انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 266 از 270:  « پیشین  1  ...  265  266  267  268  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
حکایت

بر لب دریا همی شد عارفی
صاحب در گشته بر سر واقفی

دید مردی را مگر در پیش بحر
استاده بود با جانی بزهر

این سخن میگفت او با خویشتن
ای دریغا ای دریغا ما و من

ار دیغا باز ماندم این زمان
بر لب دریا شده خشکم زبان

ای دریغا از کجا اینجا بدید
آمدم پیدا درین گفت و شنید

ای دریغا درّ من اینجایگاه
اوفتاده سرنگون در قعر چاه

ای دریغا درّمن گم شد ز من
من کجا دریابم آن خویشتن

همچنان دری که از من فوت شد
ای دریغا آرزویم موت شد

گفت آن صاحب دل او را از یقین
در کجا گم کردهٔ درّی چنین

گفت اینجا در من گم شد ز من
در میان بحر شد آن درّ من

ناگهان از دست من افتاده شد
گوییا دردست من هرگز نبد

سالها آن در بچنگ آورده ام
بر بساط او خوشیها کرده ام

بر لب بحرم دگر جویای آن
تا مگر در باز یابم این زمان

گر به بینم در رفته ازکفم
رتبتی آید دگر در رفرفم

رفرف دولت دگر پیدا شود
ورنه جانم اندرین شیدا شود

مرد گفتش بر لب دریا کنون
گر بیابی در تو هستی در جنون

بر لب دریا کسی در یافتست
بر لب دریا کجا در یافتست

در درون بحر جان غوطه زند
راه دریا بی هراسی بسپرد

چون درون بحرگردد راه جوی
این نداند جز که مرد راه جوی

چون درون بحر آید مردوار
درّ معنی از صدف گردد نثار

چون درون بحر دل بشتابد او
هم صدف بادرها دریابد او

رنج باید برد تا درآورد
بلکه نه اندک که او پرآورد

رنج برو بحر درش بر سرست
بعد از آن درجستن آن گوهرست

وصف در اول بکن دریاب آن
سوی بحر لامکان بشتاب هان

سوی دریا شو تو درّ خود طلب
چون بیابی در معنی بی تعب

از طلب آن در ترا حاصل شود
ورنه این گفتار از تو نشنود

گر تو جویای دری در بحر شو
غوطه خور اندر درون بحر رو

تا بیابی تو در از بحر معان
گر تو جویای دری اندر عیان

هست درّی اندرین بحر نفیس
کی تواند یافت آن نفس خسیس

هست درّی و طلبکارش شدند
جملگی خلق جویایش شدند

جمله میجویند در را در کنار
کی تواند گشت آن در آشکار

بر کنار بحر درناید پدید
در میان بحردرآید بدید

در معنی حقیقی لاجرم
آن بیابد اندرین دریای غم

آن بیابد او که از خود بگذرد
چون بیابد سوی درهم ننگرد

تامرادخویشتن حاصل کنی
در طلب باید که دل واصل کنی

هرکه میبینی تو جویای درست
مشتری در درین معنی پرست

هست درّی نه سرش پیدا نه پای
در میان بحر استغناش جای

درمیان بحر هست از نور او
کس نداند هیچ ره بردن بدو

این چه دریائیست قعرش ناپدید
آن دری دارد ابی قفل و کلید

قومی اندر گفتگوی آن درند
لاجرم خر مهره در عالم برند

چون تو خر مهره ز در نشناختی
خویشتن در چاه غم انداختی

قیمت خرمهره کی چون دربود
چون همه بازار از وی پر بود

در ز بحر آید نه از سرچشمه سار
در نباشد جز که در قعر بحار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
حکایت

دید مردی را یکی در چشمهٔ
در بر چشمه بکرده رخنهٔ

اندران رخنه نشسته بود او
در ز مردم بررخ خود بسته او

هر زمان در سوی چشمه تاختی
خویشتن در چشمه میانداختی

در میان چشمه خوردی غوطهٔ
بسته بد اندرمیانش فوطهٔ

چون بکردی او شنا از پیش و پس
بازگردیدی از آن ره در نفس

اندران چشمه عجب نگریستی
دمبدم از خود بخود بگریستی

دست را بر سر زدی از درد و خشم
خون بباریدی در آن چشمه و چشم

آن عزیز از وی بپرسیدی براز
کز برای چیست این سختی و آز

خود چه بودست از برای چیست این
گریهات را از برای کیست این

گفت سی سالست تا من اندرین
چشمهام بنشسته دل زار و حزین

هست درّی اندرین چشمه عجب
از برای این برم اینجا تعب

از برای دُر درین زاری منم
اندرین جا بر چنین خواری منم

در همی جویم من اندر چشمه باز
بو که اندر آورم در چنگ باز

هردم اندروی شنائی میبرم
وز لب این چشمه آبی میخورم

تا مگر آن در شود روزی مرا
باز آید بخت و پیروزی مرا

حال من اینست که گفتم اندکی
گر نمیدانی بگفتم بیشکی

این سخن بر راستی بشنفتهٔ
یا چو من تو نیز بس آشفتهٔ

گفت او را کای عزیز کامکار
کی شود در چشمهٔ در آشکار

در ز بحر آرند و در کانها برند
بلکه پیش زینت جانها برند

گر تواندر چشمه درجوئی همی
رنج باید برد از بیش و کمی

گر ترا از چشمه در حاصل شود
رنج برد تو عجب باطل شود

کس نشان در درین چشمه نداد
خود کسی که در درین چشمه نهاد

تا کسی ننمایدت در نفیس
ورنه این کار تو میبینم خسیس

ازکسی دیگر بیابی ناگهان
تو نظر کن اندر آن در یک زمان

تادل تو برقرار آید مقیم
وارهی زین رنج و زین درد الیم

تا چو دریابی زمانی بنگری
بعد از این بر راه خود خوش بگذری

تا چو در بینی و سودا کم شود
این همه زحمت در آنجا کم شود

ورنه اندر چشمه هرگز دربود؟
یا کسی این راز هرگز بشنود؟

خیز و اندر بحر شو این دربیاب
خیز این بشنو ز من زین سر متاب

گر بسی اینجا بیابی در کنون
عاقبت آید بتو صرع و جنون

این زمان در اولین پایهٔ
یا جنون را تو کنون همسایهٔ

این زمان درکار رنجی میبری
غم بسی در پرده دل میخوری

تا مگر بوئی بیابی از یقین
لیک هستی این زمان اندر پسین

آنکه او در برد او غوّاص بود
در میان خاص و عام او خاص بود

آنکه او دریافت جانش زنده شد
در میان خلق اوداننده شد

سالها باید درون آب را
قطرهٔ باید که آرد تاب را

سالها باید که دری شب چراغ
در صدف پیدا شود گردد چراغ

سالها باید که تادرّی چنین
آورد بیرون و گردد مرسلین

در بحر کایناتست مصطفی
بر همه خلق جهان او پیشوا

او که خود دریست از دریای جود
همچو او دری نیاید در وجود

چون تمامت جزو و کل دریافت او
بر کنار بحر این دریافت او

در درون بحر در حاصل کند
یا مگر از جان مراد دل کند

دُرّ او اندر کنار بحر بود
همچو درّ او دگر دری نبود

هم نباشد همچو او درّی نفیس
قیمت او کی کند مرد خسیس

قیمت او جان جانان کرده است
بر لعمرک او قسمها خورده است

ای در دریای وحدت آمده
کام خود از در معنی بستده

ای تمامت غرقهٔ دریای تو
در همی جویند از سودای تو

جوهری بهتر ز دری لاجرم
میخورد بر جوهر پاکت قسم

جوهر بحر نبوّت آمدی
خلق عالم را تو رحمت آمدی

جوهری همچون تو کی بیند جهان
جوهر پیدا و ازدیده نهان

جوهری و جوهری در کان دل
بلکه هستی جوهر هر جان و دل

ای ترا بحر عنایت در وجود
آفرینش پیش تو کرده سجود

لاجرم در سر رغبت یافتی
در دریای حقیقت یافتی

در دریای صور کم قیمت است
آن زهر کس میتوان آورد دست

در دریای تو هرگز کس نیافت
دیدن جان تو هرگز کس نیافت

هم توئی روشن شده بحر یقین
دُر تمکین رحمة للعالمین

ای تو در دریای عز غرقه شده
گرچه مذهب گونه گون فرقه شده

تو درین ره در مکنون آمدی
خرقه پوش هفت گردون آمدی

ای دل ازدرد وصالش شوق بین
هر زمانی صد هزاران ذوق بین

در درون بحراو درها بسی است
لیک آن درها نه لایق هر کسی است

گر شوی یاران او را دوستدار
در کفت آرند دُرّ شاهوار

گر کنی این دُر او در گوش تو
دایما باشی ز کل بیهوش تو

گرچه او درهاست بیرون از شمار
گرچه او دریست از حق پایدار

هرکه در دریای او آید بحق
در بیابد از وصالش در سبق

چون درین دریا شوی بی خویشتن
کم شود آنجا ترا این ما و من

بر کنار بحر بسیارند خلق
هر کسی در غوص رفته تا بحلق

در او جویند تا آگه شوند
از یقین در او آگه شوند

گر ترا شه در دهد زین بحر راز
وارهی یکسر ز زهر و قهر باز

گر ز شاه آمد ترا دری بدست
جهد کن تا ندهیش آسان ز دست

چون شود گم آنگهی از دست تو
غم بود پیوسته هم پیوست تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
حکایت

رفت پیش شاه محمود از یقین
ناگهی از عشق آن دریای دین

معرفت با شاه بحر و بر بگفت
هرچه بود ازوی به پیدا ونهفست

شاه دادش آنگهی درّی نفیس
برگرفت ورفت آن شیخ خسیس

خویشتن را در بر مردم فکند
در میان راه آن در هم فکند

درز دست او برفت و شد فنا
آنگهی درویش مسکین از قضا

ایستاد اندر میان راه او
خلق را زان کار کرد آگاه او

گفت ای خلقان مرا دری نفیس
اندرینجا گشت گم ماندم خسیس

اندرینجا در شه گم شد زمن
گم شد از من جان و عمر و دل ز تن

هر دو چشمم گشت تاریک اندرو
با که گویم این زمان من گفتگو

شه مرا در داد از من فوت شد
جان من زین درد اندر موت شد

هر که آن دُر باز یابد مرو را
بدهمش گنجی در آنجا بی بها

عاقلی گفتش که تو شوریدهٔ
تو مگر در خواب گنجی دیدهٔ

گنج حق تو از کجا آوردهٔ
در مجو اکنون چو در گم کردهٔ

نام گنج از خویشتن دیگر مجوی
چون نکونیست این سخن دیگر مگوی

گر کسی این سر ز گفتن بشنود
اندرین آنگه ترا تا و آن بود

گوید این گنج از کجا آورده است
یا مگر این گنج از شه برده است

مر ترا از کار رنج آید پدید
از کجا آنگاه گنج آید پدید

گفت ای عاقل مرا زین رمز خود
هست اسرار نهان دور از خرد

تو ندانی این سخن اسرار ماست
از کجا آیدترا در دیده راست

مرمرا صد گنج دیگر هست بیش
بامنست آن گنج لیکن هست پیش

مرمرا صد گنج زر حاصل شدست
جان من زین گفت و گو واصل شدست

که من آن در را ربایم گنج چیست
اندر آنجا گنج و زر از بهر کیست

چون مرا زر باشدم گنجی بگیر
اندرین سودا مرا رنجی مگیر

چون مرا در گشت پیدا آن زمان
گنج گوهر چه و گنج آسمان

گنج معنی بی شمارست از عدد
لیک کمتر باشدم دراز عدد

در بعمری آید از بحر برون
لیک گنجم هست بسیاری برون

مرد از گفتار او خیره بماند
چشم او از این سخن تیره بماند

عاقلان در سوی کل حیران شدند
بر مثال ذرّه سرگردان شدند

راه عشق آمد جنونی بی فنون
تو ندانی این سخن ای ذوفنون

زانکه این رمز از مکانی دیگرست
گفت ما از ترجمانی دیگرست

ای ز تو گمگشته درّی بی بها
تو ندانستی و کردی آن فنا

شه ترا گنجی بداد از گنج خویش
گم بکردی گرچه بردی رنج خویش

در شه در راه تو گم کردهٔ
در میان صد هزاران پردهٔ

گنج معنی میدهی بر باد تو
میپزی سودای همچون باد تو

ای دریغا درّ حق درباختی
در معنی را دمی نشناختی

ای دریغا رنج برد وسعیها
در زمانی گشت منثور و هبا

ای دریغا رنج برد تو غمست
اندرین خانه گرفته ماتمست

کس ندید آن در تو از خود بازیاب
بار دیگر اندر این ره بازیاب

هم امیدی دار بر امید حق
تا مگر آید ترا در ره سبق

در او چون باز دیدی دار گوش
بعد از آن آن در شود حلقه بگوش

حلقهٔ آن در تو در گوشت مکن
هر دو عالم را فراموشت مکن

شاه چون دری ترا بخشیده بود
بر امیدی بی بها بخشیده بود

قیمت درّش عیان نشناختی
عاقبت از دست خود انداختی

هم بخواهی در راه در بحر او
در میان راه آن دریا مجو

آن در از آنجا که آمد باز رفت
همچنان در رتبت و اعزاز رفت

رو بر شاه و دگر دربازیاب
دیدن او را دگر اعزاز یاب

چون ترا باری دگر بخشد همان
میشود آن در درجانت نهان

در جان چون گم شود در راه او
بعد از آن گردد بجان آگاه او

هم از آن دریا که آمد پیش تو
هم به آن دریا شود خود پیش تو

هم از آن دریا بیابی باز دُر
بیش ازین آخر مگو بسیار پر

ای چو تو دری دگر در نامدست
از چه این گفتار تو برآمدست

هست این گفتار تو بهتر ز دُر
زانکه بحر و بر پرست از سلک در

این چه درهایست مکنون آمده
از بُن در مایه بیرون آمده

این چنین درها که هست در قعر جان
حاصل آن گشت این کون و مکان

این چنین درها که به از جوهرست
از معانی آن همه پر زیورست

ای خزینه پر ز درها کردهٔ
آنگهی تو قصد اعلا کردهٔ

در های تو همه پر گوهرست
از برای تو همه پر زیورست

درهای توعجب پرجوهرست
مر ترا در بحر دل در دفترست

در چکاند لفظ گوهر بار تو
این در اکنون هست اندر بار تو

قیمت این در نداند هیچکس
جز نفخت فیه من روحی و بس

قیمت در تو هر دوعالم است
جوهر مثل تو در عالم کمست

جوهری بس بی نهایت آمدست
تا ابد بی حد و غایت آمدست

تو ز دست خویش آسان دادهٔ
در طلب بسیار تو جان دادهٔ

شاه دری مر ترا داد از کرم
گم بکردی باز دیدی لاجرم

شاه اندر عاقبت بارت دهد
منت آن نیز هم خودبر نهد

ای بداده جوهر در رایگان
جوهر تو بی نشان و با نشان

هست جویای تو بسیاری درین
تا ورا بدهی تو این در ثمین

هر کرا خواهی دهی در اصل کار
آنگهی گوئی تو این در گوش دار

چونکه بستاند دراز تو گم شود
همچو یک قطره که با قلزم شود

بعداز آن در راه تو گم میشود
با وجود جسم هم گم میشود

دُر کند گم باز یابد پیش تو
گرچه بسیاری بود هم پیش تو

رنج باید برد تا گنج آیدت
گنج در دست تو بی رنج آیدت

رنج باید برد تا درمان بود
جان دهی امید هم جانان بود

رنج بی حد میبرم در هر نفس
یک زمان زین رنج فریادم برس

رنج برد کوی تو رنجی خوشست
درد تو در کنج جان گنجی خوشست

دادیم دری و آن گم کرده ام
خون دل اندر طلب پرخورده ام

گرمرا بار دگر آید بدست
جان دهم از شوق و گردم مست مست

آن نشان هم پیش ذاتت میدهند
صورت و معنی حیاتت میدهند

بازده از روی بخشش در من
ای تو نور چشم و روح و جان تن

بازده آن در که بخشیدی نخست
تا شوم بار دگر من تندرست

اندرین ره زار و حیران مانده ام
روز و شب از عشق گریان مانده ام

در تو میجویم دُر از دریای تو
اوفتاده اندرین سودای تو

هم درین بازار خواهم گشت من
تا مگر در باز یابم پر ثمن

هم نشان در مرا دیگر دهی
تا شود پیدا مرا از وی بهی

درّ تو هر گه که باشد پیش من
مرهمی یابد دگر این ریش من

دُر خود را باز جو ای دل شده
پای کرده هر زمان در گل شده

بس که خود را چون چراغی سوختم
اندرین سودا دلم افروختم

خواهم آمد سوی بازار تو من
تا مگر پیدا شود در بی سخن

سرسوی بازار تو خواهم نهاد
گریه و فریاد درخواهم نهاد

هم نظر افکن مرا بر جان و دل
پای این بیچاره بیرون کن ز گل

در تو من بازجویم در تو
من طلب کارم بجویم در تو

در تو در قعردارندش نشان
میروم اندر طلب من هر زمان

زینت در آن کسی داند که او
در معانی آورد این گفت و گو

مشتری چون دید او را پیش در
پس بهای در شود ز آن بیشتر

چون طلب کار درآید مشتری
در بهای او نهد سر بر سری

هرکه آن درخواست جان دادش بها
بعد از آن سر بر سران دادش بها


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
حکایت

بود بیچاره دلی مجنون شده
دایما"شوریده چون گردون شده

بینوائی مفلسی بیچارهٔ
گشته او از خان و مان آوارهٔ

ناتوانی بیدلی سودا زده
هر دو عالم را بکل او پازده

عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقه دیرینه این بحر ژرف

نور از رویش بگردون میشدی
هر زمان حالش دگرگون میشدی

بود یک روزی دوان در شهر او
سوی بازار جواهر رفت او

دید آنجا گه پر از مردم شده
هر یکی بهر متاعی آمده

دید آنجا که بسی جوهر ز دور
هر یک از نوعی دگر میتافت نور

قیمت هر جوهری چیزی دگر
بود در هر جوهر انگیزی دگر

پربها و کم بها بر حسب حال
میزدند از بهر خرجی قیل و قال

هر یکی درگفت و گوئی آمده
هر یکی درجست و جویی آمده

کرد دیوانه بهر سوئی نگاه
دید آن خلقان همه آنجا یگاه

از فضائل مجمعی دیگر بدید
رفت آنجاو در آنجا بنگرید

در میانه دید پیر جوهری
داشت روئی همچو ماه و مشتری

جوهری در دست خود بگرفته بود
راه از آن سودا همه بگرفته بود

بانگ میزد بهر جوهر جوهری
تا شود پیدا مر او را مشتری

گفت این جوهر از آن پادشاست
قیمت این دُر در این جا پربهاست

کی طمع دارد که او این را خرد
هرکه این بخرید آنکس جان برد

مردمان آنجا ستاده بیشمار
اندر ان جوهر همی کردند نظار

هیچکس زان مردمان نخرید آن
مرد دیوانه چو خود بشنید آن

در میان جمع آمد در خروش
گفت در من بنگر ای جوهر فروش

این بهای جوهرت چند آمدست
کاین چنین این راه دربند آمدست

هیچکس نخرید این من میخرم
هرچه آید در بهایش میدهم

گفت مرد جوهری یاوه مگوی
روی خود هرگز بخاک ره مشوی

تو کجا و این سخنها از کجا
هست این جوهر از آن پادشا

تو برو ورنه لگد ز اینجا خوری
گشت دیوانه از آن پس جوهری

گفت یک نان تهی او را دهید
از غم این مرد مفلس وارهید

تا شود او سیر از این گشنگی
گفت دیوانه مکن آخر سگی

گشت دیوانه عجایب بی قرار
در میان خلق او بگریست زار

گفت آخر من چواینهای دگر
گم شوم مانند ایشان بی خبر

سعی باید کرد تا این نیز من
جان فشانم چون ندارم چیز من

جوهر سلطان بچنگ آرم دمی
نیست کس اندر جهانم همدمی

گرچه بسیاری زدندش تازیان
او نهاده بود جان اندر میان

جوهری گفتا که ای دیوانه مرد
این چرا کردی و این هرگز که کرد

آن کسی باید که این بستاند او
کو ز مال و زر بسی بفشاند او

در جهان چیزی نداری ای ضعیف
از کجا حاصل شود دری لطیف

جوهر شه از کجا حاصل شود
یا کسی همچون تو زین بیدل شود

این خبر ناگه بسوی شاه شد
شاه از آن احوال دل آگاه شد

مرد بفرستاد کو را آورید
مشتری شاه را میبنگرید

شش کس آمد مرد را اندر طلب
چار کس کردند جانش پرتعب

بیشمارش لت زدند آنجایگاه
پس کشانش آوریدند نزد شاه



ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
مرد دیوانه چو پیش شاه شد
شاه هم از راز او آگاه شد

دید درویشی ضعیفی ناتوان
بیدلی حیران و مشتی استخوان

جملهٔ سر تا قدم مجروح بود
صورتی نامانده یعنی روح بود

جوهری اندر جنون مجنون شده
از پی جوهر دلش پرخون شده

عشق جوهر از دلش برده قرار
تن ضعیف و دل نحیف و جان نزار

زیر پایش چرخ گردون پست بود
در غم جوهر نه نیست و هست بود

پای تا سر عین رسوائی بد او
در جنون عشق شیدائی بد او

شاه چون او را بدید و بنگرید
از غم او جان شه اندر دمید

شاه چون درویش را دیدش بغم
شاه معنی بود گفتش لاجرم

گفت ای درویش دوراندیش من
دعوی این راز کردی پیش من

در جراحت دیدهٔ چندین جفا
از برای جوهری بس بی بها

من خریداری چو تو میخواستم
مشتری همچون توئی میخواستم

راست برگو گر تو مرد راستی
تا ازین جوهر چه معنی خواستی

جوهری کان کس خریدارش نبود
تو طلب کردی درینت سر چه بود

جوهر من چند کس میخواستند
روبسی در پیش میآراستند

صد هزاران جان بدین کرده فنا
تا مگر از شاه آید اقتدا

جان خود ایثار جوهر کرده اند
این چنین جوهر نه آسان برده اند

هرکه دعوی کرد آمد پیش من
اولش باید بخوردن نیش من

هر که دعوی کرد معنی بایدش
تا در معنی بکل بگشایدش

هرکه دعوی کرد باید جانش داد
جان بشکرانه میان باید نهاد

هر که دعوی می کند از جوهرم
من ازین گفتار خود مینگذرم

هر که دعوی کرد و جوهر خواست کرد
کار خود زین شیوه اول راست کرد

هر که جوهر خواست او خود بگذرد
تا بکلی او ز جوهر برخورد

هر که جوهر خواست بردار آید او
تا که جنّت را سزاوار آید او

جوهر معنی اگرداری قبول
چند خواهی بود آخر بوالفضول

جوهر معنی نبد بی قیمتی
تا کجا یابی تو در بی قیمتی

جوهر شه گشتهٔ تو خواستار
زود باید خود ترا کردن بدار

گر تو جوهر از شه جان خواستی
کار خود در هر دو کون آراستی

گر تو جوهر یافتی از پیش شاه
بگذری از کون و باشی فرق ماه

گر تو جوهر پیش شه دریافتی
این زمان بر سوی کشتن تافتی

جان خود اندر میان نه بهر او
چند باشی پیش شه در گفت و گو

بیش ازین دعوی هشیاری مکن
بعد ازین گفتی میفزا در سخن

زود سوی دار شو تا بنگری
جوهری کز هر دو عالم برتری

زود سوی دار شو تا بنگری
جوهری کز هر دو عالم برتری

زود سوی دار شو ای بی قدم
تا ببینی این وجودت با عدم

هر دو یکسان گشته درذات صفات
چون کنم این دامن این ساعت صفات

جوهری بینی زعالم بی نشان
اولین وآخرین هم بی نشان

جوهری بینی عجایب در نفس
هر دو عالم نیست شد زین دسترس

نیست کس را سوی این جوهر رهی
تا بیابد کل جوهر ناگهی

جان بده از عشق جوهر این زمان
تاترا جوهر بود آن رایگان

جان بده تا جوهرت حاصل شود
وین دل اندر جوهرت واصل شود

ای ز عشق جوهر خود بی قرار
دایما اندر قراری بیقرار

این چنین از عشق جوهر سرنگون
اوفتاده در میان خاک و خون

از کمال سرّ او آگاه شو
بر سر راهی دمی در راه شو

سوی بازار زمانه کن گذر
خوش همی رو تا مگر بینی اثر

جوهری را اندرین بازار بین
جمله دلها را از آن بازار بین

جوهر عشقت نظر دارد نهان
تا ببینی کین همه خلق جهان

جوهر عشقت نظر کن یک دمی
گرد آن استاده بینی عالمی

عالمی بینی در آن جوهر نگاه
میکند آن را بشیدائی نگاه

تا مگر این جوهرم حاصل کنند
خویشتن در روی من واصل کنند

تا مگر جوهر فتد دردست شان
این چنین صیدی فتد در شستشان

چند سال است تا که این جوهر ز من
خواستند او را همه شاهان ز من

جوهری این را کجا داند بها
من همی دانم که چیست این را بها

تو نمیدانی که من از بهر این
چند کس را کشته ام بر قهر این


ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
هر که این جوهر ز من درخواست کرد
از سر جان جهان برخاست کرد

هرکه این جوهر ز من دارد طلب
پیش من آید ز اول در تعب

گر چنان کو مرد ره باشد درین
این یکی عاشق بود بر راستین

جوهر من راز من خواهد بجان
تا بیابد او مگر جوهر نهان

گر بجان جوهر شود او خواستار
سرّ جوهر بس کند او آشکار

من بدست جوهری زان داده ام
عشق خود زین راز خود بگشاده ام

تا به بازار زمانه آورند
هر کسی بر نقش جوهر بنگرند

جوهری آنرا کند بر جان بها
گر بیابد مشتری نکند رها

جوهر من بینهایت آمدست
تا ابد بیحد و غایت آمدست

جوهری این را چو در بازار کرد
بس دل و جان را که او ایثارکرد

هیچ خلقی مشتری این را نبود
این سخن جز مرد ره نتوان شنود

تو ز بهر چه خریدار آمدی
مشتری این را پدیدار آمدی

از کجا این سر من دریافتی
اندرین اسرار چون بشتافتی

زین سئوال من جوابی بازگوی
تانگردد مر ترا فتنه بروی

گفت آن دیوانه مرد با ادب
من چو تو ای شاه بودم در عجب

بر سر این جوهرت جانم رسید
ناگهان این را درین بازار دید

عزم جوهر داشتم من در ازل
جان خود را زین ندارم در حیل

جوهرت را من بدستم مشتری
جوهری را هم توئی چون بنگری

جوهرت را من خریدار آمدم
از پی جستن به بازار آمدم

زر ندارم مال دنیا نیستم
در طلبکاری عقبی نیستم

در طلب کاری جانان آمدم
در خریداری بدینسان آمدم

هیچکس این محنت و خواری ندید
آنچه مروز این بجان من رسید

خلق ما را سرزنش کردند ازین
لیک توفیقست شاها اندرین

آنچه تو دانی که دریابد بکل
هرکه باشد در بُن اسرار کل

مشتریم مشتریم مشتری
زر ندارم جان نهادم بر سری

مینهم گر میکنی از من قبول
تا چه فرمائی درین ای با اصول

جوهری تو گر مرا خواهی بداد
تاج بر فرق گدا خواهی نهاد

پادشاهان مر گدایان نشکنند
بل گدایان را زخود خرم کنند

پادشاهان جهان تا بودهاند
جان و دلها را ز خود آسوده اند

پادشاهان زیر دستان را برحم
بخششی بروی کنند از روی رحم

گر تو امروزم بجان رحمی کنی
رنج و اندوهم تو از دل برکنی

سر نهادم در میان برخیز و رو
بیش ازین با من چنین مستیز ورو

سر بر و جوهر مرا ده این زمان
تا کنم حاصل مراد خود ز جان

شاه با او گفت ای مرد اسیر
این سخن از تو عجب دیدم فقیر

چون سر تو من بریدم در جهان
کی تو جوهر باز بینی در عیان

گفت شاها این سخن با من مگوی
بیش ازین آزار بیچاره مجوی

کم مکن ما را درین میدان خاک
زانکه ماکردیم جان خود هلاک

زندگی خود دلم در مرگ دید
جان من کلی در آنجا برگ دید

هرچه بودم ترک کردم در هلاک
از هلاک خود ندارم هیچ باک

من ز بهران کنم این را طلب
تا کسی این را نباشد در طلب



ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
جملگی یک حلقه باشد بی شکی
این همه حلقه نباشد جز یکی

جملگی یکی شود چه نیک و بد
این سخن دریاب دورست از خرد

جملگی یکی شود بر اصل ذات
یک یکی اندر یکی گردد صفات

جوهری شاهت دهد درحال هم
تا نیفتی آن زمان در قال هم

جوهری یابی ز استغنای حق
تا بگردی این زمان شیدای حق

جان جانت را شود کلی پدید
آن زمان پیدا شود از دید دید

جوهری کز بحر بی همتا بود
یابدش غوّاص اگر بینا بود

جوهر دریا یکی باشد همه
آب دریا میشود جوهر همه

جوهرذاتست بیشک در صفات
اندرین دریا بود آب حیات

جوهر ذاتست در کلی همه
جمله عالم زین سخن بردمدمه

اسم جوهردان نفخت فیه را
پیش ره دانی بجان تنبیه را

گر تو این راز اندرین جا پی بری
در زمان از هر دو عالم برخوری

این جهان و آن جهان کل جوهرست
از وجود شاه اسمی مضمرست

این جهان و آن جهان اسمی بود
اولین اسم آن رسمی بود

موی در مویست این راه عجب
گر فرومانی بمانی در تعب

مو به مو بر هم شکاف آنجا بخود
دور گردان وهم و فهم آنگه زخود

نفی نیک و بد بکن تا کل شوی
ورنه تو زین راه عین ذل شوی

هر سه میدان تو یکی بی قیل وقال
ماضی و مستقبل و آنگاه حال

هرچه بینی نیک بین چه نیک و بد
نیک و بد چه از عیان چه از خرد

چون که مرد راه بین آید تمام
نه بد و نه نیک ماند و السّلام

چون تو مرد راه بین آیی بحق
در جهان جاودان گیری سبق

هرکه از بیعلّتی در حق فتاد
در خوشی جاودان مطلق فتاد

هر که او جز نیک بینی بد ندید
از کمال سرّ جانان خود بدید

گر ترا سهمی کند گر خواریی
آن ز عزّتست نه از بیزاریی

چند در پندار مانی مبتلا
چندخواهی بود در عین بلا

چند خود را خوار و سرگردان کنی
چند خود را چون فلک گردان کنی

هر دم از نوعی دگر آیی برون
زان بمانده بر برون بی درون

هرچه اندیشی بلای جان تست
نیک و بد درد تو و درمان تست

این زمان در صورتی از هر صفت
میزنی دستها در معرفت

معرفت شد خوار از گفتار تو
شرم میدارد وی از کردار تو

هرچه میگویی محالی بیش نیست
هرچه میبینی خیالی بیش نیست

در تو آزو آرزو تلبیس تست
صورت حسّی بکل ابلیس تست

گر تو زین ابلیس خوددوری کنی
گردن صورت بکلی بشکنی

هست این ابلیس ما جمله به بین
مرد را بشناس از روی یقین

هست این ابلیس اندر بند تو
لیک بگرفتست یک یک بند تو

طوق خود در گردن تو کرده است
همچو تو در صد هزاران پرده است

در هوای کام و شهوت میرود
در مقام کبر و نخوت میرود

هر دم از نوعیت سرگردان کند
هر زمان تلبیس دیگر سان کند

انبیا را ره زد این ملعون سگ
زود زو بگریز تا نفتی بشک

گر تو اندر شک بمانی مانده باز
کی رسی آنجایگه در پرده باز

صورت نقش مجوسی قید کن
یک دم این صیاد بدرا صید کن

آنچه او کردست هرگز کس نکرد
یک زمان با او درای اندر نبرد

گر تو بر وی چیره گردی در زمان
صورت و معنی بیابد زو امان

گر تو او را پیش از خود بر زنی
گردن او را بمعنی بشکنی

این خیال فاسدت باطل شود
هرچه میجوئی ترا حاصل شود

چند اندیشی خیال نیک و بد
خود همی دانی تو خود را پرخرد

این خیال لا محال از دل برون
کن که گردی در زمانه ذوفنون

هرچه اندیشی خیالی باشدت
هرچه برگوئی محالی باشدت


ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
جوهری بدهد که در روی جهان
مچنان جوهر نه بیند کس عیان

جوهر شاهت کند خدمت به پیش
بازیابی جوهر آنجا بیش بیش

جوهری کز بحر لاهوتی بود
آن ترا پیوسته ناسوتی بود

شاه دنیا گر وفاداری کند
یکدمی دیگر گرفتاری کند

شاه عالم مر ترا دردل نمود
روی خود در جان تو در گل نمود

شاه جوهر در دلت گشته مقیم
تو چنین افتاده اینجا ای سقیم

شاه و جوهر مر ترا حاصل شدست
زین جهان راه تو زان واصل شدست

چند باشی بر تن و برجان خویش
بیش ازین منشین تو سرگردان خویش

چند لرزی تو برین صورت کنون
کی توانی گشت هرگز ذوفنون

جوهر عشقش چو در بازار کرد
هرکه خواهد جان بران ایثار کرد

جوهر عشقش عجایب جوهرست
قیمت آن از دو عالم برترست

جوهر عشقش کسی بشناختست
کین دو عالم را بکل درباختست

جوهر عشقش کسی حاصل کند
کو درین عالم تنش بیدل کند

ترک جان گیرد بجوهر در رسد
چون ز خود بگذشت در جوهر رسد

هرکه از خودبگذرد جوهر بیافت
گرچه بسیاری بهر جانب شتافت

یک زمان در سوی بازار آی تو
ازوجود خویشتن باز آی تو

جوهر عشقش بجان درخواست کن
از کژی این راستی را راست کن

جوهر عشقش نظر ناگه کند
تاترا از سرّ حق آگه کند

گر تو مرد راه بینی بگذری
آنگهی آیی بسوی جوهری

جوهر شاه جهان آری بدست
بگذر از وی تا شوی در نیست هست

جوهر شه را بخواه از جوهری
جوهر شه را بجان شو مشتری

جوهر شه را ازو درخواست کن
قیمت جوهر بجانت راست کن

تا بر شاهت برد از پیش خلق
ورنه شیداگردی اندر پیش خلق

خلق دنیا چون طلبکار آمدند
از پی جوهر ببازار آمدند

جمله جوهر را خریدار آمدند
اندرین معنی گرفتار آمدند

هر کسی بر کسوهٔ و شیوهٔ
بر سر هر شاخ همچون میوهٔ

در طلبکاری دیگر آمدند
هر یکی در راه رهبر آمدند

جمله یک ره بود در بازار او
مختلف افتاده راه جست و جو

عاقبت چون سوی بازار آمدند
هر یک از نوعی بگفتار آمدند

جملگی جویای این جوهر شدند
نیز بعضی یار همدیگر شدند

تا مگر جوهر رابا دست آورند
پی چرخ پیر را پست آورند

جمله را مقصود جوهر آمدست
جوهری را کرده شان دامن بدست

جوهری عشق میگوید ترا
چند پیچی خویش رادر ماجرا

شاه ما این جوهر او داند بها
پیش شه رو تا کند قیمت ترا

خویشتن از خلق کم مقدار کن
جان خود را غرقه اسرار کن

پیش شه شو تا ترا جوهر دهد
بعد از آن بر جان تو منّت نهد

جوهرت را پیش کش کن جان نثار
بعد از آن مردانه شو در زیر دار

تا مراد خود بیابی در جهان
بگذری از این جهان و آن جهان

شاه هر چیزی که میفرمایدت
عاقبت مقصود ازو برآیدت

تو ز کشتن رو مگردان بر خلاف
که همه کارت بود کلی گزاف

تو ز کشتن جان خود ایثار کن
بعد از آن جوهر تو با خود بارکن

این سخن از ترجمانی دیگرست
مرغ این از آشیانی دیگرست

گر ترا سهمی دهد آن جایگاه
جان خود ایثار کن در پیش شاه

گر ترا سهمی دهد تو زان مترس
بیش از این نادان مشو از جان مترس

گرترا او آزمایش میکند
در فناآنگه فزایش میکند

گر ترا آنجایگه سهمی دهد
بعد از آنت تاج زر بر سر نهد

او ترا هرگز نخواهد رنج تو
این سخن را یک بیک بر سنج تو

او ترا شد جان کنی پیشش فدا
او ترا گردد بکلی پیشوا

هرچه داری جملگی در باز تو
از وصال شه بکل می ناز تو

جوهر کلی چو روشن گرددت
جملهٔ عالم چو جوشن گرددت


ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
از خیال خویشتن تو دور شو
صفا اندر میان نور شو

از خیال صورت اشیا بگرد
بعد از این در گرد این صورت مگرد

هرچه دیدی در زمانه نیک و بد
آن تویی لیکن تو دوری از خرد

چون خیال از پیش خود برداشتی
آنچه آنجا دیده ای بگذاشتی

چون خیال تو بکلی گم شود
قطرهٔ تو آن زمان قلزم شود

چون خیالت در زمان صافی کنی
در میان عرصه کم لافی کنی

در خیال خویشتن چندین مشو
هر زمانی بیش ازین غمگین مشو

از خیال خویش چون فانی شوی
هرچه میگوئیی هم از خود بشنوی

از خیال تست هم خواری تو
هم بلا و رنج و بیماری تو

هر چه آن در دهر آید از خیال
هست پیش عارفان عین محال

همچو نقّاشی خیال انگیز تو
همچو شاعر در خیال آمیز تو

رمل زن چون در خیال خود شود
هرچه میگوید هم از خود بشنود

در خیال خویش یک یک میروند
خواه پیر و خواه کودک میروند

چون خیالست این سپهر پرخیال
هست پیش عاشقان عین محال

کل دنیا چون خیالی آمدست
در بر وحدت محالی آمدست

هر کتابی را که پنهان ساختند
از خیال خویش برهان ساختند

حرفها آنجا خیال آمد به بین
هرچه برخوانی خیالی برگزین

جملگی تصنیف عقلست و خیال
جز معانی جملگی آمد و بال

ازخیالست این که هر روزی فلک
بر خیال خویش گردد چون سمک

گرداین عرصه چنان گردان شده
از خیال خویش سرگردان شده

کوکبان اندر خیال آفتاب
گاه بی نور و گهی با نور و تاب

ماه هر دم چون خیالی میشود
ازخیالش چون هلالی میشود

گاه در دوری گهی اندر کمی
گاه در افزون و گاهی در کمی

جمله اشیا در خیالی مانده اند
جمله در نور جلالی مانده اند

عقل تنها در خیال آورده است
زان تمامت در وبال آورده است

روز و سال و ماه و شب جمله یکیست
از خیال این جمله را با خود شکیست

از خیال این چرخ آمد بر دُور
از دُور پیدا شود کلی صور

ماه و خورشید و کواکب بی محال
بیخبر از خود شده اندر خیال

از خیال خویش کلی بیخبر
گرچه زیشانست عالم سر بسر

این همه از فوق و تحت آمد پدید
هر یکی اندر خیالی در رسید

جمله یکسان بود اما از خیال
گشت پیدا این حقیقت لامحال


پــایــان شعر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
حکایت استاد نقاش

بود استادی عجایب ماه و سال
هر دم از نوعی ببازیدی خیال

پرده ای در پیش رویش بسته بود
در پس آن پرده او بنشسته بود

از صورها مختلف او بیشمار
کرده اندر هر خیالی او نگار

ریسمانی بسته بد بر روی نطع
از صورها جمع کردی پیش نطع

جمله اندر ریسمان دانی فنون
بود نقّاشی عجایب ذوفنون

هرچه در عالم بدی از خیر و شر
جملگی کردند آنجا سر بسر

نقش انسانات هم بر کرده بود
نقش حیوانات بی مرکرده بود

از وحوش و از طیور و هرچه هست
کرده بود از نیست آنجا گاه هست

از برون پرده آن میباختی
در درون آن کار را میساختی

بر سر آن نطع چابک دست بود
هرچه بود او را همه در دست بود

هرچه در فهم آید و عقل و خیال
کرده بود از نقشها خود بی محال

جمله از یک رنگ امّا مختلف
در عبارت گشته کلی متّصف

جمله یکسان بود اما اوستاد
هریکی بر گونهٔ دیگر نهاد

داشت صندوقی درون پرده او
جملگی پردخته آنجا کرده او

چون برون کردی صورها را از آن
اوفکندی اندران بند روان

هر یک از شکلی مر آنرا جملهٔ
شاد کردی بی محابا جلوهٔ

هر یک از نوعی دگر میباختی
هر صور از گونهٔ میساختی

گاه صورت گاه حیوان گاه خود
ساختی او صورتی از نیک و بد

نقش رنگارنگ او بر لون لون
آوریدی او برون بی عون عون

چون ببازیدی بهر کسوت بران
درکشیدی بند آن در خود روان

بگسلانیدی صورها اوستاد
پس بدادی هم در آن ساعت بباد

پس نهاد یآن به صندوق اندرون
او فکندی آن بزرگ رهنمون

اندران صندوق افکندی ورا
کس نمیپرسید ازو این ماجرا

هرکه کردی این سئوال از اوستاد
کز برای چه چنین دادی بباد

از برای چه تو این ها ساختی
خرد کردی عاقبت در باختی

از برای چه تو بر بستی ورا
وز برای چه تو بشکستی ورا

از برای چیست این با ما بگوی
تا چرا کردی و افکندی بگوی

هیچکس او سعی خود باطل کند؟
هیچکس او رنج خود عاطل کند؟

هیچکس هرگز کند انصاف ده
راست برگو آنگهی بنیاد نه

هرکه میکردی سؤال از اوستاد
او جواب هیچکس را مینداد

چون جواب کس ندادی اندر آن
آن همه راز نهانی بد عیان

خلق را از روی دل دیوانه گشت
آشنا بودند اگر بیگانه گشت

زان صورها لون لون بی عدد
او برون کردی عجایب بی مدد

دیگران مردم شدندی پیش او
گرچه دل خونی بدی از نیش او

آن همه نقش عجایب در بساط
اوفکندی اندران عین نشاط

دیگران یکسر همه کردی تباه
صورت و صندوق میکردی نگاه

هم تباهی آوریده اندرو
دیگر آن قوم آمده در گفت و گو

هیچکس را مر جواب اونبود
هرچه گفتندی صواب او نبود

عاقبت چون کس نیامد مرد او
جمله میبودند دل پر درد او

اندران مردم همه میسوختند
هر زمانی آتشی افروختند

بود مردی کامل و بسیار دان
در حقیقت گشته بود او راز دان

بود مردی با کمال و فرّ و هوش
کرده بود او از شراب شوق نوش

صاحب اسراردانش بود او
صاحب عقل و توانش بود او



ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 266 از 270:  « پیشین  1  ...  265  266  267  268  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA