ازجان من نورست وزیب

در حقیقت چون همه من بوده‌ام
نور بخش هفت گلشن بوده‌ام

پس چرا بیرون سفر میکرده‌ام
سوی این و آن نظر میکرده‌ام

ای دریغا ره سپردم عالمی
لیک قدر خود ندانستم دمی

گر همه در جان خود میگشتمی
من به هر یک ذره صد میگشتمی

سالک سرگشته آمد پیش پیر
شرح روحش داد از لوح ضمیر

گفت هر چیزی که پیدا و نهانست
جملهٔ آثار جان افروز جانست

در جهان آثار جان بینم همه
پرتو جان و جهان بینم همه

پرتوی از قدس ظاهرشد بزور
در جهان افکند و درجان نیز شور

پرتوی بس بی نهایت اوفتاد
تاابد بیحد و غایت اوفتاد

هرچه بود و هست خواهد بود نیز
جمله زان پرتو گرفتست اسم چیز

نام آن پرتو بحق جان اوفتاد
هر دو عالم را مدد آن اوفتاد

قدس ظاهر شد بیک چیزی قوی
وی عجب آنبود جان معنوی

لیک چون جان رانبود آن روزگار
در هزاران صورت آمد آشکار

بود جان را هم صفت هم ذات نیز
هر دو چون جان هم گرامی و عزیز

اصل جان نور مجرد بود و بس
یعنی آن نور محمد بود و بس

ذات چون در تافت شد عرش مجید
عرش چون در تافت شد کرسی پدید

بازچون کرسی بتافت از سرکار
آسمان گشت و کواکب آشکار

باز چون اختر بتافت و آسمان
چار ارکان نقد شد در یک زمان

بعد ازان چون قوت تاوش نماند
چار ارکان را در آمیزش نشاند

تا وحوش و طیر وحیوان ونبات
با مرکبهای دیگر یافت ذات

ذات جان را هم صفاتی بود نیز
لاجرم از علم و قدرت شد عزیز

شد ز علمش لوح محفوظ آشکار
شد قلم از قدرتش مشغول کار

چون ارادت را بسی سر جمله بود
هم ملایک بی عدد هم حمله بود

از رضای جان بهشت عدن خاست
وز غضب کوداشت دوزخ گشت راست

روح چون در اصل امر محض بود
جبرئیل از امر ظاهر گشت زود

باز روح از لطف وز بخشش که داشت
زود میکائیل را سر برفراشت

باز قهرش اصل عزرائیل گشت
دو صفت ماندش که اسرافیل گشت

یک صفت ایجاد و اعدام آن دگر
وز وجود و از عدم جان بر زبر

گر صفات روح بی اندازه خاست
هر یکی را یک ملک گیری رواست

پیر چون از شرح او آگاه شد
گفت اکنون جانت مرد راه شد

لاجرم یک ذره پندارت نماند
جز فنای در فناکارت نماند

تا که میدیدی تو خود را در میان
برکناری بودی از سر عیان

چون طلب از دوست دیدی سوی دوست
این نظر را گر نگه داری نکوست

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بوعلی طوسی امام قال وحال
کرده است از میرکاریز این سؤال

کز حق آمد راه سوی بنده باز
یا ز بنده سوی حق برگوی راز

گفت ره نه زین بدان نه زان بدین
لیک راه از حق بحق میدان یقین

نیست غیر او که دارد غیر دوست
گر حقیقت اوست ره زوهم بدوست

نیست غیر او و غیری چون بود
راه رو زوهم بدو موزون بود










الحکایة و التمثیل

برفتاد از جان خرقانی نقاب
دید آن شب حق تعالی را بخواب

گفت الهی روز و شب در کل حال
جستمت پیدا و پنهان شصت سال

بر امیدت ره بسی پیموده ام
طالب تو بودهام تا بوده ام

از وجود من رهائی ده مرا
نور صبح‌ آشنائی ده مرا

حق تعالی گفت ای خرقانیم
گر بسالی شصت تو میدانیم

یا بسالی شصت چه روز و چه شب
کردهٔ بر جهد خود ما را طلب

من در آزال الازال بی علتیت
کردهام تقدیر صاحب دولتیت

هم در آزال الازل هم در قدم
در طلب بودم ترا تو در عدم

بوده ام خواهان تو بیش از تو من
در طلب بودم ترا پیش از تو من

این طلب کامروز از جان توخاست
نیست هیچ آن تو جمله آن ماست

گر طلب ازما نبودی از نخست
کی ز تو هرگز طلب گشتی درست

چون کشنده هم نهنده یافتی
خویش را بیخویش زنده یافتی

لاجرم جاوید شمع دین شدی
در امانت مرد عالم بین شدی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

حق تعالی عرش را چون بر فراخت
صد جهان پر فرشته سر فراخت

حق بدیشان گفت بردارید عرش
زانکه این را بر نتابد اهل فرش

صد هزاران باره بیش اند از شمار
در روید از قوت و شوکت بکار

جمله در رفتند چست و سرفراز
عاقبت گشتند عاجز جمله باز

چون مضاعف کرد اعداد همه
عین عجز افتاد میعاد همه

عرش را چندان ملک می بر نتافت
گفتئی موری فلک می بر نتافت

هشت قدسی را ز حق فرمان رسید
در ربودند ای عجب عرش مجید

عرش را بر دوش خود برداشتند
سرازان تعظیم می افراشتند

کای عجب عرشی که چندانی ملک
پر بیفکندند از وی یک بیک

ما بتنهائی خود برداشتیم
خردهٔ الحق فرو نگذاشتیم

اندکی عجبی پدید آمد مگر
تا رسید امر از خدای دادگر

کای ملایک بنگردید از جای خویش
تا چه میبینید زیر پای خویش

آن ملایک چون نگه کردند زیر
آمدند از جان خود از خوف سیر

زیر پای خود هوا دیدند و بس
در هوا چون پای دارد هیچکس

حق بدیشان کرد آن ساعت خطاب
کای ز عجب خود خطا کرده صواب

عرش اعظم گر شما برداشتید
حامل آن خویش را پنداشتید

کیست بردارندهٔ بار شما
بنگرید ای پر خلل کار شما

چون ملایک را فتاد آنجا نظر
آن همه پندار بیرون شد زسر

هرکه پندارد که جان بیقرار
بر تواند داشت سر کردگار

یا چنان انوار را حامل شود
یا چنان اسرار را قابل شود

آن ازو عجبی و پنداری بود
وین چنین در راه بسیاری بود

آن امانت سر او هم میکشد
قشر عالم مغز عالم میکشد

گر نبودی در میان آن سر پاک
کی کشیدی آن امانت آب و خاک

روستم را را رخش رستم میکشد
تا نه پنداری که مردم میکشد

گر حملنا هم نیفتادی ز پیش
حامل آن سر نبودی کس بخویش

چون رسیدی وانچه دیدی دیده شد
مرد را اینجا زفان ببریده شد

تا ابد اکنون سفر در خویش کن
هر زمانی رونق خود بیش کن

لیک اگر از خویشتن خواهی خلاص
تا شوی در پردهٔ توحید خاص

از وجود جان برون باید شدن
محرم جانان کنون باید شدن

حوصله باید اگر آن بایدت
کی بود جانانت گر جان بایدت

عقل و جانت را دو کفه ساز خوش
عقل و جانت را در آنجا نه بکش

عقل اگر افزون بود نقصان تراست
جان اگر راجح شود جانان تراست

در فقیری چون زفانه باش راست
سوی عقل و سوی جان منگر بخواست

تو زفانه گر نباشی بی شکی
با ازل بینی ابد گشته یکی

کفر و دین و عقل و جان و خاک و آب
جمله یک رنگت شود چون آفتاب

چون همه یک رنگت آمد در احد
از همه درویش مانی تا ابد

ور بود در فقر جان یک ذره چیز
حال کادالفقر باشد کفر نیز

فقر چه بود سایه جاوید آمده
در میان قرص خورشید آمده

پس بقرصی گشته قانع تاابد
قرص و قانع محو احد مانده احد

جز احد آنجا اگر چیزی بود
هم احد باشد چو تمییزی بود

زانکه اینجا این همه هم اوست و بس
بدمبین کاین جمله بس نیکوست و بس

آن و این و این و آن اینجا بود
لیکن آنجا اینهمه سودا بود

گر مثالی بایدت کاسان شود
همچو دریا دان که او باران شود

هرچه از قرب احد آید پدید
چون شود نازل عدد آید پدید

هست قرآن در حقیقت یک کلام
بی عدد آمد چو منزل شد تمام

صد هزاران قطره یک عمان بود
چون زعمان بگذرد باران بود

هرچه اسمی یافت آمد در وجود
آن همه یک شبنمست از بحر جود

حق عرفانت آن زمان حاصل شود
کاینچه عقلش خواندهٔ باطل شود

عقل باید تا عبودیت کشد
جانت باید تا ربوبیت کشد

عقل با جان کی تواند ساختن
با براقی لاشه نتوان تاختن

دردت اول از تفکر میرسد
آخر الامرت تحیر میرسد

علم باید گر چه مرد اهل آمدست
تابداند کاخرش جهل آمدست

هرکه او یک ذره از عز پی برد
هیچ گردد هیچ هرگز کی برد

عاریت باشد همه کردار او
آن او نبود همه گفتار او

گر بیان نیکو بود در شرع و راه
آن بیان در حق بود برف سیاه

در بیان شرع صاحب حال شو
لیک در حق کور گرد و لال شو

چون شنیدی سر کار اکنون تمام
نیز حاجت نیست دیگر والسلام

سالک از آیات آفاق ای عجب
رفت با آیات انفس روز و شب

گرچه بسیاری ز پس وز پیش دید
هر دو عالم در درون خویش دید

هر دو عالم عکس جان خویش یافت
وز دو عالم جان خود را بیش یافت

چون بسر جان خود بیننده شد
زنده ای گشت و خدا را بنده شد

بعد ازین اکنون اساس بندگیست
هر نفس صد زندگی در زندگیست

سالک سرگشته را زیر و زبر
تا بحق بودست چندینی سفر

بعد ازین در حق سفر پیش آیدش
هرچه گویم بیش از پیش آیدش

چون سفر آنست کار آنست و بس
گیر و دارو کار و بار آنست و بس

زان سفر گر با تو انیجا دم زنم
هر دو عالم بیشکی بر هم زنم

گر بدست آید مرا عمری دگر
باز گویم با تو شرح آن سفر

آن سفر را گر کتابی نو کنم
تاابد دو کون پر پرتو کنم

گر بود از پیشگه دستورئی
نیست جانم را ز شرحش دورئی

لیک شرح آن بخود دادن خطاست
گر بود اذنی از آن حضرت رواست

شرح دادم این سفر باری تمام
تادگر فرمان چه آید والسلام


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
در حق خویش گوید

این چه شورست از تو درجان ای فرید
نعره زن از صد زفان هل من مزید

گر کند شخص تو یک یک ذره گور
کم نگردد ذرهٔ از جانت شور

گر تو با این شور قصد حق کنی
در نخستین شب کفن را شق کنی

چون بود شورت بجان پاک در
سر درین شور آوری از خاک بر

هم درین شور از جهان آزاد و خوش
در قیامت میروی زنجیر کش

شور چندینی چرا آوردهٔ
این همه شور از کجا آوردهٔ

شور عشق تو قوی زور اوفتاد
جان شیرینت همه شور اوفتاد

جانت دریائیست آبش آب زر
لاجرم هم شور دارد هم گهر

دایماً چون بحر میجوشی ز شور
خویشتن را میفرود آری بزور

جان شیرینت چو شوری در کند
هر زمانی شور شیرین تر کند

یعلم اللّه گر سخن گفتار را
بود مثلی یا بود عطار را

در سخن اعجوبهٔ آفاق اوست
خاتم الشعرا علی الاطلاق اوست

هرکه سلطانم نگوید در سخن
من گدائی گویمش نه سر نه بن

شیوهٔ کز شوق او شد عقل مست
حزمرا هرگز کرادادست دست

خاطرم پایم گرفته هر زمان
سرنگون بر میکشد گردجهان

تا ز بحری ماهیی آرد بشست
یا زجائی معنئی آرد بدست

نی که چندان نقد معنی دارد او
کز درون بیرون همی نگذارد او

چون معانی جمله من گفتم تمام
چه بماندست آن کسی را والسلام

هرکجا سریست درهر دو جهان
هست سر تا سر درین دیوان نهان

چون بجوئی و بیابی سر بسر
برکشی بر هر دو عالم بر ببر

قصه ها دیدی بسی این هم ببین
قصه کم گو کاحسن القصهست این

گردهی غصه که هستم قصه گوی
غصه خور چون برده ام در قصه گوی

قصه گفتن نیست ریح فی الفصص
مینبینی روح قرآن از قصص

قصه کوته میکنم یک اهل راز
گر درین قصه کند عمری دراز

هر نفس این قصه نوری بخشدش
بیغم وغصه حضوری بخشدش

هرکتابی را که دانی سر بسر
این یکی با جمله برکش برببر

گر نچربد از همه صد باره این
زود کن چون پردهٔ خود پاره این

دیدهٔ انصاف بینت باز کن
چشم جان پر یقینت باز کن

تا ببینی کار و بار این کتاب
حل و عقد و گیر و دار این کتاب

هرکه گوهر دزد این دریا شود
زود از تر دامنی رسوا شود

هر کرا دزدیدن از من دست داد
همچو دزدانش بریده دست باد

در حقیقت مغز جان پالوده ام
تا نه پنداری که در بیهوده ام

جمع کردم آب آسا پیش تو
گو تفکر کن دل بیخویش تو

گر زگفتن راه مییابد کسی
گفتهٔ من بایدت خواندن بسی

زانکه هر بیتی که میبنگاشتم
بر سر آن ماتمی میداشتم

در مصیبت ساختن هنگامه من
نام این کردم مصیبت نامه من

گر دلی میبایدت بسیار دان
پس مصیبت نامهٔ عطار خوان

گر کسی را زین سخن گردی بود
خاک بر فرقش که نامردی بود

لازم درد دل عطار باش
وز هزاران گنج برخوردار باش

هرکرا یک ذره میبندد خیال
گو برون آرد چنین صاحب جمال

می نداند او که از عطار بود
ختم صد عالم که پر اسرار بود

نافهٔ اسرار نبود مشکبار
تاکه عطارش نباشد دست یار


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

آن یکی بستد ز حیدر ذوالفقار
می نیارستش همی فرمود کار

عاقبت آن ذوالفقارش آورد باز
کرد برخود عیب او کردن دراز

حیدرش گفتا برای ذوالفقار
بازوی کرار باید وقت کار

تا نباشد نقد زور حیدری
نسیه باشد کار تیغ گوهری

کی شود از ذوالفقارت کار راست
تو ز من زور علی بایست خواست

هرکه پندارد که مثل این کتاب
دیگری درجلوه آرد از حجاب

گو مبر خود را بغفلت روزگار
زانکه خواهد زور حیدر ذوالفقار

بر سر آب ای عجب عرش مجید
شد بلند از شعر چون آب فرید

هیچکس را تا ابد این شیوه نیست
طوبی فردوس را این میوه نیست

آب هر معنی چنانم روشنست
کانچه خواهم جمله در دست منست

می نباید شد بحمداللّه بزور
همچو فردوسی ز بیتی در تنوز

همچو نوح آبی بزور آید مرا
زانکه طوفان از تنور آید مرا

از تنورم چون رسد طوفان بزور
هیچ حاجت نیست رفتن در تنور

همچو فردوسی فقع خواهم گشاد
چون سنائی بی طمع خواهم گشاد

زین سخن کامروز آنختم منست
نیست کس همتای من این روشنست

ترک خور کاین چشمهٔ روشن گرفت
از زبور پارسی من گرفت

باد محروم از زبورم جز سه خلق
خرده دان و خوش خط و داود حلق

گر خوش آوازی جهان آور بجوش
ورنه میدانی چه کن بنشین خموش

ور نکو دانی شدی پیروز تو
ورنهٔ جولاهگی آموز تو

ور تو زیبا مینویسی مینویس
ورنه زان انگشت بنشین کاسه لیس

نیست کس را تا قیامت این طریق
فکر کن خوش خوان و مشتاب ای رفیق

گرچه هر مرغی زند این شیوه لاف
نیست هر پرندهٔ سیمرغ قاف

هرکسی در گوشهٔ دم میزنند
لیک چون عیسی دمی کم میزنند

هرکسی در روی خود دارد سری
لیک یوسف دیگرست او دیگری

هرکسی ز آواز خوش شد پرغرور
لیک این ختمست بر صاحب زبور

آنچه آن را صوفی آن گوید بنام
ختم شد آن بر محمد والسلام

من محمد نامم و این شیوه نیز
ختم کردم چون محمد ای عزیز

حکمت و نظمی که نه ذاتی بود
نیک ناید حرف طاماتی بود

ذوق اگر با شیر مادر باشدت
شعر شیرین تر ز شکر باشدت

ور نداری و تکلف میکنی
هم تو خود خود را تعرف میکنی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

حاتم طائی چو از دنیا گسست
یک برادر داشت بر جایش نشست

گفت من در جود درخواهم گشاد
چون برادر دست برخواهم گشاد

در سخاوت ساحری خواهم نمود
همچو دریا گوهری خواهم نمود

مادرش گفتا که این تو کی کنی
لیک بی شک نام حاتم طی کنی

زانکه آن وقتی که حاتم بود خرد
لب بیک پستان من آنگاه برد

کزدگر پستان بسی یا اندکی
شیر خوردی در بر او کودکی

گر نبودی طفل دیگر همبرش
نفرتی بودی زشیر مادرش

باز تو آنگه که بودی شیرخوار
هیچ طفلی را نکردی اختیار

میل شیر من نبودی یک دمت
تا دگر پستان نبودی محکمت

بود یک پستان بدستی آن زمانت
وآن دگر پستان نهاده دردهانت

این یکی را در دهن میداشتی
و آن دگر یک را بکس نگذاشتی

آنکه در طفلی کند این محکمی
کی تواند کرد هرگز حاتمی

گر برادر همچو حاتم شیر خورد
هرکجا مرغیست او انجیر خورد

کارها با قوت از بنیاد به
دولت و اقبال مادرزاد به

گر بخوانی شعر من ای پاک دین
شعر من از شعر گفتن پاک بین

شاعرم مشمر که من راضی نیم
مرد حالم شاعر ماضی نیم

عیب این شعرست و این اشعار نیست
شعر را در چشم کس مقدار نیست

تو مخوان شعرش اگر خوانندهٔ
ره بمعنی بر اگر دانندهٔ

شعرگفتن چون ز راه وزن خاست
وز ردیف و قافیه افتاد راست

گر بود اندک تفاوت نقل را
کژ نیاید مرد صاحب عقل را

چون گهرداریست شعر من چو تیغ
یک دمی تحسین مدار از من دریغ

زیرکی باید که تحسینم کند
از بسی احسنت تمکینم کند

لیک اگر ابله کند تحسین مرا
آن ندارد مینباید این مرا


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 252 از 270:  « پیشین  1  ...  251  252  253  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA