ارسالها: 2517
#861
Posted: 13 Sep 2012 16:34
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
رخ تو چگونه بینم که تو در نظر نیایی
نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی
وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی
خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی
چه کسی تو باری ای جان که ز غایت کمالت
چو به وصف تو درآیم تو به وصف در نیایی
گهری عجب تر از تو نشنیدم و ندیدیم
که به بحر در نگنجی و ز قعر بر نیایی
چو به پرده در نشینی چه بود که عاشقان را
چو شکر همی نبخشی نمک جگر نیایی
همه دل فرو گرفتی به تو کی رسم که گر من
در دل بسی بکوبم تو ز دل به در نیایی
تو بیا که جان عطار اگرت خوش آمد از وی
به تو بخش آن ولیکن تو بدین قدر نیایی
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#862
Posted: 13 Sep 2012 16:35
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
چون روی بود بدان نکویی
نازش برود به هرچه گویی
رویی که ز شرم او درافتاد
خورشید فلک به زرد رویی
چون در خور او نمیتوان شد
بر بوی وصال او چه پویی
خون میخور و پشت دست میخای
گر در ره درد مرد اویی
جانان به تو باز ننگرد راست
تا دست ز جان و دل نشویی
تو ره نبری تو تا تویی تو
تا کی تو تویی تویی و تویی
چیزی که ازو خبر نداری
گم ناشده از تو چند جویی
گر گویندت چه گم شد از تو
ای غره به خویشتن چه گویی
باری بنشین گزاف کمگوی
بندیش که در چه آرزویی
عطار کجا رسی به سلطان
زیرا که کم از سگان کویی
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#863
Posted: 13 Sep 2012 16:35
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
ای آفتاب رویت از غایت نکویی
افزون ز هرچه دانی برتر ز هرچه گویی
گر نیکویی رویت یک ذره رخ نماید
دو کون مست گردد از غایت نکویی
یارب چه آفتابی کاندر دو کون هرگز
در چشم جان نیاید مثلت به خوبرویی
چون از کمال غیرت بر جان کمین گشایی
از خون عاشقانت روی زمین بشویی
عطار در ره او از هر دو کون بگذر
وانگه ز خود فنا شو گر مرد راه اویی
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#864
Posted: 13 Sep 2012 16:36
قصاید
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#865
Posted: 13 Sep 2012 16:36
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۱ ۞
سبحان قادری که صفاتش ز کبریا
بر خاک عجز میفکند عقل انبیا
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت و عزت خدا
آخر به عجز معترف آیند کای اله
دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما
جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا
وانجا که بحر نامتناهی است موج زن
شاید که شبنمی نکند قصد آشنا
وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ
زنبور در سبوی نوا چون کند ادا
عقلی که میبرد قدح دردیش ز دست
چون آورد به معرفت کردگار پا
حق را به حق شناس که در قلزم عقول
می درکشد نهنگ تحیر من و تو را
چون آب نقش مینپذیرد قلم بسوز
در آب شوی لوح دل از چون و از چرا
چون نیست زآفتاب حقیقت نشان پدید
ای کم ز ذره هست نشان دادنت خطا
سبحان صانعی که گشاید به هر شبی
از روی لعبتان فلک نیلگون غطا
از زیر حقه مهرهٔ انجم کند پدید
زان مهرهها به حقهٔ ازرق دهد ضیا
شب را ز اختران همه دندان کند سپید
چون زنگیی که اوفتد از خنده با قفا
در دست چرخ مصقلهٔ ماه نو نهد
تا اختران آینهگون را دهد جلا
در پای اسب شام کند اطلس شفق
در جیب ترک صبح نهد عنبر صبا
گفتی که آفتاب مگر ذره ذره کرد
بر کهکشان زمرد و مرجان و کهربا
با هیبتش که زو قدری ماند از قدر
احکام خویش جمله قضا میکند قضا
سبحان قادری که بر آیینهٔ وجود
بنگاشت از دو حرف دو گیتی کما یشا
چون برکشید آینهٔ کل کاینات
عرش آفرید ثم علی العرش استوی
بر عرش ذره ذره خداوند مستوی است
چه ذرهای در اسفل و چه عرش بر علا
در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش
وانجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا
چون هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
تو نیستی و بستهٔ پندار هستیی
پندار هستی تو تورا کرد مبتلا
از کوزه نیم ذرهٔ سیماب چون برفت
نه در خلا بماند اثر زو نه در ملا
یک ذره سایهای و تو خواهی که آفتاب
در برکشی رواست ببر در کشی هلا
ای از فنای محض پدیدار آمده
اندر بقای محض کجا ماندت بقا
خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل
از هستی مجازی خود شو به کل فنا
در نافه دم چو نیستی خود صواب دید
پر مشک شد ز نافه دم آهوی خطا
چیزی که پی نمیبری از پی مدو بسی
وز خود مکن قیاس و ازین بیش در میا
بس سر که همچو گوی درین راه باختند
بس مرغ تیزپر که فروشد درین فضا
خاموش باش حرف که میگویی ای سلیم
حرمت نگاهدار چه پنداری ای گدا
گر سر کار میطلبی صبر کن خموش
تا صبر و خامشیت رساند به منتها
گر تو زبان بخایی و خونش فروبری
در زیر پرده با تو بگویند ماجرا
لبیک عشق زن تو درین راه خوفناک
واحرام درد گیر درین کعبهٔ رجا
گویند پشه بر لب دریا نشسته بود
در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عنا
گفتند چیست حاجتت ای پشهٔ ضعیف
گفت آنکه آب اینهمه دریا بود مرا
گفتند حوصله چو نداری مگوی این
گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا
منگر به ناتوانی شخص ضعیف من
بنگر که این طلب ز کجا خاست و این هوا
عقلم هزار بار به روزی کند خموش
عشقم خموش مینکند یک نفس رها
چون نیست گنج پای به گنجت فروشدن
بی کنج شب گذار درین گنج اژدها
در آشنای خون دلی دل به حق سپار
تا حال خود کجا رسد ای مرد آشنا
جاوید در متابعت مصطفی گریز
تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا
خورشید خلد مهتر دنیا و آخرت
سلطان شرع خواجهٔ کونین مصطفی
مفتی کل عالم و مهدی جزو جزو
در هر دو کون بر کل و بر جزو پادشا
چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین
صاحب قبول هفت قران صاحب لوا
کان بود کل عالم و او بود آفتاب
مس بود خاک آدم و او بود کیمیا
چون آفتاب از فلک دین حق بتافت
تا هر دو کون پر شد از نور والضحا
گردون که حبه بهترش از آفتاب نیست
پیراهن مجره ز شوقش کند قبا
اندر نظاره کردن مشک دو گیسوش
صد چشم شد گشاده ازین طارم دو تا
خورشید را از آن سبلی نیست در دو چشم
کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا
کس را نگشت معجزه جز در زمین پدید
او خاص بد به معجزه در ارض و در سما
گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود
گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا
یک شب براق تاخت چو برق از رواق چرخ
از قدسیان خروش برآمد که مرحبا
در پیش او که غاشیهکش بود جبرئیل
هم انبیا پیاده دویدند و اصفیا
از انبیا چو مشعلهٔ طرقوا بخاست
در عرش اوفتاد از آن طرقوا صدا
چون نرگس از نظارهٔ گلشن نگاه داشت
بشکفت بر رخش گل ما زاغ و ماطغا
آنجا که جای گم شد و گم کرده بازیافت
از هر صفت که وصف کنم بود ماورا
از دست ساقی و سقیهم شراب خواست
حالی شراب یافت ز جام جهاننما
موسی ز بیقراری خود بر بساط قرب
خود را در او فکند به در پیش از عصا
حالی وشاق چاوش عزت بدو دوید
کای نعل خود گرفته ز نعلین شو جدا
چل شب درین حریم به خلوت چلهنشین
تا محرم حریم شوی در صف صفا
موسی به لنترانی جانسوز حربه خورد
او نوبه زد که ما کذب القلب مارآ
آن را خدای گفت ز نعلین دور شو
واین را براق بین که فرستاد از کجا
آن را ز بعد چلشب پیوسته بار داد
وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا
آن را ز طور کرده سرای حرم پدید
وین را ز عرش ساخته ایوان کبریا
ای آفتاب مطلق و اصحاب تو نجوم
قد فاز بالهدایة منهم من اقتدا
زان جمله محرم حرم خاص چاریار
هر چار کعبهٔ حرم و قبلهٔ وفا
صدیق اکبر آنکه پس از مصطفی به حق
شایستهتر نبود ازو هیچ پیشوا
درباخت مال و دختر در پیش یار غار
جان هم بباخت اینت نکو یار بی دغا
دیدند جای خواجه صحابه سزای او
کاری کجا کنند صحابه به ناسزا
گر تو قبول مینکنی در خلافتش
واجب کند ز منع تو تکذیب اولیا
فاروق اعظم آنکه چو طاها و هو شنید
در های و هوی آمد و شد صید طاوها
آهوی طاوها چو برآورد ها و هو
پر مشک شد ز نالهٔ هو نافهٔ هدی
چون نوش کرد از کف ساقی شراب صاف
حالی خروش عام برآورد کاالصلا
هرگز ندید اگرچه بسی دیده برگماشت
شمعی ازو فروختهتر جنةالعلا
میرسوم خلاصهٔ دین آنکه درکشید
آب حیات معرفت از کوثر حیا
از ذات او و از کف او سید دو کون
هم کوه حلم دیده و هم قلزم سخا
در بحر بینهایت قرآن چو غوطه خورد
شد غرق بحر و کرد در آن بحر سر فدا
دانی بر آسیای فلک چیست آن شفق
بر خون بگشت از غم خون وی آسیا
صدری که بود از پس و حلوا ز پس بود
آن صدر صدر هر دو جهان است مرتضا
شیر خدا و ابن عم خواجه آنکه یافت
تختی چو دوش خواجه و تاجی چو هلاتی
چون مصطفاش در اسدالله مثال داد
طغرای آن مثال کشیدند لافتی
این هفت حلقه بس که دری جست تا بیافت
وان در در مدینهٔ علم است مجتبا
گر رکن چار کعبهٔ دل چار یار نیست
زنار چار کرد گزین و کلیسیا
گر عشق چاریار نداری میان جان
صورت مکن که پنج نمازت بود روا
ای مکرمی که نیست به رغبت تو را کرم
وای معطیی که نیست به علت تورا عطا
چون در ثنات افصح آفاق دم نزد
لااحصیی بگفت و زبان بست همچو لا
گر در ثنای تو دم عیسی مراست بس
در وصف تو چگونه برآرم دم ثنا
بسیار گفتم و بنگفتم یکی هنوز
دردا که نیست درد مرا اندکی دوا
بانگ درای اشتر راهت شنیدهام
هستم هنوز آرزوی بانگ آن درا
خود را بکشتهام من بیچارهٔ ضعیف
وانگه ز خوف دیدهٔ خود داده خونبها
چون من به کرد خویشتنم معترف شده
بر من چه حاجت است گواهی دست و پا
چون من به صد زبان مقرم بر گناه خویش
ای دست گیر خلق چه حاجت بود گوا
در تنگنای پردهٔ پندار ماندهام
بازم رهان ز پردهٔ پندار تنگنا
از فضل خود نویس برات نجات من
بر من ببخش و بر عمل من مده جزا
آن سگ که در متابعت دوستان تو
گامی دو برگرفت برست از همه بلا
عطار خاک آن سگ مردان راه توست
در خاک تو نگر ز سر صدق ربنا
در عمر یک نفس که به صدقی برآمدست
حشرش بر آن نفس کن و بگذار مامضا
یارب به فضل حاجت آن کس روا کنی
کین خسته را دوا کند از مرهم دعا
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#866
Posted: 13 Sep 2012 16:37
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۲ ۞
ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا
پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا
بر دل در دو کون فروبند از گمان
گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا
سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب
کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا
گنج وفا مجوی که در کنج روزگار
گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها
بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک
بنگر که با تو چند بگفتند انبیا
این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش
در ششدر غرور دغل بازی و دغا
آخر بقای عمر تو تا چند درکشد
تو در محل نیستی و معرض فنا
ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی
وی همچو گل ضعیف درین دور کمبقا
افلاک در میان کشدت خوشخوش از کنار
و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا
گر آنچه میکنی تو ز غفلت برای خویش
با تو همان کند دگری کی دهی رضا
مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز
تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها
تو خفتهای ز دیرگه و عمر در گذر
تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا
عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد
تو همچنین نشسته چنین کی بود روا
عمری که یک نفس اگرت آرزو کند
نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها
دربند خلق ماندهای و زهد از آن کنی
تا گویدت کسی که فلانی است پارسا
این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین
گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا
باد غرور از سر تو کی برون شود
تا ندروند از تو سر تو چو گندنا
از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند
مویت همه سپید شد از گرد آسیا
کافور گشت موی تو ساز سفر بکن
کامد گه رحیل سوی عالم جزا
منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند
برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا
خو کردهاند جان و تن از دیرگه به هم
خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا
بگری چو ابر و زار گری و بسی گری
در ماتم جدایی این هر دو آشنا
اول میان خون بدهای در رحم اسیر
و آخر به خاک آمدهای عور و بینوا
از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک
بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا
خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو
گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا
آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ
لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا
گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش
ور ملک کاینات مسلم شود تو را
در روز واپسین که سرانجام عمر توست
از خشت باشدت کله و از کفن قبا
رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو
در زیر خاک زرد شود همچو کهربا
تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان
گهوارهٔ تو گور و تو در رنج و در عنا
دو زنگی عظیم درآید به گور تو
وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا
نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار
ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا
تو در میان خاک فرو ماندهای اسیر
گویا زبان حال تو با حق که ربنا
آن شیشهٔ گلاب که بر خویش میزدی
بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا
تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک
تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا
تو زیر خاک و بیخبران را خبر نه زانک
بر شخص تو چه میرود از خوف و از رجا
چون مدتی مدید برین حال بگذرد
جای گذر شود سر خاکت به زیر پا
خاک تو خاک بیز به غربال میزند
باد هوا همی برد آن خاک بر هوا
بسیار چون به بیزدت و باز جویدت
نقدی نیابد از تو کند در دمت رها
تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو
برداشته زبان که دریغا و حسرتا
آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد
نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا
بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر
خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا
از شرق تا به غرب سراپای خفتهاند
خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا
تو در هوای نفسی و آگاه نیستی
کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا
نه پیشوای وقت بماند نه پس روش
نه پاسبان ملک بماند نه پادشا
بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش
که مبتلای آز و گه از حرص در بلا
از دست حرص و آز بخستی به گوشهای
زین بیش دست میندهد چون کنیم ما
بیچاره آدمی که فروماندهای است سخت
در ماتخانهٔ قدر و ششدر قضا
گاه از هوای کار جهان روی او چو زر
گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا
گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم
گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا
گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی
گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا
گه نیمجو نسنجد اگر خوانیش اسیر
گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا
گه بیخبر ز طفلی و آن در حساب نیست
گه مست از جوانی و مستغرق هوا
نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص
نه هیچ کار ساخته بیروی و بیریا
گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو
بر جایگه بداردش آن خار مبتلا
عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه
بر جان خود نهاده که این چون و این چرا
بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت
من جملهٔ حدیث بگفتم به سر ملا
یارب به فضل در دل عطار کن نظر
خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا
یارب هزار نور به جانش رسان به نقد
آن را که گویدم به دل پاک یک دعا
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#867
Posted: 13 Sep 2012 16:37
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۳ ۞
مورچهٔ خط تو، کرد چو موری مرا
کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا
روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم
موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا
چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو
گر رسن مه بدید مورچه موی تو را
ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور
مشک از آن مور شب موی برد بر خطا
موی میانم چو مور لاجرم اندر هوات
یک یک مویم چو مور بست کمر بر وفا
سستتر از موی مور نیستمی گر ز تو
با سر مویی رسید با بر موری به ما
ز آرزوی موی تو هست مرا حرص مور
موی بدین مور ده تا برهد از بلا
چبود اگر موی تو در کف موری فتد
موی به من ده که نیست قوت موری مرا
گر من چون مور را دست به مویت رسید
مور کنم پیل را موی کشان در هوا
موی تو این مور را قوت پیلی دهد
مور ضعیف توام موی به من کن رها
کرد دلم موی تو تنگتر از چشم مور
کور شود چشم مور موی تواش در قفا
سر چه کشی همچو موی از من چون مورچه
موی به موری سپار پیش سلیمان بیا
شاه محمد که مور بست نطاقش به موی
زانکه ازو مور را نیست به مویی عنا
مور نیازرد ازو یک سر موی ای عجب
زانکه به موری نداد مالش موری رضا
مور اگر بندگیش یک سر مو یافتی
موی بکندی ز سر مور شدی اژدها
مور و ملخ دیدهای موی شکافان به جنگ
مور و ملخ جنگ اوست موی شکاف از دغا
هر که کند کش چو موی در حق مور رهش
دانه کشد هم چو مور از سر موی آن گدا
گر به جهان در چو مور حاسد جویی چو مو
موی کشانش کند مور صفت مبتلا
ور سر مویی کشد دشمن چون مور سر
پی سپر آید چومور از سر موی از قضا
خصم که مورش شمرد زانکه چو مویی نیافت
هر بن موییش کرد خانهٔ موری فنا
ای تو سلیمان مور چند که در شرح مو
موی شکافی ز مور خوش بود اندر ثنا
قامت عطار شد در صفت موی تو
راست چو موری نحیف گوژ چو مویی دو تا
تا که بود پای مور چون سر مویی ضعیف
خصم تو را باد موی خانهٔ موریش جا
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#868
Posted: 13 Sep 2012 16:39
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۴ ۞
خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما
که هست عرصهٔ بیدولتی سرای فنا
ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد
طریق دولت دل بسته شد به سد جفا
هزار جوی روان کابتر مزاج ازو
زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما
چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما
نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا
چگونه نافهگشایی کند صبا به سحر
سپهر شعبده و نافه ورد جیب صبا!
هزار نامهٔ حاجت فرو فرستادم
به سوی عرش به دست کبوتران دعا
نه یک کبوتر از آن نامهام جواب آورد
نه شد دلم به مراد تمام کامروا
منم که هر شب پهنای این گلیم به من
سیه گلیم فلک مینماید از بالا
هزار بازی شیرین سپهر بازیگر
که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا
چو نقطهای است قضا ساکنم به یک حرکت
که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا
به هایهای نیارم گریستن که فلک
به هایهوی درآید ز اشک من عمدا
ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمهٔ چشم
به مد و جزر یکی شد دل من و دریا
محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم
که چون محیط تن آمد زچشم خون پالا
سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سیم
که روز و شب به زر و سیم میکنم سودا
ز خون دل همه اشک چو سیم میریزم
که گشت از گل سرخ اشک همچو سیم جدا
مرا که صد غم بیش است هیچ غم نبود
اگر مرا به غم خویشتن کنند رها
ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی
که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا
ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست
ز چربدستی گردون درآمدیم ز پا
نه مونسی که شب انس او دهد نوری
نه همدمی که دمی همدمی کند به نوا
که را به دست شود یک رفیق یکتادل
که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا
به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری
تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا
اگرچه صبح کلهدار صادق است چه سود
که پردهٔ زربفت شب به تیغ قبا
وگرچه خوانچهٔ خورشید دایم است ولیک
چه فایده که همه خود همی خورد تنها
وگرچه کاسهٔ زرین ماه میبینی
سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا
چو داس ماه نو از بهر آن همیآید
که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا
گیاه میدمد از خاک گور و غم این است
که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا
چو آسیا سر این خلق جمله در گردد
ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا
کدام میر اجل دیدهای که با او هم
اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا
کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو
که بر سرش بنگردید آسیای فنا
فرود حقهٔ چرخ و ورای مهرهٔ خاک
تو در میانهٔ این خوش بخفته اینت خطا
چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت
که خوش به شعبدهای مست خواب کرد تو را
صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک
ندید روی کسی تا نیافت آب صفا
ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک
که معتدلتر ازین نیست هیچ آب و هوا
بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق
چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا
به وقت صبح فرو میری و عجب این است
که زندهدل شوی از یک دروغ طال بقا
ز سر سینهٔ خود دم مزن ز پرده برون
که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا
ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری
از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا
اسیر چون و چرایی ز کار پر علت
ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا
میان بیشهٔ بی علتی چرا مطلب
که آن ستور بود که فرو شود به چرا
اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر
که بر خدایی او هست ذره ذره گوا
ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری
که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا
در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند
نه ذره راست محل و نه سایه را یارا
اگر کمال طلب میکنی چو کار افتاد
قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا
چو پیر گشتی و گهوارهٔ تو آمد گور
چو کودکان دغلباز تا به کی ز دغا
از آن به پیری در گاهواره خواهی شد
که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا
بدان خدای که در آفتاب معرفتش
به ذرهای نرسد عقل جملهٔ عقلا
که پختگان ره و کاملان موی شکاف
چو طفلکان به شیرند در طریق فنا
چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمیخسبند
تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا
نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد
چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا
چو زار ناله کند جمله شب از سر درد
هزار درد بیفزایدش به بوی دوا
به صبح از سر منقار قطرهٔ خونش
فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا
اگرچه نوحه کند نوحهگر بسی آن به
که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا
اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز
پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا
وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال
تفاوتی نکند پیش چشم نابینا
چو روز روشن خفاش در شب تیره است
ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا
کسی که چشمهٔ خورشید را ندارد چشم
جهان هر آینه مشغول داردش به سها
نفس مزن نفسی و خموش ای عطار
که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا
اگر دمی به خموشی تو را میسر شد
زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا
وگر بمیری از این زندگی بی حاصل
به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا
به شعر خاطر عطار را دم عیسی است
از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا
گرم چو سوسن آزاده ده زبان خوانی
ز نه سپهر بر آید صدا که صدقنا
ز دور آدم تا این زمان نیافت کسی
نظیر این گهر اندر خزانهٔ شعرا
بزرگوار خدایا مرا مسوز که من
در اشتیاق درت پختهام بسی سودا
گناه کردهام و زیر پرده داشتهام
تو هم به پردهٔ فضلت بپوش روز لقا
ز آستان تو صد شیر چون تواند کرد
به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا
زبان که از پی ذکر توام همی بایست
به شعر بیهده فرسود چون زبان درا
هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است
مرا ز ملکت هب لی خلاص ده ز هبا
ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم
به دست پیک صبا هر سحر نسیم رضا
در آن زمان بر خویشم رسان که میگویم
میان سجده که سبحان ربی الاعلی
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#869
Posted: 13 Sep 2012 16:39
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۵ ۞
اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد
به حکم نیشکر آرد برون ز زهرگیا
خدایگانا امروز در سواد جهان
به قطع تیغ تو را دیدهام ید بیضا
چو اصل گوهر تیغت ز کوه میخیزد
ازین جهت جهد آتش ز صخره صما
ز سنگ لاله از آن میدمد که خونین شد
ز بیم خار سر رمح تو دل خارا
برو در آمده زان است نیم ترک سپهر
که تا کله بنهد پیش چار ترک تو را
تویی که در شب تاریک میکند روشن
هزار چشم به روی تو این سپهر دو تا
فلک ز لؤلؤ لا لا از آن طبق پر کرد
که تا نثار کند بر تو لؤلؤ لا لا
به جنب قدر تو ماه سپهر تحت افتاد
ورای این چه توان گفت ماورای ورا
ز فیض نقطهٔ نام تو همچو دریایی
محیط گشت و چنین نامدار شد طغرا
ز کوه حلم تو یک ذره گر پدید آید
هزار کوه به خود درکشد چو کاهربا
ز موج بحر کف تو چو نشو یافت نمی
نبات سدره و طوبی گرفت نشو و نما
چو بحر دست تو در جود گوهر افشان شد
فروچکید ز هر قطرهای دو صد دریا
ز فرق تا به قدم ابر اشک گشت از رشک
ز زیر تا به زبر بحر آب شد ز حیا
به رشح جام تو دریای خشک لب تشنه است
عجایبی است ز دریای آب استسقا
ز خجلت کف تو بحر کف چو بر سر زد
گهی ز رعشه بلرزید و گه ز استرخا
چو قلزمی است کف کافیت که هر روزی
چو شبنمی به همه کوه و بحر کرد هبا
به حق جود تو ای پادشاه گیتی بخش
که حشو دشمنم آتش فکند در احشا
اگر مرا ز جناب چو تو سلیمانی
فتاد غیبت هدهد که رفته بد به سبا
هزار حجت قاطع چو تیغ آرم پیش
که جمله بر گهر صدق من بوند گوا
بدان خدای که در آفتاب معرفتش
به ذرهای نرسد عقل جملهٔ عقلا
مقدسی که ز هر پاکیی که بتوان گفت
منزه است از آن وصف و پاک و بیهمتا
ز شرح حکمت او کند مانده جان و خرد
ز وصف غزت او کور گشته چون و چرا
جهان پیر چو شش روزه طفل گهواره است
نگار کرد بزد هفت مهدش از میزا
به علم آنکه هزاران هزار راز شناخت
ز سوز سینهٔ آن مور لیلةالظلما
به سمع آنکه چو شد پشه در سر نمرود
ز زخم راندن آن نیش میشنود آوا
به مبدعی که در ابداع او جهانی عقل
به هر نفس ز سر عجز میشود شیدا
به قادری که به یکدم هزار نقش نگاشت
ز اوج دایرهٔ چرخ و مرکز غبرا
به صانعی که به یک حلهبافی صنعش
هزار رنگ برآورد خاک چون دیبا
به یک خدای قدیم و به یک رسول کریم
به یک حضور قیامت به یک شهود لقا
به دو سجود و دو حرف ظهور کن فیکون
به دو عروج و دو معراج و دو جهان و دنا
به سه جواهر روح و به سه رطوبت چشم
به سه طلاق به صدق و به سه طریق ملا
به چار پیک خدای و به چار یار رسول
به چار جوی بهشت و به چار فصل بها
به پنج فرض نماز و به پنج نزل کتاب
به پنج نوبت شرع و به پنج رکن هدی
به شش سحرگه فطرت به شش جهات جهان
به شش کرامت و شش روز و شش کریم عبا
به هفت اختر علو به هفت کشور سفل
به هفت مفرش ارض و به هفت سقف سما
به هشت جملهٔ عرش و به هشت خفتهٔ کهف
به هشت معتدل و هشت جنةالماوا
به نه مه بچه و نه مه سراچهٔ مهد
به نه مزاج و به نه طاق گلشن خضرا
به ده مبشره و ده مقولهٔ عالم
به ده حس و به ده ایام ماه عاشورا
به جان آنکه نه عالم بدو نه آدم نیز
که غرقه بود در انوار آیه الکبری
بدان حضور که لااحصئی برآمد ازو
که از هزار ثنا بیش بود آن یک لا
بدان شرف که ز اقبال بندگی شب قرب
نسیم همنفسی یافت در حریم رضا
بدان نفس که ز خون شد محاسنش چو عقیق
که سنگ گشت روان از مقابح سفها
بدان نگار که از وی عکاشه برد سبق
بدان نگارگری کان نگاشت چون دیبا
به قلب او که هزاران جناح روحالقدس
چو پر یک ملخ آمد در آن عریض فضا
به چشم او که نکرد التفات ما زاغ او
به جان او که ز خود شد ز ماء مااوحی
به مجمعی که به صحرای حشر خواهد بود
به جمع آدم و ذریتش به زیر لوا
به صدق صاحب غار و به عدل کسری شرع
به حلم شاهد قرآن به علم شیر خدا
به دشنه خوردهٔ آن تشته به خون غرقه
به نوش داروی در زهر کشتهٔ زهرا
به خون حمزه و عثمان و مرتضی و عمر
به خون یحیی و سبطین و جملهٔ شهدا
به صد هزار نبی و به بیست و چار هزار
بسی و اند هزار اهل صفه و اهل صفا
به داغ وجه بلال و دل چو بدر هلال
به وجه زرد صهیب و به درد بودردا
به آه سرد اویس قرن سوی یثرب
به عشق گرم معاذ جبل سوی مبدا
به شیر مردی خالد به حکم سیفالله
به اهل بیتی سلمان و خلعت منا
بدان چهلتن در ریگ رفته تشنه جگر
لباس آن همه یک خرقه، قوت یک خرما
به شبروان طواف و به ساکنان حرم
به خفتگان بقیع و به کشتگان غزا
به بو حنیفه که کرد آن حدیث و نص قیاس
مثلثی که مربع نشست دین به نوا
به شافعی که چو اخبار بی قیاسش بود
سخن ز خواجهٔ دین بی قیاس کرد ادا
به عین معرفت بایزید و خرقانی
به شوق بی صفت بوسعید و ابن عطا
بدان مقام که حلاج همچو پنبه بسوخت
ز انالحقش همه حق ماند و محو گشت انا
به چل صباح که از نور خاص حق بسرشت
خمیر این همه اعجوبه بی سواد مسا
بدان دمی که چه گر پیر بود عالم طفل
ازو بزاد زنی طفل پیر چون حوا
به دوسترویی پاکیزگان هفت رواق
به شرمناکی دوشیزگان هفتسرا
به کار دیدگی آن که کم ز سی سال است
که دور اوست و ز پیری همی رود به عصا
به قاضیئی که مر او را نیافت یک معلول
ز حجتش که برو نور روی اوست گوا
به خونیی که بسی قلب بر جناح سفر
به خون بگشته ز ضرب دو دست او به دعا
به تیغ میر علم کز دهان شیر سپهر
به سرکشی سپر زرد میکند پیدا
به آب دست نگاری که رود نیل فلک
ز بحر شعر ترش در سه پرده یافت نوا
به کلک و کاغذ سطان دین نظام دوم
که در سه بعد محقق ازوست خط ذکا
به تاجری که چو سیماب داشت صرفه ندید
متاع خود به منازل سپرد از سیما
به شب که از مه نو هندویی است زرین گوش
به روز کز دم صبح است ترک مارافسا
به علم و حلم پریر و به حکم لازم دی
به روزنامهٔ امروز و به هیبت فردا
به سابقان شریعت به راسخان علوم
به پختگان طریقت به عادلان قضا
به صائمان نهار و به قایمان در لیل
به ساجدان سحرگه به صابران غدا
به خاصگان کمال و به محرمان وصال
به عاشقان جمال و به تشنگان فنا
به مخلصی که دهد جان به حق به تنهایی
میان سجده ز سبحان ربیالاعلی
به عاشقی که بزد دست و جان فشان در رفت
هنوز در ره او ناشنیده بانگ درا
به عارفی که به یک ضرب معرفت جانش
بلا فرو شود آنگه برآید از الا
به عالمی که ز بیدار داشتن همه شب
چو عقل کل بنخفتد میانهٔ اجزا
به صادقی که اگر در رهش بود گردی
به هر سحر بنشاند ز چشم خون پالا
به قانعی که همه کون بوریا پنداشت
که کس نیافت از آن بوریاش بوی ریا
به عاصیی که پس از توبه در شبی صد بار
به نار و نور درافتد میان خوف و رجا
به قاف و طور و سراندیب و بوقبیس و احد
به مروه و جبلالرحمه و منا و صفا
به آب زمزم و آب فرات و آب محیط
به آب کوثر و آب حیات و آب رضا
به مجمعالعرفات و به محشرالعرصات
به منظرالدرجات و به مخرجالمرعی
به عز عالم ارواح و عالم اجساد
به فر عالم کبری و عالم صغری
به بیت معمور و بیت قدس و بیت حرام
به بیت احزان و بیت قبر و بیت بقا
به خال طرفهٔ نون و به چشم شاهد صاد
به زلف پر خم یاسین و طرهٔ طاها
به قاف والقرآن و به صاد والقران
به علم القرآن و به علم الاسما
به روز عرفه و روز بدر و روز حنین
به روز جمعه و عید و به روز حشر و جزا
به عزت شب قدر و شب حساب برات
به حرمت شب آبستن و شب یلدا
به جانفزایی علم و به دلگشایی جان
به پادشاهی عقل و رئیسی اعضا
به بهنشینی عمر و به بهحریفی بخت
به پیر طبعی روح و به دولت برنا
به حاجبی دو ابرو به مردمی دو چشم
به هم سری دو دست و به سرکشی دوپا
به عشق بلبل مست و غم کبوتر نوح
به حدس هدهد بلقیس و عزت عنقا
به بار عام تو یعنی که غلغل ملکوت
به رخش خاص تو یعنی که دلدل شهبا
به پای تخت تو یعنی که ساق عرش مجید
به شیر فرش تو یعنی اسد برین بالا
به خاک پای تو کز رشح اوست آب حیات
به یاد گرد تو کاتش فکند در اعدا
بدان بلارک خون ریز زهرپاش چو نیل
که گوهری به قطع اوست خاصه در هیجا
به رمح مار مثالت که چون عصای کلیم
فرو برد به دمی صد هزار اژدرها
به ناوکت که شب تیره است موی شکاف
که روشن است مویی نمیبرد ز سها
به فیض کف کریمت که بری و بحریش
قبول کرد به صد بر و بحر در اعطا
به مجلس تو که جنات عدن را ماند
یمینش از صف غلمان، یسارش از حورا
به ساقی تو که چون عزم ترکتاز کند
هزار دل به سرغمزه آرد از یغما
به مطرب تو که از رشک زخم زخمهٔ او
چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا
به شعر من که اگر نقد نه فلک خوانیش
ز هشت خلد برآید خروش صدقنا
بدین قصیده که گر تک زند کسی صد قرن
نیابدش دومین در کراسهٔ شعرا
به سوز جان من از کید حاسد بد گوی
به صور آه من از دست دشمن رعنا
که هرچه بر من افتاده افترا کردند
چو افک عایشهٔ پاک دین خطاست خطا
خدای هست گواهم که نیست بر یادم
که گفتهام سخن از تو برون ز مدح و ثنا
اگر تفحص این سر کنی دل خجلم
که همچو دیدهٔ مور است میشود صحرا
ز هیبت تو اگرچه چو برگ میلرزم
مکن ز خشم مرا پوستین درین سرما
وگر که من ز در کشتنم تو کش که خوش است
ز دست یوسف صدیق دیدهٔ بینا
اگر مرا بکشی ملک را چه برخیزد
ز خون من نه زخون چو من هزار گدا
وگر هزار عقوبت به جای من بکنی
مرا سزاست بتر زان و از تو نیست سزا
چه گر تدارک این واقعه نمیدانم
مرا بس این که بدین صدق هست حق دانا
چو شمع بر سرپایم کنون و حکم تو راست
به راندن که برو یا به خواندن که بیا
وثیقتم همه بر عفو توست و چون نبود
از آنکه حبل متین است و عروة وثقی
چو سایه از بر خویشم گر افکنی بر خاک
چو سایه نیست مرا دور بودن از تو روا
وگر زنی من سرگشته را به چوگان زخم
چو گوی میدومت در رکاب ناپروا
وگر چو کلک به تیغم سرافکنی از تن
چو کلک بر خط حکمت به سر دوم حقا
به دور باش گرم پیش خود کنی بیجان
چو دور باش به جان داری آیمت ز قفا
چو صبح خنده زنم از سر وفا هر روز
وگر چو شمع کشی هر شبم به تیغ جفا
کز آستان تو صد شیر کی تواند کرد
به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا
بدین قصیده توان کرد جرم ناکرده
ز بندهٔ تو خود این کرده گیر بر عمدا
عطارد دوم آمد به مدح تو عطار
عطاردی است برو ختم چون که بر تو عطا
اگرچه تا که مرا در تن است جان باقی
دعای جان تو کار است در خلا و ملا
چو خلق روی زمینت همه دعا گویند
به جز تو کیست که آمین کند مرا به دعا
ولی بس است که آمین همی کنند به جمع
مقربان سماوی ز حضرت اعلی
مقدسا چو بدو ملک این جهان دادی
در آن جهانش بده نیز ملکتی والا
به چار بالش ملکش در آن جهان بنشان
که لایق است هم اینجا به ملک و هم آنجا
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#870
Posted: 13 Sep 2012 17:53
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۶ ۞
ندارد درد من درمان دریغا
بماندم بی سر و سامان دریغا
درین حیرت فلک ها نیز دیر است
که میگردند سرگردان دریغا
درین دشواری ره جان من شد
که راهی نیست بس آسان دریغا
فرو ماندم درین راه خطرناک
چنین واله چنین حیران دریغا
رهی بس دور میبینم من این راه
نه سر پیدا و نه پایان دریغا
ز رنج تشنگی مردم به زاری
جهان پر چشمهٔ حیوان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند نه جان
ز جان دردا و از جانان دریغا
اگر سنگی نه ای بنیوش آخر
ز یکیک سنگ گورستان دریغا
عزیزان جهان را بین به یک راه
همه با خاک ره یکسان دریغا
ببین تا بر سر خاک عزیزان
چگونه ابر شد گریان دریغا
مگر جانهای ایشان ابر بوده است
که میبارند چون باران دریغا
بیا تا در وفای دوستداران
فرو باریم صد طوفان دریغا
همه یاران به زیر خاک رفتند
تو خواهی رفت چون ایشان دریغا
رخی کامد ز پیدایی چو خورشید
کنون در خاک شد پنهان دریغا
از آن لبهای چون عناب دردا
وزان خط های چون ریحان دریغا
به یک تیغ اجل درج دهان را
نه پسته ماند و نه مرجان دریغا
بتان ماهروی خوشسخن را
کجا شد آن لب و دندان دریغا
زنخدانها چو بر خواهند بستن
زنخدان را ز نخ میدان دریغا
بسا شخصا که از تب ریخت در خاک
شد از تبریز با کرمان دریغا
بسا ایوان که بر کیوانش بردند
کجا شد آنهمه ایوان دریغا
بسا قصرا که چون فردوس کردند
کنون شد کلبهٔ احزان دریغا
درین غمخانه هر یوسف که دیدی
لحد بر جمله شد زندان دریغا
چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک
هم از ایران هم از توران دریغا
تو خواه از روم باش و خواه از چین
نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا
ز افریدون و از جمشید دردا
ز کیخسرو ز نوشروان دریغا
هزاران گونه دستان داشت بلبل
نبودش سود یک دستان دریغا
پس از وصلی که همچون باد بگذشت
درآمد این غم هجران دریغا
ز مال و ملک این عالم تمام است
تو را یک لقمه چون لقمان دریغا
برای نان چه ریزی آب رویت
که آتش بهتر از این نان دریغا
تو را تا جان بود نان کم نیاید
چه باید کند چندین جان دریغا
خداوندا همه عمر عزیزم
به جهل آوردهام به زیان دریغا
اگرچه بس سپیدم میشود موی
سیه میگرددم دیوان دریغا
چو دوران جوانی رفت چون باد
بسی گفتم درین دوران دریغا
نشد معلوم من جز آخر عمر
که کردم عمر خود تاوان دریغا
مرا گر عمر بایستی خریدن
تلف کی کردمی زینسان دریغا
بسی عطار را درد و دریغ است
که او را هست جای آن دریغا
خدایا چون گناهم کرد ناقص
نهادم روی در نقصان دریغا
اگر کرد این گدا بر جهل کاری
از آن غم کرد صدچندان دریغا
تو عفوش کن که گر عفوت نباشد
فرو ماند به صد خذلان دریغا
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash