انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 270:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن


 
☀☀☀☀☀☀

سرمست به بوستان برآمد
از سرو و ز گل فغان برآمد

با حسن نظارهٔ رخش کرد
هر گل که ز بوستان برآمد

نرگس چو بدید چشم مستش
مخمور ز گلستان برآمد

چون لاله فروغ روی او یافت
دلسوخته شد ز جان برآمد

سوسن چو ز بندگی او گفت
آزاده و ده زبان برآمد

بگذشت به کاروان چو یوسف
فریاد ز کاروان برآمد

از شیرینی خندهٔ اوست
هر شور که از جهان برآمد

وز سر تیزی غمزهٔ اوست
هر تیر که از کمان برآمد

کردم شکری طلب ز تنگش
از شرم رخش چنان برآمد

کز روی چو گلستانش گویی
صد دستهٔ ارغوان برآمد

خورشید رخ ستاره ریزش
از کنگرهٔ عیان برآمد

از یک یک ذرهٔ دو عالم
ماهی مه از آسمان برآمد

در خود نگریستم بدان نور
نقشیم به امتحان برآمد

یک موی حجاب در میان بود
چون موی تنم از آن برآمد

در حقه مکن مرا که کارم
زان حقهٔ درفشان برآمد

از هر دو جهان کناره کردم
اندوه تو از میان برآمد

هر مرغ که کرد وصفت آغاز
آواره ز آشیان برآمد

زیرا که به وصفت از دو عالم
آوازهٔ بی نشان برآمد

در وصف تو شد فرید خیره
وز دانش و از بیان برآمد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  ویرایش شده توسط: arazmas   
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

چو ترک سیم برم صبحدم ز خواب درآمد
مرا ز خواب برانگیخت و با شراب درآمد

به صد شتاب برون رفت عقل جامه به دندان
چو دید دیده که آن بت به صد شتاب درآمد

چو زلف او دل پر تاب من ببرد به غارت
ز زلف او به دل من هزار تاب درآمد

خراب گشتم و بیخود اگر چه باده نخوردم
چو ترک من ز سر بیخودی خراب درآمد

نهاد شمع و شرابی که شیشه شعله زد از وی
چو باد خورد چو آتش به کار آب درآمد

شراب و شاهد و شمع من و ز گوشهٔ مجلس
همی نسیم گل و نور ماهتاب درآمد

شکست توبهٔ سنگینم آبگینه چنان خوش
کزان خوشی به دل من صد اضطراب درآمد

چو توبهٔ من بی دل شکستی ای بت دلبر
نمک بده ز لبت کز دلم کباب درآمد

بیار باده و زلفت گره مزن به ستیزه
که فتنه از گره زلف تو ز خواب درآمد

شراب نوش که از سرخی رخ چو گل تو
هزار زردی خجلت به آفتاب درآمد

که می‌نماید عطار را رهی که گریزد
که همچو سیل ز هر سو نبید ناب درآمد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸

نگارم دوش شوریده درآمد
چو زلف خود بشولیده درآمد

عجایب بین که نور آفتابم
به شب از روزن دیده درآمد

چو زلفش دید دل بگریخت ناگه
نهان از راه دزدیده درآمد

میان دربست از زنار زلفش
به ترسایی نترسیده درآمد

چو شیخی خرقه پوشیده برون شد
چو رندی درد نوشیده درآمد

ردای زهد در صحرا بینداخت
لباس کفر پوشیده درآمد

به دل گفتم چبودت گفت ناگه
تفی از جان شوریده درآمد

مرا از من رهانید و به انصاف
فتوحی بس پسندیده درآمد

جهان عطار را داد و برون شد
چو بیرون شد جهان دیده درآمد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸

مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد
صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد

گفتم که روی او را روزی سپند سوزم
زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد

چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله
از روی او سپندی کس را به سر نیامد

جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی
فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد

آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچ کس را این کار برنیامد

پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس
هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد

چون گام اول از خود جمله شدند فانی
کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد

ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود
خورشید سایه‌ای را گر در نظر نیامد

که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت
تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد

که گوشهٔ جگر خواند او از میان جانت
تا از میان جانش بوی جگر نیامد

چندان که برگشادم بر دل در معانی
عطار را از آن در جز دردسر نیامد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

دلا دیدی که جانانم نیامد
به درد آمد به درمانم نیامد

به دندان می‌گزم لب را که هرگز
لب لعلش به دندانم نیامد

ندیدیم هیچ روزی تیر مژگانش
که جوی خون به مژگانم نیامد

ندیدیم هیچ وقتی لعل خندانش
که خود از چشم گریانم نیامد

چه تابی بود در زلف چو شستش
که آن صد بار در جانم نیامد

بسی دستان بکردم لیک در دست
سر زلفش به دستانم نیامد

سر زلفش بسی دارد ره دور
ولی یک ره به پایانم نیامد

چگونه آن همه ره پیش گیرم
که آن ره جز پریشانم نیامد

بسی هندوست زلف کافرش را
یکی زانها مسلمانم نیامد

به آسانی ز زلفش سر نپیچم
که با عطار آسانم نیامد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

عاشقان زنده‌دل به نام تو اند
تشنهٔ جرعه‌ای ز جام تو اند

تا به سلطانی اندر آمده‌ای
دل و جان بندهٔ غلام تو اند

زیر بار امانت غم تو
توسنان زمانه رام تو اند

سرکشان بر امید یک دانه
دانه نادیده صید دام تو اند

کاملان وقت آزمایش تو
در ره عشق ناتمام تو اند

رهنمایان راه بین شب و روز
در تماشای احترام تو اند

صد هزار اهل درد وقت سحر
آرزومند یک پیام تو اند

همچو عطار بی‌دلان هرگز
زندهٔ یادگار نام تو اند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

آنها که در هوای تو جان‌ها بداده‌اند
از بی‌نشانی تو نشان‌ها بداده‌اند

من در میانه هیچ کسم وز زبان من
این شرح‌ها که می‌رود آنها بداده‌اند

آن عاشقان که راست چو پروانهٔ ضعیف
از شوق شمع روی تو جان‌ها بداده‌اند

با من بگفته‌اند که فانی شو از وجود
کاندر فنای نفس روان‌ها بداده‌اند

عطار را که عین عیان شد کمال عشق
اندر حضور عقل عیان‌ها بداده‌اند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

آنها که پای در ره تقوی نهاده‌اند
گام نخست بر در دنیا نهاده‌اند

آورده‌اند پشت برین آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهاده‌اند

آزاد گشته‌اند ز کونین بنده‌وار
خود را همی نه ملک و نه مأوی نهاده‌اند

چون کار بخت و صورت تقوی بدیده‌اند
حالی قدم ز صورت و معنی نهاده‌اند

ایمان به توبه و نه ندم تازه کرده‌اند
وین تازه را لباس ز تقوی نهاده‌اند

فرعون نفس را به ریاضت بکشته‌اند
وانگاه دل بر آتش موسی نهاده‌اند

از طوطیان ره چو قدم برگرفته‌اند
طوبی لهم که بر سر طوبی نهاده‌اند

زاد ره و ذخیرهٔ این وادی مهیب
در طشت سر بریده چو یحیی نهاده‌اند

اول به زیر پای سگان خاک گشته‌اند
آخر چو باد سر سوی مولی نهاده‌اند

عطار را که از سخنش زنده گشت جان
معلوم شد که همدم عیسی نهاده‌اند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

عاشقان از خویشتن بیگانه‌اند
وز شراب بیخودی دیوانه‌اند

شاه بازان مطار قدسیند
ایمن از تیمار دام و دانه‌اند

فارغند از خانقاه و صومعه
روز و شب در گوشهٔ میخانه‌اند

گرچه مستند از شراب بیخودی
بی می و بی ساقی و پیمانه‌اند

در ازل بودند با روحانیان
تا ابد با قدسیان هم‌خانه‌اند

راه جسم و جان به یک تک می‌برند
در طریقت این چنین مردانه‌اند

گنج‌های مخفی‌اند این طایفه
لاجرم در گلخن و ویرانه‌اند

هر دو عالم پیش‌شان افسانه‌ای است
در دو عالم زین قبل افسانه‌اند

هر دوعالم یک صدف دان وین گروه
در میان آن صدف دردانه‌اند

آشنایان خودند از بیخودی
وز خودی خویشتن بیگانه‌اند

فارغ از کون و فساد عالمند
زین جهت دیوانه و فرزانه‌اند

در جهان جان چو عطارند فرد
بی نیاز از خانه و کاشانه‌اند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

پیش رفتن را چو پیشان بسته‌اند
بازگشتن را چو پایان بسته‌اند

پس نه از پس راه داری نه ز پیش
کز دو سو ره بر تو حیران بسته‌اند

پس تو را حیران میان این دو راه
عالمی زنجیر در جان بسته‌اند

بی قراری زانکه در جان و دلت
این همه زنجیر جنبان بسته‌اند

چون عدد گویی تو دایم نه احد
هم عدد در تو فراوان بسته‌اند

حرص زنجیر است این سر فهم کن
تا بری پی هرچه زینسان بسته‌اند

حرص باید تا تو زر جمع‌آوری
تا کند وام از تو این زان بسته‌اند

چون عوض خواهی تو زر را گویدت
چار طاقت خلد رضوان بسته‌اند

چون رسی در خلد گوید نفس خلد
از برای نفس انسان بسته‌اند

مرد جانی جمع شود بگذر ز نفس
زانکه دل در تو پریشان بسته‌اند

در علفزاری چه خواهی کرد تو
چون تو را در قید سلطان بسته‌اند

قرب سلطان جوی و مهمانی مخواه
کان خیال از بهر مهمان بسته‌اند

جان به ما ده تا همه جانان شوی
کین همه از بهر جانان بسته‌اند

هم چنین یک یک صفت می کن قیاس
کان همه زنجیر از اینسان بسته‌اند

تو به یک‌یک راه می‌بر سوی دوست
لیک دشوار است و آسان بسته‌اند

چون به پیشان راه بردی، برگشاد
بر تو هر در کان ز پیشان بسته‌اند

چون رسی آنجا شود روشن تو را
پرده‌ای کز کفر و ایمان بسته‌اند

جز به توحیدت نگردد آشکار
آنچه در جان تو پنهان بسته‌اند

جان عطار ای عجب چون سایه‌ای است
لیک در خورشید رخشان بسته‌اند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 30 از 270:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA