انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 33 از 270:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

گر فلک دیده بر آن چهرهٔ زیبا فکند
ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند

هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم
بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند

همچو پروانه به نظارهٔ او شمع سپهر
پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند

خاک او زان شده‌ام تا چو میی نوش کند
جرعه‌ای بوی لبش یافته بر ما فکند

چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
هر دم از دست بیندازد و در پا فکند

زلف در پای چرا می‌فکند زانکه کمند
شرط آن است که از زیر به بالا فکند

غمش از صومعه عطار جگر سوخته را
هر نفس نعره‌زنان بر سر غوغا فکند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند
هزار فتنه و آشوب در جهان فکند

چو شور پستهٔ تو تلخیی کند به شکر
هزار شور و شغب در شکرستان فکند

چو خلق را به سر آستین به خود خواند
به غمزه‌شان بکشد خون برآستان فکند

چون جشن ساخت بتان را چو خاتمی شد ماه
که بو که خاتم مه نیز در میان فکند

به پیش خلق مرا دی بزد به زخم زبان
که تا به طنز مرا خلق در زبان فکند

بتا ز زلف تو زان خیره گشت روی زمین
که سایه بر سر خورشید آسمان فکند

اگر شبی برم آیی به جان تو که دلم
بر آتش تو به جای سپند جان فکند

دلم ببردی و عطار اگر ز پس آید
چنان بود که پس تیر در، کمان فکند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

دل نظر بر روی آن شمع جهان می‌افکند
تن به جای خرقه چون پروانه جان می‌افکند

گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی
دل ز شوقش خویشتن را در میان می‌افکند

زلف او صد توبه را در یک نفس می‌بشکند
چشم او صد صید را در یک زمان می‌افکند

طرهٔ مشکینش تابی در فلک می‌آورد
پستهٔ شیرینش شوری در جهان می‌افکند

سبز پوشان فلک ماه زمینش خوانده‌اند
زانکه رویش غلغلی در آسمان می‌افکند

تا ابد کامش ز شیرینی نگردد تلخ و تیز
هر که نام آن شکر لب بر زبان می‌افکند

ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم
هندوی خود را چنین در پا از آن می‌افکند

همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه
بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان می‌افکند

گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو
لاجرم عطار را اندر گمان می‌افکند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

سر مستی ما مردم هشیار ندانند
انکار کنان شیوهٔ این کار ندانند

در صومعه سجاده نشینان مجازی
سوز دل آلودهٔ خمار ندانند

آنان که بماندند پس پردهٔ پندار
احوال سراپردهٔ اسرار ندانند

یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند
اندوه شبان من بی‌یار ندانند

بی یار چو گویم بودم روی به دیوار
تا مدعیان از پس دیوار ندانند

سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه
بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند

جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند
درمان دل خستهٔ عطار ندانند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

عاشقان چون به هوش باز آیند
پیش معشوق در نماز آیند

پیش شمع رخش چو پروانه
سر ببازند و سرفراز آیند

در هوایی که ذره خورشید است
پر برآرند و شاه‌باز آیند

بر بساطی که عشق حاکم اوست
جان ببازند و پاک‌باز آیند

گاه چون صبح بر جهان خندند
گاه چون شمع در گداز آیند

گاه از شوق پرده‌در گردند
گاه از عشق پرده ساز آیند

این همه پرده‌ها بر آرایند
بو که در پرده اهل راز آیند

چو نکو بنگری به کار همه
عاقبت باز در نیاز آیند

این همه کارها به جای آرند
بو که در خورد دلنواز آیند

ماه رویا همه اسیر تو اند
چند در شیب و در فراز آیند

تا به کی بی تو خون‌دل ریزند
تا به کی بی تو زیر گاز آیند

وقت نامد که عاشقان پیشت
از سر صد هزار ناز آیند

پرده برگیر تا جهانی جان
پای‌کوبان به پرده باز آیند

عاشقانی که همچو عطارند
در ره عشق بی مجاز آیند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند
رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند

خط وجود را قلم قهر درکشند
بر روی هر دو کون یکی پشت پا زنند

چون پا زنند دست گشایند از جهان
ترک فنا کنند و بقا را صلا زنند

دنیا و آخرت به یکی ذره نشمرند
ایشان نفس نفس که زنند از خدا زنند

هرگه که‌شان به بحر معانی فرو برند
بیم است آن زمان که زمین بر سما زنند

دنیا و آخرت دو سرای است و عاشقان
قفل نفور بر در هر دو سرا زنند

بکر است هر سخن که ز عطار بشنوی
دانند آن کسان که دم از ماجرا زنند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

آنها که در حقیقت اسرار می‌روند
سرگشته همچو نقطهٔ پرگار می‌روند

هم در کنار عرش سرافراز می‌شوند
هم در میان بحر نگونسار می‌روند

هم در سلوک گام به تدریج می‌نهند
هم در طریق عشق به هنجار می‌روند

راهی که آفتاب به صد قرن آن برفت
ایشان به حکم وقت به یکبار می‌روند

گر می‌رسند سخت سزاوار می‌رسند
ور می‌روند سخت سزاوار می‌روند

در جوش و در خروش از آنند روز و شب
کز تنگنای پردهٔ پندار می‌روند

از زیر پرده فارغ و آزاد می‌شوند
گرچه به پرده باز گرفتار می‌روند

هرچند مطلقند ز کونین و عالمین
در مطلقی گرفتهٔ اسرار می‌روند

بار گران عادت و رسم اوفکنده‌اند
وآزاد همچو سرو سبکبار می‌روند

چون نیست محرمی که بگویند سر خویش
سر در درون کشیده چو طومار می‌روند

چون سیر بی نهایت و چون عمر اندک است
در اندکی هر آینه بسیار می‌روند

تا روی که بود که به بینند روی دوست
روی پر اشک و روی به دیوار می‌روند

بی وصف گشته‌اند ز هستی و نیستی
تا لاجرم نه مست و نه هشیار می‌روند

از ذات و از صفات چنان بی صفت شدند
کز خود نه گم شده نه پدیدار می‌روند

از مشک این حدیث مگر بوی برده‌اند
بر بوی آن به کلبه عطار می‌روند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

دل ز جان برگیر تا راهت دهند
ملک دو عالم به یک آهت دهند

چون تو برگیری دل از جان مردوار
آنچه می‌جویی هم آنگاهت دهند

گر بسوزی تا سحر هر شب چو شمع
تحفه از نقد سحرگاهت دهند

گر گدای آستان او شوی
هر زمانی ملک صد شاهت دهند

گر بود آگاه جانت را جز او
گوش مال جان به ناگاهت دهند

لذت دنیی اگر زهرت شود
شربت خاصان درگاهت دهند

تا نگردی بی نشان از هر دو کون
کی نشان آن حرم گاهت دهند

چون به تاریکی در است آب حیات
گنج وحدت در بن چاهت دهند

چون سپیدی تفرقه است اندر رهش
در سیاهی راه کوتاهت دهند

بی‌سواد فقر تاریک است راه
گر هزاران روی چون ماهت دهند

چون درون دل شد از فقرت سیاه
ره برون زین سبز خرگاهت دهند

در سواد اعظم فقر است آنک
نقطهٔ کلی به اکراهت دهند

ای فرید اینجا چو کوهی صبر کن
تا ازین خرمن یکی کاهت دهند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

قومی که در فنا به دل یکدگر زیند
روزی هزار بار بمیرند و بر زیند

هر لحظه‌شان ز هجر به دردی دگر کشند
تا هر نفس ز وصل به جانی دگر زیند

در راه نه به بال و پر خویشتن پرند
در عشق نه به جان و دل مختصر زیند

مانند گوی در خم چوگان حکم او
در خاک راه مانده و بی پا و سر زیند

از زندگی خویش بمیرند همچو شمع
پس همچو شمع زندهٔ بی خواب و خور زیند

عود و شکر چگونه بسوزند وقت سوز
ایشان درین طریق چو عود و شکر زیند

چون ذرهٔ هوا سر و پا جمله گم کنند
گر در هوای او نفسی بی خطر زیند

فانی شوند و باقی مطلق شوند باز
وانگه ازین دو پرده برون پرده‌در زیند

چون زندگی ز مردگی خویش یافتند
چون مرده‌تر شوند بسی زنده‌تر زیند

خورشید وحدتند ولی در مقام فقر
در پیش ذره‌ای همه دریوزه‌گر زیند

چون آفتاب اگرچه بلندند در صفت
چون سایهٔ فتادهٔ از در بدر زیند

چون با خبر شوند ز یک موی زلف دوست
چون موی از وجود و عدم بی خبر زیند

ذرات جمله‌شان همه چشم است و گوش هم
ویشان بر آستان ادب کور و کر زیند

عطار چون ز سایهٔ ایشان برد حیات
ایشان ز لطف بر سر او سایه‌ور زیند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·*´¨`*·.¸¸.·

هر که سرگردان این سودا بود
از دو عالم تا ابد یکتا بود

هر که نادیده در اینجا دم زند
چو حدیث مرد نابینا بود

کی تواند بود مرد راهبر
هر که او همچون زنان رعنا بود

راهبر تا درگه حق گام گام
هم بره بینا و هم دانا بود

هر که او را دیده بینا شد به کل
در وجود خویش نابینا بود

دیده آن دارد که اسرار دو کون
ذره ذره بر دلش صحرا بود

جملهٔ عالم به دریا اندرند
فرخ آنکس کاندرو دریا بود

تا تو در بحری ندارد کار نور
بحر در تو نور کار اینجا بود

قطرهٔ بحرت اگر در دل فتاد
قطره نبود لؤلؤ لالا بود

هر که در دریاست تر دامن بود
وانکه دریا اوست او از ما بود

تا تو دربند خودی خود را بتی
بت‌پرستی از تو کی زیبا بود

تا گرفتاری تو در عقل لجوج
از تو این سودا همه سودا بود

مرد ره آن است کز لایعقلی
در صف مستان سر غوغا بود

گوی آنکس می‌برد در راه عشق
کو چو گویی بی سر و بی پا بود

آن کس آزادی گرفت از مردمان
کو میان مردمان رسوا بود

هر که چون عطار فارغ شد ز خلق
دی و امروزش همه فردا بود

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 33 از 270:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA