ارسالها: 2517
#491
Posted: 26 Aug 2012 09:04
✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽✽
دی در صف اوباش زمانی بنشستم
قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم
جاروب خرابات شد این خرقهٔ سالوس
از دلق برون آمدم از زرق برستم
از صومعه با میکده افتاد مرا کار
میدادم و میخوردم و بی می ننشستم
چون صومعه و میکده را اصل یکی بود
تسبیح بیفکندم و زنار ببستم
در صومعه صوفی چه شوی منکر حالم
معذور بدار ار غلطی رفت که مستم
سرمست چنانم که سر از پای ندانم
از باده که خوردم خبرم نیست که هستم
یک جرعه از آن باده اگر نوش کنی تو
عیبم نکنی باز اگر باده پرستم
اکنون که مرا کار شد از دست، چه تدبیر
تقدیر چنین بود و قضا نیست به دستم
عطار درین راه قدم زن چه زنی دم
تا چند زنی لاف که من مست الستم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#492
Posted: 26 Aug 2012 09:04
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
مرا قلاش میخوانند، هستم
من از دردی کشان نیم مستم
نمیگویم ز مستی توبه کردم
هر آن توبه کزان کردم، شکستم
ملامت آن زمان بر خود گرفتم
که دل در مهر آن دلدار بستم
من آن روزی که نام عشق بردم
ز بند ننگ و نام خویش رستم
نمیگویم که فاسق نیستم من
هر آن چیزی که میگویند هستم
ز زهد و نیکنامی عار دارم
من آن عطار دردیخوار مستم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#493
Posted: 26 Aug 2012 09:05
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
از می عشق تو چنان مستم
که ندانم که نیست یا هستم
آتش عشق چون درآمد تنگ
من ز خود رستم و درو جستم
لاجرم هست نیستم، هیچم
لاجرم عاقلی نیم، مستم
چند گویم ز خود که در ره عشق
جرعهای خوردم و ز خود رستم
ننگ من از من است بی من من
بر پریدم به دوست پیوستم
ساقیا درد درد در ده زود
که به یک درد توبه بشکستم
باز، خمخانه برگشادم در
باز، زنار بر میان بستم
هرچه کردم به عمرهای دراز
زان همه حسرت است در دستم
ترک عطار گفتم و بی او
دیده پر خون به گوشه بنشستم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#494
Posted: 26 Aug 2012 09:05
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
عزم عشق دلستانی داشتم
وقف کردم نیم جانی داشتم
صد هزاران سود کردم در دو کون
گر ز عشق تو زیانی داشتم
چون شدم با عشق رویش همنفس
هر نفس تازه جهانی داشتم
در صفات روی چون خورشید او
سر مگر بر آسمانی داشتم
لیک چون رویش بدیدم ذرهای
گنگ گشتم گر زبانی داشتم
مدتی پنداشتم کز وصل او
یا نصیبی یا نشانی داشتم
چون نگه کردم همه پندار بود
یا خیالی یا گمانی داشتم
با سر هر موی زلفش تا ابد
سرگذشت و داستانی داشتم
لیک دل پرغصه رفتم زیر خاک
قصهٔ دل چون نهانی داشتم
خواستم تا راز خود پنهان کنم
هر سرشکی ترجمانی داشتم
چون ندیدم خویش را در خورد او
این مصیبت هر زمانی داشتم
موج میزد درد و زاری چون رباب
گر رگی بر استخوانی داشتم
بر تن عطار هر مویی که بود
در خروشی و فغانی داشتم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#495
Posted: 26 Aug 2012 09:06
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم
منبع هر گوهری دریای دیگر یافتم
زین چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک
گر کشتی بقا گرداب منکر یافتم
موج این دریا چرا فوقالثریا نگذرد
خاصه از تحت الثری قعرش فروتر یافتم
در چنین بحری نیارم کرد عزم آشنا
زانکه من این بحر را نه پا و نه سر یافتم
یعلم الله گر به عمر خویش از بی قوتی
هیچ عاشق را درین دریا شناگر یافتم
شرم دارم کز گریبان سر برآرم خشک مو
چون ز بحر چشم خود را دامنتر یافتم
با چنین تردامنی بس ایمنم از خشکسال
کز تر و وز خشک صد دریا میسر یافتم
هفت دریا را زکوة از بحر چشم من گشاد
لاجرم هر هفت را هفتاد کشور یافتم
صد بیابان را که خشکی از لب خشکم گرفت
سر به سر زین بحر پر خونم مصور یافتم
در تعجب ماندهام از قطرههای چشم خویش
زانکه در هر قطره صد بحر مضمر یافتم
ای عجب هر قطره اشکم که بگشادم ز هم
قرب صد دریای خون در وی مجاور یافتم
مد و جزر و قطره و دریا به هم هر دو یک است
زانکه هر یک را مدار از بحر اخضر یافتم
از کنار بحر اخضر دیدهام وز خون خویش
از کنار خویش اکنون بحر احمر یافتم
مردم آبی چشمم را درین دریای اشک
گاه در خون غوطه گاه از آه منبر یافتم
کی نماید آب رویم در چنین دریا که من
روی خود چون مرد دریای مزعفر یافتم
منت ایزد را که این دریا اگر آبم ببرد
در عوض چشمم ازو دریای گوهر یافتم
اندرین دریای خون هر قطرهٔ خونین که هست
هر یکی را سوی دردی نیز رهبر یافتم
خواستم تا ره برم بر روی آن دریای خون
راه گم کردم که ره سرد صر صر یافتم
دل که دارد تا بگردد گرد این دریا که من
هر نفس در وی هزار و صد دلاور یافتم
گر درین دریا کسی کشتی امید افکند
باد سردش بادبان و صبر لنگر یافتم
سینهٔ گردون که موجش آتشی زد زآفتاب
روز و شب از رشک این بحرش پر اخگر یافتم
گرچه دریای فلک را گوهر بسیار هست
دایمش در جنب این دریا محقر یافتم
زانکه این دریا ز دل میخیزد آن دریا ز خون
درد را همچون عرض، دل را چو جوهر یافتم
تا دلم بر روی دریا خون معنی گسترد
خاطر عطار را چون قرص خاور یافتم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#496
Posted: 26 Aug 2012 09:06
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
آنچه من در عشق جانان یافتم
کمترین چیزها جان یافتم
چون به پیدایی بدیدم روی دوست
صد هزاران راز پنهان یافتم
چون به مردم هم ز خویش و هم ز خلق
زندگی جان ز جانان یافتم
چون درافتادم به پندار بقا
در بقا خود را پریشان یافتم
چون فرو رفتم به دریای فنا
در فنا در فراوان یافتم
تا نپنداری که این دریای ژرف
نیست دشوار و من آسان یافتم
صد هزاران قطره خون از دل چکید
تا نشان قطرهای زآن یافتم
خود چه بحر است این که در عمری دراز
هرگزش نه سر نه پایان یافتم
شمعهای عشق از سودای دوست
در دل عطار سوزان یافتم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#497
Posted: 26 Aug 2012 09:06
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
دوش، چون گردون کنار خویش پر خون یافتم
مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم
دیدهٔ اخترشمار من ز تیزی نظر
سفت هر گوهر که در دریای گردون یافتم
مردم چشمم که شبرنگش طبق میآورد
گرم میتازد از آتش غرقه در خون یافتم
گر طبق آورد شبرنگش بقا باد اشک را
زانکه یک شبرنگ را پنجاه گلگون یافتم
نیز دریا را کنار خشک نتوان یافتن
زانکه چون دریا کنار از در مکنون یافتم
چون برابر کردم اشک خود به دریا در شمار
کژ شمردن اشک خود افزون در افزون یافتم
چون هم از دل میکشم اشک و هم از خون جگر
لاجرم این اشک دلکش را جگرگون یافتم
چون بهار عمر را لیلی به کام دل نبود
هر بهاری در غم لیلیش مجنون یافتم
در همه عمر از فلک معجون دردی خواستم
خون دل با خاک ره بنگر که معجون یافتم
چون زمین پستم ز دوران بلند آسمان
برج من خاکی از آن آمد که هامون یافتم
چون نبود از فرق من تا خاک فرقی بیشتر
خاک بر سر ریختم زین فرق کاکنون یافتم
هندوی خود گیردم گردون اگر من خویش را
یک نفس مقبل شدم یک لحظه میمون یافتم
هندوم، زان شادکامم، بندهام زان مقبلم
مقبلی و شاد کامی بین کزو چون یافتم
سیرم از خلقی که خون یکدگر را تشنهاند
گر به رفعت خلق را گردان گردون یافتم
تا که ساقی جهان عطار را یک درد داد
صد هزاران درد با یک درد مقرون یافتم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#498
Posted: 26 Aug 2012 09:06
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
دوش درون صومعه، دیر مغانه یافتم
راهنمای دیر را، پیر یگانه یافتم
چون بر پیر در شدم، پیر ز خویش رفته بود
کز می عشق پیر را، مست شبانه یافتم
از طلبی که داشتم، چون بنشستم اندکی
از کف پیر میکده، درد مغانه یافتم
راست که درد خورده شد، موج بخاست از دلم
تا ز دو چشم خون فشان، سیل روانه یافتم
گرچه امام دین بدم، تا که به دیر در شدم
در بن دیر خویش را، رند زمانه یافتم
نعرهزنان برون شدم، دلق و سجاده سوختم
طاعت و زاهدی خود، زیر میانه یافتم
چون دل من به نیستی، حلقه نشین دیر شد
دشمن جان خویش را، در بن خانه یافتم
بی سر و سروری شدم، قبلهٔ کافری شدم
رند و قلندری شدم، زهد فسانهٔافتم
چون بنمود ناگهم، آینهٔ وجود روی
ذره به ذره را درو، عشق نشانه یافتم
عاشق و یار دایما، در دو جهان هموست بس
زانکه خیال آب و گل، جمله بهانه یافتم
نه الم فراق را، هیچ دوا رقم زدم
نه ره دور عشق را، هیچ کرانه یافتم
در ره عشق چون روم، چون ره بی نهایت است
خاصه که پیش هر قدم، چاه و ستانه یافتم
گر تو به عشق فیالمثل، عیسی وقتی ای فرید
لاف مزن چو رهزنت، سوزن و شانه یافتم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#499
Posted: 26 Aug 2012 09:07
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
دوش دل را در بلایی یافتم
خانه چون ماتم سرایی یافتم
گفتم ای دل چیست حال آخر بگو
گفت بوی آشنایی یافتم
همچو گویی در خم چوگان عشق
خویش را نه سر نه پایی یافتم
خواستم تا دل نثار او کنم
زانکه جانم را سزایی یافتم
پیش از من جان بر او رفته بود
گرچه من بیجان بقایی یافتم
آن بقا از جان نبود از عشق بود
زانکه عشق جان فزایی یافتم
مردم چشم خودش خوانم از آنک
دایمش در دیده جایی یافتم
گرچه زلف او گره بسیار داشت
هر گره مشکلگشایی یافتم
با چنان مشکلگشایی حل نشد
آنچه من از دلربایی یافتم
چون به خون خویشتن بستم سجل
هر سرشکی را گوایی یافتم
چون سجل بندم به خون چون پیش ازین
از لب او خون بهایی یافتم
عقل از زلفش ز بس کاندیشه کرد
حاصلش تاریکنایی یافتم
با دهانش تا دوچاری خورد دل
دایمش در تنگنایی یافتم
در هوای او دل عطار را
ذره کردم چون هبایی یافتم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#500
Posted: 26 Aug 2012 09:08
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
یک غمت را هزار جان گفتم
شادی عمر جاودان گفتم
عاشق ذرهای غمت دیدم
هر دلی را که شادمان گفتم
بر درت آفتاب را همه شب
عاشقی سر بر آستان گفتم
باز چون سایهای همه روزش
در بدر از پیت دوان گفتم
ذرهای عکس را که از رخ توست
آفتاب همه جهان گفتم
تا که وصف دهان تو کردم
قصهای بس شکرفشان گفتم
چون بدو وصف را طریق نبود
ظلم کردم کزان دهان گفتم
زان سبب شد مرا سخن باریک
کز میان تو هر زمان گفتم
ماه رویا هنوز یک موی است
هرچه در وصل آن میان گفتم
گفته بودم که در تو بازم سر
بی توام ترک سر از آن گفتم
گفتی از دل نگویی این هرگز
راست گفتی که من ز جان گفتم
باد بیتو سر زبانم شق
گر من این از سر زبان گفتم
خواستم ذرهای وصال از تو
وین سخن هم به امتحان گفتم
در تو نگرفت از هزار یکی
گرچه صد گونه داستان گفتم
چون نشان بردهای دل عطار
هرچه گفتم بدان نشان گفتم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash