انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 88 از 270:  « پیشین  1  ...  87  88  89  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۷ ۞

وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب
تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس
بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب
عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار
جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب
چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را
از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب
گرچه عالم می‌نماید دیگران را آب خضر
تو چنان گردی که گردد پیش تو همچون سراب
گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا
ذره‌ای گردد به پیش نور جانت آفتاب
گر صواب کار خواهی اندرین وادی صعب
از خطای نفس خود تا چند بینی اضطراب
رو درین وادی چو اشتر باش و بگذر از خطا
نرم می‌رو خار می‌خور بار می‌کش بر صواب
از هوای نفس شومت در حجابی مانده‌ای
چون هوای نفس تو بنشست برخیزد حجاب
در شراب و شاهد دنیا گرفتار آمدی
ای دلت مست شراب نفس تا چند از شراب
خیز کاجزای جهان موقوف یک آه تواند
از دل پر خون برآر آهی چو مستان خراب
هر نفس سرمایهٔ عمر است و تو زان بی‌خبر
خیز و روی از حسرت دل کن به خون دل خضاب
درد و حسرت بین که چندانی که فکرت می‌کنم
هیچ کاری را نمی‌شایی تو اندر هیچ باب
چون نیامد از تو کاری کان به کار آید تو را
بر خود و کار خود بنشین و بگری چون سحاب
تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان
باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب
این زمان با توست حرصی و ندانی این نفس
تا نیاری زیر خاک تیره رویت در نقاب
چون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ
تو ز چنگ او بمانی دست بر سر چون ذباب
ای دریغا می‌ندانی کز چه دور افتاده‌ای
آخر ار شوقی است در تو ذوق این معنی بیاب
چون چراغ عمر تو بی‌شک بخواهد مرد زود
خویشتن را همچو شمعی زآتش شهوت متاب
آخر ای شهوت‌پرست بی خبر گر عاقلی
یک دمی لذت کجا ارزد به صد ساله عذاب
توشهٔ این ره بساز آخر که مردان جهان
در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب
غرهٔ دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن
تا چو روی اندر لحد آری نمانی در عقاب
شب چو مردان زنده‌دار و تا توانی می‌مخسب
زانکه زیر خاک بسیاریت خواهد بود خواب
بس که تو در خاک خواهی بود و زین طاق کبود
بر سر خاک تو می‌تابد به زاری ماهتاب
چون نمی‌دانی که روز واپسین حال تو چیست
در غرور خود مکن بیهوده چندینی شتاب
کار روز واپسین دارد که روز واپسین
از سیاست آب گردد زهره شیر از عتاب
تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس
هیچکس را نیست آگاهی که چون آید زباب
چون به یک دم جمله چون شمعی فروخواهیم مرد
پس چرا چون شمع باید دید چندین تف و تاب
چون سر و افسر نخواهد ماند تا می‌بنگری
چه کلاه ژنده و چه افسر افراسیاب
گر همی‌بینی که روزی چند این مشتی گدا
پادشا گشتند هان تا نبودت هیچ انقلاب
زانکه این مشتی دغل کار سیه دل تا نه دیر
همچو بید پوده می‌ریزند در تحت التراب
زیر خاک از حد مشرق تا به مغرب خفته‌اند
بنده و آزاد و شهری و غریب و شیخ و شاب
دل منه بر چشم و دندان بتان، کین خاک راه
چشم، چون بادام و دندان است چون در خوشاب
آنکه از خشمش طناب خیمه مه می‌گسست
در لحد اکنون کفن در گردن او شد طناب
وانکه پیراهن زتاب خویشتن نگشاد باز
تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب
وانکه رویش همچو گل بشکفته بودی این زمان
ابر می‌بارد به زاری بر سر خاکش گلاب
وانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتی
خاک تاریکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب
ما همه بی آگهیم آباد بر جان کسی
کز سر با آگهی بگذشت ازین جای خراب
یارب از فضل و کرم عطار را بیدار کن
تا به بیداری شود در خواب تا یوم‌الحساب
توبه کردم یارب از چیزی که می‌بایست کرد
روی لطف خویش را از تایب مسکین متاب
هر که این شوریده خاطر را دعا گوید به صدق
یارب آن خورشید خاطر را دعا کن مستجاب

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۸ ۞

بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است
تا دست به کام دل خویشم برسیده است
و امروز پشیمانی و درد است دلم را
در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است
پایی که بسی پویه بی‌فایده کردی
دیر است که در دامن اندوه کشیده است
دستی که به هر دامن حاجب زدمی من
از دست خود امروز همه جامه دریده است
و آن قد چو تیرم که سبک دل بد ازو سرو
از بار گران همچو کمانی بخمیده است
و آن دیده که خون جگر از درد بسی ریخت
زان کرد سیه جامه که همدرد ندیده است
وان تن که نشستی به هوس بر سر هر صدر
اکنون ز سر عاجزی از گوشه خزیده است
وان دل که ز خوی خوش خود در همه پیوست
امروز طمع از بد و از نیک بریده است
وان جان که به انصاف به ارزد ز جهانی
از ننگ من ناخلف از تن برمیده است
وان عقل که هشیارترین همه او بود
از غایت حیرت سرانگشت گزیده است
هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راه
تو مانده‌ای و عمر تو از پیش دویده است
اندیشه کن از مرگ که شیران جهان را
از هیبت شمشیر اجل زهره دریده است
چندین می نوشین چه چشی کانکه چشید او
گر تو به حقیقت نگری زهر چشیده است
شهدی که ز سر نشتر زنبور بجسته است
سرسام ز پی دارد اگر چند لذیذ است
عمر تو که یک لحظه به صد گنج به‌ارزد
نفست همه بفروخته و عشق خریده است
دل از شرهٔ نفس تو در پای فتاده است
هر چند درین واقعه مردانه چخیده است
هرکز نفسی پاک نیاید ز دلت بر
تا جان تو فرمانبر این نفس پلید است
تو خفته و همراه تو بس دور برفته است
تو غافلی و صبح قیامت بدمیده است
نه بادیهٔ آز تو را هیچ کران است
نه قفل غم حرص تو را هیچ کلید است
مویت همه شیر شد و از بچه طبعی
گویی تو که امروز لبت شیر مکیده است
آخر تو چه مرغی که ز بس دانه که چینی
از دام نجستی تو و عمرت بپریده است
یارب به کرم کن نظری در دل عطار
کز دست دل خویش دل او بپزیده است

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۹ ۞

بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است
که همه کار جهان رنج دل و دردسر است
تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی
مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است
عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند
همچنان خواجه در اندیشهٔ بوک و مگر است
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است
پرده بر خویش متن لعب پس پرده مکن
که پس پرده نشستی و جهان پرده‌در است
رو پی کار جهان گیر و جهان گیر جهان
که جهان گذران با تو به جان درگذر است
خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است
چند سایی به هوس تاج تکبر بر چرخ
که همه زیر زمین تا به زبر تاجور است
آنکه بر چرخ فلک سود سر خویش ز کبر
این زمان بین که چه سان زیر زمین پی سپر است
جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری
شکن طرهٔ مشکین و لب چون شکر است
چشم دل باز کن از مردمی و نیک بدانک
مردم چشم بتی است این که تو را رهگذر است
فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر
که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است
در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست
نیست آن لاله که از خاک دمد خون‌تر است
شکم خاک پر از خون دل سوختگان است
باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است
از سر درد و دریغ از دل هر ذرهٔ خاک
خون فرو می‌چکد و خواجه چنین بی‌خبر است
هر گیاهی که ز خاکی دمد و هر برگی
گر بدانی ز دلی درد و دریغی دگر است
از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک
آه و فریاد همی آید و گوش تو کر است
تو چنان فارغی و باز نیندیشی هیچ
که اجل در پی و عمر تو چنین برگذر است
شد بناگوش تو از پنبه کفن‌پوش و هنوز
پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است
روز پیری همه کس به شود ای پیر خرف
بچه طبعی تو و اکنون است که وقت سفر است
چو به هفتاد بیفتادی و این نیست عجب
عجب این است که این نفس تو هر دم بتر است
غرهٔ مال جهان گشتی و معذوری از آنک
زندگی دل مغرور تو از سیم و زر است
چو حیات تو به سیم است پس از عمر مگوی
که حیات تو به نزدیک خرد مختصر است
عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازین
عمر گو کم شو اگر سیم و زرت بیشتر است
بیشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش
که همه سیم و زر و مال بار سفر است
شرم بادت که نمی‌دانی و آگاه نه‌ای
که درین راه و درین بادیه چندین خطر است
ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت
کیست کامروز چو تو عشوه‌ده و عشوه‌خر است
تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده
تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است
مغز پالودی و بر هیچ نه در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزه تو مغز خر است
ای فروماندهٔ خود چند بدارد آخر
استخوانی دو که در چنگ قضا و قدر است
تو کفی خاکی و پر باد هوا داری سر
باد پندار تو را خاک لحد کارگر است
یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب نه‌ای
صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خور است
چون بسی توبهٔ بیفایده کردی به هوس
توبه از توبه کن ار یک نفست ماحضر است
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحر است
حلقهٔ درگه او گیر و دل از دست بده
گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است
دل پر امید کن و صیقلیش کن به صفا
که دل پاک تو آئینهٔ خورشید فر است
یارب از فضل و کرم در دل عطار نگر
که دلش را غم بیهوده نفر بر نفر است
عمر بر باد هوس داد به فریادش رس
که تو را از بد و از نیک نه نفع و نه ضر است

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ ۞

چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم‌پرور است
نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است
زان فلک هنگامه می‌سازد به بازی خیال
کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است
عاقبت هنگامهٔ او سرد خواهد شد از آنک
مرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است
در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل است
کاخرین روزی به سر باریش مرگی درخور است
دل منه بر سیم و بر سیمین بران دهر از آنک
جملهٔ زیر زمین پر لعبت سیمین بر است
بنگر اندر خاک و مگذر همچو باد ای بیخبر
کین همه خاک زمین خاک بتان دلبر است
ملک عالم را نظامی نیست در میزان مرگ
سنجدی سنجد اگر خود فی‌المثل صد سنجر است
صد هزاران سروران را سر درین ره گوی شد
در چنین ره‌ای سلیم‌القلب چه جای سر است
در چنین ره گر نداری توشه بر عمیا مرو
کین رهی بس مهلک است و وادیی بس منکر است
دم مزن دم درکش و همدم مجوی از بهر آنک
تا ابد یک‌یک دم عمر تو یک‌یک گوهر است
خوشتر از عودت نخواهد بود آخر دم مزن
خود دم عودت گرفتم جان تو هم مجمر است
تا نگیری ترک دنیا کی رهی از نفس شوم
زانکه دنیا نفس آتشخوار را آبشخور است
آتشی مردانه در آبشخور او زن تمام
ورنه آتش می‌پرستد جانت یعنی کافر است
از حیات و لعب و لهو این جهان دل خوش مکن
کین حیات بی‌مزه حیات روز محشر است
گر دلت آب حیات این جهان جوید بسی
زودتر از دیگران میرد و گر اسکندر است
گنج معنی داری و کنج تو جای اژدهاست
نقش ایزد داری و نفس تو نقش آذر است
هست نفس شوم تو چون اژدهایی هفت سر
جان تو با اژدهایی هفت‌سر در ششدر است
گر طلسم نفس بگشایی ز معنی برخوری
وانکسی برخورد ازین معنی که بی‌خواب و خور است
شمع چون آتش زد اندر خویش شد بی‌خواب و خور
لاجرم از روشنایی جمع را جان‌پرور است
در نهاد آدمی شهوت چو طشتی آتش است
نفس سگ چون پادشاهی و شیاطین لشکر است
همچو موسی این زمان در طشت آتش مانده‌ای
طفل و فرعونیت در پیش و دهان پر اخگر است
شیر مردا ساغری خواه از کف ساقی جان
زانکه دریاهای عالم رشح آن یک ساغر است
گر از آن صد ساغرت بخشند جز تشنه مباش
کانکه او سیراب شد نه رهرو و نه رهبر است
هفت دریا را نمی‌بینی که از بس تشنگی
خشک‌لب مانده است اگرچه هفت اندامش تر است
چند چون طفلان کنی نظارهٔ لعب فلک
همچو مردان صف‌شکن گر جان پاکت صفدر است
چرخ زال گوژپشت است و تو مردی بچه طبع
بچه زان مغرور شد کین زال غرق زیور است
دانهٔ سیمرغ جو چون رستم و بگذر ز زال
زانکه با این جمله زر این زال نی زال زر است
گر ز سگ طبعی کند با تو به ره گرگ آشتی
آن هم از روباه بازی دان که او شیر نر است
گرچه پای گاو دیدی در میان غره مشو
زانکه این گاو از خری بی‌پرچم و بی‌عنبر است
گر دو پیکر از تو جان خواهند تو جان در مباز
زانکه خاک کوی یک جان صد هزاران پیکر است
مه چو در خرچنگ آید جامه دوزی فال را
و او ز چنگ خود هزاران ماه را پرده‌در است
چند بر پنها روی پرهیز کن از شیر چرخ
زانکه جای صید شیران وادی پهناور است
خوشه چون گندم نمایی جوفروش آید به فعل
کاه برگی ندهدت کو در پی یک جو در است
چون سلیمان را ترازو نیم‌جو فرمان نبرد
نیم‌جو سنجی اگر گویی مرا فرمانبر است
این ترازو بفکن از دست و به طراری بجه
چون ترازو را همی‌بینی که کژدم در بر است
چون کمان در شست آورد و تنت چون توز کرد
بس عجب باشد تو را در جعبه گر تیری در است
همچو بز از ریش خویشت شرم ناید کین فلک
بز گرفتت روز و شب وز بهر تو بازی گر است
دلو اگر دادت رسن تو گرد عالم در مگیر
زانکه آخر این رسن را هم گذر بر چنبر است
چند بینی ماهیان در طشت چرخ از بهر آنک
چشمت اصغر گشت و ماهی نیست، چوب احمر است
نی خطا گفتم نه اختر نی فلک بر هیچ نیست
از فلک دور است و از اختر بسی این برتر است
کار آنجا می‌رود کانجا فلک گم می‌شود
چون فلک گم می‌شود آنجا چه جای اختر است
تن درین طاس نگون مانند موری عاجز است
دل درین دام بلا مانند مرغی بی‌پر است
خالقا عطار را بویی فرست از بهر آنک
هر که عطار است بوی عطر در وی مضمر است
زان شدم عطار کز کوی تو بویی برده‌ام
لیک جانم منتظر در بند بویی دیگر است
چارهٔ جانم بکن زیرا که جان بس واله است
در دل مستم نگر زیرا که دل بس مضطر است
من کفی خاکم اگر در دوزخم خواهی فکند
بود و نابودم به دوزخ یک کفی خاکستر است
پادشاها هرچه خواهی کن کیم من خویش را
کانچه آید بندگان را از تو آن لایق‌تر است

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ ۞

هر دل که در حظیرهٔ حضرت حضور یافت
سرش سریر خود ز سرای سرور یافت
طیار گشت در افق غیب تا ابد
هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت
از قرص مهر و گردهٔ مه کم نواله کن
زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت
همکاسهٔ تو خوان فلک گشت همچو زر
هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت
زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم
یک لقمه خورد کاسهٔ سر پر غرور یافت
پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی
پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت
از نور شرع شمع برفروز زانکه عقل
خورشید برج وحدت حق دور دور یافت
مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر
آهی که برکشید بخار بخور یافت
زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد
هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت
آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی
مرده کسی که زندگی از عشق حور یافت
خود را به منتهای بلاغت رسان تمام
کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت
در بند حور و چشمهٔ کوثر مباش از آنک
مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت
اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم
در جوف هفت پردهٔ تاریک نور یافت
در شب طلب حضور که در چشم مردم است
کاندر درون پردهٔ کحلی حضور یافت
در پرده‌دار عشق که معشوق خویش را
عشاق کاردیده به غایت غیور یافت
گر سوز عشق می‌طلبی سر بنه که شمع
آن‌دم که سر نیافت درین خطه سور یافت
در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد
کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت
بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را
در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت
بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک
چندین عقیله از غم عقل فکور یافت
خیرالامور اوسطها عقل را ربود
زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت
خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور
یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت
بر خوان زبور عشق ز نور دلت از آنک
داود هر حضور که دید از زبور یافت
صندوق سینه پر گهر راز کن که دل
محصول کار حصل ما فی‌الصدور یافت
در بحر راز گوهر دل غرق کن که جان
چون غرق راز گشت تجلی نور یافت
در عز عزلت آی که سیمرغ تا ز خلق
عزلت گرفت شاهی خیل‌الطیور یافت
عطار تا که بود تن خویش را مدام
در تنگنای عالم خاکی نفور یافت

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ ۞

غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند
چون برسد آفتاب در خط نصف‌النهار
سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند
واقعهٔ آدمی هست طلسمی عجب
کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند
هر که به بندی درست دم نزند جز به درد
وای که از فرق توست تا به قدم بندبند
هر که چو نرگس به باغ دیدهٔ بیننده داشت
پستی و زردی گزید تا برهد از گزند
نرگس چون چشم داشت پست شد از بیم مرگ
سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند
آنکه جگر گوشه اوست بر جگرش آب نیست
گر جگرت خون گرفت هم جگر خویش رند
بر سر خارت چو گل عمر کم از هفته‌ای است
پس تو ز غفلت چو گل، زر منمای و مخند
هین که سپیده دمید گرد رخت همچو برف
خیز که شد کاروان چند نشینی نژند
مرگ در آورد پیش وادی صدساله را
عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واند
صبحدم ار خنده زد، روز تو تاریک شد
زانکه دمت داد صبح تا کندت ریشخند
آن شتر بادیه بانگ خری چون شنید
زود بپیچد ز شوق سر ز عرا و عرند
تو ز پی نام و ننگ همچو شتر می‌روی
گرچه بباید شدن از در چین تا خجند
نفس پلیدت سگی است خاصه سگ شیر گیر
هین سر سگ باز بر همچو سر گوسفند
با تو گر این سگ کند عزم به گرگ آشتی
بازی بز می‌دهد تا کندت خوک بند
طالب معنی ببین کز تو ز مطلوب خویش
این فلک خرقه پوش چند فرس راند چند
بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس
ورنه چو ابلیس زود تخت کنی تخته‌بند
هر سر ماهی فتد نعل سمندش به راه
در مه نو کن نگاه اینک نعل سمند
گرچه بسی قرن نیز نعل سمند افکند
او به بسی عمر نیز تیز بتازد نوند
چون بنشاند مرا روز قیامت ز یأس
پردهٔ نه توی خویش پاره کند چون پرند
پردهٔ خود چون درید هر چه همی جست یافت
شاخ خودی را برید بیخ خودی را بکند
هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب
نیست ز سرگشتگی چون فلک خود پسند
پردهٔ هستی بدر تا برهی از بلا
زهر اجل نوش‌کن تا ز پی آرند قند
درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس
زانکه بسی درد را زهر بود سودمند
گوهر عالم تویی در بن دریا نشین
پیش خسان همچو کوه بیش کمر بر مبند
در صف مردان مرد کیست تورا هم نبرد
پای منه در رکاب دست مزن در کمند
خصم چو برگ خزان زرد به پای اوفتاد
دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند
عالم صغری به فرع عالم کبری به اصل
چشم تو و جان توست کیست چو تو ارجمند
سجده تو را کرده‌اند خیل ملائک به جمع
چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند
هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت
شاید اگر زابلهی کان بکند در خرند
وانکه مسیح جهان هست نوآموز او
خوب نیاید ازو خواندن پازند و زند
بس که ز عطار ماند معنی و پند لطیف
لیک چه سود ای دریغ گر همه بگرفت پند
نفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشیم
باز رهانم از آنک دست خوشم کرده‌اند

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ ۞

جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد
دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد
از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر
پایم زدست رفت و سر از پا در اوفتاد
چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت
آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد
چون دل زهر کرده بدو هرچه گفته بود
بادی به دست دید به سودا دراوفتاد
امروز گشت پیش دلم رستخیز نقد
از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد
تا رفته دید کار و ز دستش برفته کار
از کار خویشتن به دریغا دراوفتاد
نیک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد
جان را یگانه کرد که یکتا در اوفتاد
فرخ کسی که در طلب و درد این حدیث
بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد
از ابلهیم غصه کند کز کمال جهل
این جمله دید و خوش به تماشا دراوفتاد
چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت
وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد
یک حمله کرد ترک تحیر به ترک تاز
پس دست برگشاد و به یغما دراوفتاد
بر خویشتن بلرز اگرچه ز بیم مرگ
آتش به مغز صخره صما دراوفتاد
تسلیم کن وجود و برو ترک خویش گیر
کانکس هلاک شد که به هیجا دراوفتاد
بیچاره منکری که در آن موسم رضا
از غایت سخط به علالا دراوفتاد
بسیار قطره چون من و چون تو به یک زمان
در بحر چه نهان و چه پیدا دراوفتاد
چه کم شد و چه بیش گر از تند باد مرگ
یک شبنم ضعیف به دریا دراوفتاد
چندین مخور غم خود و انگار شیشه‌ای
ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد
این خود چه آتش است که از باطن جهان
ظاهر شد و به پیر و به برنا دراوفتاد
در زیر چرخ باد هوا دید موج‌زن
چونان که نور دیدهٔ بینا دراوفتاد
ترسید دل که بستهٔ این دامگه شود
مردانه پیش صف شد و تنها دراوفتاد
چون عقل رای زن شد و چون علم حیله‌گر
بی عقل و علم آمد و شیدا دراوفتاد
احباب ره نداشت بسی رنج راه دید
القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاد
بر هم درید پردهٔ اسما و خوش برفت
اسما چو محو شد به مسما دراوفتاد
توفیق حق نگر که چه مردانه جست ازانک
زو مردتر بسی دل دانا دراوفتاد
چون در جهان غیب فنا گشت در بقا
برخاست لا ز پیش به الا دراوفتاد
اسرار ذره ذره بر او گشت آشکار
بازش نظر به عالم اسما دراوفتاد
چون سر ذره نامتناهی بدید او
دایم درین طلب به تقاضا دراوفتاد
چندان که سر بیش طلب کرد بیش یافت
آخر ز عجز خود به مدارا دراوفتاد
گاه از حجاب تن به ثری رفت تا قدم
گه سوی وجه فوق ثریا دراوفتاد
می‌گشت در میانهٔ وجه و قدم مدام
گاهی به پست و گاه به بالا دراوفتاد
چون در قدم رسید همه شوق وجه داشت
چون وجه داشت زان به تمنا دراوفتاد
نی در قدم قرار و نه در وجه هم قرار
نی هر دو، هر دو چیست به عمدا دراوفتاد
پنجه هزار سال سفر کن علی‌الدوام
وین صید را ببین که چه زیبا دراوفتاد
طوطی که کرد از قفس آهنین حذر
تا چشم زد همی به همانجا دراوفتاد
از پیش کار پرده برافکن که زهر به
زان یک شکر که طوطی گویا دراوفتاد
ما را ز بهر یک شکر از ما جدا کنند
طوطی به پای دام بلازا دراوفتاد
چیزی نیافت یک دم و از دست رفت دل
جان نیز نیست گشت و به سودا دراوفتاد
یوسف چو پاره پاره برون آمد از نقاب
دیدی که سخت سخت زلیخا دراوفتاد
ای بس که چرخ در پی این راز شد نگون
گاهی به زیر و گاه به بالا دراوفتاد
چون راه شوق عشق به پای خرد نبود
از دست رفت عقلم و از جا دراوفتاد
بر اوج لامکان سفری خوش گزیده بود
اینجا پدید نیست همانا دراوفتاد
یارب درین طلب دل عطار خون گرفت
زان خون شفق به گنبد خضرا دراوفتاد
در من نگر که خاک سگ کوی تو منم
وین سگ به کوی تو به تولا دراوفتاد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ ۞

هرکه بر پستهٔ خندان تو دندان دارد
جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد
شکر و پستهٔ خندان تو می‌دانی چیست
چشم سوزن که درو چشمهٔ حیوان دارد
هرکه را پستهٔ خندان تو از دیده بشد
دیده از پستهٔ خندان تو گریان دارد
لب خندان تو از تنگ دلی پر نمک است
که بسی زیر نمک پستهٔ خندان دارد
پسته را زیر نمک از لب تو سوخت جگر
پس لبت سوخته‌ای را بچه سوزان دارد
شکر از پستهٔ شیرین تو شور آورده است
که لب چون شکرت شور نمکدان دارد
جانم از پستهٔ پرشور تو چون پسته شود
نمک سوختگی بر دل بریان دارد
وآنگه از پستهٔ تو این دل شور آورده
با جگر پر نمک انگشت به دندان دارد
عقل چون پسته دهن مانده مگر از هم باز
کان چه شور است که او را شکرستان دارد
ای بت پسته‌دهن بر دل و جانم یک شب
نظری کن که دلم حال پریشان دارد
تو مرا هر نفسی پسته‌صفت می‌شکنی
دردم از حد بشد این کار چه درمان دارد
جان آمد به لب از پستهٔ رعنات مرا
فرخ آن کو لب خود بر لب جانان دارد
هیچ شک نیست که چون پسته نگنجد در پوست
هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد
پسته در باز کن آخر چه در بسته دهی
که دلم کار فرو بسته فراوان دارد
زلف برگیر که خورشید تو در سایه بماند
پسته بگشای که یاقوت تو مرجان دارد
با من سوخته چون پسته برون آی از پوست
چندم از پستهٔ خندان تو گریان دارد
محنت از روی فروبستهٔ خویشم منمای
که دل سوخته خود محنت هجران دارد
آن خط سبز که از پستهٔ لعل تو دمید
تازگی گل و سرسبزی ریحان دارد
شده این پستهٔ تو تازه و سرسبز چراست
مگر از اشک من سوخته باران دارد
نه که در پستهٔ تو حقهٔ خضر است نهان
آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد
دلم از ظلم خط فستقیت می‌خواهد
تا تظلم ز تو در درگه سلطان دارد
تا به خشمت برسد سوخته گردد خورشید
زان که بغض تو شها نیم سپندان دارد
تا بقای من دلسوخته صورت بندد
خاطرم ذات تو را بستهٔ پیمان دارد
تا درین دایره این نقطهٔ خاکی برجاست
تا که پرگار فلک گردش دوران دارد
سال عمر تو که از گردش دوران خیزد
باد چندان که اگر بشمرد امکان دارد
خسروا خاطر عطار به مداحی تو
کف موسی ز دم عیسی عمران دارد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ ۞

دم عیسی است که بوی گل تر می‌آرد
وز بهشت است نسیمی که سحر می‌آرد
یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت
کاهویی آه دل سوخته‌بر می‌آرد
یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد
نافهٔ مشک مدد از گل تر می‌آرد
یا نه بادی است که از طرهٔ مشکین بتی
به بر عاشق شوریده خبر می‌آرد
یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر
که سوی مجنون زینگونه اثر می‌آرد
یا برآورد ز دل شیفته‌ای بادی سرد
باد می‌آید و آن باد دگر می‌آرد
یا چو من سوخته‌ای را جگری سوخته‌اند
باد از سینهٔ او بوی جگر می‌آرد
یا کسی از مقر عز برون افتاده است
به غریبی به سحر باد سحر می‌آرد
یا مگر آه دل رستم دستان این دم
نوش‌دارو به بر کشته پسر می‌آرد
یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت
بوی پیراهن او سوی پدر می‌آرد
یا نه داود زبور از سر دردی برخواند
جبرئیل آن نفس پاک به پر می‌آرد
یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن
از سر واقعه‌ای سوی عمر می‌آرد
یا مگر سیدسادات به امید وصال
روی از مکه به هجرت به سفر می‌آرد
یا نه روح‌القدس از خلد برین سوی رسول
می‌خرامد خوش و قرآنش ز بر می‌آرد
این چه بادی است که طفلان چمن را هردم
سرمه‌ای می‌کشد و شانه به سر می‌آرد
نقش بند چمن از نافهٔ مشکین هر روز
این جگرسوختگان بین که به در می‌آرد
نو به نو دشت کنون زیب دگر می‌گیرد
دم‌به‌دم باغ کنون گنج گهر می‌آرد
نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین
ابر خوش بار به یکبار ز بر می‌آرد
کوه با لاله به هم بند کمر می‌بندد
کبک از تیغ برون سر به کمر می‌آرد
بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار
ارنی گوی سوی غنچه حشر می‌آرد
ابر گرینده به یک گریه گهر می‌ریزد
غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر می‌آرد
سمن تازه که از لطف به بازی است گروه
بر سر پای همی عمر به سر می‌آرد
ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را
بهر تسکن صبا همچو شرر می‌آرد
یاسمن دست‌زنان بر سر گل می‌نازد
لاله دل از دل من سوخته‌تر می‌آرد
نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش
بر سر کاسهٔ سر خوانچهٔ زر می‌آرد
سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد
روی بر خاک سوی راه گذر می‌آرد
خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود
دستش از بحر کرم گوهر و زر می‌آرد
مهد خورشید که زنجیرهٔ زرین دارد
هر مه از ماه نوش حلقهٔ در می‌آرد
خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است
که برش محنت و اشکوفه ضرر می‌آرد
آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف
بنگرش تا ز کجا تا چه قدر می‌آرد
دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک
روزش از روز همه عمر بتر می‌آرد
خسروا خاطر عطار ز دریای سخن
نعت منثور تو در سلک درر می‌آرد
نیست در باب سخن در خور من یک هنری
گو بیاید هلا هر که هنر می‌آرد
عیسی نظمم و هر نظم که آرد دگری
در میان فضلا زحمت خر می‌آرد
ختم کردم سخن و هرکه پس از من گوید
پیش دریای گهر آب شمر می‌آرد
تا که هشتم به ششم دور به هم می‌گردد
تا نهم دور نه چون دور دگر می‌آرد
تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت
که عدو رخت سوی هفت سقر می‌آرد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ ۞

ای پرده‌ساز گشته درین دیر پرده در
تا کی چو کرم پیله نشینی به پرده در
چون کرم پیله پرده خود را کند تمام
زان پرده گور او کند این دیر پرده در
چون وقت کار توست چه غافل نشسته‌ای
برخیز و وقت کار غم خویشتن بخور
چون کرم پیله بر تن خود بیش ازین متن
خرسند گرد و رنج جهان بیش ازین مبر
چون دانه و زمین بود و آب بر سری
آن به که کشت و ورز کند مرد برزگر
گر وقت کشت خوش بنشیند میان ده
دانی که حال چون بودش وقت برگ و بر
کی بر دل تو نقش حقیقت شود پدید
کز نقش نفس هست دلت هر نفس بتر
از دل طمع مدار که صد گونه شهوت است
نقش دل چو سنگ تو کالنقش فی‌الحجر
اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است
از راه پنج حس تو فروبند هفت در
پس بر صراط شرع روان گرد و هوش دار
زیرا که هست زیر صراط آتش سقر
بیدار گرد ای دل غافل که در جهان
همچون خران نیامده‌ای بهر خواب و خور
تو خفته‌ای ز جهل و مرا هست صبر آنک
تا خلق روز حشر شود گرد تو حشر
کو صد هزار گونه زبان ذره ذره را
تا بر دریغ کار تو باشند نوحه گر
برخیز زود و هرچه تو را هست بیش و کم
بر باد ده چو خاک به یک نالهٔ سحر
گل کن ز خون دیده همه خاک سجده‌گاه
زان پیش کز گل تو همی بردمد خضر
خواهی که ره بری تو به نوری که اصل اوست
رو گرد عجز گرد که عجز است راهبر
چیزی که صد هزار ملک غرق نور اوست
آخر بدان چگونه رسد قوت بشر
پنداشتی که ناگذرانی تو در جهان
پندار تو بس است عذاب تو ای پسر
چه کم شود چه بیش گر از تندباد مرگ
موری بمرد در همه اقصای بحر و بر
چه وزن آورد شبهی ای سلیم دل
جایی که ناپدید شود صد جهان گهر
انگشت باز نه به لب و دم مزن از آنک
بودند پیشتر ز تو مردان پر هنر
گر مرد راه‌بین شده‌ای عیب کس مبین
از زاغ چشم‌بین و ز طاووس پر نگر
بر عمر اعتماد مکن زانکه عمر تو
یک لحظه بیش نیست و آن هست ماحضر
سالی هزار نوح بزیست و به عاقبت
شد شش هزار سال که کرد از جهان گذر
تو هم یقین بدان که تو را همچو کعبتین
در ششدر فنا فکند چرخ پاک بر
زاری تو همچو کاه و اگر کوه گیرمت
چون با اجل شوی تو بدین زور کارگر
از فتنه و بلا نتوانی گریختن
گر فی‌المثل چو مرغ برآری هزار پر
فرزند آدم است که هرجا که فتنه‌ای است
در هر دو کون هست سوی او نهاده سر
صد گونه رنج و محنت و بیماری و بلا
صد گونه قهر و غصه و جور و غم و ضرر
در وقت خشم از دلش آتش چنان جهد
کاندر سخن معاینه می‌افکند شرر
در وقت حرص تا که به دست آورد جوی
گویی که گشت هر سر موییش دیده‌ور
در وقت حقد اگر بودش بر حسود دست
قهرش چنان کند که هبا گردد و هدر
صد بار خون خویش کند خلق را حلال
تا لقمهٔ حرام به دست آورد مگر
اینجاش این همه غم و آنجاش بر سری
چندان عذاب و حسرت و اندیشهٔ دگر
اول سؤال گور و عذابی که دور باد
وانگه به زیر خاک شدن خاک رهگذر
بیدار باش ای دل بیچارهٔ غریب
بر جان خود بترس و بیندیش الحذر
چندین هزار دام بلا هست در رهت
خود را نگاه دار ازین دام پر خطر
آن کاسهٔ سری که پر از باد عجب بود
خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه‌گر
وانگه به روز حشر به پیش جهانیان
واخواستش کنند بلاشک ز خیر و شر
نیک و بدی که کرد درآید به گرد او
وارند هرچه کرد بد و نیک در شمر
راه صراط تیزتر از تیغ پیش او
دوزخ به زیر او در و او می‌رود ز بر
او در میان خوف و رجا می‌تپد ز بیم
تا زان دو جایگاه کدامش بود مقر
جانم بسوخت چاره خموشی است چون کنم
چون در چنین مقام سخن نیست معتبر
درمان آدمی به حقیقت فنای اوست
تا لذتی بیابد و عمری برد به سر
ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازین
ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر
در زیر خاک با دل پر خون چگونه‌اید
تا کی کنید در شکم خاک خون زبر
آخر نگه کنید که بعد از هزار سال
زیر قدم چگونه بماندید پی سپر
آگاه می‌شدید چو موری همی‌گذشت
چون شد که گشت چشم شما مور را ممر
زین پیش بوده‌اید جگر گوشهٔ جهان
اکنون چه شد که آب ندارید در جگر
زین پیش در شما اثری کرد هر سخن
پس چون که از شما نه خبر ماند و نه اثر
زین پیش تاب گرد و غباری نداشتید
امروز جمله گرد و غبارید سر به سر
شخصی که او ز ناز نگنجید در جهان
در گور تنگ و تیره چه سازد زهی خطر
آن کو نخورد هیچ طعامی که بوی داشت
اکنون ببین که خورد تنش کرم مختصر
آن کو ز عز و ناز نمی‌کرد چشم باز
افتاده چشم خانهٔ زیبای او به در
چه محنت است این و چه درد است و چه دریغ
خود این چه کاروان و چه راه است و چه سفر
یارب ز هیبت تو و اندیشهٔ مدام
هم اشک من چو سیم شد و هم رخم چو زر
از بیم قهر تو دل عطار خسته شد
از روی لطف در من دلخسته کن نظر
چیزی که دیدی از من آشفته روزگار
ای ناگزیر از سر آن جمله در گذر
هر کو ز صدق دل به دعاییم یاد داشت
یارب به فضل پردهٔ او پیش کس مدر

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 88 از 270:  « پیشین  1  ...  87  88  89  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA