انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 267 از 270:  « پیشین  1  ...  266  267  268  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 


کار این استاد آن کس فهم داشت
نه چو عقل دیگران او وهم داشت

او رموز و راز اودانسته بود
هرچه بد اسرار اودانسته بود

یک شبی رفت او بنزد اوستاد
کرد اکرامی و پیشش ایستاد

تاکمال خویشتن حاصل کند
خویش را در نزد او واصل کند

نزد آن صاحب رموز راز شد
یک دمی با او بخلوت ساز شد

از طریق عزّت او کردش سلام
تا بماند دولت کل احترام

پیش استاد جهان او راز گفت
هرچه یکسر بود یکره باز گفت

این سؤال از اوستاد آنگاه کرد
تادل خود او از آن آگاه کرد

گفت ای استاد راز کاردان
از حقیقت جمله تو بسیار دان

این رموز تو کسی نایافته
هریک از نوعی دگر بشتافته

چشم عالم همچو تو دیگر نیافت
هردم از نوعی دگر گرچه شتافت

راز صورت را بمعنی جان شدی
با رموز کلّ خود شادان شدی

خلق اندر گفت و گوی تو روند
گرچه اندر جست و جوی تو روند

جملگی در ماجرای خویشتن
جملگی اندر بلای خویشتن

جز خیال تو نمیبینند آن
لیک راز تو نمیدانند آن

در مقالات تو گفتار هوس
میپزند و مینداند هیچکس

کین چنین راز تو از یدّ تو است
این همه نقش از قلم مدّ تواست

می نداند هیچکس اسرار تو
می نه بیند هیچکس هنجار تو

می چه داند هر کسی رمز و رموز
کین نه اسراریست پیدایی هنوز

جمله در کار تو حیران آمدند
جمله همچون چرخ سرگردان شدند

واقف راز تو چون هرگز نبود
زانک دانائی ترا دیده نبود

این زمان بر من رموز تو ز تو
گشت پیدا هر زمانی تو بتو

نی من از تو باز خواهم گفت راز
این حدیث از تو نخواهم گفت باز

آنچه من دیدم ز تو از دید تو
هم ز دید تو بگویم دید تو

از تو دیدم آنچه میبایست دید
از تو خواهم گفت دیدم آنچه دید

این همه ازتو بکلی با تواند
باتو گویااند و بی تو با تواند

هم کمال تو تو دانی بی شکی
هم ز تو خواهم بگفتن اندکی

آنچه بینی راز تو باشد بکل
پس مرا بیرون فکن زین نقش ذل

من بدانستم ز بازی های تو
از مقام عشق بازیهای تو

هرچه کردی هم ز تو دیدم ترا
نزد دید خویشتن دیدم ترا

هر چه کردی آوریدی در بساط
جملهٔ آن نقش کردم احتیاط

احتیاط نوع نوعت کردهام
همچو پرده مانده اندر پردهام

جمله دیدم هرچه کردی بی خلاف
من یقین دانم نباشد این گزاف

جملهٔ صورت ز یکسان کرده ای
جمله را یک رنگ همسان کرده ای

جملهٔ ترکیب هر انواع را
کرده ای بر هر صفت اصناع را

چون که تو کردی برآوردی برون
از برای دید این نقش فنون



ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 


بر بساط مملکت کردی روان
از صفت هر جایگه آن را روان

عاقبت چون از تمامت باختی
از برای چه تو آن را ساختی

چون کنی در عاقبت آن خرد تو
از چه باشد عاقبت دست برد تو

سعی چندینی تو بردی اندران
از چه کردی خرد آنرادر جهان

اول کردن چه بودت ساختن
عاقبت هم خویش آن را باختن

کردن از چه بود و بشکستن ز چه
آوریدن چه و بر بستن ز چه

از چه سعی خود کنی باطل چنین
بازگو این راز با این راز بین

تا بگویم من بدین خلق جهان
وارهند از گفت و گویش این زمان

عاقبت استاد از اسرار حال
مر جوابی گفت از کشف سؤال

گفت ای پرسندهٔ زیبا سخن
کار عالم نیست پیدا سر زبن

نیک کردی این سؤال لامحال
من بگویم درجواب این سؤال

این سؤال تو نکو کردی ز من
من جواب تو بگویم بی سخن

گوش هوشت باز کن سوی سؤال
تا جوابت بشنوی در کل حال

این سؤال از من که کردی زین همه
راز من یک جزو بودی زین همه

نیک فهمی داری و خوش گفت تو
وین در اسرار کردی سفت تو

اول اصل من ز من تو گوش کن
گر توانائی ازین می نوش کن

اول کار خود از من بازدان
آنگهی تو از حقیقت راز دان

اول از پندار عقل آیی برون
تابدانی سرّ اسرارم کنون

اول این اصل باید کرد حل
تا نباشد کار کلی برحیل

اول این ترتیب اگر حاصل کنی
تا چو آنها خویشتن بیدل کنی

همچو ایشان تو مشو در گفتگو
لیک مر این سر شنو باجستجو

این چنین اسرار مشکل حل بکن
چون شکر در آب خود را حل بکن

سرّ اسرارت ز من گردد یقین
هم ز من بشنو ز من ای راز بین

این همه نقش مخالف از صور
من بکردم هر یک از لونی دیگر

هر یک از لونی دگر برساختم
هر یک از نقشی دگر پرداختم

هریک از شانی دگر آورده ام
هر یک از نوعی دگر من کرده ام

هر یکی برکسوتی کردم روان
هر یکی بر یک صفت کردم عیان

هرچه رنگ آنجا مخالف آمدست
در همه جمله موالف آمدست

رنگ آنجا مختلف بر مختلف
صورت و معنی بیاید متّصف

من همه ترکیب کردم از قیاس
جمله بر ترتیب کن آن را قیاس

من همه پرداختم از بهر کار
تا تماشایی بود در روزگار

چون تماشا بود هم آمد به علم
از تماشا گشت کلی راه علم

هرچه علمست آن و جهلست از یقین
علم و جهل از یکدگر آمد به بین

جهل و علم از یکدگر آمد پدید
این بدان و آن بدین آمد پدید

تا نباشد جهل علم آنگه نبود
علم از جهل آمدت اندر نمود

گرچه علم و جهل حاضر آمدند
هر یکی در کار ناظر آمدند

علم باید گرچه مرد اهل آمدست
تابدانی کاخرش جهل آمدست



ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 


علم صورت هیچ باشد بی خلاف
علم معنی هست معنی بی گزاف

علم معنی آن نگردد مختلف
علم معنی میشود زین متّصف

این همه صورت که من آراستم
این همه از دید خود پیراستم

این همه صورت که اعیان کرده ام
هر یکی رنگی دگرسان کرده ام

این همه صورت ز معنی فاش شد
بود معنی نقش صورتهاش شد

سالها ترتیب کردم جمله را
تا بدانستم اساس جمله را

سالها بنیاد اینها کرده ام
سعی بی حد اندرین ها برده ام

چون منم نقّاش هم صورت گرم
هرچه سازم آن به بینم بنگرم

چون منم نقّاش از روی حساب
آورم شان میبرم اندر حجاب

چون منم نقّاش هم استاد هم
من کنم این جمله را بنیاد هم

چون همه من میکنم من باشم او
این همه پیدا ز من شد گفتگو

من چه غم دارم از اینهای دگر
بهتر از لونی کنم لونی دگر

چون منم سازندهٔ کار نخست
بشکنم آنگه کنم کلی درست

چون منم دانندهٔ این کار را
کی بود ترسی ز هر گفتار را

چون منم بر جزو و کل این صور
حاضر و پیدا کننده سر بسر

پرده من دارم درون پرده هم
پا و سر در پردهام گم کردهام

هم بگویم راز و هم گویم به تو
سرّ خود را باز گویم هم بتو

هم منم هم خود مرا معلوم گشت
راز من هم مر مرا مفهوم گشت

هیچکس رازم نمیداند یقین
در گمان افتاده کی یابد یقین

درگمان این راز هرگز پی نبرد
آنکه یابد عاقبت او پی ببرد

در زمان این راز گردد فاش تو
آنگهی پیدا شود نقّاش تو

در یقین آنگه به بینی روی وی
چون بری این راز را کلی بوی

راز ما را کژ مبین ره گم مکن
خویشتن را در صف مردم بکن

هرکه رازم یافت او دیوانه گشت
از خرد یکبارگی بیگانه گشت

کار من از راز من پیدا بشد
این زمان جانها ازین شیدا بشد

من همی دانم چه کردم چون شدم
من ازین پرده همه بیرون شدم

بشکنم آن را به آخر من همان
بار دیگر من برون آرم از آن

این نه اینست و نه آنست آن بدان
رمز من کس را نباشد ترجمان

رمز من اینجا ز اسرار قدم
آمده تا تو بدانی زد قدم

رمز من ز اسرار من گردد عیان
از شکستن هم مرا آید بیان

این عیان صورت تو بشکنم
بردن و آوردن آن روشنم



ادامه دارد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 


روشنم آید نباشد روشنت
تا نپنداری بکلی جوشنت

تو سفر داری کنون در گفت و گو
حالیا میباش اندر جست و جو

روشن آنگه میشود کو بشکند
زین همه گشتن از آنجا وارهد

روشن آنگه میشود کو خرده گشت
هم بصورت هم بمعنی مرده گشت

روشن آنگه میشود کو خود نبود
آن زمان پیدا شود نابود و بود

اوستاد آبگینه گر ببین
زو ببین اسرار و آنگه زو ببین

چون کند یک شیشه آنگه بشکند
آنگهی بازش بپرده در برد

شیشه دیگر برون آرد لطیف
جوهری شفّاف بس نغز و شریف

جوهر دیگر برون آرد دگر
ور دگر خواهی دگر آرد دگر

جملگی یک آبگینه بود آن
هر یک از نوعی دگر بنمود آن

هر یک از لونی دگر آرد برون
اوستاد جلد سازد پر فنون

جوهرش یکیست اما بیشها
میکند هر نوع نوعی شیشه ها

چون همه یکیست اندر اصل کار
شیشه ها آرد تفاوت بی شمار

شیشه های بی تفاوت آورد
ور بخواهد او بکلی بشکند

ور بخواهد همچنان بگذاردش
باز از نوعی دگر باز آردش

هرچه زینسان میکند او کرده است
رنج بی حد اندر آن او برده است

چونکه خود سازد یقین داند که اوست
از چه این کلی زبانها گفتگوست

چون همه من کردم و کردم خراب
هم من از من مر مرا گویم جواب

من همی دانم که این اسرار چیست
نقش این پرده درین پرگار چیست

خرد گردانم تمامت نقش ها
هیچ انجا باز مینکنم رها

راز خود با تو بگویم زین همه
تاترا مقصود جویم زین همه

تا جهان بر گفتگوی من شود
جملگی در جستجوی من شود

تا مرا بشناسد این عقل فضول
گرچه آن جا میکند ردّ و قبول

تا مراد خود ز خود باقی کنم
عاقبت آن جمله در باقی کنم

رازهای دیگرم در پرده است
هیچکس آن را زحل ناکرده است

آنچه من بنمودم آن جا اندکی
بیش ازین دیگر نباشد اندکی

آنچه ما را در نهان پرده است
پرده اندر پرده اندر پرده است

از پس پرده اگر یابی همه
راز ما را کل تو دریابی همه

لیک این معنی مکن بر کس تو فاش
معنیم بنگر تو صورت بین مباش

صورتت بشکن که تا تو بنگری
آنگهی از راز ما تو برخوری

گر تو از راز درون آگه شوی
گرچه بی راهی ولی یاره شوی

راز من چون بر تو گردد جمله فاش
از عذاب جان و دل ایمن مباش

دست من بر دست خود نه استوار
بعد از آن تو سرّ ما کن آشکار

یک زمان در پردهٔ ما در خرام
یک زمانی بگذر از این ننگ و نام

نام و ننگ خود بکلی در فکن
صورت خود خرد اندر هم شکن

این صورت را کن بکلی خرد تو
تا که بر شیطان نماند عضو تو

از خیال خویشتن آیی برون
در درون پرده آیی از برون

آن خیال آنجا که تودیدی همی
آن خیال از نقل آمد یک دمی

در درون آیی همه آهنگ کن
نام خود بردار و خود بی ننگ کن

در درون پرده شو واقف ز ما
تات بنمائیم هر دم جایها

در درون پرده عزّت خرام
در درون پرده وحدت خرام

خاص آنجا شو اگر خواهی خلاص
تا شوی اندر درون پرده خاص



ادامه دارد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 


پرده بردار و بیا اسرار بین
هر دم از نوعی دگر گفتار بین

پرده بردار و ببین راز مرا
این همه تمکین و اعزاز مرا

در درون پرده صاحب راز شو
آنگهی در سوی ایشان باز شو

آن همه صورت که دید آن زمان
دیگر از نوعی دگر بینی عیان

آن دگر از صورت دیگر ببین
کل طلب کل جوی کل شو کل ببین

صورت خود از میان برداریی
راز خود آنگه بکل دریابی

راز ما در پرده دل باز بین
آنگهی تو معنی و اعزاز بین

در زمان و در مکان آی و برو
در مکان اندر زمان آی و برو

از مکان و از زمان شو تو برون
تا بیابی راز ما بی چه و چون

راز ما دریاب آنگه کل بباش
چون شوی تو کل بکل بی دل بباش

هر که کل شد جزو را با او چه کار
و آنکه جان شد عضو را با او چه کار

کل شوی آنگاه چون بینی تو راز
اولین یابی بآخر هم تو باز

هرکه ساز کوی ما سازد بکل
اول از پندار افتد او بذل

هر که خواهد از وصال ما دمی
حیرت جان سوز بیند عالمی

یک زمان اندر درون پرده آی
پردهٔ راز خود از پرده گشای

مرد ره بین چون زاستاد این شنید
روی استاد حقیقی باز دید

روی او میدید و او پنهان شده
در پس آن پرده او حیران شده

گفت ای استاد دور از انقلاب
از چه افکندی مرا در اضطراب

راه ده اندر درون پردهام
زانکه بی توراه را گم کردهام

راه ده تا من درآیم سوی تو
چون درآیم من ببینم روی تو

گر دهی راهم بیابم دور چرخ
چون دهی را هم رسم در غور چرخ

پرده عشق ترا دوری کنم
بیخ غم از جان و ازدل برکنم

حاجبی آمد برون از پرده او
ایستاد ودست او بگرفت او

گفت بسم اللّه که استاد جهان
میبرد اینجا ترادر میهمان

یک زمان در اندرون آی از برون
تاترا باشم در آنجا رهنمون

دست او بگرفت وشد در پرده باز
اوفکند آن لحظه از هم پرده باز

چون درون پرده شد بیخویشتن
درگذشته ازوجود و جان و تن

عالم صغری چو در کبری فتاد
راز او کلّی در آن عالم گشاد

راه کلی پرده اندر پرده بود
لیک آن راه از صفت گم کرده بود

حاجب از چشمش نهان شد در زمان
مرد را لرزی درآمد در نهان

ناگهان الحاح استاد او شنید
لیک مر استاد را آنجا ندید



پایان شعر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
رسیدن سالک با پرده اول

میبرید او راه خود در پرده باز
تا مگر پیدا شود در پرده راز

اولین پرده ز نور تاب دید
چون نظر کرد اندران پرتاب دید

بود نوری شعله زن در پرده در
گر نبینی آن تو باشی پرده در

بود نوری سبز با او تاب دار
در صفت مانند حوضی آب دار

گفت ای استاد ای تو پرده در
چیست با من تو بیان کن این خبر

گفت ای مسکین مترس و اندر آی
تا ترا بر فرق افتد نور ورای

چند ترسان باشی و بیخود شوی
نیک میبین تا نباشی در بدی

خود مبین تا این همه کم گرددت
قطره دریا بهم کم گرددت

در سلوک آتش طبعی ممان
سرّ ما را هم ز ما تو بازدان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
رسیدن سالک با پرده دوم

برگذشت و پرده دیگر بدید
گشت پیدا درد چشم او پدید

پردهٔ بس بی نهایت بی حجاب
پردهٔ کانرا نباشد خود حساب

بود خرگاهی ز نور آن را طناب
از طناب او جهان پر آفتاب

خرگه نوری که پرنور آمدست
لیک گه نزدیک و گه دور آمدست

هر دم از نورش نظر بگداختی
بار دیگر نور هم بر ساختی

نور آن پرده عجب چون روح بود
نه کسی هرگز ز کس آن را شنود

کرد زان نور معظّم نورها
داده جلوه زان میان طنبورها

جملگی در روشنی او شده
کام نور از کام کامش بستده

کرد از استاد اودیگر سؤال
گفت ای استاد دیگر گوی حال

راز این نور دگر تو باز گوی
با من مسکین دگر این راز گوی

گفت استادش که این خرمن گه است
روشنی راه را این در رهست

روشنی پرده زین نور آمدست
گر نداند عقل معذور آمدست

بگذر از این نور و بگذار و برو
نور او بر او تو بسپار و برو

نور نور از نور این آمد پدید
از گمان اینجا یقین آمد پدید

برگذشت و شد بسوی پرده باز
تا چه بیند بار دیگر پرده باز

میگذشت و راه را در مینوشت
هرچه پیش آمد از آنجا میگذشت

راز پرده مرو را حاصل نشد
رنج برد او و در آن واصل نشد

میگذشت او تا بپیری در رسید
روی آن مرد دگر در راه دید

دید پیری روی او مانند نور
دختری در پیش و گشته با حضور

بود پیری صاحب رأی و خرد
بر همه دانا و واقف از خرد

آنچه او را از کتب حاصل شده
بر کمال عشق او واصل شده

سالها در خواندن او بیقرار
با همه در کار لیکن بردبار

سالها دانست اسرار مرا
خوش همی خندید پیر نیک را

رفت پیش پیر پس کردش سلام
تا که پیرش کرد آنجا احترام

پیش پیر آمد بلب خاموش شد
در صفای پیر او مدهوش شد

پیر گفتش این رموز و راز ما
کرده آهنگ یقین از جابجا

از چه مدهوش آمدی نزدیک من
پیش آی اکنون تو در ره یک ز من

پخته باش و اندرین پرده مترس
گرچه هستی راه گم کرده مترس

پرده رازست و استادان زمن
کرده هر یک بر صفت بشنو ز من

گرچه ترسان گشتهٔ زین پرده تو
زود باشد تا شوی گم کرده تو

خود مکن گم لیک پرده گم بکن
هرچه بینی بشنو از من این سخن

میگذر میبین و میرو پیشتر
زانکه این راهیست بیش از بیشتر

بنگر و بگذر بپرس از اوستاد
کاین همه اسرار ما را او نهاد

چون ترا استاد زین آگه کند
هر چه بینی با تو آن همره کند

گفت ای پیر نکو رأی لطیف
باز ده ما را جوابی تو ظریف

من ندانستم درین ره این چنین
کز کجا گردد ترا این سر یقین

این چه دفتر باشد و این از چه چیز
هست رمز این رموزت ای عزیز

رمز حال خود بگو با ما تو باز
تا ببینم رمز تو بازاز نیاز

گفت ای پرسنده حال من بدان
بگذر و بگذار ما را زین جهان

راز من هرگز کجا داند کسی
راز من استاد داند بی شکی

گر تو خواهی مرد راز و راز دان
رو ز استاد این حقیقت باز دان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
رسیدن سالک با پرده سیم

در گذشت از وی بساعت برق وار
جان خود در راه کرده او نثار

تا بسیم پرده او اندر رسید
ناگهان یک ماه روی نغز دید

دید او یک صورتی بس با کمال
رأی و دانش ذات او صافی جمال

خرمن نورش طنابی کرده بود
ز آب چشمش چشمه آبی کرده بود

صورتاو معنی روح و حیات
روشنی او ز صنع کاینات

پرنشاط و خنده لب با رأی و هوش
درّها آویخته بر روی و گوش

رفت پیش او سلامی کرد خوش
ماه روی او را جوابی داد خوش

ایستاد و پس زبانی برگشاد
سرّ او با خود دگر رمزی نهاد

چون شنود احوال او آن ماه روی
از سر عشق آمد او در گفت و گوی

گفت ای داننده اسرار بین
هم بنور طلعت ما راه بین

راه میبین وروان شو مردوار
جهد کن تادل نماند در غبار

اوستاد ما در آنجا راز بین
آنگهی اسرار کلی باز بین

راز تو از پیر آمد پای دار
گر تو اکنون مرد عقلی پای دار

درگذر از پرده و او را نگر
کز پس پرده بسی راز دگر

میشود پیدا و خود بینی براه
جهد کن تا بازآیی با پناه

گفت اکنون تو چه کس باشی بگوی
با من بیچاره اکنون راست گوی

گفت ای بیچاره کامی گیرو دو
این سخن از گفت من بپذیر ورو

سعی خود این جایگه باطل مکن
زود بگذر خویشتن واصل مکن

برگذشتم زو شدم در پرده باز
پرده دیگر دریدم هم بناز
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
رسیدن سالک با پرده چهارم

چهرمین پرده عجایب پرده بود
ردههای دیگران گم کرده بود

پردهٔ در پردهٔ در پردهٔ
بی صفت دید او عجایب پردهٔ

در میان پردهٔ خضرا صفت
برتر از ادراک و وهم و معرفت

بود نوری ساطع و آتش نهاد
نور او بر سالک حیران فتاد

شعله های تیغ گون بر هر صفت
میزدندی هر زمانی یک صفت

برق استغنای او افروخته
جملهٔ عالم ازو افروخته

نور او بودی ز تحقیق و یقین
کی شود این سر بر هرکس یقین

بود نوری نه سرش پیدا نه بن
کی درآید وصف او اندر سخن

از کمال صنع و از تف نظر
راه او شد در زمان نزدیک تر

بود نوری رنگ رنگ از هم شده
جملهٔ‌عالم ازو معظم شده

بود نوری از تجلّی در وصول
این مگر فهمی کند صاحب قبول

بود نوری زینت عالم شده
پرتوش تمکینی آدم شده

نور تحقیقی و یقین تر زان ندید
لال شد سالک چو آن هیبت بدید

رفت پیش پیر چون راهش بُد آن
تا شود نور یقین او را عیان

در میان نور پیری زنده دید
ذات او اندر یقین پاینده دید

بود پیری در میان نور در
زو نباشد در جهان مشهور تر

صاحب اسرار کلّی گشته او
لیک هم در پرده بد در جست و جو

سالها گردیده در شیب و فراز
لیک هم مانده درون پرده باز

اوستاد او را بکلی کرده کل
او یقین خود بُده در راه کل

هم بنور او منور پرده ها
هم بطرح او مدوّر پرده ها

هم یقین او گمان برداشته
شعله های نور را بفراشته

هم منیت در هویت باخته
سرمدی در سر مدیت تاخته

راز اشیا را شده او پایدار
هر دم از پرده شد و آشکار

جملهٔ پرده ازو پر نور بود
بود نزدیک و بمعنی دور بود

سبز خنگی زیر ران او بدید
چشم عالم همچو او دیگر ندید

سبز خنگی بر نهاده لاجورد
در جهان بسیار دیده گرم و سرد

نور پرده تابداری کرده بود
از نهیب او خماری کرده بود

خیمه نوری طناب اندر طناب
پرده های او حباب اندر حباب

پس سلامی کرد اندر روی او
آنگهی آمد روان بر سوی او

دید رویش را تمامی همچو ماه
از تف رویش نمیکرد او نگاه

چشم ره بین اندران حیران شده
هم ز دیده روی او تیره شده

ذات او هر دم کمالی بیش داشت
هر دم از نوعی جمالی مینگاشت

یک قلم در دست و لوحی پیش او
اندر آن جا آمده در جست و جو

هر زمان آن پیر میکردی نظر
در نظر کردن شده در رهگذر

ذات عیسی را درینجا گه بیان
گر نمیدانی درین منزل نشان

در صفت هر دم فروتر آمدی
از سوی بالا فرو تر آمدی

هر نشیبی را بود ذاتی فراز
هر فرازی را بود در عین راز

مرد ره بین چون چنان راهی بدید
همچنان میرفت تا او آرمید

گفت ای معنی و صورت جمله تو
در برونی و درونی جمله تو

عکس نور تو شده هر دوجهان
از تو پیدا گشته این راز نهان

ای تمامت پرده ازتو روشنی
عکس نعلت داده مه را روشنی

نور تو بگرفته در کون و مکان
این زمان هستی تو درعین عیان

ذات تو آمد صفات راهبر
مر مرا راهی نما ای راهبر

عکس تو بر جان من شوقی نهاد
این زمانم گوییا ذوقی نهاد

راه من بنمای در این جایگاه
زانکه استادم بود در ره پناه

گفت ای پرسنده مجنون صفت
اوستاد آنجا بداند معرفت

راه از من برتر آمد پیش او
راه پیدا میشود در نور او

راه میرو هر زمان واپس ممان
تا مگر یابی امان اندر امان

راه دورست اندرین ره دار پای
چون درین ره آمدی میدار پای

راه دورست و پر آفت ای عزیز
هست اندر راه تو بسیار چیز

راه دورست وهمی بین و مترس
اندرین ره آی و میبین و مترس

چست رو تا روی استاد جهان
باز بینی راه جویی این زمان

تو اگر از راز من داری خبر
بازگویی راز با من سر بسر

سیرت استاد با من بازگوی
آنچه دیدی بر یقین پر راز گوی

کام این مسکین بیچاره برآر
زانکه اندر راه گشتم سوگوار

اوستادم این زمان خودتم ز دست
ذات من گویی در آنجا گم بدست

هم تو آخر رمزی از استاد گوی
تا بدانم حال خود در جست و جوی

گفت ای پرسنده بشنو تو جواب
انقلاب پرده میکن انقلاب

این زمان بسیار سالست ای عزیز
تا بدانستم درین بسیار چیز

صنعت استاد دیدم سالها
هم ازو معلوم کردم حالها

راز استادم عیانی چند شد
گرچه پای من کنون در بند شد

راز استادم عیان چندی نمود
عاقبت آنجایگه بندی نمود

پرده را از سوی بالا مینگر
آن زمان از سوی پرده درگذر

تا شوی واقف ز راز اوستاد
کاین همه ترتیب کلی اونهاد

تو تماشای برون کن راه بین
راه میبین آنگهی شو راه بین

آنچه اول دیدهٔ در پرده باز
تو چه دیدی اولین پرده باز

حال ایشان جملگی با او بگفت
راز راز ودر زمان اندر نهفت

گفت ایشان بازمانده در رهند
جملگی خدمت گزار در گهند

مانده اند حیران درین پرده عجب
بازمانده گشته اند از این سبب

نورافشان جمله از نور منست
راه کلّی هم ز نورم روشنست

هم ز بالا نور از من میرود
کار گاه نور از من میرود

لیک من هم نیز ازین حیران ترم
در میان پرده سرگردان ترم

هر زمان از منزلی آیم بره
نیست مارا هیچ منزل از بنه

گاه در شیبم گهی اندر فراز
باز میجویم ز استاد این نیاز

باز میجویم همی استاد خود
تا مگر او را به بینم تا ابد

گر مرا در گردش آید در نهاد
من نخواهم این همه بی اوستاد

سالها مقصود من او بوده است
تا مرا استاد خود کی بوده است

اوستادم اوستاد جمله است
از خودی خود همه ترتیب بست

این همه ترتیب پرده اوستاد
از برای دیدن خود او نهاد

اوست جمله لیک ناپیدا بمن
زان شدستم این چنین شیدا بمن

اوست جمله لیک میآید خطاب
هر دم از استاد کلی این جواب

نور خود را راز پنهانی مکن
جز براه من تو گردانی مکن

جز براهم پرده دیگر مگرد
آنچه من گویم رهی دیگر مگرد

در ره و در پرده سرگردان شدم
من چو تو در پردهها حیران شدم

معنیء داری ز من بالاتری
این زمان در آب تو تشنه تری

گرهمی خواهی که بینی اوستاد
اندرین راهت قدم باید نهاد

در چنین پرده ممان هر جای باز
ورنه مانی از برون پرده باز

من بسی این راه را طی کردهام
لیک اکنون بازمانده بر درم

هرکه این پرده بکلی راه برد
بعد از آن این پرده را از ره سپرد

در زمان زان پرده بیند اوستاد
کاین همه ترتیب و قانون اونهاد

جهد کن ای رهبر پاکیزه رای
تا نمانی همچو من اینجا بجای

راه رو در ره ممان ای پرده باز
تا نگردد در عقوبت ره دراز

زود بگذر رو درآنجا راه جوی
گر تو هستی مرد راهش راه جوی

گفت ای پیر مبارک روی من
یک زمان دیگر نگه کن سوی من

بازگوی احوال را هم بر تمام
تا که چندین پرده دارد احترام

چند پرده بایدم زینجا گذشت
تا مرا گردد ازین اسرار گشت

چند دیگر پردهها اندر رهست
کاین نه راهی خرد و رای کوتهست

گفت چارت پرده دیگر برو
هم چنین میرو تو راه و میشنو

غلغل و تسبیح پیران اندران
تا به بینی آن زمان عین عیان

جایگاهی خوفناک اندر رهست
ره گذارت این زمان آنجاگهست

تا نه پنداری که راهی خرد شد
ای بسا کس کاندرین ره مرد شد

همچو تو بسیار کس من دیدهام
در مقام عشق صاحب دیدهام

آنچه تو دیدی و هم بشنیدهای
تو کجا همچون من اینجا دیدهای

راه تو بر سقف این پرده درست
در پس این پرده یک پرده درست

جهد کن تا خود ازو داری نگاه
تا نگردد رنج برد تو تباه

جهد کن تا تو ازو میبگذری
ور بمانی باز ازو غافل تری

زانکه سهمی با سیاست در رهت
تا نه پنداری که راهی کوتهست

این سخن حقا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود تقلید نیست

هر کسی را زین سخن بویی دهند
هرکسی از معنیش شویی دهند

کی بیابد بوی این عقل فضول
زانکه اسرایست بی فصل و فضول

راه بینا این ره از ایشان بپرس
هر که دیده باشدش آسان بپرس

بگذر از این پرده و کبر منی
گر تو مرد راه بین روشنی

بگذر و بگذار استاد ازل
تو طلب کن تا بیابی بی حیل

گر تو استاد ازل بشناختی
از همه کردارها پرداختی

ای دریغا درد مردانت نبود
روزی مردانت میدانت نبود

ای دریغا قدر خود نشناختی
عمر هرزه در صور در باختی

ای دریغا رنج تو ضایع شده
اندر اینجا کار تو ضایع شده

اوستاد چرخ آنجا باز جوی
آنچه گم کردی هم از خود باز جوی

اوستادت برد اندر پرده باز
آمدی اندر درون پرده باز

پرده خود بر دریدی بی خبر
هم ز استادت ندیدی هیچ اثر

پرده برداری باستادت رسی
تو چنین در پرده مانده واپسی

ای دریغا در درون پردهٔ
لیک خود را این زمان گم کردهٔ

ای دریغا ای دریغا ای دریغ
همچو ماهی این زمان در زیر میغ

ای دریغا گر از این بیرون شوی
خرقه پوش گنبد گردون شوی

زود بگذر هیچ آرامی مگیر
اندرین ره هیچ انجامی مگیر

بگذر ای دل تا نمانی باز پس
زود بنگر راه و منگر باز پس

بگذر ای دل پرده از خود باز کن
اوستاد خرقه را آواز کن

تا مگر رویش ببینی در گذار
تا شود اسرار کلی آشکار

بگذر این ره تو ممان در پرده باز
گرنه بازیها کند این پرده باز

هرچه دیدی آن خیالی بود و بس
هرچه گفتی آن محالی بود و بس

بازجوی استاد و بگذر شادوار
چند باشی خوار و سرگردان نزار

چند مانی در نهاد خویشتن
بگذر از این پردههای جان و تن

چون شنید این راز از استاد پیر
هم نظر آمد مرو را دستگیر

پس قدم در راه بنهاد و برفت
برق وار اندر ره افتاد و برفت

میشد اندر ره عیان اندر نهان
باز میگردید او در هر زمان

راه را میدید و میبرّید راه
تا مگر جایی رسد زان جایگاه

خود بخود میگفت این راز او براه
میگذشت و مینوشت آنگاه راه

زار و حیران ناتوان و مستمند
بازمانده دل نزار و تن به بند

بند راه او همین صورت شده
راه کرده بی حد و ماتم زده

گفت این خود کردهام اندر عیان
این چنین هرگز که کرد اندر جهان

من چنین حیران در این راه دراز
تن ضعیف و دل نزار وجان گداز

این که من کردم که کردست او بخود
دور افتادم دریغا از خرد

دور افتادم چنین بیچاره من
زار و محروم وزخان آواره من

ای دریغا راه من دور اوفتاد
از چه سر تا پای مهجور اوفتاد

من چه دانستم درین راه دراز
تا مرا باشد قرین کار ساز

من نه تنها زار اندر ره شدم
من کجا اینجای مرد ره شدم

ای دریغا رنج برد و سعی من
صرف شد اندر چنین راه فتن

ای دریغا هیچکس آگه نشد
هیچکس با من کنون همره نشد

آن بلا را هم بخود برداشتم
خلق بدگو را بخود بگماشتم

این بلای خلق بر من جور کرد
این چنین از پردهام در دور کرد

من ندانم تادگر ره باز من
باز بینم روی خویشان ووطن

کی بیاران دگر من در رسم
این چنین حیران بمانده در پسم

کی شود دیدار استادم یقین
تا گمان من شود کلّی یقین

کی سپارم راه کلّی را تمام
تا شود زان حضرتم حاصل تمام

این مرادم حاصل آید یا نه خود
بازماندم این چنین حیران بخود

کار من در عاقبت پیدا شود
تا درین راهم رهی پیدا شود

این همه سعی تو گردد ناپدید
کی در آن حضرت همی خواهی رسید

برتر از عقلست راه پیچ پیچ
راه دور و چون به بینی هیچ هیچ

در کمال عزّ هرگز کی رسم
من ندانم تا در آنجا کی رسم

حاصلم گردد ز راز بی نشان
ترجمان من شود این ترجمان

حاصلم گردد ندانم تا که چون
مر مرا آنجا که باشد رهنمون

رهنمایم کیست در راه یقین
تا مگر بیرون شوم از کفر و دین
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
رسیدن سالک با پرده پنجم

راه میبرد تا جائی رسید
خود در آنجا گاه ناگه پرده دید

پردهٔ دید او عجب آراسته
پر ز زینت نقش او پیراسته

پردهٔ بد سرخ رنگ و نیلگون
اندران پرده عجایب موج خون

موج میزد از درون پرده هم
دید اندر فوق ناگه یک علم

یک علم از نور برافراشته
بر سر پرده عجب بفراشته

پرده دید او عجایب سرخ رنگ
بد فراخ امّا درونش گشته تنگ

رفعت او از بلندی ساز داشت
در درون پرده یک آواز داشت

بود‌آوازی درون پرده در
بی خود آواز آمدی ز آنجا بدر

بر سر آن خیمه در زیر علم
دید پیری ترک روی دل دژم

ابرویش پرچین و نورانی ولی
پیش او استاده بودی یک تنی

نور رویش شعله در زیر علم
میزدی چون برق هر دم دم بدم

سایه نورش چنان گسترده بود
اوفتاده در تمامت پرده بود

بر سیاست سهمگن بدرای او
زیر پرده بد ستاده جای او

از کمال و رفعت او آنجا یگاه
داشت تیغی تیز در دستش نگاه

هر زمان کردی بهر سوئی نظر
هیچ بالاتر نبد زو یکدگر

یک تنی افتاده سر در پیش او
تن شده بی جان ز زخم نیش او

آن تن افتاده بخون در زار زار
اوفتاده پیش پرده تن نزار

هر زمان در خون طپیدی تن برش
سر نهان گشتی هم از پیش سرش

نور روی او بگرد تن شدی
تادر آن ساعت وجودش بستدی

محو گشتی و دگر باز آمدی
پیر آنجا گه بخود شیدا شدی

تیغ لرزان در کف او همچو آب
بوده سبز و آبدار و چون سذاب

هرکه این رمز و معانی بر گشاد
گشت بی سر تن به پیش سر نهاد

هرکه زین اسرار ما آگاه شد
در درون پرده مرد راه شد

هرکه زین اسرار بی سر شد ز تن
او بیابد کل و جزو خویشتن


ادامه دارد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 267 از 270:  « پیشین  1  ...  266  267  268  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA