انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 270 از 270:  « پیشین  1  2  3  ...  268  269  270

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 


ای بسا نادان که نادانی بیافت
عاقبت عین توانایی بیافت

ای بسا معنی که بردعوی بماند
عاقبت در رمز بی معنی بماند

ای بسا معنی که بر تقوی فتاد
راز خود بر عین تقوی برگشاد

ای بسا صورت بمعنی ره نبرد
عاقبت چون یافت با حسرت بمرد

ای بسا صاحب جنون ذوفنون
کامدندی از پس پرده برون

ای بسا شاهان که کمتر از گدا
آمدند آخر در این عین بلا

ای بسا درویش گشته پادشاه
کام خود دریافته در پیشگاه

ای بسا گردن که بی گردن بماند
عاقبت خود را برسوایی نشاند

ای بسا شیرین که بیخسرو نشست
کرد شیرین خسروی را پای بست

ای بساوامق که بی عذرا شده
اندرین ره هر زمان عذرا شده

ای بسا لیلی که مجنون گشته اند
همچو مجنون عین مفتون گشته اند

ای بسا رامین که ویسش رام کرد
راه را بر راه او انجام کرد

ای بسا عاشق که بیدل گشته باز
اندرین ره بیدل و جان گشته باز

ای بسا بردرد و سودای فراق
داده جان خویشتن در اشتیاق

ای بسا صادق که در کار آمدند
از وجود و جان که بیزار آمدند

ای بسا ره بین که راه خود نیافت
گرچه بسیاری درین ره میشتافت

ای بسا واصل که او از وصل شاد
اوفتادند و نیامد هیچ یاد

ای بسا کاهل که ناگاهی براه
اوفتادند و شدند آن جایگاه

ای بسادر ره بماند عاقبت
راه بردند اندر آن کل عاقبت

ای بسا مؤمن که تن داده بباد
هیچشان یادی نیامد هم زیاد

ای بسا عزت که در دل اوفتاد
از نهیب عزّت کل اوفتاد

ای بسا قربت که در فرقت بماند
بعد از آن در سوی آن قربت بماند

ای بسا هیبت که اندر ره فتاد
زان همه هیبت بکل ناگه فتاد

ای بسا زینت که بی زینت بماند
تا چو اینجا رفت اینجا گه بماند

ای بسا وحدت که پنهان گشت باز
آشکارا شد که اعیان بود باز

ای بسا کثرت که در وحدت فتاد
ناگهان در قربت عزّت فتاد

ای بسا شوکت که در رتبت شده
کام خود در کام جانها بستده

ای بسا راهی که بی رهبان بماند
زانک بی رهبان در آن رهبان بماند

ای بسا جاهی که اندرچه فتاد
کس دگر آن را نیاوردش بیاد

ای بسا کل گشت آنجا منتظر
شد میان در آب و در گل مشتهر

ای بسا شوریدهٔ عشق ازل
جان و تن کرده براه او بدل

ای بسا جان ها که ایثار رهست
تانپنداری که راهی کوتهست

ای بسا معشوق عاشق گشته اند
اندرین ره چون فلک سرگشته اند

تا ندانی حیرت ذات و صفات
چون توانی یافت تو معنی ذات

چند گویم راه باید کرد راه
تا رهی در عزّ و قرب پادشاه

چند گویم بگذرم بر گفتنش
چند جویم اندرین در سفتنش

تا زجان خود نبرم مردوار
کی توانم بود در ره مرد کار


پایان شعر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
رسیدن سالک با پردۀ هفتم

سالک ره کرده چون ره کرد و رفت
همچنان چون برق تازان می برفت

در رسید او پردهٔ هفتم تمام
دید آنجا گه مقام بی مقام

خویشتن بالای اشیا یافت او
وان نهانی راز پیدا یافت او

پرده در آنجا عجایب مینمود
بود آنجا لیک دربود و نبود

پرده رفته ذات بی وصف و صفت
در کمال قل هواللّه معرفت

جایگاهی دید او برتر ز جسم
هرکه آن جا رفت بیرون شد ز اسم

جایگاهی دید راز راز دار
بود آن جا ایستاده پرده دار

جایگاهی دید مرد معنوی
در نهاد کل عجایب او قوی

جایگاهی بود چون بحری لذیذ
لازمان و لامکان و لاجدید

جایگاهی یافت بیرون از خیال
رفعت او برتر از ذات کمال

چون در آن کون پر از عزّت رسید
یک تنی از ذات پاک او بدید

صورتی اما نه صورت بود آن
نور تحقیق و عیان اندر عیان

پای تا سر جمله از نور اله
ایستاده بود اندر پیشگاه

بر صفت مانندهٔ نوری بد او
گوییا خود نیز چون حوری بداو

بر صفت او را نه سر بود ونه پای
ایستاده بود لیکن نه بجای

جای او از حد گذشته بی صفت
چون کنم این را کمالی بر صفت

بود پیری لیک بدهم جفت نور
با کمال معرفت اندر حضور

دفتری در دست و معنی پر عدد
اندر آنجا قل هواللّه احد

جوهری در دست چپ با دفتری
جوهری چه جوهری چه گوهری

چوهری کان از دو عالم بیش بود
سر ز هیبت درفکنده پیش بود

عکس آن جوهر به از نور یقین
سالکان را پیش رو او راه بین

عکس آن جوهر فروغ ذات داشت
روی با آن دفتر و آیات داشت

یک ستونی پیش او استاده بود
نورها ازعکس آن بگشاده بود

عکس جوهر بر ستون افتاده بود
بر ستون کون و مکان بگشاده بود

عکس جوهر ماورای عقل تافت
آنکه این دریافت نه از نقل یافت

عکس جوهر لامکان بگرفته کل
نور آن کون و مکان بگرفته کل

عکس را بر ذات ذات اندر یقین
کس ندیدش جز که مرد راه بین

سالک ره کردهٔ بی خویشتن
اندر آنجا بود نه جان و نه تن

سالک ره کرده اندر نیستی
دیده خود رادر مقام نیستی

سالک ره کردهٔ واصل شده
اندر آنجا دید کلی دل شده

سالک ره کردهٔ راه یقین
دید آنجا راستی در آستین

سالک ره کردهٔ بی جسم و جان
خود بدیده برتر از کون و مکان

سالک آنگه سوی آن تن باز شد
با رموز راز او دمساز شد

کرد بروی از ارادت یک سلام
داد وی در هر سلامی بی کلام

روی سوی سالک بیهوش کرد
بعد از آن گفتار سالک گوش کرد

گفت سالک ای کمال نور قدس
یک نفس بامن زمانی گیر انس

ای سلاطینان عالم پیش تو
سرفکنده همچو گوئی پیش تو

ای نمود تو نمود بی نمود
عکس نور تو مرا اینجا نمود

پرتو نور تو نور آسمان
صد جهان اندر زمان اندر مکان

پرتو نور تو اینجا راه یافت
تا دو چشم جان من ناگاه یافت

پرتو نور تو آمد کارگر
تا مرا از زیر افکندش ببر

پرتو نور تو زد ناگه علم
پیش خود هم با وجودت در عدم

این چه جای است این رموز لم یزل
راز بر گو تا کنم جان بر بدل

پرتو تو آسمانست و زمین
پرتو تو هم مکان و هم مکین

راست برگوی و مرا راهی نمای
راه ما را تو برمزی برگشای

کز کجا اینجا فتادم ناگهان
نور دایم کن پیاپی در بیان

از کجا اینجا فتادم بی قرار
کین قراراین جا ندارد خود کنار

از کجا اینجا دگر راهی برم
تادگر راز دگر من بنگرم

نیست چیزی عکس نورست این زمان
با من این راز حقیقت کن عیان

نیست پیدا هیچکس هیچی نمود
این همه بر هیچ باشد بی وجود

نیست پیدا آسمان و هم زمین
نیست پیدا هم مکان و هم مکین

نیست پیدا آتش بادست و باد
آب و خاک آنجا کجا آید بباد

نیست تحتی فوق آخر در که رفت
نیست پیدا هست باری در چه رفت

نیست پیدا نیست اشیا نقشها
نیست پیدا چون کنم این نقشها

با من سرگشته اکنون راز گوی
آنچه تو دانی ابا من باز گوی

راه کردم بی حد و بی منتها
تا رسیدم اندرین جای صفا

دهشتی دارد ولی ذوقی رسید
این زمانم دم بدم شوقی رسید

راه بی حد کردم اندر پرده من
تا برون بردم ازآنجا خویشتن

دیدم و دیدم ز دیده شد نهان
بس که جائی نی مکانست و زمان

دیدم آنجا محو محو اندر یکی
کی رسد آن جای هرگز آدمی

این چنین جائی که اینجا آمدم
چون در این جا گاه پیدا آمدم

من عجایب در عجب دیدم کنون
مر مرا راهی نما ای رهنمون


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 


فتوت نامه

الا! ای هوشمند خوب کردار
بگویم با تو رمزی چند ز اسرار

چو دانش داری و هستی خردمند
بیاموز از فتوت نکتهای چند

که تادر راه مردان ره دهندت
کلاه سروری بر سر نهندت

اگر خواهی شنیدن گوش کن باز
زمانی باش با ما محرم راز

چنین گفتند پیران مقدم
که از مردی زدندی در میان دم

که: هفتاد و دو شد شرط فتوت
یکی زان شرطها باشد مروت

بگویم با تو یک یک جملهٔ راز
که تا چشمت بدین معنی شود باز

نخستین، راستی را پیشه کردن
چو نیکان از بدی اندیشه کردن

همه کس را بیاری داشتن دوست
نگفتن: آن یکی مغز و دگر پوست

ز بند نفس بد، آزاد بودن
همیشه پاک باید چشم و دامن

اگر اهل فتوت را وفا نیست
همه کارش بجز روی و ریا نیست

کسی،کو را جوانمردیست در تن
ببخشاید دلش بر دوست و دشمن

بهر کس خواستی میباید آنت
اگر خواهی بخود، نبود زیانت

مکن بدبا کسی کو باتو بدکرد
تو نیکی کن، اگر هستی جوانمرد

زبان را در بدی گفتن میآموز
پشیمانی خوری تو هم یکی روز

ترا آنگه به آید مردی و زور
که بینی خویشتن را کمتر ازمور

مگو هرگز که: خواهم کردن اینکار
اگر دستت دهد میکن بکردار

کسی کو را بخشم اندر رضانیست
فتوت درجهان او را روا نیست

فتوت دار چون باشد دلازار
نباشد در جهانش هیچ کس یار

درین ره خویشتن بینی نگنجد
بجز خاکی و مسکینی نگنجد

فتوت ای برادر، بردباریست
نه گرمی ستیزه، بلکه زاریست

بده نان، تا برآید نامت،ای دوست
چو خوشتر درجهان ازنام نیکوست؟

زبان ودل یکی کن با همه کس
چنان کز پیش باشی، باش از پس

مکن چیزی،که دیدن را نشاید
اگر گویی شنیدن را نشاید

چو اندر طبع بسیاری نداری
مزن دم از طریق بردباری

طریق پارسایی ورز مادام
که نیکو نیست فاسق را سرانجام

مکن با هیچکس تزویر و دستان
که حیلت نیست کار زیردستان

درون را پاک دار از کین مردم
که کین داری نشد آیین مردم

چو خواندندت برو، زنهار میپیچ
ورت هم بیم جان باشد،مگو هیچ

بجان گر با زمانی اندرین راه
نباشد از فتوت جانت آگاه

دماغ از کبر خالی دار پیوست
ز شیطانی چه گیری عذر بردست؟

تواضع کن، تواضع، برخلایق
تکبر جز خدا را نیست لایق

تکبر خیرگی خود را مرنجان
که افزونی جسمست کاهش جان

سخن نرم و لطیف و تازه میگوی
نه بیرون از حد و اندازه میگوی

مگو راز دلت با هر کسی باز
که در دنیا نیابی محرم راز

حسد را بر فتوت ره نباشد
حسود از راه حق آگه نباشد

اخی را چون طمع باشد بفرزند؟
ببر، زنهار، از وی مهر و پیوند

اگر گفتی ز روی، آنرا بجا آر
وگر خود میرود سر بر سردار

بخود هرگز مرو راه فتوت
بخود رفتن کجا باشد مروت؟

ریاضت کش، که مرد نفس پرور
بود از گاو و خر بسیار کمتر

مرو ناخوانده، تا خواری نبینی
چو رفتی جز جگر خواری نبینی

بچشم شهوت اندر دوست منگر
که دشمن کام گردی، ای برادر

ز کج بینان فتوت راست ناید
که کج بینی فتوت را نشاید

بکام خود منه زنهار! یک گام
که ایمن نیست دایم مرد خودکام

مروت کن تو با اهل زمانه
که تا نامت بماند جاودانه

هزاران تربیت گر هست اخی را
ندارد دوست زیشان جز سخی را

مدارا کن تو با پیران مسکین
ببخشا بر جوانان بد آیین

مزن لاف ای پسر، بادوست و دشمن
که باشد مرد لافی کمتر از زن

فتوت چیست؟ داد خلق دادن
بپای دستگیری ایستادن

هر آن کس، کو بخود مغرور باشد
بفرسنگ از مروت دور باشد

ادب را گوش دار اندر همه جای
مکن بابی ادب هرگز محابای

بخدمت میتوان این ره بریدن
بدین چوگان توان گویی ربودن

بعزت باش، تا خواری نبینی
چو یاری کردی اغیاری نبینی

گر آید از درت سیلاب خون باز
بپوشانش درون پرده راز

مبر نام کسی جز با نکویی
اگر اندر فتوت نام جویی

بعصیان در میفکن خویشتن را
مجو آخر بلای جان و تن را

هوای نفس خودبشکن، خدا را
مده ره پیش خود صاحب هوارا

چنان کن تربیت پیرو جوان را
که خجلت برنیفتد این و آن را

نصیحت در نهانی بهتر آید
گره از جان و بند ازدل گشاید

لباس خود مده هر ناسزا را
بگوش جان شنو این ماجرا را

میان تربیت زان روی میبند
که باشد در کنارت همچو فرزند

فتوت جوی، گر دارد قناعت
همه عالم برند ازوی بضاعت

بطاعت کوش، تا دیندارگردی
که بی دین را نزیبد لاف مردی

پرستش کن خدای جاودان را
مطیع امر کن تن را و جان را

قدم اندر طریق نیستی زن
که هستی بر نمیآیی ازین فن

چوسختی پیشت آید کن صبوری
در آن حالت مکن از صبر دوری

بنعمت در،همی کن شکر یزدان
چو محنت در رسد صبرست درمان

چو مهمان در رسد شیرین زبان شو
بصد الطاف پیش میهمان شو

تکلف از میان بردار و از پیش
بیاور آنچه داری از کم و بیش

باحسان و کرم دلها بدست آر
کزین بهتر نباشد در جهان کار

چو احسان از تو خواهد مرد هشیار
چو مردان راه خود چالاک بسپار

اگر شکرانه ای گوید مگو: کی؟
بباید گشتنت تسلیم دروی

فتوت دار چون شمعست در جمع
از آن سوزد میان جمع چون شمع

ترا با عشق باید صبر همراه
که تاگردی از این احوال آگاه

بگفتار این سخنها راست ناید
ترا گفتار با کردار باید

چو چشمت روی آن هستی ببیند
سخنهای منت، در جان نشیند

مکن زنهار! ازین معنی فراموش
همی کن پند من چون حلقه در گوش

گر این معنی بجا آری، ترا به
بشرط این راه بسپاری، ترا به

اگر خواهی که این معنی بدانی
فتوت نامهٔ عطار خوانی

خدا یار تو باشد در دو عالم
چه مردانه درین ره میزنی دم


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 270 از 270:  « پیشین  1  2  3  ...  268  269  270 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA