انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 40 از 270:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن


 
❉ *.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆ *.¸¸.*❄.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆

عقل را در رهت قدم برسید
هر چه بودش ز بیش و کم برسید

قصهٔ تو همی نبشت دلم
چون به سر می‌نشد قلم برسید

دلم از بس که خورن بخورد از او
در همه کاینات غم برسید

بی‌تو از بس که چشم من بگریست
در دو چشمم ز گریه نم برسید

جان همی خواند عهدنامهٔ تو
چون به نامت رسید دم برسید

دل چو بنواخت ارغنون وصال
زود بگسست و زیر و بم برسید

در دم دل ز نقش سکهٔ عشق
نقش مطلق شد و درم برسید

عقل عطار چون ره تو گرفت
ره به سر می‌نشد قلم برسید

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
❉ *.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆ *.¸¸.*❄.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆

دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید
مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید

مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت
تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید

هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد
هر عضو من معاینه کوهی گران کشید

گفتار خویش بگذر اگر می‌توان گذشت
یعنی بلای من کش اگر می‌توان کشید

گفتم هزار جان گرامی فدای تو
از حکم تو چگونه توانم عنان کشید

چون جان من به قوت او مرد کار شد
از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید

در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت
وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید

عمری در آن میانه چو بودم به نیستی
خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید

چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید
سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید

بس آه پرده‌سوز که از قعر دل بزد
بس نعرهٔ عجیب که از مغز جان کشید

پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک
دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید

عطار آشکار از آن دید نور عشق
کان دلفروز سرمهٔ عشقش نهان کشید

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
❉ *.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆ *.¸¸.*❄.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆

دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرد تاوان از که جوید

دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بموید

مرا گفتی که ترک ما بگفتی
به ترک زندگانی کس بگوید

کسی کز خوان وصلت سیر نبود
چرا باید که دست از تو بشوید

ز صد بارو دلم روی تو بیند
ز صد فرسنگ بوی تو ببوید

گل وصلت فراموشم نگردد
وگر خار از سر گورم بروید

غم درد دل عطار امروز
چه فرمایی بگوید یا نگوید

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
❉ *.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆ *.¸¸.*❄.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆

الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید
همه مستند در پندار یک هشیار بنمایید

ز دعوی هیچ نگشاید اگر مردید اندر دین
چنان کز اندرون هستید در بازار بنمایید

هزاران مرد دعوی دار بنماییم از مسجد
شما یک مرد معنی‌دار از خمار بنمایید

من اندر یک زمان صد مست از خمار بنمودم
شما مستی اگر دارید از اسرار بنمایید

خرابی را که دعوی اناالحق کرد از مستی
به هر آدینه صد خونی به زیر دار بنمایید

اگر صد خون بود ما را نخواهیم آن ز کس هرگز
اگر این را جوابی هست بی انکار بنمایید

خراباتی است پر رندان دعوی دار دردی کش
میان خود چنین یک رند دعوی‌دار بنمایید

من این رندان مفلس را همه عاشق همی بینم
شما یک عاشق صادق چنین بیدار بنمایید

به زیر خرقهٔ تزویر زنار مغان تا کی
ز زیر خرقه گر مردید آن زنار بنمایید

چو عیاران بی جامه میان جمع درویشان
درین وادی بی پایان یکی عیار بنمایید

ز نام و ننگ و زرق و فن نخیزد جز نگونساری
یکن بی زرق و فن خود را قلندروار بنمایید

کنون چون توبه کردم من ز بد نامی و بد کاری
مرا گر دست آن دارید روی کار بنمایید

مرا در وادی حیرت چرا دارید سرگردان
مرا یک تن ز چندین خلق گو یکبار بنمایید

شما عمری درین وادی به تک رفتید روز و شب
ز گرد کوی او آخر مرا آثار بنمایید

چه گویم جمله را در پیش راهی بس خطرناک است
دلی از هیبت این راه بی‌تیمار بنمایید

چنین بی آلت و بی دل قدم نتوان زدن در ره
اگر مردان این راهید دست‌افزار بنمایید

به رنج آید چنان گنجی به دست و خود که یابد آن
وگر هستید از یابندگان دیار بنمایید

درین ره با دلی پر خون به صد حیرت فروماندم
درین اندیشه یک سرگشته چون عطار بنمایید

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
❉ *.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆ *.¸¸.*❄.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆

قدم درنه اگر مردی درین کار
حجاب تو تویی از پیش بردار

اگر خواهی که مرد کار گردی
مکن بی حکم مردی عزم این کار

یقین دان کز دم این شیرمردان
شود چون شیر بیشه شیر دیوار

چو بازان جای خود کن ساعد شاه
مشو خرسند چون کرکس به مردار

دلیری شیرمردی باید این جا
که صد دریا درآشامد به یکبار

ز رعنایان نازک‌دل چه خیزد
که این جا پردلی باید جگرخوار

نه او را کفر دامن‌گیر و نه دین
نه او را نور دامن‌سوز و نه نار

دلا تا کی روی بر سر چو گردون
قراری گیر و دم درکش زمین‌وار

اگر خواهی که دریایی شوی تو
چو کوهی خویش را برجای می دار

کنون چون نقطه ساکن باش یکچند
که سرگردان بسی گشتی چو پرگار

اگر خواهی که در پیش افتی از خویش
سه کارت می‌بباید کرد ناچار

یکی آرام و دیگر صبر کردن
سیم دایم زبان بستن ز گفتار

اگر دستت دهد این هر سه حالت
علم بر هر دو عالم زن چو عطار

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
❉ *.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆ *.¸¸.*❄.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆

میی درده که در ده نیست هشیار
چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار

ز نام و ننگ بگریز و چو مردان
ز دردی کوزه‌ای بستان ز خمار

چو مست عشق گشتی کوزه در دست
قلندروار بیرون شو به بازار

لباس خواجگی از بر بیفکن
به میخانه فرو انداز دستار

برآور نعره‌ای مستانه از جان
تهی کن سر ز باد عجب و پندار

ز روی خویشتن بت بر زمین زن
ز زیر خرقه بیرون آر زنار

چو خلقانت بدانند و برانند
تو فارغ گردی از خلقان به یکبار

چنان فارغ شوی از خلق عالم
که یکسانت بود اقرار و انکار

نماند در همه عالم به یک جو
نه کس را نه تو را نزد تو مقدار

چو ببریدی ز خویش و خلق کلی
همی بر جانت افتد پرتو یار

تو هر دم در خروش آیی که احسنت
زهی یار و زهی کار و زهی بار

چو در وادی عشقت راه دادند
در آن وادی به سر می‌رو قلم‌وار

زمانی نعره‌زن از وصل جانان
زمانی رقص کن از فهم اسرار

اگر تو راه جویی نیک بندیش
که راه عشق ظاهر کرد عطار

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
❉ *.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆ *.¸¸.*❄.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆

اگر خورشید خواهی سایه بگذار
چو مادر هست شیر دایه بگذار

چو با خورشید هم‌تک می‌توان شد
ز پس در تک زدن چون سایه بگذار

چو همسایه است با جان تو جانان
بده جان و حق همسایه بگذار

تو را سرمایهٔ هستی بلایی است
زیانت سود کن سرمایه بگذار

چو مردان جوشن و شمشیر برگیر
نه‌ای آخر چو زن پیرایه بگذار

فلک طشت است و اختر خایه در طشت
خیال علم طشت و خایه بگذار

فروتر پایهٔ تو عرش اعلاست
تو برتر رو فروتر پایه بگذار

فرید از مایهٔ هستی جدا شد
تو هم مردی شو و این مایه بگذار

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
❉ *.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆ *.¸¸.*❄.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆

از پس پردهٔ دل دوش بدیدم رخ یار
شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار

کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم
حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار

گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب
گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار

گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا
چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار

گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود
گفت اندر حرم شاه که را باشد بار

گفتم از درد تو دل نیک شود، گفتا نی
گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار!

گفتم از دست ستم‌های تو تا کی نالم
گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار

گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت
بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار

در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم
هرزه زین بیش مگو کار به من بازگذار

گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم
در ره عشق تو را با من و با خویش چه کار

حاصلت نیست ز من جز غم و سرگردانی
خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار

چون که عطار ازین شیوه حکایات شنود
دردش افزون شد ازین غصه و رنجش بسیار

با رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا
بر سر کوی غمش منتظر یک دیدار

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
❉ *.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆ *.¸¸.*❄.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆

درآمد دوش ترکم مست و هشیار
ز سر تا پای او اقرار و انکار

ز هشیاری نه دیوانه نه عاقل
ز سرمستی نه در خواب و نه بیدار

به یک دم از هزاران سوی می‌گشت
فلک از گشت او می‌گشت دوار

به هر سوئی که می‌گشت او همی ریخت
ز هر جزویش صورت‌های بسیار

چو باران از سر هر موی زلفش
ز بهر عاشقان می‌ریخت پندار

زمانی کفر می‌افشاند بر دین
زمانی تخت می‌انداخت بردار

زمانی شهد می‌پوشید در زهر
زمانی گل نهان می‌کرد در خار

زمانی صاف می‌آمیخت با درد
زمانی نور می‌انگیخت از نار

چو بوقلمون به هر دم رنگ دیگر
ولیکن آن همه رنگش به یکبار

همه اضدادش اندر یک مکان جمع
همه الوانش اندر یک زمان یار

زمانش دایما عین مکانش
ولی نه این و نه آنش پدیدار

دو ضدش در زمانی و مکانی
به هم بودند و از هم دور هموار

تو مینوش این که از طامات حرفی است
وگر این می‌نیوشی عقل بگذار

که گر با عقل گرد این بگردی
به بتخانه میان بندی به زنار

چو دیدم روی او گفتم چه چیزی
که من هرگز ندیدم چون تو دلدار

جوابم داد کز دریای قدرت
منم مرغی، دو عالم زیر منقار

علی‌الجمله در او گم گشت جانم
دگر کفر است چون گویم زهی کار

اگر گویم به صد عمر آنچه دیدم
سر مویی نیاید زان به گفتار

چه بودی گر زبان من نبودی
که گنگان راست نیکو شرح اسرار

زبان موسی از آتش از آن سوخت
که تا پاس زبان دارد به هنجار

چو چیزی در عبارت می‌نیاید
فضولی باشد آن گفتن به اشعار

که گر صد بار در روزی بمیری
ندانی سر این معنی چو عطار

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
❉ *.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆ *.¸¸.*❄.¸¸.*✳*.¸¸.*❄*.¸¸*❆

بردار صراحیی ز خمار
بربند به روی خرقه زنار

با دردکشان دردپیشه
بنشین و دمی مباش هشیار

یا پیش هوا به سجده درشو
یا بند هوا ز پای بردار

تا چند نهان کنی به تلبیس
این دین مزورت ز اغیار

تا کی ز مذبذبین بوی تو
یک لحظه نخفته و نه بیدار

گر زن صفتی به کوی سر نه
ور مرد رهی درآی در کار

سر در نه و هرچه بایدت کن
گه کعبه مجوی و گاه خمار

چون سیر شدی ز هرزه کاری
آنگاه به دین درآی یکبار

گه آیی و گاه بازگردی
این نیست نشان مرد دین‌دار

چیزی که صلاح تو در آن است
بنیوش که با تو گفت عطار

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 40 از 270:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA