ارسالها: 2517
#561
Posted: 27 Aug 2012 10:18
⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂
درد دل را دوا نمیدانم
گم شدم سر ز پا نمیدانم
از می نیستی چنان مستم
که صواب از خطا نمیدانم
چند از من کنی سؤال که من
درد را از دوا نمیدانم
حل این مشکلم که افتادست
در خلا و ملا نمیدانم
به چه داد و ستد کنم با خلق
که قبول از عطا نمیدانم
هرچه از ماه تا به ماهی هست
هیچ از خود جدا نمیدانم
وانچه در اصل و فرع جمله تویی
یا منم جمله یا نمیدانم
گر یک است این همه یکی بگذار
که عدد را قفا نمیدانم
ور یکی نی و صد هزار است این
صد و یک من چرا نمیدانم
حیرتم کشت و من درین حیرت
ره به کار خدا نمیدانم
چشم دل را که نفس پردهٔ اوست
در جهان توتیا نمیدانم
آنچه عطار در پی آن رفت
این زمان هیچ جا نمیدانم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#562
Posted: 27 Aug 2012 10:18
⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂
من پای همی ز سر نمیدانم
او را دانم دگر نمیدانم
چندان می عشق یار نوشیدم
کز میکده ره بدر نمیدانم
جایی که من اوفتادهام آنجا
از هیچ وجود اثر نمیدانم
گر صد ازل و ابد به سر آید
از موضع خود گذر نمیدانم
جز بی جهتی نشان نمییابم
جز بی صفتی خبر نمیدانم
مرغی عجبم زبس که پریدم
گم گشتم و بال و پر نمیدانم
این حال چو هیچکس نمیداند
من معذورم اگر نمیدانم
بگرفت دلم ز دانم و دانم
تا کی دانم مگر نمیدانم
چون قاعدهٔ وجود بر هیچ است
یک قاعده معتبر نمیدانم
جنبش ز هزار گونه میبینم
یک جنبش جانور نمیدانم
آن چیست که خلق ازوست جنبنده
کو علم چو این قدر نمیدانم
با خلق مرا چکار چون خود را
گم کردم و پا و سر نمیدانم
با آنکه فرید پست گشت این جا
زین پست بلندتر نمیدانم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#563
Posted: 27 Aug 2012 10:18
⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂
بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمیدانم
که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمیدانم
گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم
ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمیدانم
ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر
چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمیدانم
به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمیدانم
به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم
کنون از غایت مستی می از ساغر نمیدانم
به مسجد بتگر از بت باز میدانستم و اکنون
درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمیدانم
چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم
درین دریای بی نامی دو نامآور نمیدانم
یکی را چون نمیدانم سه چون دانم که از مستی
یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمیدانم
کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی
من این دریای پر شور از نمک کمتر نمیدانم
دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت
ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمیدانم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#564
Posted: 27 Aug 2012 10:19
⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂
کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمیدانم
به تاریکی در افتادم ره روشن نمیدانم
ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمیدانم
چو من گم گشتهام از خود چه جویم باز جان و تن
که گنج جان نمیبینم طلسم تن نمیدانم
چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان
که درد عاشقان آنجا بجز شیون نمیدانم
برون پرده گر مویی کنی اثبات شرک افتد
که من در پرده جز نامی ز مرد و زن نمیدانم
در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه میچیند
همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمیدانم
از آنم سوخته خرمن که من عمری درین صحرا
اگرچه خوشه میچینم ره خرمن نمیدانم
چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکنی هرگز
سزای درد این مسکین یکی مسکن نمیدانم
چو آن گلشن که میجویم نخواهد یافت هرگز کس
ره عطار را زین غم بجز گلخن نمیدانم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#565
Posted: 27 Aug 2012 10:19
⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂
زلف و رخت از شام و سحر باز ندانم
خال و لبت از مشک و شکر باز ندانم
از فرقت رویت ز دل پر شرر خویش
آهی که برآرم ز شرر باز ندانم
روی تو که هرگز ز خیالم نشود دور
از بس که بگریم به نظر باز ندانم
گویی که مرا باز ندانی چو ببینی
شاید چو نمیبینمت ار باز ندانم
اشکم که همی از دم سردم چو جگر بست
بر چهرهٔ زردم ز جگر باز ندانم
با پشت دوتا از غم روی تو چنانم
کز دست غمت پای ز سر باز ندانم
زانگاه که عطار تو را تنگ شکر خواند
در وصف تو شعرم ز شکر باز ندانم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#566
Posted: 27 Aug 2012 10:19
⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂
من این دانم که مویی می ندانم
بجز مرگ آرزویی می ندانم
مرا مبشول مویی زانکه در عشق
چنان غرقم که مویی می ندانم
چنین رنگی که بر من سایه افکند
ز دو کونش رکویی می ندانم
چنانم در خم چوگان فگنده
که پا و سر چو گویی می ندانم
بسی بر بوی سر عشق رفتم
نبردم بوی و بویی می ندانم
بسی هر کار را روی است از ما
به از تسلیم رویی می ندانم
به از تسلیم و صبر و درد و خلوت
درین ره چارسویی می ندانم
شدم در کوی اهل دل چو خاکی
که به زین کوی کویی می ندانم
دلم را راه جوی عشق کردم
که به زو راه جویی می ندانم
درون دل بسی خود را بجستم
که به زین جست و جویی می ندانم
به خون دل بشستم دست از جان
که به زین شست و شویی می ندانم
بسی این راز نادانسته گفتم
که به زین گفت و گویی می ندانم
چو کردم جوی چشمان همچو عطار
که به زین آب جویی می ندانم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#567
Posted: 27 Aug 2012 10:20
⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂
چو خود را پاک دامن می ندانم
مقامی به ز گلخن می ندانم
چرا اندر صف مردان نشینم
چو خود را مرد جوشن می ندانم
بیا تا ترک خود گیرم که خود را
بتر از خویش دشمن می ندانم
دلی کز آرزوها گشت پر بت
من آن دل را مزین می ندانم
چو عیسی از یکی سوزن فروماند
من این بت کم ز سوزن می ندانم
مرا جانان فروشد در غمت جان
اگرچه جان معین می ندانم
چنان در عشق تو سرگشته گشتم
که جانم گم شد و تن می ندانم
مرا هم کشتی و هم سوختی زار
چه میخواهی تو از من می ندانم
گهی گویی که تن زن صبر کن صبر
علاج صبر کردن می ندانم
گهی گویی مرا بستان ورستی
ز صد خرمن یک ارزن میندانم
چون من یک ذرهام نه هست و نه نیست
همه خورشید روشن می ندانم
فرو رفتم در این وادی کم و کاست
تو میدانی اگر من می ندانم
درین حیرت دل حیران خود را
طریقی به ز مردن می ندانم
که گیرد دامن عطار ازین پس
چو او را هیچ دامن می ندانم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#568
Posted: 27 Aug 2012 10:20
⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂
از عشق در اندرون جانم
دردی است که مرهمی ندانم
بی روی کسی که کس ندید است
خونابه گرفت دیدگانم
از بس که نشان از بجستم
نه نام بماند و نه نشانم
گویند که صبر کن ولیکن
چون صبر نماند چون توانم
جانا چو تو از جهان برونی
جان گیر و برون بر از جهانم
زین مظلم جای خانهٔ دیو
برسان به بقای جاودانم
بی تو نفسی به هر دو عالم
زنده بنمانم ار بمانم
تا عشق تو در نوشت لوحم
مانند قلم به سر دوانم
عطار به صبر تن فرو ده
تا علم یقین شود عیانم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#569
Posted: 27 Aug 2012 10:21
⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂
چون نام تو بر زبان برانم
صد میل به یک زمان برانم
بر نام تو در میان خشکی
کشتی روان روان برانم
زین دریاها که پیش دارم
صد سیل ز دیدگان برانم
از نام تو کشتیی بسازم
وآن کشتی را چنان برانم
کز قوت آن روش به یک دم
کام دل جاودان برانم
رخش فلکی به زین درآرم
بس گرد همه جهان برانم
اسب از سه صف زمان بتازم
وز شش جهت مکان برانم
در هر قدمی ز راه سیلی
از دیدهٔ خونفشان برانم
وین ملک که گشت ملک عطار
در عالم بی نشان برانم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#570
Posted: 27 Aug 2012 10:21
⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂⁂
گر در سر عشق رفت جانم
شکرانه هزار جان فشانم
بی عشق اگر دمی برآرم
تاریک شود همه جهانم
تا دور فتادهام من از تو
در ششدرهٔ صد امتحانم
طفلی که ز دایه دور ماند
جان تشنهٔ شیر همچنانم
لب خشک ز شوق قطرهای شیر
جان میدهم ای دریغ جانم
عمری چو قلم به سر دویدم
گفتم مگر از رسیدگانم
چون روی تو شعلهای برآورد
بگشاد به غیب دیدگانم
معلومم شد که هرچه عمری
دانستهام از تو من خود آنم
گفتی که مرا بدان و بشناس
این میدانم که می ندانم
چون طاقت قطرهای ندارم
نوشیدن بحر چون توانم
از تو جز ازین خبر ندارم
کز تو خبری دهد زبانم
لیکن دل و جان و عقل در تو
گم گشت همه به یک زمانم
عقل و دل و جان چو بی نشان گشت
از کنه تو چون دهد نشانم
از علم مرا ملال بگرفت
آخر روزی شود عیانم
نه نه که عیان شدست دیری است
من طالب بود جاودانم
هر گه که فنا شوم در آن عین
جاوید در آن بقا بمانم
عطار ضعیف را بهکلی
دایم به مراد دل رسانم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash