انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 85 از 270:  « پیشین  1  ...  84  85  86  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن


 
✦✦✦✦✦✦✦✦✦✦✦✦

هر روز ز دلتنگی جایی دگرم بینی
هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی

در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم
گه نعرهزنم یابی گه جامهدرم بینی

در دایرهٔ گردون گر در نگری در من
چون دایرهای گردان بی پای و سرم بینی

چندان که درین دریا میجویم و میپویم
از آتش دل هر دم لبخشکترم بینی

از بسکه به سرگشتم چون چرخ فلک بر سر
چون چرخ فلک دایم زیر و زبرم بینی

در ره گذرت جانا با خاک شدم یکسان
تا بو که برون آیی بر رهگذرم بینی

بر خاک درت زانم تا گر ز سر خشمی
بر بنده بدر آیی بر خاک درم بینی

نی نی که نمیخوام کز من اثری ماند
آن به که درین وادی رفته اثرم بینی

تا در ره تو مویی هستیم بود باقی
صد پرده از آن مویی پیش نظرم بینی

چون شمع سحرگاهی میسوزم و میگریم
چون صبح برآ آخر تا یک سحرم بینی

در ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه
زیر بن هر مویی صد نوحه گرم بینی

گر آب خورم روزی صد کوزه بگریم خون
گر قوت خورم یک شب خون جگرم بینی

خاک است مرا بستر خشت است مرا بالین
ور هیچ نخفتم من خوابی دگرم بینی

خون جگر عطار خورد این تن و خفت ای جان
برخیز و بیا آخر تا خواب و خورم بینی

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

چو لبت به پسته اندر صفت گهر نبینی
چو رخت به پرده اندر تتق قمر نبینی

ز فراق چون منی را چه کشی به درد و خواری
گه اگر بسی بجویی چو منی دگر نبینی

چه نکوییت فزاید که بد آید از تو بر من
چه بود اگر به هر دم به دم از بتر نبینی

مکن ای صنم که گر من نفسی ز دل برآرم
ز تف دلم به عالم پس از آن اثر نبینی

ز غم تو جان عطار اگر از جهان برآید
تو ز بخت و دولت خود پس از آن نظر نبینی

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

هرچه هست اوست و هرچه اوست توی
او تویی و تو اوست نیست دوی

در حقیقت چو اوست جمله تو هیچ
تو مجازی دو بینی و شنوی

کی رسی در وصال خود هرگز
که تو پیوسته در فراق توی

زان خبر نیست از توی خودت
که تو تا فوق عرش تو به توی

تا وجود تو کل کل نشود
جزو باشی به کل کجا گروی

نقطهای از تو بر تو ظاهر گشت
تو بدان نقطه دایما گروی

نقطهٔ تو اگر به دایره رفت
رو که کونین را تو پیش روی

ور درین نقطه باز ماندی تو
اینت سجین صعب وضیق قوی

چون تو در نقطه کشته باشی تخم
نه همانا که دایره دروی

نتوان رست از چنان ضیقی
جز به خورشید نور مصطفوی

کرد عطار در علو پرواز
تا بدو تافت اختر نبوی

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

ای لب گلگونت جام خسروی
پیشهٔ شبرنگ زلفت شبروی

پهلوی خورشید مشکآلود کرد
خط تو یعنی که هستم پهلوی

مردم چشمت بدان خردی که هست
میببندد دست چرخ از جادوی

کی توان گفت از دهان تو سخن
زانکه صورت نیست آن جز معنوی

گاه همچون آفتابی از جمال
گاه همچون ماه از بس نیکوی

من ندانم کافتابی یا مهی
کژ چه گویم راست به از هر دوی

عاشقان را جامه میگردد قبا
تو کله بنهاده کژ خوش میروی

گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست
من ندارم زهره تا گویم توی

ور بگویم من که تو بردی دلم
دل به من ندهی و هرگز نشنوی

دل ندارم زان ضعیفم همچو موی
تو دلم ده تا شود کارم قوی

من که تخم نیکوی کشتم مدام
بر نخوردم از تو الا بدخوی

تو که با من تخم کین کاری همه
درو نبود کانچه کاری بدروی

در سخن عطار اگر معجز نمود
تو به اعجاز سخن مینگروی

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

گر تو خلوتخانهٔ توحید را محرم شوی
تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی

سایهای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی

جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است
تو چرا در تفرقه هر دم به صد عالم شوی

بودهای همرنگ او از پیش و خواهی بد ز پس
این زمان همرنگ او شو نیز تا همدم شوی

چون نداری ز اول و آخر خبر جز بیخودی
گر بکوشی در میانه بیخود اکنون هم شوی

رنگ دریا گیر چون شبنم ز خود بیخود شده
تا شوی همرنگ دریا گرچه یک شبنم شوی

چیست شبنم یک نم از دریاست ناآمیخته
گر بیامیزی تو هم در بحر کل بی غم شوی

ور در آمیزی ز غفلت با هزاران تفرقه
چون نتابد بحر صحبت بو که تو محرم شوی

دل پراکنده روی از جام جم در آینه
جز پراکنده نبینی از پی ماتم شوی

هیچ نبودی هیچ خواهی شد کنون هم هیچ باش
زانکه گر تو هیچ گردی تو ز هیچی کم شوی

گر تو ای عطار هیچ آیی همه گردی مدام
ور همه خواهی چو مردان هیچ در یک دم شوی

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

سرمست درآمد از سر کوی
ناشسته رخ و گره زده موی

وز بی خوابی دو چشم مستش
چون مخموران گره بر ابروی

ترک فلکش به جان همی گفت
کای من ز میان جانت هندوی

فریاد کنان فلک که احسنت
کو چشم که بنگرد زهی روی

پیش لبش آب خضر شد خاک
زیر قدمش بهشت شد کوی

دل زار به های های بگریست
میگفت به های های کای هوی

یکدم بنشین که این دل مست
چون باد همی رود به هر سوی

جان میخواهد ز هر کسی وام
بر روی تو میدهد به صد روی

عطار تویی و نیم جانی
با دوست به نیم جان سخن گوی

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

نگاری مست لایعقل چو ماهی
درآمد از در مسجد پگاهی

سیه زلف و سیه چشم و سیه دل
سیه گر بود و پوشیده سیاهی

ز هر مویی که اندر زلف او بود
فرو میریخت کفری و گناهی

درآمد پیش پیر ما به زانو
بدو گفت ای اسیر آب و جاهی

فسردی همچو یخ از زهد کردن
بسوز آخر چو آتش گاهگاهی

چو پیر ما بدید او را برآورد
ز جان آتشین چون آتش آهی

ز راه افتاد و روی آورد در کفر
نه رویی ماند در دین و نه راهی

به تاریکی زلف او فرو ریخت
به دست آورد از آب خضر چاهی

دگر هرگز نشان او ندیدم
که شد در بی نشانی پادشاهی

اگر عطار با او هم برفتی
نیرزیدش عالم برگ کاهی

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

جان به لب آورده ام تا از لبم جانی دهی
دل ز من بربودهای باشد که تاوانی دهی

از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی

تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست
همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی

من چو گویی پا و سر گم کرده ام تا تو مرا
زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی

من کیم مهمان تو، تو تنگها داری شکر
میسزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی

من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه
چون سگان کوی خویشم ریزهٔ خوانی دهی

چون نمییابند از وصل تو شاهان ذرهای
نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی

من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست
این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی

کی رسم در گرد وصل تو که تا میبنگرم
هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی

داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست
دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

آفتاب رویت ای سرو سهی
بر همه میتابد الا بر رهی

نی خطا گفتم که میتابد بسی
بر من و من مینبینم ز ابلهی

گرچه عالم پر جمال یوسف است
نیست چشم کور را از وی بهی

چون بود کز بحر پر گوهر بسی
باز گردد خشک لب دستی تهی

باز گردیدند ازین بحر عجب
خشک لب هم مبتدی هم منتهی

قعر این دریا جزین دریا نیافت
دیگران هستند از مشتی کهی

حلقه بر در میزنند و میروند
نیست از ایشان کسی را آگهی

جمله را جز عجز آنجا کار نیست
نه مهی است آنجایگاه و نه کهی

می فرو افتد درین حیرت زهم
گر تو اینجا دو جهان برهم نهی

ای فرید اینجا که هستی محو گرد
چند گویی کوتهی بر کوتهی

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

زلف تیره بر رخ روشن نهی
سرکشان را بار بر گردن نهی

روی بنمایی چو ماه آسمان
منت روی زمین بر من نهی

تا کی از زنجیر زلف تافته
داغ گه بر جان و گه بر تن نهی

وقت نامد کز نمکدان لبت
دام من زان نرگس رهزن نهی

تا سر یک رشته یابم از تو باز
خارم از مژگان چون سوزن نهی

گر مرا در دوستی تو ز چشم
اشک ریزد نام من دشمن نهی

گفته بودی خون گری تا مهر عشق
بیرخم بر دیدهٔ روشن نهی

گر بگریم تر شود دامن مرا
تو مرا در عشق تر دامن نهی

بار ندهی لیک قسم عاشقان
همچو یوسف بوی پیراهن نهی

ور دهی در عمر خود بار جمال
بار غم بر جان مرد و زن نهی

وصف تو چون از فرید آید که تو
افصح آفاق را الکن نهی

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 85 از 270:  « پیشین  1  ...  84  85  86  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA