انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 270:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

عشق را گوهر ز کانی دیگر است
مرغ عشق از آشیانی دیگر است

هرکه با جان عشق بازد این خطاست
عشق بازیدن ز جانی دیگر است

عاشقی بس خوش جهانی است ای پسر
وان جهان را آسمانی دیگر است

کی کند عاشق نگاهی در جهان
زانکه عاشق را جهانی دیگر است

در نیابد کس زبان عاشقان
زانکه عاشق را زبانی دیگر است

کس نداند مرد عاشق را ولیک
هر گروهی را گمانی دیگر است

نیست عاشق را به یک موضع قرار
هر زمانی در مکانی دیگر است

نی خطا گفتم برون است از مکان
لامکان او را نشانی دیگر است

گرچه عاشق خود در اینجا در میان است
جای دیگر در میانی دیگر است

جوهر عطار در سودای عشق
گویی از بحری و کانی دیگر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

ذره‌ای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است
هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است

کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تو
نی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است

آن کزو غافل بود دیوانه‌ای نامحرم است
وانکه زو فهمی کند دیوانه‌ای صورتگر است

کس سر مویی ندارد از مسما آگهی
اسم می‌گویند و چندان کاسم گویی دیگر است

هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو
کی بود مفهوم تو او کو از آن عالی‌تر است

ای عجب بحری است پنهان لیک چندان آشکار
کز نم او ذره ذره تا ابد موج‌آور است

صورتی کان در درون آینه از عکس توست
در درون آینه هر جا که گویی مضمر است

گر تو آن صورت در آئینه ببینی عمرها
زو نیابی ذره‌ای کان در محلی انور است

ای عجب با جملهٔ آهن به هم آن صورت است
گرچه بیرون است ازآن آهن بدان آهن در است

صورتی چون هست با چیزی و بی چیزی به هم
در صفت رهبر چنین گر جان پاکت رهبر است

ور مثالی دیگرت باید به حکم او نگر
صورتش خاک است و برتر سنگ و برتر زان زر است

تا که در دریای دل عطار کلی غرق شد
گوییا تیغ زبانش ابر باران گوهر است

من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

مرکب لنگ است و راه دور است
دل را چکنم که ناصبور است

این راه پریدنم خیال است
وین شیوه گرفتنم غرور است

صد قرن چو باد اگر بپویم
هم باد بود که یار دور است

با این همه گر دمی برآرم
بی او همه فسق یا فجور است

دانی تو که سر کافری چیست
آن دم که همی نه در حضور است

بی او نفسی مزن که ناگاه
تیغت زند او که بس غیور است

بگذر ز رجا و خوف کین‌جا
چه جای خیال نار و نور است

جایی است که صد جهان اگر نیست
ور هست نه ماتم و نه سور است

مردی که بدین صفت رسیده است
دایم هم ازین صفت نفور است

همچون دریا بود که پیوست
لب خشک بماند از قصور است

این حرف ز بی نهایتی رفت
چون زین بگذشت زرق و زور است

یک ذره‌گی فرید اینجا
بالای هزار خلد و حور است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

اگر تو عاشقی معشوق دور است
وگر تو زاهدی مطلوب حور است

ره عاشق خراب اندر خراب است
ره زاهد غرور اندر غرور است

دل زاهد همیشه در خیال است
دل عاشق همیشه در حضور است

نصیب زاهدان اظهار راه است
نصیب عاشقان دایم حضور است

جهانی کان جهان عاشقان است
جهانی ماورای نار و نور است

درون عاشقان صحرای عشق است
که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است

در آن صحرا نهاده تخت معشوق
به گرد تخت دایم جشن و سور است

همه دلها چو گلهای شکفته است
همه جان‌ها چو صف‌های طیور است

سراینده همه مرغان به صد لحن
که در هر لحن صد سور و سرور است

ازان کم می‌رسد هرجان بدین جشن
که ره بس دور و جانان بس غیور است

طریق تو اگر این جشن خواهی
ز جشن عقل و جان و دل عبور است

اگر آنجا رسی بینی وگرنه
دلت دایم ازین پاسخ نفور است

خردمندا مکن عطار را عیب
اگر زین شوق جانش ناصبور است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

چه رخساره که از بدر منیر است
لبش شکر فروش جوی شیر است

سر هر موی زلفش از درازی
جهان سرنگون را دستگیر است

قمر ماند از خط او پای در قیر
که در گرد خطش هم جوی قیر است

خطا گفتم مگر مشک ختاست او
که در پیرامن بدر منیر است

خط نو خیزش از سبزی جوان است
که کمتر خط پیشش عقل پیر است

نیاید در ضمیر کس که آن خط
چگونه نوبهاری در ضمیر است

جهان جان سزای وصل او هست
که او در جنب وصل او حقیر است

کجا زو بر تواند خورد عاشق
کزو ناز است و از عاشق نفیر است

مرا از جان گریز است ار بگویم
که یک ساعت از آن دلبر گزیر است

مکن ای عشق شمع خوبان ناز چندین
که شمع حسن خوبان زود میر است

فرید یک دلت را یک شکر ده
که در صاحب نصابی او حقیر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

هر که را ذره‌ای ازین سوز است
دی و فرداش نقد امروز است

هست مرد حقیقت ابن‌الوقت
لاجرم بر دو کون پیروز است

چون همه چیز نیست جز یک چیز
پس بسی سال و ماه یک روز است

صد هزاران هزار قرن گذشت
لیک در اصل جمله یک سوز است

چون پی یار شد چنان سوزی
شب و روزش چو عید و نوروز است

ذره‌ای سوز اصل می‌بینم
که همه کون را جگر دوز است

نیست آن سوز از کسی دیگر
بل همان سوز آتش‌افروز است

سوز معشوق در پس پرده
عاشقان را دلیل‌آموز است

هرکه او شاه‌باز این سر نیست
زین طریقت جهنده چون یوز است

تو اگر مردی این سخن پی بر
که فرید آنچه گفت مرموز است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

روی تو شمع آفتاب بس است
موی تو عطر مشک ناب بس است

چند پیکار آفتاب کشم
قبلهٔ رویت آفتاب بس است

روی چون روز در نقاب مپوش
زلف شبرنگ تو نقاب بس است

به خطا گر کشیدمت سر زلف
چین ابروی تو جواب بس است

گر همه عمر این خطا کردم
در همه عمرم این صواب بس است

تاب در زلف دلستان چه دهی
دل من بی تو جای تاب بس است

چه قرارم بری که خواب از من
برد آن چشم نیم خواب بس است

چه زنی در من آتشی که مرا
در گذشته ز فرق آب بس است

گر ز ماهی طلب کنی سی روز
از توام سی در خوشاب بس است

تا ابد بیهشان روی تو را
عرق روی تو گلاب بس است

مجلس انس تشنگان تو را
لب میگون تو شراب بس است

رگ و پی در تنم در آن مجلس
همچو زیر و بم رباب بس است

گر نمکدان تو شکر ریز است
دل پر شور من کباب بس است

دل عطار تا که جان دارد
کنج عشق تو را خراب بس است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

شمع رویت ختم زیبایی بس است
عالمی پروانه سودایی بس است

چشم بر روی تو دارم از جهان
گر سوی من چشم بگشایی بس است

گرچه رویت کس سر مویی ندید
گر سر موییم بنمایی بس است

من نمی‌دارم ز تو درمان طمع
درد بر دردم گر افزایی بس است

تا قیامت ذره‌ای اندوه تو
مونس جانم به تنهایی بس است

گر توانایی ندارم در رهت
زاد راهم ناتوانایی بس است

گر ز عشقت عافیت می‌پرسدم
عافیت چکنم که رسوایی بس است

دوش عشقش تاختن آورد و گفت
از توام ای رند هرجایی بس است

در قلندر چند قرائی کنی
نقد جان در باز قرائی بس است

هست زنار نفاقت چار کرد
گر مسلمانی ز ترسایی بس است

ختم کن اسرار گفتن ای فرید
چون بسی گفتی ز گویایی بس است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

وشاقی اعجمی با دشنه در دست
به خون آلوده دست و زلف چون شست

کمر بسته کله کژ برنهاده
گره بر ابرو و پر خشم و سرمست

درآمد در میان خرقه‌پوشان
به کس در ننگرست از پای ننشست

بزد یک دشته بر دل پیر ما را
دلش بگشاد و زناریش بربست

چو کرد این کار ناپیدا شد از چشم
چون آتش پاره‌ای آن پیر در جست

درآشامید دریاهای اسرار
ز جام نیستی در صورت هست

خودی او به کلی زو فرو ریخت
ز ننگ خویشتن بینی برون رست

جهان گم بد درو اما هنوز او
بدان مطلوب خود عور و تهی دست

چو مرغ همتش زان دانه بد دور
قفس از بس که پر زد خرد بشکست

ببرید و نشان و نام از او رفت
ندانم تا کجا شد در که پیوست

ازین دریا که کس با سر نیامد
اگر خونین شود جان جای آن هست

دلی پر خون درین هیبت بماندست
فلک پشتی دو تا در سوک بنشست

دریغا جان پر اسرار عطار
که شد در پای این سرگشتگی پست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

نیم شبی سیم برم نیم مست
نعره‌زنان آمد و در در نشست

هوش بشد از دل من کو رسید
جوش بخاست از جگرم کو نشست

جام می آورد مرا پیش و گفت
نوش کن این جام و مشو هیچ مست

چون دل من بوی می عشق یافت
عقل زبون گشت و خرد زیر دست

نعره برآورد و به میخانه شد
خرقه به خم در زد و زنار بست

کم زن و اوباش شد و مهره دزد
ره زن اصحاب شد و می‌پرست

نیک و بد خلق به یکسو نهاد
نیست شد و هست شد و نیست هست

چون خودی خویش به کلی بسوخت
از خودی خویش به کلی برست

در بر عطار بلندی ندید
خاک شد و در بر او گشت پست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 270:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA