انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 269 از 270:  « پیشین  1  ...  267  268  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
سوال سالک وصول از پیر

را بین گفتا که ای جان جهان
ای مرا تو آمده عین عیان

چون ندانی واصلی آنجایگاه
هم تویی و نه تویی اینجایگاه

راز تو دریافتم چون گفتهٔ
درّ معنی اندرین ره سفتهٔ

راز خود اکنون تو پنهان میکنی
بر من مسکین چه تاوان میکنی

چون تو آوردی مرا اینجایگاه
هم مرا بنمای اکنون کل راه

تامراد خود دمی حاصل کنم
همچو تو من نیز خود واصل کنم

گفت آن هاتف تو خود دیدی همی
کی کجا یابی وصالم یک دمی

خود مبین حق بین که تا تو حق شوی
پس ندایی کن ندایی بشنوی

در نگر کاین سرهم از خود رفته است
تو چنان دانی که از خود رفته است

این زمان هم باخود وهم بیخودست
در مقام کل فتاده بی خودست

سالها اینجا مقیم راز ماست
اندر آنجاگاه او دمساز ماست

این درخت و مرغ و صندوق و گهر
رازها دارد درین ره راهبر

راز ما میداند او اینجایگاه
بازمانده در درون پرده گاه

این زمان مقصود او حاصل کنم
این زمانش دمبدم واصل کنم

راز ما میداند و از خود شدست
یک نظر دیدست و او بیخود شدست

همچنان ناپخته است اینجایگاه
عاقبت دریافت وصل پادشاه

صبر کن تا راز او را بنگری
تا تو نیز از راز او هم برخوری


ادامه دارد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 

چون تو بودی و تو باشی جاودان
هم تو خواهی بود آنجا کاروان

جاودانی جاودانی جان شده
گشته پیدا وز نظر پنهان شده

دیدهٔ سر مر ترا هرگز ندید
یدرک الابصار خود هرگز ندید

نحن اقرب راستی را بر حضور
پای تا سر گر شده نور تو نور

نحن اقرب نی صفا تست و نه ذات
میکنی کلی صفات بی صفات

نحن اقرب سخت نزدیک گلی
آتشی و باد نه آب و گلی

جمله و از جمله فارغ آمدی
بر همه عالم تو عاشق آمدی

نحن اقرب خویشتن بشناختی
هم کمال خود زعشقت باختی

چون تو بودی این همه اشیا چه بود
چون نهانی این همه پیدا چه بود

هم نهانی و تو پیدا آمدی
آشکارا آشکارا آمدی

آشکارا بودی وپنهان شده
هم ز پیدائی خود یکسان شده

چون نبودم من تو بودی در جهان
هم نبودی محدث ودر جان نهان

کی مکان تو شود پیدا چنین
بی مکان هرگز مکان گردد یقین

این مکان و این زمان چون باشدت
در برون و در درون چون باشدت

فهم کن تو و هومعکم زین سخن
کی گمانی بود بر تو این سخن

و هومعکم ذات پاک تو بود
هرچه هست کلی چو خاک تو بود

اصلی اما فرع را بگذاشته
فرع فرع تو همه بگماشته

آب با برف آمده بسته شده
هر دو یکی گشته و پشته شده

آب چون در گل شود نبود خراب
فهم از این سان باشدت فهم کلاب

آب چون با گل شود در یک جهت
رنگ وبوی گل شود در معرفت

رنگ گل با بوی تو شد همنشین
آب چون گل گشت از روی یقین

بوی او دارد همیشه بوی تو
زانکه خو کرده است او باخوی تو

هر دو یکسان گشت بر کل گوهری
هردو یک بویست چون بوی آوری

هر دو یک بویست از آثار کل
علو کلی میشود آنجای کل

چون یکی گردد یکی به بی صفت
چون توانم کرد کلی معرفت

چون یکی گشتم همه یکی شویم
از دو بینی آن زمان کلی شویم

کل کل گشتیم و در ذات آمدیم
کل کل هستیم و کُلات آمدیم

جزو بودیم این زمان کل گشتهام
گرچه بسیاری ابر ذل گشتهایم

بر صفت گشتم چنین من بی صفت
هم خودی خود بدیدم بی صفت

در صفات خود صفت بگذاشتم
هر چه فانی بد بکل بگذاشتم

من نهانیام نهانی بر عیان
بر عیانم بر عیانم بر عیان

در عیان گشتم نهانی زین غرض
تا نداند راز و حالم بد غرض

واقفم بر جملهٔ اسرار کل
این زمان بگذاشتم من عین ذل

ذات خواهم گشت اندر نور تو
تا شوم کلی تمامت نور تو

آن زمان یکی بود هم بیشکی
کی بود شکی گمان اندر یکی

چون یکی گشتم نه بینم من دویی
هرچه میگفتم تویی وهم تویی

این همه از تو بگفتم هم بتو
از تو میگویم عیان هم من بتو

با تو خواهم گفت یکی گشته ام
گرچه راهت کل بدو کل گشته ام

من یکی خوانم یکی دانم ترا
هم یکی خواهم شدن بی ماجرا

من یکی ام قل هواللّه احد
چو عدد یکی شود کل عدد

چون یکی گشتم نماندستم دویی
من نمانم این زمان جمله تویی

در ره توحید فانی گشتهام
غرق آب زندگانی گشتهام

جمله یکی گشتهام من بی صفت
جملگی چون اوست نیستم معرفت
معرفت شد جمله در یکی تمام

این زمان یکی ترا بینم مدام

جمله یک چیزست اما من نیم
پای تا سر محو گشتم من نیم


پایان شعر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

صبر کن تا راز بنمائیم ما
راز خود بر راز بگشائیم ما

آنچه ما دانیم آن پیدا کنیم
راز پنهانی بدو پیدا کنیم

این زمان اندر نظر او بیهش است
در چنان بیهوشی او خوش خوشست

این زمان اندر وجودست و عدم
میزند اینجایگه کلی قدم

یک نظر کردیم سوی پیر ما
این چنین گشتست حیران پیر ما

از کمال خود نظر کلّی کنیم
جزو او را این زمان کلّی کنیم

از کمال این پیر ره واصل کنم
عاقبت مقصود او حاصل کنم

یک زمان واایست اینجا و مترس
تا بدانی کاین چه رازست و مترس

برق استغنا چنان آید ز دور
آتشی گردد در آنجا همچو نور

خودببینی آنچه اینجا دیدنیست
بازدانی آنچه اینجا کرد نیست

عشق ما اینست هم در عاقبت
ره ندانی تا که جویی عافیت

عشق ما اینست و ما پیداکنیم
آنچه پنهانست ما پیدا کنیم

عشق ما هرگز نداند عقل بین
در گمان هرگز کجا باشد یقین

تا نسازی و نسوزی پاک تو
کی توانی گشت نور پاک تو

این زمان ما یک نظر خواهیم کرد
از جلال خود نظر خواهیم کرد

تا شود فانی وباقی گردد او
این زمان کلّی تمامت گفت و گو

بشنو این اسرار جان گر آگهی
بشنوی از جان گر مرد رهی

رمز من نه عقل داند اندرین
در گمانت عقل کی یابد یقین

رمز من شوریدگان دانند و بس
رمز من سرّیست از اللّه و بس

رمز من کلّی حقیقت آمدست
اوّلت این عقل باید کرد پست

تا کمال لامکان حاصل شود
جان تو از این سخن واصل شود

بوی این گر هیچ بتوانی شنود
گوی از کونین بتوانی ربود

این رموز از لامکانست ای عزیز
سرّ این دریاب ناگردی عزیز

ناگهی از حضرت عزت ز ذات
ناگهانی یک علم زد نور ذات

پیر در ساعت در آنجا گه بسوخت
اندر آن آتش بکلی برفروخت

آتشش از پای تا سر در گرفت
خوش همی سوزید و خاکستر گرفت

تا تمامت گشت خاکستر وجود
گوییا این پیر خود هرگز نبود

همچنان آواز میآمد یقین
این رموزم هم بدان ای راه بین

همچنان از شوق بودی نعره زن
همچنان از ذوق بود اندر سخن

همچنان در عشق پا تا سر ببود
بودآوازش ولی صورت نبود

همچنان میگفت ای کلّی شده
کام خود در عاقبت تو بستده

هم گمان من یقین گشته ز تو
پای تا سر راه بین گشته ز تو

نیستم هستم کنون در نیستی
هستی تو شد یقینم نیستی

هست گشتم نیستم در پرده من
پرده ها کرده همی برگرد من

نیست گشتم هست گشتم جاودان
هست وخواهم بود و هستم جاودان

وارهیدم من ازین رنج و الم
بی وجودم روح پاکم در عدم

نیست در هستم یقین اندر عیان
هم جهانی نه جهانم در جهان

نه عیانم هم عیانم شد که من
نیستم اما توی کلی و من

درتو گم گشتم تویی اکنون مرا
در درون تو شدم بیرون مرا

راز من کلّی تو میدانی تویی
هرچه گفتم بر زبان کلّی تویی

بود من بود تو بُد چندین که بود
گوییا اکنون نمودم بود بود

آینه گشتم بکلی آینه است
روی من با روی تو هر آینه است

کان قلبی کالغوادی من فتوح
انت قلبی انت عینی انت روح

الصباحی فی منامی حالتی
ثم ضعت فی فوادی ضالتی

حالتی مجلی فوادی ظاهری
این زمان در باطنی و ظاهری

جزو گشتی کل بدیدی جاودان
چون نهان گشتی عیان دیدی نهان

من توم راهت تمامت پرده ام
نه چو پرده اولین گم کرده ام

واصلم کلی بکن اکنون تمام
تا نمانم من تو مانی والسّلام

واصلم گردان خودی خودنمای
جان جانی تو مرا جانم نمای

اول و آخر یقینم کن یقین
تا شود عین عیان عین یقین

در تن و بی تن چو تنها گشته ام
این زمان بی تن بخون آغشته ام

واصلم کن عین گردانم عیان
جان کنون و جسم رفتم ازمیان

این دگر خواهم که داری حاصلم
هم ز فضلت تو بگردان واصلم

واصلم گردان ازین ما و منی
تا یکی گردم درین سر بی تنی

راز دیدم هم بگویم مر ترا
چون تو من گشتی شنو کل ماجرا

در تو گم گشتم چو تنها آمدم
بی تنم اما چو شیدا آمدم

نه محیطم هم محیطم بر همه
نه شبانم هم شبانم بر رمه

نه دلم اما یقین دل گشته ام
اندرین ی خود خودی دل گشته ام

ره شدم نه ره شدم همره شدم
با توام نه بی توام آگه شدم

عاشقم تا روی تو دیدم عیان
عشق شد معشوقه گشتم جاودان

پرده ام نه پرده ام در پرده ام
نه چو سالک این زمان ره کرده ام

بی تنم هم بی تنم هم با تنم
روشنم نه روشنم هم روشنم

صورتم نه صورتم نه سیرتم
نه بمعنی ن ه بتقوی سیرتم

عاقلم نه عاقلم هم عاقلم
صادقم در عاشقی هم صادقم

من توام یا تو منی هم من توام
هر دو یکی گشته و نه من دوام

در وجودم در سجودم در خودم
در مقام عشق اکنون بی خودم

راز دارم ازتو امّا در نهان
بی خودم اما حقیقت بر عیان

راز تو هم باتو خواهم گفت باز
رازدار من تویی ای بی نیاز

راز تو بر من عیان شد بی وجود
بود من کلی هم از بود توبود

راز دانی راز دانی رازدان
هم عیانی هم عیانی هم عیان

در عیان تو نهانی آمدست
در نهان تو عیانی آمدست

این نهان تو عیان را آشکار
کس نهان هرگز ندیده آشکار

در نهانی من عیان میبینمت
در عیانی جان جان میبینمت

راز هر دو کون گشته از تو فاش
هر دو کون از ذات نوشد جمله فاش

واصلم در ذات توفانی شده
از برون پرده اعیانی شده

واصلم در ذات تو افتاده من
سر بسوی حکم تو بنهاده من

واصلم در ذات تو مستغرقم
در جلال تو عیان مطلقم

ذات تو باقی و بنده فانیست
عین دانائی من نادانیست

راز تو بشناختم بر شش جهت
جمله یکی گشتم از روی صفت

بی صفت گشتم صفت بگذاشتم
از صفات تو دمی پنداشتم

من صفات تو کجا دانم صفت
کز صفت مستغنی و از معرفت

عقل و جان ایثار کردم زین مقام
تا شدم در ذات تو فانی تمام

عقل بیرون ماند و شد در پرده او
همچو تو، من خویشتن گم کرده او

عقل پنهان گشت و او را پرده است
در میان پرده ها خو کرده است

بر سلوک خود هوسها میپزد
هرچه میخواهد زسودا میپزد

آخر الامرم وصولی راست شد
گرچه افزون بود علمم کاست شد


ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 

آخرالامرم وصولی راست شد
گر چه افزون بود علمم کاست شد

کل رازم فهم شد در جای خود
نیست چیزی دیگرم همتای خود

هیچ دیگر در خیالم راه نیست
هیچکس از وقت من آگاه نیست

این زمان از عشق ذاتت سوختم
هرچه بودم جمله کلّی سوختم

در وجود ودرعدم کلی شدم
این زمانه بی عدد کلی شدم

سوختم از آتش عشق تو من
سوخته کی گوید آخر این سخن

تو منی و من ترا خواهم ز تو
گشته افزونم نکاهم من ز تو

بر جمال لایزالت عاشقم
میزنم یک دم که صبح صادقم

صبح گشتم شب شدم هم روز من
از وصال تو شدم فیروز من

این دلم شد محو ازکل نهان
دل بدل شد جان بجان ای جان جان

جان جانی هم عیانی در نظر
باخبر هستم ز عشقت بی خبر

مفلسم لیکن همه زان منست
نقش اشیا جملگی زان منست

هیچ در دستم ولی در دست من
از فراق بیخودی هم مست من

آفتابم نور او هم از منست
آفتاب از نور رویم روشن است

ماهم و افتاده اندر تف و تاب
همچنان مستغرقم در فتح باب

آسمان لیکن نیم گردان شده
کوکبم اما نیم حیران شده

گردش اشیا همه ذات منست
مصحف کل نقش آیات منست

آتشم وز آتش غم سوختم
این چنین نور یقین افروختم

زادم و بر باد دادم زندگی
زنده گشتم من زروی مردگی

آب لطف تو بدم گشته روان
این زمان بر باد دادم آن مکان

حال آن خاکستر اکنون گشته گل
عین کل گشتیم اندر عین ذل

بحرم از شوق تو این ساعت بجوش
تا ابد هرگز نخواهم شد خموش

کوهم امّا کوه غم بگذاشتم
بهره از روی یقین برداشتم

جبرئیلم نه ز جبریل آمدم
کام دل از جبرئیلم بستدم

هستم اسرافیل و صورم در دمست
افکننده صورتم در دم دمست

من ز میکائیل عزت یافتم
از وجود رزق حرمت یافتم

هم ز عزرائیل جان دارم کنون
از غم صورت که آزادم کنون

نه شبم نه روز هم روز و شبم
بی تو اکنون در میان ماتمم

ابرم و از رعد غرّان گشتهام
برقم و از تف سوزان گشتهام

در وجودم از عدم دارم الم
در دلم دارم کرم اما عدم

در نهانم آشکارم از همه
این زمان چون بردبارم از همه

حاصلم شد واصلی بی حاصلم
ازکمال شوق گفتن واصلم

با تومیگویم همه من خود توام
من نخواهم این زمان چون من توام

بی تو کی باشد تمامت جزو و کل
پرده های بی صفت با عین ذل

رفت عقل و رفت صبر و کل شدم
این زمان معشوقهٔ بی دل شدم

کل و جزوم جزو و کل دریافتم
تا که ذاتت بی صفت بشناختم

ذات خواهم گشت در ذات تو من
تا شود منزلگه ذات تو من

من نمانم من نمانم من توام
بی توام اما یقین اندر توام

در زمانم بی زمانم بی مکان
هم زمان بی مکان اندر عیان

هرچهار آمد برون از هر چهار
صد هزار آمد فزون از صد هزار

بحر گردون موج گردم لاجرم
عرش گشتم در درون فرش هم

فرشم و عرشم تو گشتم پایدار
این زمان در عرش هستم گوشوار

فرشم و الارض کل مایدون
فرش را دادی شرف از مایدون

گشته کلی راز تو اعیان کنم
تا تو مانی تو برین بر جان کنم

در مقامات تو کلّم بی خلاف
این زمان گفتم حدیث بی گزاف

عارفم مستغنی از کل شده
اولم در آخر تو گم بُده

بودم و هرگز نبودم بی خلاف
این زمان گفتم حدیث بی گزاف

گرچه بسیاری بخواهم گفت باز
هم دُر اسرار خواهم سفت باز

از توجستم وز تو گفتم هرچه هست
هم تو گشتم هم تو هستم هرچه هست

غیر نیست اندر درون ذات تو
غیر هم نبود صفات ذات تو

هیچ غیری نیست کل سیر تو بود
دیده ام این جملگی دیر توبود

چون یقینی پس چرا اندر گمان
داشتی در پرده خویشم نهان

چون یقینی پس چرا بگذاشتی
هم مرا اندر جفا میداشتی

از وفای تو جفا آمد برم
عاقبت محو تمام آمد برم

از تو دارم درد درمانم تویی
آشکارا این زمان دانم تویی

آشکارایی ولی گشته نهان
بگذرم من از نهانت بر عیان

از نهان و از عیان هر دو یکم
در تمامت جزو و کل مستغرقم

کاشکی اول چو آخر بودمی
یعنی از باطن بظاهر بودمی

کاشکی اول مرا من همچنین
بودمی اندر عیان او یقین

چون تو بودی من که بودم لاجرم
این کمال از تو شدم پیدا عدم


ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

چون تو بودی و تو باشی جاودان
هم تو خواهی بود آنجا کاروان

جاودانی جاودانی جان شده
گشته پیدا وز نظر پنهان شده

دیدهٔ سر مر ترا هرگز ندید
یدرک الابصار خود هرگز ندید

نحن اقرب راستی را بر حضور
پای تا سر گر شده نور تو نور

نحن اقرب نی صفا تست و نه ذات
میکنی کلی صفات بی صفات

نحن اقرب سخت نزدیک گلی
آتشی و باد نه آب و گلی

جمله و از جمله فارغ آمدی
بر همه عالم تو عاشق آمدی

نحن اقرب خویشتن بشناختی
هم کمال خود زعشقت باختی

چون تو بودی این همه اشیا چه بود
چون نهانی این همه پیدا چه بود

هم نهانی و تو پیدا آمدی
آشکارا آشکارا آمدی

آشکارا بودی وپنهان شده
هم ز پیدائی خود یکسان شده

چون نبودم من تو بودی در جهان
هم نبودی محدث ودر جان نهان

کی مکان تو شود پیدا چنین
بی مکان هرگز مکان گردد یقین

این مکان و این زمان چون باشدت
در برون و در درون چون باشدت

فهم کن تو و هومعکم زین سخن
کی گمانی بود بر تو این سخن

و هومعکم ذات پاک تو بود
هرچه هست کلی چو خاک تو بود

اصلی اما فرع را بگذاشته
فرع فرع تو همه بگماشته

آب با برف آمده بسته شده
هر دو یکی گشته و پشته شده

آب چون در گل شود نبود خراب
فهم از این سان باشدت فهم کلاب

آب چون با گل شود در یک جهت
رنگ وبوی گل شود در معرفت

رنگ گل با بوی تو شد همنشین
آب چون گل گشت از روی یقین

بوی او دارد همیشه بوی تو
زانکه خو کرده است او باخوی تو

هر دو یکسان گشت بر کل گوهری
هردو یک بویست چون بوی آوری

هر دو یک بویست از آثار کل
علو کلی میشود آنجای کل

چون یکی گردد یکی به بی صفت
چون توانم کرد کلی معرفت

چون یکی گشتم همه یکی شویم
از دو بینی آن زمان کلی شویم

کل کل گشتیم و در ذات آمدیم
کل کل هستیم و کُلات آمدیم

جزو بودیم این زمان کل گشته ام
گرچه بسیاری ابر ذل گشته ایم

بر صفت گشتم چنین من بی صفت
هم خودی خود بدیدم بی صفت

در صفات خود صفت بگذاشتم
هر چه فانی بد بکل بگذاشتم

من نهانیام نهانی بر عیان
بر عیانم بر عیانم بر عیان

در عیان گشتم نهانی زین غرض
تا نداند راز و حالم بد غرض

واقفم بر جملهٔ اسرار کل
این زمان بگذاشتم من عین ذل

ذات خواهم گشت اندر نور تو
تا شوم کلی تمامت نور تو

آن زمان یکی بود هم بیشکی
کی بود شکی گمان اندر یکی

چون یکی گشتم نه بینم من دویی
هرچه میگفتم تویی وهم تویی

این همه از تو بگفتم هم بتو
از تو میگویم عیان هم من بتو

با تو خواهم گفت یکی گشته ام
گرچه راهت کل بدو کل گشته ام

من یکی خوانم یکی دانم ترا
هم یکی خواهم شدن بی ماجرا

من یکی ام قل هواللّه احد
چو عدد یکی شود کل عدد

چون یکی گشتم نماندستم دویی
من نمانم این زمان جمله تویی

در ره توحید فانی گشته ام
غرق آب زندگانی گشته ام

جمله یکی گشتهام من بی صفت
جملگی چون اوست نیستم معرفت

معرفت شد جمله در یکی تمام
این زمان یکی ترا بینم مدام

جمله یک چیزست اما من نیم
پای تا سر محو گشتم من نیم


پایان شعر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
خاموش شدن سالک وصول از جواب

این بگفت و بعد از آن خاموش شد
وندران عین خودی بیهوش شد

این بگفت آن واصل عرفان شده
بر تمامت سالکان سلطان شده

هرکه را بویی رسد از بیخودی
جمله حق گردد نباشد او خودی

خود مبین و تو فنا شو هم ز خود
تاتو خودبینی توی در نیک و بد

حق طلب میباش تا تو حق شوی
در کمال عشق مستغرق شوی

صورت تو بت بود باطل بکن
این سخن گر ره بری رازکهن

صورت تو در خودی خود بین شده
زانک بیخود گشته و ره بین شده

چون برافتد صورتت از روی کار
نه بود پرده نباشد هم دیار

چون برافتد صورت حسّی ترا
تو فنا گردی در آن عزّ بقا

چون برافتد صورتت زنده شوی
آنگهی گفتار کلی بشنوی

چون برافتد صورتت از شش جهت
آنگهی روشن شود این معرفت

چون برافتد صورتت آنگه یقین
تو بدانی آفرینش در یقین

چون برافتد صورتت از روی کل
عین ذاتت گشته پیدا بی سبل

چون برافتد صورتت عاشق شوی
در کمال او زجان لایق شوی

چون بر افتد صورتت یکسر توئی
صورتت نبود نباشد این دویی

محو گردد صورت اشیا همه
مینماید لیک این پیدا همه

بیخودی باشد همیشه با خودی
آنگهی دانی که کلی هم خودی

چون به بینی خود تو عاشق تر شوی
آنگهی در عشق لایقتر شوی

چون به بینی اول وآخر همه
خود توباشی باطن و ظاهر همه

پرده گر برگیردت از روی کار
تو همی نه دار بینی نه دیار

پرده گر برگیردت فانی شوی
آن زمان تو عین روحانی شوی

پرده گر برگیردت از راز تو
آنگهی بینی بکل اعزاز تو

چون نباشی تو نه بیرون نه درون
اول تو آخر آید رهنمون

راه تودر تو همی یکی بود
اندر اینجا مر کرا شکی بود

پرده گر برگیردت او است و بس
نه وجود عقل ماند نه نفس

نه چو نقش صورتی باشدترا
با که گویم راز تو از ماجرا

ماجرا هم با تو بتوانم بگفت
درّ این اسرار هم با تو بسفت

با تو گویم چون تویی محبوب کل
هم تو جویم چون توئی مطلوب کل

با تو راز تو عیان گردد یقین
پرده ها آنگه بماند بر یقین

پرده ها فانی شود با پرده دار
پرده را برگیر زود از روی کار

پرده را کلی بسوزد پرده دار
راز خود با راز دل کن آشکار

پرده از رخ برفکن تو بر عیان
تا شوی کلی نهان جاودان

پرده را بردار تا راهم دهی
هر دو عالم را بیک آهم دهی

پرده را بردار بر من بیخبر
تا نماند ازمن و پرده اثر

پرده را بردار ای گم کرده راه
تا کنم بیرون این پرده نگاه


ادامه دارد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

پرده را بردار جان من بسوز
اتش عشقت ز ناگه برفروز

پرده را بردار و پرده بر مدر
بیش ازینم تو مده خون جگر

پرده را بردار تا بینم ترا
از میان پرده بگزینم ترا

پرده را بردار تا آگه شوم
گرچه راهت کردهام همره شوم

پرده را بر عاشقان خود مدر
آب روی عاشقان خود مبر

پرده بردار ومرا مشتاق کن
بعد از آنم سیر آن آفاق کن

پرده بردار و عیانم وانمای
جانم از بند ضلالت برگشای

پرده بردار و دلم کلّی ببر
تا شوم از شوق رویت بیخبر

پرده بردار ای حقیقت جسم و جان
تا ببینم روی خوبت در نهان

پرده بردار ای نموده جزو کل
بیش ازینم تو مکن در عین ذل

پرده را بردار و زین پرده چه سود
چون ترا گم کردنست این خود نبود

پرده بردار از صفات لم یزل
تا به ببینم من ترا اندر ازل

پرده بردار ای ورای جان و دل
تا کجا باشدترا مأوای دل

پرده بردار ای ز پرده گم شده
کام خود از پرده ها تو بستده

پرده بردار ای کمالت بی صفت
تا برون افتد ز پرده شش جهت

پرده را بردار تا فاشم شود
گوش جان راز خود از خود بشنود

پرده را بردار و کن فانی دلم
زانک در پرده عجایب مشکلم

پرده را بردار و بیداری بده
از وجود جان تو هشیاری بده

پرده بردار ای تمامت کاینات
گشته بر تو بی تو این نقش صفات

پرده بردار ای نموده انبیا
راه فانی کلی از عز و بقا

پرده بردار ای ترا آدم ز خود
کرده پیدا بر تمامت نیک و بد

پرده بردار ای تو نوح نوحه گر
کرده در طوفان عشقت بیخبر

پرده بردار ای تو ابراهیم را
کردهٔ بر خیر تو تعلیم را

پرده بردار ای ز موسی راز تو
کرده اندر طور دل اعزاز تو

پرده بردار ای ز اسحاق وفا
جان خود بر خویشتن کرده فدا

پرده بردار ای ز عیسی روح روح
داده عالم را بکلی این فتوح

پرده بردار ای ز ایوب ضعیف
کرده رنجور و ز عشقت تن نحیف

پرده بردار ای محمد راز دار
سرّ جمله کن تو بر ما آشکار

پرده بردار ای محمد را وجود
جسم و جانش افکنیده در سجود

پرده بردار ای کمالش داده تو
هرچه بودش جملگی بنهاده تو

راز دار تست این پیر ضعیف
هم فدایت کرده این جان نحیف

چون ترا دیدم تویی وهم ز تو
میکنم کلی تمامت هم ز تو

چون ترا دیدم تو بود یبی صفت
میزنم دستان راز معرفت

چون ترا دیدم توئی در پرده تو
راز خود بر جزو و کل گم کرده تو

چون تو دیدم روی خود بر ما نمای
جام جم چه بود تویی کلی نمای

چون ترا دیدم ترا خواهم مدام
هم ز تو کلی ترا خواهم تمام

سالک ره بین چو در حالت شده
هر زمان بر حالتی فالت شده

گاه اندر خوف و گاهی در خطر
گاه استاده گهی اندر گذر

اندرون پرده تازان راند او
گاه اندر پرده هم وامانده او

گاه محبوس خدا گشته یقین
گاه گشته در گمانی راه بین

راه بیحد کرد اندر دهشتش
دیده اندر راه حق مر قربتش

گاه بیخود گشته در رمز صفات
گاه حیران گشته اندر وصف ذات

گاه در نزدیکی سالک شده
دیده کوران در صفتها لک شده

راه بی حد کرده در وصف و صفت
راز خود دیده ز صاحب معرفت

راز خود بشنید و هم خود خواند باز
او ز عشق رمز کرده جان بناز

راز را از راز دان بشنیده هم
هم ز دیده دیده دیده دیده هم

بر رموز عشق سرگردان شده
در درون پردهها حیران شده

عاشقی بر وصف عاشق آمده
صادقی بر عشق صادق آمده

در گمان و در یقین افتاده پست
زیر پایش پردهها هم کرده پست

واصلان عشق را در پرده راز
دیده راز خود بکرده پرده باز

آنچنان راز نهانی یافته
آنچنان عین عیانی یافته

آنچنان جانها بداده کل بباد
جان خود بر باد داده بی نهاد


ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

عاشق آسا گفتند رمزها باز
تا برون رفتند کل از پرده باز

رازهای خویش با معشوقه کل
گفته با او لیک بی او گفته کل

هرچه ازمعشوق بشنفته براز
جمله با معشوقه خود گفت باز

راز با معشوقه گفته در نهان
تا نهانشان گشت بر صورت عیان

راز خود را گفت کلی پیش دوست
مغز گشته لیک نه مغز ونه پوست

راز خود گفته بدانای جهان
بر گذشته از زمین و از زمان

راز خود با راز او آورده خود
بیخودی اندر یقین بی نیک و بد

راز خود با عشق گفته در نهان
گشته معشوق حقیقی در نهان

راز خود با راز حق آمد یقین
راز باید گفت مرد راه بین

ای دل آغاز یقین آغاز کن
پرده از روی حقیقت باز کن

ای دل آخر چند در راهی کنون
مانده اندر پردهٔ بی رهنمون

ای دل آخر چند خواهی تاختن
جان خود در راه جانان تافتن

ای دل آخر چند سودایی کنی
اندر این ره چند شیدایی کنی

ای دل آخر چند این سوداپزی
اندر این پرده تو این سوداپزی

ای دل آخر راز تو از پرده گم
گشته است و کردهای تو راه گم

ای دل آخر تو درون پرده ای
خویشتن درخویشتن گم کرده ای

ای دل آخر چند بی سازی کنی
درهوی عشق طنّازی کنی

ای دل آخر جان خود درباز تو
پرده را افکن ز رویت باز تو

ای دل آخر پرتوی از وی ببین
چند خواهی گشت اکنون راه بین

ای دل آخر خون جان از جام ساز
راه بی آغاز را انجام ساز

ای دل آخر چند خاموشی کنی
خویش را در عین مدهوش کنی

ای دل آخر پرده باز افکن زروی
بیش ازین تا چند باشی راه جوی

ای دل آخر از یقین آگاه شو
یک زمان در قربت اللّه شو

ای دل آخر دیدهٔ این سالکان
در فنای عشق گشته صادقان

ای دل آخر چند خواهی ایستاد
هم بباید رفت پیش اوستاد

ای دل آخر تن بنه ره پیش گیر
آنگهی از ره مراد خویش گیر

ای دل آخر خون خود تا کی خوری
هر زمان وامانده و حیران تری

ای دل آخر برق واری در گذر
تا بیابی روی آن صاحب نظر

ای دل آخر عین جان ایثار کن
هرچه داری در جهان ایثار کن

ای دل آخر ساز تن کن اختیار
تا تو گردی اختیار اختیار

ای دل آخر تا نگردی سوخته
کی شود سرّ سویدا توخته

ای دل آخردر فنای او مترس
چند باشی بازمانده باز پس

ای دل آخر چند نازی جان بباز
در نشینی چند می جوئی فراز

ای دل آخر پند من بپذیر تو
تا شوی کل خویشتن کم گیرتو

چند باشی در درون ودر برون
چند باشی غافل آسا در جنون

ره روان رفتند و تو در پردهٔ
همچنان میجویی و گم کردهٔ


ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

رهروان رفتند و تو در پرده ای
همچنان میجویی و گم کردهٔ

ره روان رفتند سوی یار خود
تو چنین مانده ببین اغیار خود

ره روان کردند جان خود نثار
همچنان ماندی تو اندر پرده خوار

ره روان رفتند و تو درمانده خود
همچنان در گفتن خودمانده خود

آخر این چندین سخن برگفت و گفت
هم تو گفتن و کس دیگر نگفت

آخر این چندین سخن گفتی تو باز
بازماندی اندرین ره مانده باز

آخر این چندین سخن تو گفتهٔ
یا نگفتی وز کسی بشنفتهٔ

آخر این چندین ملامت بردهٔ
همچنان مانده درون پردهٔ

آخر این چندین ملامت تا بکی
برکسی ماندی که گم کردی توپی

آخر از این گفتنت مقصود چیست
عاقبت بررفتنت مقصود کیست

آخر این چندین بگفتی نیک و بد
تو کسی مانی بمانده بی خرد

راه رو یا اندرین پرده بسوز
همچو این واصل در آنجا برفروز

ره رو آخر یاز خود بگذر بکل
یک زمان در سوی خود بنگر بذل

راه کن تا ره بری بر سوی او
تا همانجا گه ببینی روی او

راه کن تو تا مگر واصل شوی
در مراد خود مگر حاصل شوی

چون بدست تست دادن جان خویش
جان بده یا راه کلی گیر پیش

چون بدست تست خود را سوختن
کار از ایشان بایدت آموختن

چون بدست تست جان بازی چنین
نیست آسان کار جان بازان چنین

چون بدست تست هم جانت بباز
پردهٔ از روی خود انداز باز

چون بدست تست با چندین گمان
میپزی آخر زمان اندر نهان

جان خود ایثار کن در وصل دوست
تا ببینی یک زمان تو وصل دوست

جان خود ایثار کن ای بی خبر
تا بسوزی وانماند هیچ اثر

همچو ایشان اندرین واصل شوی
هم ز حق گویی و از حق بشنوی

گر بخواهی ماند آنجاگاه باز
درنشیبی کی ببینی عین راز

گر بخواهی ماند اندر پرده تو
چند گوئی کردهٔ گم کرده تو

این همه گفتم ترا ای دل ببین
بگذر از خود تا گمان گردد یقین

این همه گفتم ترا ای جان من
بردهٔ چندین زبانها در سخن

این همه گفتم نمردی یک دمی
یک نفس فرمان نبردی یکدمی

این همه گفتم چنین با تو براز
همچنان ماندی تو اندر پرده باز

این همه گفتم ببر فرمان دلا
تا زمانی جمله ما گردیم ما

چون شویم آنجایگه خود جزو کل
کل شویم و وارهیم از بند ذل

چون شوی فانی تو اینجا در صفت
آنگهی یابی کمال معرفت

هرکه فانی شد بقای کل بیافت
بعد از آن در سوی آن حضرت شتافت

هر که فانی شد خرد با او چکار
در بقای کل شود کل رستگار

هر که فانی شد ز دید او دید
هم زحق گفت وز حق رازی شنید

هرکه فانی شد بپرده بیند اوی
پرده برافتد بپرده بیند اوی

چون تو را فانی بخواهی بد تنت
چند خواهی گفت مایی و منت

چون ترا فانی بخواهد شد عقول
چند خواهی بد در اینجا بی اصول

چون تو فانی میشوی از هرچه هست
بازدار از هرچه داری نیز دست

چون تو فانی میشوی از خود بمیر
بعد از آن تو حلقهٔ آن در بگیر

چون تو فانی میشوی زین زندگی
این زمان تو پیش گیر افکندگی

چون تو فانی میشوی بگذر ز خود
تا نماند جملگی نیکت نه بد

چون تو فانی میشوی در چند و چون
گشتهٔ تو در میان پرده خون

چون تو فانی میشوی بردار گام
هر زمانی در مکانی دار کام

چون تو فانی میشوی اینجایگاه
هم در آنجا گرد فانی پیش شاه

چون تو فانی میشوی باری درین
پیش راهش میربرعین یقین

چون تو فانی میشوی بر ذات او
هم بکن خود را زمانی گفت و گو

چون تو فانی میشوی نزدیک او
بگذر از این راه پر باریک او

چون تو فانی میشوی چندین مگوی
گرد فانی گرد و دیگر هم مجوی

چون تو فانی میشوی زنده شوی
از مقام عرش افکنده شوی

بگذر از خود تاکمالی آیدت
بعد از آن وصل وصالی آیدت

بگذر از خود سوی حق اشتاب کن
خویش را در عین فتح الباب کن

بگذر از خود از یک زمان ایمن مشو
هرچه پیش آید در آن ساکن مشو

بگذر از خود راه الااللّه گیر
گر ببینی راه جمله راه گی


ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

بگذر از خود واصل درگاه شو
فان اندر سرّ الااللّه شو

بگذر از خود تا وصال آید پدید
بگذر از خود تا کمال آید پدید

بگذر از خود حق شو وباطل مگوی
بیش از این باطل در این حاصل مجوی

بگذر از خود عقل را آواره کن
بعد از آن این راه را یکباره کن

بگذر از خود عشق شو گر عاشقی
بگذر از جان گر تو مرد صادقی

بگذر از خود ای بمانده بر دو راه
پرده را برگیر ای گم کرده راه

بازجوی از خود گذر کن در گذر
تا کمالی باشدت اندر نظر

چون گذشتی از خود آنگه کل شوی
جان ببخشی آن زمان تو کل شوی

بگذر و بگذار وبگذر از همه
چند خواهی بود عین دمدمه

هرکه آمد از عدم اندر وجود
بود او اندر یقین بود و نبود

هر که آمد اندر آنجا بی خلاف
راه باید کرد او را بی گزاف

هرکه آمد اندر آنجا باز ماند
لیک اینجا هم ازو او راز خواند

هرکه آمد راز را با او بگفت
چون ندانی سرّ اسرارش نهفت

هرکه آمد محرم اسرار گشت
از خودی در بیخودی بیزار گشت
ه
رکه آمد جان ودل تسلیم کرد
هرچه گفت از جان جان تعلیم کرد

هرکه آمد پای اندر ره نهاد
گرنه آگه بود آگه گشت و شاد

هر که آمد راه جانان باز یافت
لیک این راز جهان شهباز یافت

هرکه آمد راز او هم بدهمو
کام خود از کام خود بستد همو

هرکه آمد رنج را دید و بلا
اندر این رنج و بلا شد در فنا

چون همی خواهی شدن باری ز پیش
راه حق گیر ای مرادت دیده پیش

نوش اندر نیش باشد کارگر
نوش کن نیش آر داری این خبر

هرکه این ره را مسلّم کرد او
اندرین ره جان معظّم کرد او

ای بسا تنها کزین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت

ای بسا جانها کزین حسرت برفت
عاقبت پر درد و پر حسرت برفت

ای بسا دیده که نادیده شد او
گرچه نادیده بوددیده شد او

ای بسا عالم که او راهی سپرد
اند راین ره ماند وناکامی بمرد

ای بسا عاقل که کام اینجا بیافت
ای بسا مسکین که ناگه سر بیافت

ای بسا سالک که هالک شد ازین
گرچه در ره بود مرد راه بین

ای بسا قوّت که از قوّت برفت
بعد از آن او را ثباتی برگرفت

ای بسا عاشق که جان در باختند
تا کمال عشق خود بشناختند

ای بسا مؤمن که با توحید رفت
عاقبت در منزل تفرید رفت

ای بسا صاحب که بی صاحب بماند
ای بسا راحت که کام دل براند

ای بسا ساکن که اندر ره فتاد
در ره جانان ز دل ناگه فتاد

ای بسا عاقل که اندر عاقبت
بازدید او عاقبت در عافیت

ای بسا ناطق که الکن گشت و رفت
تخم اینجا ناگهان افکند و رفت

ای بسا ره رو که اینجا باز ماند
در مقام عزّ هم در راز ماند

ای بسا مفلس که بگرفتند گنج
گنج را دید آن چنان بیدرد و رنج


ادامه دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 269 از 270:  « پیشین  1  ...  267  268  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA