انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 270:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
غزل شمارهٔ ۵۰

ندانم تا چه کارم اوفتادست
که جانی بی قرارم اوفتادست

چنان کاری که آن کس را نیفتاد
به یک ساعت هزارم اوفتادست

همان آتش که در حلاج افتاد
همان در روزگارم اوفتادست

دلم را اختیاری می‌نبینم
خلل در اختیارم اوفتادست

مگر با حلقه‌های زلف معشوق
شماری بی‌شمارم اوفتادست

مگر در عشق او نادیده رویش
دلی پر انتظارم اوفتادست

شبی بوی می او ناشنوده
نصیب از وی خمارم اوفتادست

هزاران شب چو شمعی غرقه در اشک
سر خود در کنارم اوفتادست

هزاران روز بس تنها و بی کس
مصیبت‌های زارم اوفتادست

اگر تر دامن افتادم عجب نیست
که چشمی اشکبارم اوفتادست

کجا مردی است در عالم که او را
نظر بر کار و بارم اوفتادست

نیفتاد آنچه از عطار افتاد
که تا او هست کارم اوفتادست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۱

مفشان سر زلف خویش سرمست
دستی بر نه که رفتم از دست

دریاب مرا که طاقتم نیست
انصاف بده که جای آن هست

تا نرگس مست تو بدیدم
از نرگس مست تو شدم مست

ای ساقی ماه‌روی برخیز
کان آتش تیز توبه بنشست

در ده می کهنه ای مسلمان
کین کافر کهنه توبه بشکست

در بتکده رفت و دست بگشاد
زنار چهار گوشه بربست

دردی بستد بخورد و بفتاد
وز ننگ وجود خویشتن رست

عطار درو نظاره می‌کرد
تا زین قفس فنا برون جست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲

عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳

دلی کز عشق جانان دردمند است
همو داند که قدر عشق چند است

دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تا مشغول عشقی عشق بند است

وگر در عشق از عشقت خبر نیست
تو را این عشق عشقی سودمند است

هر آن مستی که بشناسد سر از پای
ازو دعوی مستی ناپسند است

ز شاخ عشق برخوردار گردی
اگر عشق از بن و بیخت بکند است

سرافرازی مجوی و پست شو پست
که تاج پاک‌بازان تخته بند است

چو تو در غایت پستی فتادی
ز پستی در گذر کارت بلند است

بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ
چه وقت گریه و چه جای پند است

نگارا روز روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است

می و معشوق و وصل جاودان هست
کنون تدبیر ما لختی سپند است

یقین می‌دان که اینجا مذهب عشق
ورای مذهب هفتاد و اند است

خرابی دیده‌ای در هیچ گلخن
که خود را از خرابات اوفگند است

مرا نزدیک او بر خاک بنشان
که میل من به مشتی مستمند است

مرا با عاشقان مست بنشان
چه جای زاهدان پر گزند است

بیا گو یک نفس در حلقهٔ ما
کسی کز عشق در حلقش کمند است

حریفی نیست ای عطار امروز
وگر هست از وجود خود نژند است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴

پی آن گیر کاین ره پیش بردست
که راه عشق پی بردن نه خردست

عدو جان خویش و خصم تن گشت
در اول گام هرک این ره سپردست

کسی داند فراز و شیب این راه
که سرگردانی این راه بردست

گهی از چشم خود خون می‌فشاندست
گهی از روی خود خون می‌ستردست

گرش هر روز صد جان می‌رسیدست
صد و یک جان به جانان می‌سپردست

دلش را صد حیات زنده بودست
اگر آن نفس یک ساعت بمردست

ز سندانی که بر سر می‌زنندش
قدم در عشق محکم‌تر فشردست

کسی چون ذره گردد این هوا را
که دم اندر هوای خود شمردست

بسا آتش که چون اینجا رسیدست
شدست آبی و همچون یخ فسردست

بسا دریا کش پاکیزه گوهر
که اینجا قطره‌ای آبش ببردست

مشو پیش صف ای نه مرد و نه زن
که خفتان تو اطلس نیست بردست

مده خود را ز پری این تهی باد
که در جام تو نه صاف و نه دردست

درین وادی دل وحشی عطار
ز حیرت جلف‌تر زان مرد کردست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵

زان پیش که بودها نبودست
بود تو ز ما جدا نبودست

گچون بود تو بود بود ما بود
کی بود که بود ما نبودست

گر بود تو بود بود ما نی
موقوف تو بد چرا نبودست

ما بر در تو چو خاک بودیم
نه آب و نه گل هوا نبودست

در صدر محبتت نشاندیم
زان پیش که حرف لا نبودست

دریای تو جوش سر برآورد
پر شد همه جا و جا نبودست

عطار ضعیف را دل ریش
جز درد تو به دوا نبودست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶

ره عشاق راهی بی‌کنار است
ازین ره دور اگر جانت به کار است

وگر سیری ز جان در باز جان را
که یک جان را عوض آنجا هزار است

تو هر وقتی که جانی برفشانی
هزاران جان نو بر تو نثار است

وگر در یک قدم صد جان دهندت
نثارش کن که جان‌ها بی‌شمار است

چه خواهی کرد خود را نیم‌جانی
چو دایم زندگی تو بیاراست

کسی کز جان بود زنده درین راه
ز جرم خود همیشه شرمسار است

درآمد دوش در دل عشق جانان
خطابم کرد کامشب روز بار است

کنون بی‌خود بیا تا بار یابی
که شاخ وصل بی باران به بار است

چو شد فانی دلت در راه معشوق
قرار عشق جانان بی‌قرار است

تو را اول قدم در وادی عشق
به زارش کشتن است آنگاه دار است

وزان پس سوختن تا هم بوینی
که نور عاشقان در مغز نار است

چو خاکستر شوی و ذره گردی
به رقص آیی که خورشید آشکار است

تو را از کشتن و وز سوختن هم
چه غم چون آفتابت غمگسار است

کسی سازد رسن از نور خورشید
که اندر هستی خود ذره‌وار است

کسی کو در وجود خویش ماندست
مده پندش که بندش استوار است

درین مجلس کسی باید که چون شمع
بریده سر نهاده بر کنار است

شبانروزی درین اندیشه عطار
چو گل پر خون و چون نرگس نزار است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷


آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان ز عشقت آتش‌افشان خوشتر است

هر که خورد از جام عشقت قطره‌ای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است

تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است

درد عشق تو که جان می‌سوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است

درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است

می‌نسازی تا نمی‌سوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است

چون وصالت هیچکس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است

خشک سال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است

همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

لعلت از شهد و شکر نیکوتر است
رویت از شمس و قمر نیکوتر است

خادم زلف تو عنبر لایق است
هندوی رویت بصر نیکوتر است

حلقه‌های زلف سرگردانت را
سر ز پا و پا ز سر نیکوتر است

از مفرح‌ها دل بیمار را
از لب تو گلشکر نیکوتر است

بوسه‌ای را می‌دهم جانی به تو
کار با تو سر به سر نیکوتر است

رستهٔ دندانت در بازار حسن
استخوانی از گهر نیکوتر است

هیچ بازاری چنان رسته ندید
زانکه هریک زان دگر نیکوتر است

عارضت کازرده گردد از نظر
هر زمانی در نظر نیکوتر است

چون کسی را بر میانت دست نیست
دست با تو در کمر نیکوتر است

چون لب لعلت نمک دارد بسی
گر خورم چیزی جگر نیکوتر است

کار رویم تا به تو رو کرده‌ام
دور از رویت ز زر نیکوتر است

گر دل عطار شد زیر و زبر
دل ز تو زیر و زبر نیکوتر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

آن دهان نیست که تنگ شکر است
وان میان نیست که مویی دگر است

زان تنم شد چو میانت باریک
کز دهان تو دلم تنگ‌تر است

به دهان و به میانت ماند
چشم سوزن که به دو رشته در است
هر که مویی ز میان و ز دهانت

خبری باز دهد بی‌خبر است
از میان تو سخن چون مویی است

وز دهان تو سخن چون شکر است
نه کمر را ز میانت وطنی است

نه سخن را ز دهانت گذر است
میم دیدی که به جای دهن است

موی دیدی که میان کمر است
چه میان چون الفی معدوم است

چه دهان چون صدفی پر گوهر است
چون میان تو سخن گفت فرید

چون دهان تو از آن نامور است
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 7 از 270:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA