انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 255 از 270:  « پیشین  1  ...  254  255  256  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
نومیدی بلبل از گل و رفتن او از باغ به بیوفائی گل

گفت بلبل من دگر نایم بباغ
زانکه دارم دل ز جور او بداغ

بیوفائی پیشه دارد آن صنم
لاجرم از دور بانگی می‌زنم

گر بدانی سازگاری می‌کند
مهر پیوندی و یاری می‌کند

عاشق خود را نمی‌راند ز پیش
می‌شدم نزدیک او با جان خویش

چونکه با عاشق نمی‌سازد دمی
بهر دل ریشان ندارد مرهمی

من چرا آیم بباغ و بوستان
تا کرا بینم میان گلستان

خوبرو هستند در عالم بسی
نیست اندر نسل آدم زو کسی

مشتری هستند او را بی شمار
من ندارم طاقت این کار و بار

در رهم صد خار محنت می‌نهد
هر دمم صد درد و زحمت می‌دهد

هر زمان بر رنگ و بو نازد همی
در ره عشقم زبون سازد همی

نالهٔ من از غنون دیگر است
عاشقان را نالهٔ من درخور است

من سلیمان را غلامی کرده‌ام
جملهٔ مرغان را گرامی کرده‌ام

او چه داند قدر چون من بلبلی
نیست پیش اهل دل جز یک گلی

گوئیا از عجز میرانم سخن
ورنه کی باشد حدیث ما محن

گر چه می‌گویم سخن از درد دل
تو مگو آنجا که من گردم خجل

گفتهٔ آزرده دل باشد درشت
بی لگد نبود بدان پا دار مشت

چون بیاوردی ازو پیشم خبر
گر توانی از منش حرفی ببر

گفت نتوانم سخن گفتن ز تو
پیش آن رعنا گهر سفتن ز تو

گر برم حرفی بداند غمز من
زانکه او داناست اندر رمز من

صبر کن امشب که می‌آید صبا
نزد تو باصد عتاب و ماجرا

الوداعی کرد بلبل را و رفت
صبحدم باد صبا آمد شنفت

نالهٔ بلبل شنید ازدور جای
کای صبا بهر خدا زوتر بیای

چون صبا را دید نالش کرد زار
همچو ابری کرد چشم او نثار

گفت آن دم با صبا احوال خویش
گرمتر شد هر زمان بر حال خویش

کای صبا از دوست پیغامی بده
گر دعائی نیست دشنامی بده

هرچه آن گل بر زبان آورده بود
یک بیک با بلبل مسکین نمود

و آن غزل برگفت که فرموده بود
خویش را در هر سخن بستوده بود

بلبل مجروح را مجروح کرد
هر غم دل بر زبان مشروح کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل

ای چون من صد بنده و چاکر ترا
تا بکی باشم چنین غم خور ترا

من چنین دور از وصال روی تو
باغبان شب تا سحر در بر ترا

ای مسلمان بر من مسکین ببخش
تا نگوید هیچکس کافر ترا

رحمتی کن بر من بی پا و سر
تا ببازم جان و دل برسر ترا

خون ما برخاک می‌ریزی مریز
تا نگیرد داور محشر ترا

آه از آن مشاطه کو نقش تو بست
با زر و زرینه و زیور ترا

حال من تا تو نبینی ای صنم
کی به پیغامی شود باور ترا

بر صبا چون کرد املا این غزل
گفت دارم عشق رویش از ازل

این غزل را هم بگوش او رسان
در نهانی تا بدانند ناکسان

کاین پریشان حال را بر جان ببخش
دردمند عشق را درمان ببخش

تا ببازم جان خود را در غمت
کی بدارم دست من از دامنت

چون شنید این نکته‌ها بر گفت باز
نزد گل آمد به هنگام نیاز

چون میان گلستان شد صبحگاه
گل شکفته بود همچو روی ماه

چون بیامد پیش روی گل رسید
مرحبائی کرد چون گل را بدید

گل بدو گفت ای صبا امشب مرا
در چمن تنها رها کردی چرا

گشت معلوم صبا آن گفتنش
تا ندانند دشمنان در سفتنش

حال را می‌گفت با گل سر بسر
گشته از عشق رخش از خود بدر

نازها می‌کرد گل در انجمن
چاک کرده هر زمانی پیرهن

بلبل شوریده گفتا زینهار
گر مجالی باشدت پیش نگار

این غزل را پیش آندلبر بخوان
رخش دانش اندرین معنی بران

باز گل اندیشهٔ بسیار کرد
عاقبت غم بر دل خود یار کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ندامت گل از استعفاء خود و بخشیدن بزاری بلبل

نرم شد در عشق بلبل خاطرش
شفقتی بنمود طبع ماهرش

گل بخنده گفت با باد صبا
ای ندیم من چه فرمائی مرا

چون صبا بشنید کردش آفرین
گفت چون دیر آمدی ای نازنین

اعتمادی نیست بر دوران حسن
زود گردد پاره شادوران حسن

حسن چون عمر است چون باید بکس
دل بدست آورد که کار اینست و بس

دستگیری کن چو داری دستگاه
بد مکن زیرا بدت آید براه

نوعروس خوبروئی دلفریب
عاشقان را کی بود ازتو شکیب

این مصالح آن چنان بیند رهی
خوب باشد که مر او را دل دهی

در سخنهائی که روح افزایدت
هر زمان از غیب در بگشایدت

نزد خود خوانش چو دیگر بندگان
تا شود خرسند چون خرسندگان

باشد اندر خدمتت چون او بپای
پیش تختت چون غلامان سرای

گل صبا را گفت این فرمان تراست
نزد خود خوانش اگر شه ار گداست

این غزل را در بدیهه همچو زر
کرد انشا باصبا گفتش ببر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل

ای پر آتش داشته پیوسته دل
هر شکایت کان ز ما داری بهل

بار عشق روی ما برجان منه
تا نگردی در غم هجران خجل

چشم راهی می‌کشم زوتر بیا
العجل ای یار زیبا العجل

پای ما چون سرو بستان ز انتظار
هست یا سودات تا زانو بگل

با صبا همراه شو هنگام صبح
گر شکایت نیستت ازما بدل

بر سر پیمان و عهدت آمدم
تا نگوئی دیگرم پیمان گسل

متصل می‌باش با ما روز و شب
راز دار ما شو و شو متصل

روی من می‌بینی که از خوبی گذشت
از جمال خوبرویان چگل
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه

چون بخوانی این غزل با او بگوی
انتظارت می‌کشم زوتر بپوی

تا بخواهم عذر تو یکبارگی
زانکه از ما دیدهٔ آوارگی

هیچ اندیشه مکن از دشمنان
زانکه دارم بیعدد من دوستان

چون بدانند دوستان احوالهات
رحمت آرند بر تو و آمالهات

بوستان و گلستان آن تواست
بعد از این جان من و جان تو است

باغبان را من کنم دلخوش ز تو
گرچه در دل دارد او آتش ز تو

روز وشب در مجلسم باشی مقیم
نزد من باشی مرا باشی ندیم

آنچه می‌گویم برو باوی رسان
گو مترس از ناکسان و از کسان

کرد یک یک آن حکایتهای راز
از برای خاطر آن دل نواز

چون صبا را دید بلبل پیش رفت
مست عشق آمد دلش از خویش رفت

دست بوسی کرد وز جان ناله کرد
دیده را چون ابر پر از ژاله کرد

گفت نه برگردنم منت بسی
زانکه از من می‌کشی زحمت بسی

باز رستی از نگار سنگدل
دلبر هر جائیی پیمان گسل
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
آوردن باد صبا مژدۀ بلبل از گل و بر سر پیمان آمدن او

گفت با بلبل که شادی کن کنون
زانکه دولت مر ترا شد رهنمون

چون بسی گفتیم از دستان تو
گل بیامد بر سر پیمان تو

بعد ازین شکرانه می‌باید مرا
زانکه کردم درد جانت را دوا

گفت معشوقت که از رفته مگوی
هرچه ماگفتمم از گفته مگوی

کز برای عذر تو گفتم غزل
از صبا بشنو که دارد در بغل

کرد آغاز آن سخن را کارساز
آن سخن‌هائی که گفته بد براز

سر بسر تفسیر کن در پیش او
تیرها انداخت پر از کیش او

کانتظارت می‌کشد برخیز زود
تا بمیرد هر که باشد از حسود

مرهمی کن با من دلداده مرد
گر همی خواهن خلاصی دل ز درد

گفت بلبل ای برادر راست گوی
تا در اندازم بپایت سر چو گوی

زانکه او شاهیست با خیل و حشم
پیش او مانند من صد کالعدم

بارها رفتم براهش در حضور
تا رسد از پرتو رویش چه نور

ناله‌های صبح آخر کار کرد
بر دل و جان فتنهٔ بسیار کرد

هیچ روزی یاد این غمگین نکرد
گوش بر آواز این مسکین نکرد

گر مرا باور بود از خواندنش
با تو گویم سعی کن آوردنش

گر بدانم یک دلست با من بجان
بر سرش بازم من این جان را روان

کس چه می‌داند که آن عیار چیست
خندهٔ او صبحدم از بهر کیست

تا بدام خود درآرد خاطری
خون کند جان و دل هر ناظری

ناله از طنازی او دل بداغ
ارغوان خون در جگر در صحن باغ

سنبل سیراب ازو با داغ و درد
شنبلید از جور او رخسار زرد

طوطی سازنده قمری پیش او
هست در شهر مطوق خویش او

این همه گویندگان دارد ندیم
کی کند باد من مرد سلیم

من نه آنم کو مرا بازی دهد
چون مرا در دام آرد واجهد

من ازین بازی بسی دیدم ز دهر
شهد شیرین را شناسایم ز زهر

نیر می‌گوئی بیا با من به راه
کانتظارت میکشد گلچهره ماه

من بقول او نیایم پیش او
زانکه من هستم قوی دلریش او

راست می‌گوئی نشان او بیار
تا کنم پیش نشانش جان نثار

گر نشان او بیاری بشنوم
بر چنین کردار تو من بگردوم

چون صبا بشنید از جا برجهید
از فرح آمد در آن گفت و شنید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
پشیمان شدن بلبل از عمر ضایع و در غفلت گذراندن

گفت بلبل و ای ازین جان باختن
خویش را اندر بلا انداختن

ای گل نوخاسته باری بیا
تا به بینی حال مسکین مرا

تا به بینی حال این بیچاره را
عاشق دل دادهٔ غمخواره را

من نمی‌دانم چه سازم در فراق
زانکه می‌سوزم ز تاب اشتیاق

اشک ما چون خون همی آید روان
بر رخ زرد من مسکین دوان

شب همه شب تا سحر از نالشم
روز روشن می‌دهد شب فالشم

کس نمی‌پرسد ز من حال تو چیست
این همه فریاد و سوزش بهر کیست

محرمی باید که همرازم شود
ساز او مانندهٔ سازم شود

ناز عشق خود بگویم چند حرف
کز برای چه بکردم عمر صرف

کس نه بیند ناله و سوز مرا
تا نه بیند همچو شب روز مرا

چند گویم با دل مسکین خود
صبر کن با دل بده تسکین خود

این نصیحت نزد تو چون ماجراست
پند من درگوش او باد هواست

چون کنم دل را بصحرا افکنم
چند ازین خود را بغوغا افکنم

عاشقی ورزیده‌ام من سالها
این زمان دارم از این اقوالها

کس ندارم تا بپرسد حال من
شمهٔ برگوید از احوال من

آه و فریاد از چنین کردار خویش
بازگشتم دور از پرکار خویش

من چنین بی‌خویشتن بنشسته‌ام
عقد جان و تن ز هم بگسسته‌ام

از که نالم زانکه من این کرده‌ام
خویشتن را خویشتن آزرده‌ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شکایت گل از بلبل به پیش باد صبا و عشق او بغیر

باز برگفتار بلبل شد نسیم
همچو شبنم باز بر گل شد نسیم

گل صبا را گفت بلبل بیوفاست
پیش ما آوردنش عین خطاست

مدتی با ارغوان می‌باخت عشق
روز چندی یاسمن پرداخت عشق

خواهرم را آنکه نرگس نام اوست
عاشق او بود کین خوب و نکوست

هیچ گل در بوستان از وی نرست
کو نگفتش عشق او دارم بدست

یار هرجائی نمی‌آید بکار
ترک او کردم تو دست از من بدار

هر که با او باش و جاهل دم زند
عرض خود بر باد بدنامی دهد

گفته بودندم سبکباری مکن
با کسان بد سیر یاری مکن

ورنه بلبل کیست کو خواهد نشان
تا بیاید نزد من درگلستان

این زمان آمد مرا این حال پیش
از که نالم چون زدم بر خویش نیش

بعد ازین پیشم سخن ازوی مگوی
پیش او از بهر من دیگر مپوی

گر ترا دردی بود در ره مقیم
ور ترا در عشق شد قلب سلیم

با گروه مختلف همدم مشو
پیش هر نامحرمی محرم مشو

خیز ای عطار یکتا شو به عشق
در جمال عقل بینا شو به عشق

در ره او محرم اسرار باش
واقف سر دل عطار باش

چون شنید این نکته‌ها باد صبا
گفت ای فرخ رخ زیبا لقا

هرچه گفتی هست او زان بیشتر
لیک می‌ترسم که هنگام سحر

ناله‌ها پیش خدای خود کند
و از برای تو دعای بد کند

شادمانی تو و آخر در گذار
بر هدف آید خدنگ جان شکار

هر که او شب خیز باشد صبحگاه
حق نگرداند دعای او تباه

خاصه چون او مرغکی شیرین نفس
خلق را بر داستان او هوس

زنده دل مرغیست کو شب تا بروز
در میان باغ می‌نالد بسوز

پادشاهان را هوای صحبتش
هست و می‌دارند دایم حرمتش

عاشق خود را بخوان و خوش بگوی
نیک اندیشان خود را بدمگوی

ور بخواهی پیش تو باشد بپای
آن چنان گویندهٔ دستان سرای

در چمن جائی دهم او را مقام
تا بنالد خوش در آنجا او مدام

گشت راضی گل بدین گفتارها
گفت باید کردنت این کارها

لیک شرطی هست آن باوی بگوی
تا نگرداند ز ما من بعد روی

از گل رخسار ما برگی ببر
نزد آن دیوانهٔ شوریده سر

کین نشان میر خوبانست بیا
بی بهانه صبحدم نزدیک ما

چون صبا شد باز از صحن چمن
برد برگ گل از آن گل پیرهن

آن همه نالهٔ صبا از دور جای
می‌شنید و گفت هان دیگر میای

ناگهانی آن صبا آمد نهان
در گلستان از برای گل عیان

گفت آخر جای بلبل خودکی است
تا به بینم منزلش چون گل کی است

چون صبا نزدیک بلبل شد پگاه
در نهانی از نشان نیک خواه

رنگ و روی برگ گل بلبل بدید
بر زمین چون مرغ کشته می‌طپید

داستانی اندر این معنی بخواند
هر غمی کان بود از دل باز راند

برگرفت آن برگ گل را بوسه داد
در قدمهای صبا لختی فتاد

کی صبا بی تو مبادا بوستان
و از نسیمت تازه باداگلستان

شد یقینم از سر صدق و صفا
آمدی این بار پیشم ای صبا

بعد از این میآیم و جان می‌دهم
جان خود از بهر جانان میدهم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
آوردن باد صبا بلبل را بنزد گل و وصال ایشان باهم

هر دو با هم آمدند تا گلستان
رفت و او را برد نزد دلستان

چون جمال گل بدید آن مستمند
از زبان خویشتن برداشت بند

در مدیح گل بصوت دل ربا
داستانی خواند در پیش صبا

در میان ناله و زاری گذار
گفت دورم بعد از این از خود مدار

گل بچشم مرحمت در وی نگاه
کرد و گفت ای مستمند پرگناه

عالمی را بر سرم بفروختی
این چنین دستان ز که آموختی

عاجزا از گلستان آوارگی
میکنی دیگر مکن بیچارگی

روز و شب در بزم ما میباش شاد
باده مینوش و مده خود را بباد

در وصال یار محرم باش خوش
بامیی صافی تو همدم باش خوش

هر زمان در وصل یار گلعذار
باش دور از آفت رنج وغبار

در جمال گل نظر بازی مکن
بر دل و بر جان خود بازی مکن

باغبان را چون ز بلبل شد خبر
در گلستان رفت آن شوریده سر

روز و شب با گل همی بازد هوس
با صبا و گل شده است او همنفس

باغبان را آتشی در جان فتاد
پیش گلزار آمد و کین در نهاد

صبحگاهی بد که آمد سوی باغ
دل ز دست بلبل مسکین بداغ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
آمدن باغبان در بوستان و چیدن گلها و نومید شدن بلبل

هر گلی کان بود بر شاخی بچید
بلبل بیچاره کان حالت بدید

در معنی از زبان عشق سفت
این غزل بر سرگذشت خویش گفت














آمدن باغبان در بوستان و چیدن گلها و نومید شدن بلبل

سالها بودم ز عشق گل بدرد
با دو چشم پر زخون و روی زرد

خوش وصالی بُد رخ این باغبان
تا چه آمد بر سرش از گرم و سرد

برد محبوب مرا از گلستان
با دو چشم پر ز خون و روی زرد

بعد از این خاک سر کویش بیار
بار او بر چشم ما کن همچو گرد

چون نکردم شکر ایام وصال
پیش آمد باز این دوران بدرد

ای دل غمدیده با دوران بساز
یا برو طومار دعوی در نورد

ناله کردن تا چه بگشاید مرا
این زمان از باغبان باید مرا

رفت بلبل از پی گل تا بشهر
تا چه می‌آید بروی گل ز دهر

دید سوراخی درو گل ریخته
آتشی در زیر آن انگیخته

آبروی گل از آنجا می‌چکید
این غزل می‌گفت بلبل می‌شنید


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 255 از 270:  « پیشین  1  ...  254  255  256  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA