ارسالها: 2517
#451
Posted: 25 Aug 2012 17:32
✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽
ای دل ز جفای یار مندیش
در نه قدم و ز کار مندیش
جویندهٔ در ز جان نترسد
گل میطلبی ز خار مندیش
با پنجهٔ شیر پنجه میزن
از کام و دهان مار مندیش
مردانه به کوی یار درشو
از خنجر هر عیار مندیش
گر نیل وصال یار باید
از گفتن ننگ و عار مندیش
چون با تو بود عنایت یار
گر خصم بود هزار مندیش
چون یافتهای جمال او را
از گشتن سنگسار مندیش
منصور تویی بزن اناالحق
تسلیم شو و ز دار مندیش
عطار تویی چو ماه و خورشید
در تاب زهر غبار مندیش
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#452
Posted: 25 Aug 2012 17:32
✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽
دلا در سر عشق از سر میندیش
بده جان و ز جان دیگر میندیش
چو سر در کار و جان در یار بازی
خوشی خویش ازین خوشتر میندیش
رسن از زلف جانان ساز جان را
وزین فیروزهگون چنبر میندیش
چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
به پهلو میرو و از پر میندیش
چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان
ز کار مؤمن و کافر میندیش
مقامرخانهٔ رندان طلب کن
سر اندر باز و از افسر میندیش
چو سر در باختی بشناختی سر
چو سر بشناختی از سر میندیش
همه بتها چو ابراهیم بشکن
هم از آذر هم از آزر میندیش
چو آن حلاج برکش پنبه از گوش
هم از دار و هم از منبر میندیش
اگر عشقت بسوزد بر سر دار
دهد بر باد خاکستر میندیش
چو انگشت سیهرو گشت اخگر
تو آن انگشت جز اخگر میندیش
چو می با ساغر صافی یکی گشت
دویی گم شد می و ساغر میندیش
چو مس در زر گدازد مرد صراف
مس آنجا زر بود جز زر میندیش
مشو اینجا حلولی لیکن این رمز
جز استغراق در دلبر میندیش
اگر خواهی که گوهر بیابی
درین دریا به جز گوهر میندیش
بسی کشتی جان بر خشک راندی
تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش
چنان فربه نهای تو هم درین کار
اگر صیدی فتد لاغر میندیش
چو تو دایم به پهنا میشوی باز
ازین وادی پهناور میندیش
درین دریای پر گرداب حسرت
کس از عطار حیرانتر میندیش
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#453
Posted: 26 Aug 2012 05:57
✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽
هر که هست اندر پی بهبود خویش
دور افتادست از مقصود خویش
تو ایازی پوستین را یاد دار
تا نیفتی دور از محمود خویش
عاشقی باید که بر هم سوزد او
عالمی از آه خون آلود خویش
نیست از تو یک نفس خشنود دوست
تا تو هستی یک نفس خشنود خویش
زاهد افسرده چوب سنجد است
خوش بسوز ای عاشق اکنون عود خویش
حلقهٔ معشوق گیر و وقف کن
بر در او جان غم فرسود خویش
چون درین سودا زیان از سود به
پس درین سودا زیان کن سود خویش
تا کی از بود تو و نابود تو
درگذر از بود و از نابود خویش
آتشی در هستی تاریک زن
پس برون آی از میان دود خویش
گر فنا گردی چو عطار از وجود
فال گیر از طالع مسعود خویش
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#454
Posted: 26 Aug 2012 05:57
✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽
ای از همه بیش و از همه پیش
از خود همه دیده وز همه خویش
در ششدر خاک و خون فتاده
در وصف تو عقل حکمت اندیش
در عالم عشق عاشقان را
قربان شدن است در رهت کیش
هر دم که زنند عاشقانت
بی یاد تو در دهن شود نیش
درویش که لاف معرفت زد
از عجز نبود آن سخن پیش
در هر دو جهان ز خجلت تو
زآن است سیاهروی درویش
چون فقر سرای عاشقان است
عاشق شو و از وجود مندیش
در عشق وجودت ار عدم شد
دولت نبود تو را ازین بیش
عطار ز عشق او فنا شو
تا باز رهی ازین دل ریش
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#455
Posted: 26 Aug 2012 05:58
✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽
هر روز که جلوه میکند رویش
بر میخیزد قیامت ز کویش
مینتوان دید روی او لیکن
میبتوان دید روی در رویش
مینتوان یافت سوی او راهی
ای بس که برآمدم ز هر سویش
تا فال گرفتهام جمال او
چون قرعه بگشتهام به پهلویش
در هر نفسم هزار جان باید
تا صید کنند کمند گیسویش
هر روز به نو خراج میآرند
از هندستان به هندوی مویش
جان بر کف دست میرسد هر شب
از ترکستان هزار هندویش
شد حلقه به گوش لؤلؤ لالا
در لالایی درج لولویش
خورشید که تیغ میزند در میغ
افکند سپر ز جزع جادویش
دل را به دهان شیر میخواند
رو به بازی چشم آهویش
خواهم که ببیند ابرویش رستم
تا هست خود این کمان به بازویش
رستم به هزار سال چون زالی
بر زه نکند کمان ابرویش
عطار که طاق از ابروی او شد
دردی دارد که نیست دارویش
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#456
Posted: 26 Aug 2012 05:58
✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
چه یک دریغ که هر دم هزاربار دریغ
به هرچه درنگرم بی تو صد هزار افسوس
به هر نفس که زنم بی تو صد هزار دریغ
دلی که آب وصالش به جوی بود روان
بسوخت زآتش هجر تو زار زار دریغ
چو لالهزار رخت شد ز چشم من بیرون
ز خون چشم رخم شد چو لالهزار دریغ
چو گل شکفته بدم پیش ازین ز شادی وصل
به غم فرو شدم اکنون بنفشهوار دریغ
ز دور چرخ خروش و ز بخت بد فریاد
ز عمر رفته فغان و ز روزگار دریغ
چه گویم از غم عهد جهان که تا که جهانست
بنای عهد جهان نیست استوار دریغ
اگر جهان جفاپیشه را وفا بودی
مرا جدا نفکندی ز غمگسار دریغ
دلت که گلشن تحقیق بود ای عطار
بسوخت همچو دل لاله ز انتظار دریغ
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#457
Posted: 26 Aug 2012 06:06
✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽
ای لب تو نگین خاتم عشق
روی تو آفتاب عالم عشق
تو ز عشاق فارغ و شب و روز
کار عشاق بیتو ماتم عشق
نتوان خورد بیتو آبی خوش
که حرام است بیتو جز غم عشق
تا ابد ختم کرد چهرهٔ تو
سلطنت در جهان خرم عشق
در صف دلبران به سرتیزی
سر هر مژهٔ تو رستم عشق
جان من چون به عشق تو زنده است
نیست ممکن گرفتنم کم عشق
نتواند نمود صد دم صور
رستخیزی چنان که یک دم عشق
پادشاهان کون دربانند
در سراپردهٔ معظم عشق
صد هزاران هزار قرن گذشت
کس نیامد هنوز محرم عشق
در دو عالم نشد مسلم کس
آنچه هر دم شود مسلم عشق
سرنگون شد اساس محکم عقل
در کمال اساس محکم عشق
جان آن را که زخم عشق رسید
خستگی بیش شد ز مرهم عشق
دل عطار چون گل نوروز
تازگی میدهد ز شبنم عشق
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#458
Posted: 26 Aug 2012 06:08
✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽
خاصگان محرم سلطان عشق
مست میآیند از ایوان عشق
جمله مست مست و جام می به دست
میخرامند از بر سلطان عشق
با دلی پر آتش و چشمی پر آب
غرقه اندر بحر بی پایان عشق
گوش بنهادند خلق هر دو کون
منتظر تا کی رسد فرمان عشق
میندانم هیچکس را در جهان
کاب صافی یافت از نیسان عشق
آب صافی عشق هم معشوق راست
زانکه عشق آن وی است او آن عشق
خیز ای عطار و درد عشق جوی
زانکه درد عشق شد درمان عشق
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#459
Posted: 26 Aug 2012 06:08
✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽
هر که دایم نیست ناپروای عشق
او چه داند قیمت سودای عشق
عشق را جانی بباید بیقرار
در میان فتنه سر غوغای عشق
جمله چون امروز در خود ماندهاند
کس چه داند قیمت فردای عشق
دیدهای کو تا ببیند صد هزار
واله و سرگشته در صحرای عشق
بس سر گردنکشان کاندر جهان
پست شد چون خاک زیرپای عشق
در جهان شوریدگان هستند و نیست
هر که او شوریده شد شیدای عشق
چون که نیست از عشق جانت را خبر
کی بود هرگز تو را پروای عشق
عاشقان دانند قدر عشق دوست
تو چه دانی چون نهای دانای عشق
چشم دل آخر زمانی باز کن
تا عجایب بینی از دریا عشق
در نشیب نیستی آرام گیر
تا برآرندت به سر بالای عشق
خیز ای عطار و جان ایثار کن
زانکه در عالم تویی مولای عشق
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#460
Posted: 26 Aug 2012 06:12
✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽
عقل کجا پی برد شیوهٔ سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطرهای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطرهای فهم ز دریای عشق
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق
ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق
عشق چو کار دل است دیدهٔ دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق
دوش درآمد به جان دمدمهٔ عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جملهٔ اجزای عشق
هست درین بادیه جملهٔ جانها چو ابر
قطرهٔ باران او درد و دریغای عشق
تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash