ارسالها: 2517
#781
Posted: 13 Sep 2012 11:38
*-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-*
ای آنکه هیچ جایی آرام جان ندیدی
رنج جهان کشیدی گنج جهان ندیدی
هرچند جهد کردی کاری به سر نبردی
چندان که پیش رفتی ره را کران ندیدی
زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان
قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی
مرد شنو چه باشی مردانه رو سخن دان
چه حاصل از شنیدن چون در عیان ندیدی
میدان که روز معنی بیرون پرده مانی
گر در درون پرده خود را نهان ندیدی
آن نافهای که جستی هم با تو در گلیم است
تو از سیه گلیمی بویی از آن ندیدی
گر جان بر او فشانی صد جان عوض ستانی
بر جان مگرد چندین انگار جان ندیدی
عمری بپروریدی این نفس سگ صفت را
چه سود چون ز مکرش یکدم امان ندیدی
نا آزموده گفتی هستم چنان که باید
لیکن چو آزمودی هرگز چنان ندیدی
افسوس میخورم من کافسوس خوارهای را
جز همنفس نگفتی جز مهربان ندیدی
تو مرغ بام عرشی در قعر چاه مانده
هم در زمین بمردی هم آسمان ندیدی
آخر چو شیر مردان بر پر ز چاه و رفتی
انگار نفس سگ را در خاکدان ندیدی
دل را به باد دادی وانگه به کام این سگ
یکپاره نان نخوردی یک استخوان ندیدی
عطار در غم خود عمرت به آخر آمد
چه سود کز غم خود غیر از زیان ندیدی
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#782
Posted: 13 Sep 2012 11:40
*-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-*
الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری
الحذر گر ذرهای در عشق او انکار داری
کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی
گر زمانی خلوتی داری میان خار داری
تا تو از توی و توی خود برون آیی بهکلی
عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری
همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی
همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری
در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقی
زانکه تو ره ماورای کعبه و خمار داری
در درون صومعه معیار داری هیچ نبود
در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری
گرچه اندر صومعه از رهبران خرقه پوشی
لیکن اندر میکده زین گمرهی زنار داری
تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی
غیر بینی میکنی اکنون سر اغیار داری
دل همی بیند که در هر ذرهای رویی است او را
در نگر ای کوردل گر دیدهٔ دیدار داری
ماهرویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را
تو چو من در هر حوالی عاشق بسیار داری
عاشقان چون ذره بسیارند و تو چون آفتابی
میتوانی گر به لطفی جمله را تیمار داری
دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم
نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#783
Posted: 13 Sep 2012 11:42
*-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-*
جانا دهنی چو پسته داری
در پسته گهر دو رسته داری
صد شور به پسته در فتاده است
زان قند که مغز پسته داری
قندیم فرست و مرهمی ساز
زین بیش مرا چه خسته داری
در هر سر موی زلف شستت
صد فتنهٔ نانشسته داری
گفتی به درست عهد کردم
صد عهد چنین شکسته داری
در تاز و جهان بگیر کز حسن
صد ابلق تنگ بسته داری
یک گل ندهی ز رخ به عطار
وانگاه هزار دسته داری
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#784
Posted: 13 Sep 2012 12:14
*-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-*
هم تن مویم از آن میان که نداری
تنگ دلم مانده زان دهان که نداری
ننگری از ناز در زمین که دمی نیست
سر ز تکبر بر آسمان که نداری
من چه بلایی است هر نفس که ندارم
تو چه نکویی است هر زمان که نداری
هرچه بباید ز نیکویی همه هستت
مثل بماند است در جهان که نداری
نام وفا میبری و هیچ وفایی
از تو نیاید بدان نشان که نداری
گفته بدی عاقبت وفای تو آرم
این ننیوشم از این زبان که نداری
یک شکرم ده که سود بنده در آن است
زانکه بسی افتد این زیان که نداری
گرچه شکر داری و قیاس ندارد
هست چو ندهی به کس چنان که نداری
گفته بدی خون تو به درد بریزم
تا برهی تو ز نیم جان که نداری
تو نتوانی به خون من کمری بست
خاصه کمر بر چنان میان که نداری
بر تن عطار کز غمت چو کمانی است
چند کشی آخر این کمان که نداری
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#785
Posted: 13 Sep 2012 12:25
*-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-*
تورا گر نیست با من هیچ کاری
مرا با تو بسی کار است باری
منت پیوسته خواهم بود غمخوار
توم گرچه نباشی غمگساری
ز حل و عقد عشق ملک رویت
ندارم حاصلی جز انتظاری
بر امید رخ چون آفتابت
چو سایه میگذارم روزگاری
دلم را تا تو خواهی بود باقی
نخواهد بود یک ساعت قراری
دلا گر سر عشقت اختیار است
شوی در راه او بی اختیاری
اگر خود را سر مویی شماری
سر مویی نیایی در شماری
اگر خود را ز فرعونی ندانی
ز فرعونی تمامت خاکساری
جهان پر آفتاب است و تو سایه
نیابی جز فنا اینجا حصاری
که اگر در آفتاب آیی تو یکدم
برآرد از تو آن یک دم دماری
چه گردی گرد این دریای اعظم
که جایی غرقه گردی زار زاری
اگر موجی ازین دریا برآید
نماند صورت و صورت نگاری
ز دریا چند گویی چون ندیدی
ازین دریا بجز پر خون کناری
تو معذوری که پشمین دیدهای شیر
ندیدی هیچ شیر مرغزاری
اگر روزی ببینی جنگ شیران
ز فای فخر سازی عین عاری
برو چندین چه گردی گرد این راه
که چشمت کور گردد از غباری
به چشم خود برو پیری طلب کن
که تو ننگی شوی بی نامداری
چو نتوانی که سلطان باشی ای دوست
ز خدمتکار سلطان باش باری
اگر نرسد تو را تخت و وزارت
به سگبانی او بر ساز کاری
به هر نوعی که باشی آن او باش
چو بودی آن او چه گل چه خاری
اگر تو یاد گیری حرف عطار
بست این باد دایم یادگاری
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#786
Posted: 13 Sep 2012 12:25
*-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-*
تو را تا سر بود برجا کجا داری کله داری
که شمع از بی سری یابد کلاه از نور جباری
سر یک موی سر مفراز و سر در باز و سر بر نه
اگر پیش سر اندازان سزای تن، سری داری
چو بار آمد سر یحیی سرش بر تیرگی ماند
درین سر باختن این سر بدان گر مرد اسراری
مبر مویی وجود آنجا که دایم آن وجودت بس
که مویی نیست تدبیرت مگر از خویش بیزاری
اگر یک پرتو این نور بر هر دو جهان افتد
شود هر دو جهان از شرم چون یک ذره متواری
چو عالم ذرهای است اینجا ز عالم چند باشی تو
که در پیش چنین کاری کمر بندی به عیاری
چو شد ذات و صفت بندت مرو با این و آن آنجا
چو گل زانجا برند آنجا چه خواهی برد جز زاری
صفات نیک و بد آنجا بسوزد آتش غیرت
مبر جز هیچ آنجا هیچ تا برهی به دشواری
چه میگویم نهای تو مرد این اسرار دینپرور
که تو از دنیی جافی بماندی در نگونساری
به دنیا عمر در جوجو بسر بردی عجب این است
که در عقباب خواهد بود زان جوجو گرفتاری
به دنیا و به عقبی در چو خر در جو به جو ماندی
ز روح عیسوی بویی به تو نرسید پنداری
چو در جانت ز دنیا بار بسیار است و از دین نه
تو را زین بار جان دین رفت و دنیا هم به سر باری
اگر از زندگی خود نکردی ذرهای حاصل
چه داری غم چو کردی جمع این دنیای مرداری
دل عطار خونی شد ازین دریای بوقلمون
چه دنیا دیو مردمخوار و چندین خلق پرواری
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#787
Posted: 13 Sep 2012 12:27
*-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-*
پروانه شبی ز بی قراری
بیرون آمد به خواستاری
از شمع سؤال کرد کاخر
تا کی سوزی مرا به خواری
در حال جواب داد شمعش
کای بی سر و بن خبر نداری
آتش مپرست تا نباشد
در سوختنت گریفتاری
تو در نفسی بسوختی زود
رستی ز غم و ز غمگساری
من ماندهام ز شام تا صبح
در گریه و سوختن به زاری
گه میخندم ولیک بر خویش
گه میگریم ز سوکواری
میگویندم بسوز خوش خوش
تا بیخ ز انگبین برآری
هر لحظه سرم نهند در پیش
گویند چرا چنین نزاری
شمعی دگر است لیک در غیب
شمعی است نه روشن و نه تاری
پروانهٔ او منم چنین گرم
زان یافتهام مزاج زاری
من میسوزم ازو تو از من
این است نشان دوستداری
چه طعن زنی مرا که من نیز
در سوختنم به بیقراری
آن شمع اگر بتابد از غیب
پروانه بسی فتد شکاری
تا میماند نشان عطار
میخواهد سوخت شمع واری
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#788
Posted: 13 Sep 2012 12:27
*-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-*
ای بوس تو اصل هر شماری
چشم سیهت سفید کاری
زلف تو ز حلقه درشکستی
ماه تو ز مشک در غباری
از زلف تو مشک وام کرده
باد سحری به هر بهاری
روی تو که شمع نه سپهر است
از هشت بهشت یادگاری
هرگز نکشید هیچ نقاش
چون صورت روی تو نگاری
سرسبزتر از خط تو ایام
گل را ننهاد هیچ خاری
شد آب روان ز چشمهٔ چشم
چون خط تو دید سبزهزاری
میخواستم از لب تو بوسی
گفتی که همی دهم قراری
گفتم که قرار چیست گفتی
هر بوسی را کنی نثاری
جانی بستان بهای بوسی
یا دست ز جان بدار باری
چون هست زکات بر تو واجب
یک بوسه ببخش از هزاری
گر بوسه بسی نگاه داری
هرگز ناید به هیچ کاری
گفتی به شمار بوسه بستان
کی کار مرا بود شماری
چون خوزستان لب تو دارد
کی بوس تو را بود کناری
خود بی جگری نیافت عطار
از لعل تو بوسه هیچ باری
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#789
Posted: 13 Sep 2012 12:30
*-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-*
درآمد دوش دلدارم به یاری
مرا گفتا بگو تا در چه کاری
حرامت باد اگر بی ما زمانی
برآوردی دمی یا می برآری
چو با ما میتوانی بود هر شب
روا نبود که بی ما شب گذاری
چو با ما غمگساری میتوان کرد
چرا با دیگری غم می گساری
خوشی با دشمن ما در نشستی
نباشد این دلیل دوستداری
بدان میداریم کز عزت خویش
تو را در خاک اندازم به خواری
به تنهاییت بگذارم که تا تو
بمانی تا ابد در بیقراری
چو بشنیدم ز جانان این سخنها
بدو گفتم که دست از جمله داری
ولیکن چون تو یار غمگنانی
مرا از ننگ من برهان به یاری
که گر عطار در هستی بماند
برو گریند عالمیان به زاری
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#790
Posted: 13 Sep 2012 12:31
*-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-**-:¦:-*
ترسا بچهای شنگی زین نادره دلداری
زین خوش نمکی شوخی، زین طرفه جگرخواری
از پستهٔ خندانش هرجا که شکر ریزی
در چاه زنخدانش هر جا که نگونساری
از هر سخن تلخش ره یافته بی دینی
وز هر شکن زلفش گمره شده دینداری
دیوانهٔ عشق او هرجا که خردمندی
دردی کش درد او هرجا که طلب کاری
آمد بر پیر ما می در سر و می در بر
پس در بر پیر ما بنشست چو هشیاری
گفتش که بگیر این می، این روی و ریا تا کی
گر نوش کنی یک می، از خود برهی باری
ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین
تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری
بی خویش شو از هستی تا باز نمانی تو
ای چون تو به هر منزل واماندهٔ بسیاری
پیر از سر بی خویشی، می بستد و بیخود شد
در حال پدید آمد در سینهٔ او ناری
کاریش پدید آمد کان پیر نود ساله
بر جست و میان حالی بر بست به زناری
در خواب شد از مستی بیدار شد از هستی
از صومعه بیرون شد بنشست چو خماری
عطار ز کار او در مانده به صد حیرت
هرکس که چنین بیند حیرت بودش آری
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash