انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 89 از 270:  « پیشین  1  ...  88  89  90  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ ۞

ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار
تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار
نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان
پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار
قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد
تو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار
گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهی
چون بماندی در غریبی شهر بند پنج و چار
گیرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه
چیست آن حاصل همه بی‌حاصلی روز شمار
چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو
پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار
نیست ممکن در همه گیتی کسی را خوش دلی
گر هوای خوش‌دلی داری ز دنیا کن کنار
مشک در دنیا ز خون است و گلاب او ز اشک
گر خوشی جویی ز خون و اشک خون خور و اشک بار
پاره‌ای چوب است آن عودی که می‌گویی خوش است
وان خوشی چون بنگری نیکو بود دود و بخار
ماهتابش در گذارش و آفتابش زردروی
اخترانش در وبال و آسمانش سوکوار
غنچه را لب‌بسته بینی نسترن را پاره‌دل
لاله را در زیر خون بینی و نرگس را نزار
صبر باید کرد سالی راست تا گل بردمد
وز تگرگ سرشکن بر سر کنندش سنگسار
گر درین بستان درختی سبز گردد بارور
سنگش اندازند تا عریان شود از برگ و بار
ور درختی بارور نبود ببرندش ز هم
پس بسوزند وبرآرند از وجود او دمار
گر درین خرمن به صد سختی بکاری دانه‌ای
تا خوری برزان بباید کرد سالی انتظار
آدم از یک دانه سیصد سال خون از دیده ریخت
تا اجازت آمدش کان دانه گر خواهی بکار
چون پدر او بود ما را نیز این میراث ازوست
چون توانی بود بی‌غم لقمه‌ای را خواستار
چون نبود او را روا بی این همه غم دانه‌ای
خویشتن را لقمه‌ای بی‌غم روا هرگز مدار
کمتر از آبی بود صد خاشه آید در دهانت
تا خوری از کوزه‌ای یک شربت آب خوش گوار
بر جمال گل که دستی زد درین گلزار تنگ
تا که گلزاری نکرد از خون دستش زخم خار
کس نکرد از می تهی یک جام تا روز دگر
صد قدح پر خون نکرد از چشم او رنج خمار
گرچه با شفقت بود مشاطه بی صد آبله
نیست ممکن در جهان دست عروسان را نگار
گوش طفلان درد باید کرد و چندان رنج دید
تا اگر زر باشدش روزی بسازد گوشوار
دنیی سگ طبع خوی گربگان دارد از آنک
چون بزاید بچه را تا بچه گردد شیرخوار
قوت خود سازد همی آن بچه را از دوستی
دشمن جانی است او آن بچه را نی دوستدار
چون کناری نیست این غم را میان دربند چست
در میان غمگنان از خون دل پر کن کنار
دیده را پر نم کن و جان پر غم و برخیز و رو
در نگر یک ره به گورستان به چشم اعتبار
مور را بین در میان گور آن کس دانه‌کش
کز تکبر زهر می‌انداخت از لب همچو مار
از غبار خاک ره مفشان سر و فرق عزیز
زانکه آن فرق عزیزی بود کاکنون شد غبار
چشم دلبندان نرگس چشم خاک راه گشت
چشم معنی برگشای و چشم عبرت برگمار
جمله در زیرزمین در خاک برهم ریخته
زلف‌های تابدار و لعل‌های آبدار
آنکه سر بر آسمان می‌سود از خوبی خویش
ساعد سیمینش در زیر زمین شد تارتار
زیر خاک از بس که ماه سرو قامت پست شد
بار می‌ندهد ز بیم خویش سرو جویبار
خون دلهای عزیزان است در دل سوخته
آن همه سرخی که می‌بینی ز روی لاله‌زار
نرگس از چشم بتی رسته است و سنبل از خطی
گل ز روی چون قمر سنبل ز زلف بیقرار
این همه گلهای رنگارنگ از بیرون نکوست
کز درون خاک می‌جوشند چون خون در تغار
لاجرم هر گل که می‌خندد به ظاهر در جهان
زار می‌گرید برو چون خونیان ابر بهار
مرغ می‌زارد به زاری بر سر این خفتگان
خاک کن بر خفتگان خاک یارب مرغزار
نیست کس زیر زمین بی صد دریغا ای دریغ
کز دریغا نیست سود و جز دریغا نیست کار
جملگی زندگانی رنج و بار دایم است
وانگهی مرگی بر سر باری و چندین رنج و بار
گوییا ما را تمامت نیست چندین بار و رنج
گر به مرگ تلخ شیرینش نکردی روزگار
آری آری گرچه پایانی ندارد رنج دل
جمله سر برنه که نیست از هرچه هستت پایدار
جان و تن یاران بهم بودند باهم مدتی
عاقبت از هم جدا خواهند گشت این هر دو یار
چون جدا خواهند گشت ایشان و دور از یکدگر
خیز و بر روز فراق هر دو بگری زار زار
جان کجا گیرد قرار اندر غرور نفس شوم
کین یک از دارالغرور است و آن یک از دارالقرار
گر خلاص خویش خواهی دل همی بر جان منه
آنکه جانت داد چون جان باز خواهد جان سپار
چیست دنیا چاه و زندانی و ما زندانیان
یک به یک را می‌برند از چاه و زندان زیر دار
تو چنین فارغ نیندیشی که روزی هم تو را
زیر دار آرند ناگه دیده پر خون دل فکار
دستگیرت کرده زیر دار مرگ آرند زود
وانگه آنجا کی خزند از چون تویی این کار و بار
چون زنخدان تو بربندند روز واپسین
جز ز نخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بار
نیستی در پنجهٔ مرگ ار ز سنگ و آهنی
گردتر از رستم و روئین تر از اسفندیار
چند خسبی روز روشن گشت چشمت بازکن
چند باشی پای مال نفس آخر سر برآر
پار بهتر بود از پارینه هیچت یاد هست
ای بتر امروز از دی و هر امسالی ز پار
هست بنیادی که عمرت راست بر کردار باد
کی بود بر باد آخر هیچ بنیاد استوار
عمر تو هفتاد شد و این کم زنان مهره دزد
می‌برندت هفده عذرا شرم بادت زین قرار
چون نماندی نرد عمر و هیچ از عمرت نماند
توبه کن امروز تا فردا نمانی شرمسار
چون بخواهی مرد و جز حق دست گیرت نیست کس
پای در نه مردوار و دست ازین و آن بدار
در هوا شو ذره‌وار از شوق حق چون اهل دل
تا شود بر جان تو خورشید عزت آشکار
حلقهٔ گوشی شو اندر حلقهٔ مردان دین
حلقهٔ حق گیر و سر می‌زن برآن در حلقه‌وار
کردگارا عفو کن جرمی که کردم در جهان
کز جهان بیرون نشد بسیار کس جز جرمکار
جرم من جایی که فضل توست دانی کاندک است
زینهارم ده به فضل خویش یارب زینهار
از سر نادانیی گر بنده‌ای جرمی بکرد
از سر آن درگذر وز بنده خود در گذار
هیچ کاری کان به کار آید نکردم یک نفس
وین نفس دستی تهی دارم دلی امیدوار
گر بیامرزی مرا دانی که حکمت لایق است
معصیت از بنده و آمرزش از آمرزگار
چون تو را نیست از بد و نیک ما سود و زیان
بی نیازی از بد و از نیک چون ما صد هزار
پادشاها قادرا عطار عاجز خاک توست
در پذیرش تا شود در هر دو گیتی اختیار
یارب از رحمت نثار نور کن بر جان آنک
کز سر صدقی کند روزی دعا بر من نثار

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ ۞

ای در غرور نفس به سر برده روزگار
برخیز و کارکن که کنون است وقت کار
ای دوست ماه روزه رسید و تو خفته‌ای
آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر
سالی دراز بوده‌ای اندر هوای خویش
ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار
پنداشتی که چون نخوری روزهٔ تو آنست
بسیار چیز هست جز این شرط روزه‌دار
هر عضو را بدان که به تحقیق روزه‌ای است
تا روزهٔ تو روزه بود نزد کردگار
اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل
در چشم تو نیفکند از عشق خویش خار
دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی
کز گفت و گوی هرزه شود عقل تار و مار
دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست
از غیبت و دروغ فروبند استوار
دیگر به وقت روزه‌گشادن مخور حرام
زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار
دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور
چندانت خواب هست که آن نیست در شمار
دیگر به فکر آینهٔ دل چنان بکن
کز غیر ذکر حق ننشیند برو غبار
این است شرط روزه اگر مرد روزه‌ای
گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار
دیگر بسی مخور که هر آن کس که سیر خورد
اعضاش جمله گرسنه گردند و بی قرار
تو خود نشسته تا که کی آید پدید شب
چون شمع جان خویش بسوزی در انتظار
تا خوان و نان بسازی از غایت شره
گویی دو چشم تو شود از هر سویی چهار
چندان خوری که دم نتوانی زد از گلو
ور دم زنی برآورد آن دم ز تو دمار
صد بار باشدت چو شکم‌پر شد از طعام
حالی ز پشت تو همه باز اوفتاد بار
این روزه نیست گر شرف روزه بایدت
بیرون شوی ز تویی تو بر مثال مار
مویت سپید گشت و دل تو سیاه شد
تا کی کند سپیدگری ای سیاه کار
یارب به حق طاعت پاکان پاک دل
یارب به حق روزهٔ مردان روزه‌دار
کز هرچه دیده‌ای تو ز عطار ناپسند
کانرا نبوده‌ای تو به وجهی پسند کار
چون با در تو گشت و پشیمان شد از گناه
وز فعل خویش خیره فروماند و شرمسار
عفوش کن و ببخش تو دانی که لایق است
تا جرم آفریده کرم ز آفریدگار

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ ۞

دلا گذر کن ازین خاکدان مردم خوار
که دیو هست درو بس عزیز و مردم خوار
همان به است که شیران ز بیشه برنایند
که گربگان تنک‌روی می‌کنند شکار
همان به است که بازانش پر شکسته بوند
ز عالمی که کلنگش بود قطار قطار
همان به است که گل زیر غنچه بنشیند
که وقت هست که سر تیزیی نماید خار
همان به است که کنجی گزیند اسکندر
چو روستایی ده گنج می‌نهد به حصار
همان به است که پنهان بماند آب حیات
که آب شور فزون دارد این زمان مقدار
برو خموش که در پیش چشم مشتی کور
چه سنگ‌ریزه فشانی چه لل شهوار
به روزگار ز چشم آب آر و دست بشوی
که بر تو آتش دوزخ همی‌کنند انبار
سزد که کرکس مردار خوار خوانندت
که ترک می‌نتوان گرفتن این مردار
به پای خویش به گور آمدی سر خود گیر
که چرخ از پی تو دارد آتشین مسمار
اگر زمانه زمانت نداد دل خوش دار
که یک زمان است خوشی زمانهٔ غدار
میان طشت پر آتش شکنجه را خوش باش
که هست گرد تو این طشت آتشین دوار
چو نیست کار جهان پایدار سر بر نه
وزین زمانهٔ ناپایدار دست بدار
یقین بدان که عروس جهان همه جایی است
کز اندرون به نکال است و از برون به نگار
ز عالمی به چه نازی که گر نگاه کنی
پر آدمی است زمینش کنار تا به کنار
عجب درین که یکی بازماند و هر روز
فرو شدند درین بادیه هزار هزار
نه هیچ کس خبری باز داد ازین ره دور
نه هیچ کس گرهی برگشاد ازین اسرار
چو خفتگان همه در زیر خاک بی‌خبرند
خبر چگونه دهندت ز حال روز شمار
که این چه راه و چه وادی است این که چندین خلق
بدو فروشد و از هیچ کس نماند آثار
به چشم عقل خموشان خاک را بنگر
اسیر مانده و در خاک و خون به زاری زار
نه همدمی نه دمی سرکشیده زیر کفن
نه محرمی نه کسی روی کرده در دیوار
به خاک ریخته آن زلف‌های چون زنجیر
چون زعفران شده آن روی‌های چون گلنار
ز فعل خویش عرق کرده جانش از تشویر
میان خوف و رجا مانده ای خدا زنهار
اگرچه پیل‌تنی بود لیک مور ضعیف
به یک دو ماه تنش کرده ذره ذره شمار
ببین که بر سر این خفتگان خاک زمین
چگونه زار همی‌گرید ابر روز بهار
ببین اگرچه بسی ابر زار می‌گرید
هنوز می‌ننشیند ز خاک جمله غبار
ز خاک جمله درختی اگر پدید آید
یقین بدان که همه تلخ میوه آرد بار
مگر که خورد کفی آب عیسی از جویی
به طعم همچو شکر بود آب نوش گوار
پس از خمی که همان آب بود آبی خورد
که تلخ گشت دهان لطیف معنی‌دار
چو آب هر دو یکی بود و آب این یک تلخ
خطاب کرد که یارب شکال من بردار
فصیح در سخن آمد به پیش او آن خم
که بوده‌ام تن مردی ز مردمان کبار
هزار بار خم و کوزه کرده‌اند مرا
هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شیرین کار
اگر هزار رهم خم کنند از سر باز
هنوز تلخی جان کندنم بود به قرار
سخن شنو ز خم آخر چه خویش سازی خم
برو که زود زند جوش خون تو به تغار
چه گویم و چه کنم تن زدم شبت خوش باد
که کرده‌ای همه عمرت به هرزه روز گذار
تو را خدا به کمال کرم بپرورده
تو از برای هوا نفس کرده‌ای پروار
ببین که چند بگفتند با تو از بد و نیک
ببین که چند تو را مهل داد لیل و نهار
نه زان است این همه واخواست تا تو بنشینی
ز کبر ریش کنی راست کژ نهی دستار
هزار دیده سزد دیده‌های عالم را
که بر دریغ تو گریند جمله طوفان بار
تو این سخن بندانی ولیک صبرم هست
که تا اجل کند از خواب غفلتت بیدار
در آن زمان شوی آگه که باز گیرندت
به پیش خلق جهان نردبان عمر از دار
دریغ مانده و سودی نه از دریغ تو را
زهی دریغ و زهی حسرت و زهی تیمار
تو غره‌ای به جهانی که تا نگاه کنی
نه تو بمانی و نه این جهان ناهموار
بسی نماند که این نقطه‌های روشن روی
بریزد از خم این طاق دایره کردار
ز نفخ صور همه اختران نورانی
ز نه سپر بریزند همچو دانهٔ نار
هزار نرگس تو چون شکوفه‌های لطیف
ز هفت گلشن نیلوفری کنند نثار
چو گردنای هوا با گو زمین گردد
ز هفت منظر این گردنای کژ رفتار
هزار زلزله در جوهر زمین افتد
ز نعرهٔ لمن الملک واحد القهار
تو خفته‌ای و قیامت رسید از آن ترسم
که تا نگاه کنی کس نبینی از دیار
بسی قرار نگیرند جان و تن با هم
که تا تن ز دار غرور است وجان ز دار قرار
چو جان و تن بنسازند آدمی پیوست
گهی حنیست گهی دردمند وگه بیمار
اگر ز حبس بلاها خلاص می‌جویی
ز خود برون شو و بر پر چو جعفر طیار
ز کار بیهده خود بازکن به آسانی
که تا تو جان بدهی کار نبودت دشوار
نفس مزن به هوس در هوای خود که تو را
دو ناظرند شب و روز بر یمین و یسار
مریز آب خود از بهر نان که هر روزی
تمامت است تو را یک دو گرده استظهار
به یک دو گرده قناعت کن و به حق پرداز
که کس ز حق نشود از گزاف برخوردار
مده به شعر فراهم نهاد عمر به باد
که شعر نیست چو شرع محمد مختار
قدم که بر قدم شرع او نداری تو
تو را ز خرقه بسی خوبتر بود زنار
شراب شرع خور از جام صدق در ره دین
که تا ز مستی غفلت دلت شود هشیار
به هرزه پرده‌شناسی شعر چند کنی
که شعر در ره دین پرده‌ای است بر پندار
دلم سیاه شد از شعر و مدح بیهوده
همی ز هر چه نه شرع است یارب استغفار
بزرگوار خدایا تو را زبان نبود
اگر ز فضل تو سودی طلب کند عطار
تو گفته‌ای که نه زان آفریده‌ام خلقی
که تا بر ایشان سودی بود مرا نهمار
ولیک از پی آن آفریدم ایشان را
که بر خدایی من سودشان بود بسیار
زیان ما مطلب چون ز ما زیان تو نیست
که نیست سود تو اندر زیان ما ناچار
قوی بکن من دل مرده را به زندگیی
که مرده‌ام من مسکین به زندگی صد بار
کسی که یاد کند در دعای خیر مرا
به فضل خود همه حاجات او به خیر برآر

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ ۞

آنچه در قعر جان همی‌یابم
مغز هر دو جهان همی‌یابم
وانچه بر رست از زمین دلم
فوق هفت آسمان همی‌یابم
در رهی اوفتاده‌ام که درو
نه یقین نه گمان همی‌یابم
روز پنجه هزار سال آنجا
همچو باد وزان همی‌یابم
غرق دریا چنان شدم که در آن
نه سر و نه کران همی‌یابم
گم شدم گم شدم نمی‌دانم
که منم آنچه آن همی‌یابم
خاک بر فرق من اگر از خویش
سر مویی نشان همی‌یابم
گاه گاهی چو با خودم آرند
جای خود لامکان همی‌یابم
آنچه آن کس نیافت و جان درباخت
من ز حق رایگان همی‌یابم
هر دم از آفتاب حضرت حق
جای صد مژدگان همی‌یابم
گوییا ای نیم من آنکه بدم
خار را ضیمران همی‌یابم
آنکه پهلو نسود با موری
این دمش پهلوان همی‌یابم
گر تو گویی که من نیم خود را
با تو هم داستان همی‌یابم
جان من زان چنین توانا شد
که تنی ناتوان همی‌یابم
ز غم حق که هر دم افزون باد
دل و جان شادمان همی‌یابم
چون نیم در سبب چرا گویم
شادی از زعفران همی‌یابم
گاه خود را چو مور می‌بینم
گاه پیل دمان همی‌یابم
گاه سر را به نور دیدهٔ سر
برتر از هفت خان همی‌یابم
پای جان بر ثری همی‌بینم
فرق بر فرقدان همی‌یابم
چون پری گوشه‌ای گرفتن از آنک
مردم از دیدگان همی‌یابم
من بمردم از آن نگوید کس
کاثری از فلان همی‌یابم
تا گل دل ز خاوران بشکفت
همه دل بوستان همی یابم
طرفه خاری که عشق خود گل اوست
در ره خاوران همی‌یابم
عرش بالا درخت خوشهٔ عشق
خار را گلستان همی‌یابم
از دم بوسعید می‌دانم
دولتی کین زمان همی‌یابم
از مددهای او به هر نفسی
دولتی ناگهان همی‌یابم
دل خود را ز نور سینهٔ او
گنج این خاکدان همی‌یابم
تا که بی‌خویش گشته‌ام من ازو
خویش صاحب قران همی‌یابم
بر تن خویش جزو جزوم را
همچو صد دیده‌بان همی‌یابم
هرچه رفت ارچه من نیم بر هیچ
پای خود در میان همی‌یابم
هر کجا در دو کون دایره‌ای است
نقطهٔ جمله جان همی‌یابم
سر مویی که پی به جان دارد
قید شیر ژیان همی‌یابم
چون ز یک قالبند جملهٔ خلق
همه یک خاندان همی‌یابم
از ازل تا ابد هرآنچه برفت
جمله یک داستان همی‌یابم
جملهٔ کاینات زندگی است
من نه تنها چنان همی‌یابم
همه یک رنگ و او ندارد رنگ
این به عین عیان همی‌یابم
هر وجودی که آشکارا گشت
خود به کنجی نهان همی‌یابم
رخش دل را که جان سوار بر اوست
عقل بر گستوان همی‌یابم
مرغ جان را که علم دانهٔ اوست
از دو کون آشیان همی‌یابم
عقل را آستین به خون در غرق
سر برین آستان همی‌یابم
پنج حس را میان هشت بهشت
چار جوی روان همی‌یابم
نفس خاکی روح بستهٔ اوست
دام دارالهوان همی‌یابم
گردش چرخ را شبان روزی
دایهٔ انس و جان همی‌یابم
آن جهان مغز این جهان است همه
وین جهان استخوان همی‌یابم
هر سبک روح را که اخلاصی است
قیمت او گران همی‌یابم
هر صناعت که خلق می‌ورزند
دانهٔ دام نان همی‌یابم
اهل بازار را ز غایت حرص
پیر بازارگان همی‌یابم
خلق را در امور دنیاوی
زیرک و خرده دان همی‌یابم
رفت نسل کیان کنون بنگر
تا کیان را کیان همی‌یابم
بر سر یوسفان کنعانی
دو سه گرگی شبان همی‌یابم
بر سر هر خری که گاو سر است
رایت کاویان همی یابم
زندگان مردگان بی‌خبرند
مردگان زندگان همی‌یابم
جمله ذره‌های تحت زمین
تاج نوشیروان همی‌یابم
چرخ را همچو گوی سرگردان
در خم صولجان همی‌یابم
روز و شب را که خصم یکدگرند
روم و هندوستان همی‌یابم
خلق را در میان جنگ دو خصم
در خروش و فغان همی‌یابم
از جهان جهنده هیچ مگوی
که جهان را جهان همی‌یابم
اندرین باغ کفر و ایمان را
چون بهار و خزان همی‌یابم
صد هزاران هزار بوقلمون
زیر نه پرنیان همی‌یابم
نقش بندان آفرینش را
جان و دل خان و مان همی‌یابم
ژنده‌پوشان لاابالی را
شاه خسرو نشان همی‌یابم
توسنان را به زجر داغ ادب
برنهاده بران همی‌یابم
پیش چشم کسی که راه ندید
مژه همچون سنان همی‌یابم
هر که دل همچو تیر دارد راست
پشت او چون کمان همی‌یابم
خلق همچو زرند و دنیی را
محک امتحان همی‌یابم
بود و نابود ما که پنداری است
حکمت جاودان همی‌یابم
ذره‌های جهان به عرش خدای
پایه نردبان همی‌یابم
گفتی آن آب را که عرش بر اوست
اشک کروبیان همی‌یابم
رخش فکرت که رستم جان راست
با فلک هم عنان همی‌یابم
قصه خود چگویمت که دو کون
قصه باستان همی‌یابم
هر کجا ذره‌ای است در دو جهان
زیر بار گران همی‌یابم
چیست آن بار عشق حضرت اوست
راستی جای آن همی‌یابم
زیر عرشش دو کون پر عاشق
اوفتاده ستان همی‌یابم
شمع جان های عاشقانش را
نور بخش جنان همی‌یابم
دل ذرات هر دو عالم را
عشق یک دلستان همی‌یابم
در کمالش دو کون را دایم
باز مانده دهان همی‌یابم
در رسن‌های منجنیق شناخت
عقل یک ریسمان همی‌یابم
طوطی روح در رهش چو مگس
دست بر سر زنان همی‌یابم
شیر مردان مرد را اینجا
در پس دوکدان همی‌یابم
جملهٔ خلق را درین دریا
چون نم ناودان همی‌یابم
کوه را تا به کاه بر در او
کمری بر میان همی‌یابم
بر درش سر بریده همچو قلم
عقل بر سر دوان همی‌یابم
راه او از نثار دانهٔ جان
چون ره کهکشان همی‌یابم
بر گواهی او دو عالم را
یک دل و یک زبان همی‌یابم
آسمان و زمین و مطبخ او
آن کفی وین دخان همی‌یابم
خوان کشیده است دایم و هر دم
صد جهان میهمان همی‌یابم
خوانده و رانده‌ای چو درماندند
کرمش میزبان همی‌یابم
بر سر هر چه در وجود آورد
حفظ او پاسبان همی‌یابم
بر همه کاینات تا موری
لطف او مهربان همی‌یابم
بر سر هر که سر نباخت درو
قهر او قهرمان همی‌یابم
در عطاهای دست حضرت او
صد جهان بحر و کان همی‌یابم
بر سر نیستان هست نمای
دست او درفشان همی‌یابم
زرد رویان درگه او را
روی چون ارغوان همی‌یابم
در تماشای او که اوست همه
دو جهان کامران همی‌یابم
هر که سودی طلب کند به از او
همه کارش زیان همی‌یابم
گر چه توفیق کرد تکلیفش
هم دم همکنان همی‌یابم
ملک و جن و انس را که بوند
ره بر کاروان همی‌یابم
ره‌بر و راه و راه‌رو همه اوست
من بدین صد بیان همی‌یابم
غیر چون نیست حکم بر که نهند
حکم او خود روان همی‌یابم
آفتابی است حضرتش که دو کون
پیش او سایه‌بان همی‌یابم
این جهان و آن جهان هر دو یکی است
اثر غیب دان همی‌یابم
معطی جان که خاک درگه اوست
نور عقل و روان همی یابم
جان در اوصاف او همی‌جوشد
تا قلم در بنان همی‌یابم
شعر عطار را که نور دل است
زیور شعریان همی‌یابم
خالقا عفو کن بپوش و مپرس
وایمنم کن که امان همی‌یابم

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ ۞

دلی پر گوهر اسرار دارم
ولیکن بر زبان مسمار دارم
چو یک همدم نمی‌دارم در آفاق
سزد گر روی در دیوار دارم
چو هیچ آزادهٔ داننده دل نیست
چه سود ار جان پر از گفتار دارم
درین تنهایی و سرگشتگی من
نه یک همدم نه یک دلدار دارم
مرا گویند کو عزلت گرفته است
درین عزلت خدا را یار دارم
سر کس می‌ندارم چون کنم من
مگر من طبع بوتیمار دارم
سرم ببریده باد از بن قلم‌وار
اگر یک دم سر دستار دارم
مرا گویند او کس را ندارد
اگر بینم کسی نهمار دارم
مرا از خلق ناهموار تا چند
همی هموار و ناهموار دارم
ندانم برد من تیمار یک کس
چگونه این همه تیمار دارم
ز دنیایی مرا چیزی که نقد است
جهانی زحمت اغیار دارم
چو در عالم نمی‌بینم رفیقی
میان خاره دل پر خار دارم
کجاست اندر جهان اسرارجویی
که تا با او شبی بیدار دارم
بر امید هم آوازی شب و روز
طریق گنبد دوار دارم
چه جویم همدمی چون می‌نیابم
که هم دم دم به دم اسرار دارم
به حمدالله رغما للمرائی
تنی پاک و دلی هشیار دارم
درون دل مرا گلزار عشق است
که دایم سر درین گلزار دارم
برون نایم ازین گلزار هرگز
چو خود را در درون غمخوار دارم
همه دنیا چو مردار است حقا
نیم سگ چون سر مردار دارم
فریدم فرد بنشستم که در دل
ز فردیت بسی انوار دارم
درخت موسی از دورم نمودند
سزد گر آه موسی‌وار دارم
اگر موسی نیم موسیچه هستم
درون سینه موسیقار دارم
چو موسیقار می‌نالم به زاری
که کاری مشکل و دشوار دارم
ز کار خویشتن تا چند گویم
که باشم من کجا مقدار دارم
ز هر چیزی که گفتم توبه کردم
زبان اکنون بر استغفار دارم
میان خلق از آن معنی عزیزم
که نفس خویشتن را خوار دارم
خطا گفتم غلط کردم که در راه
به نادانی خویش اقرار دارم
مگردانید سر از من به خواری
که سرگردانی بسیار دارم
مرا سودای دلبندی چنان کرد
که عمری رفت و عمری کار دارم
چو از هستی او با خویش افتم
ز ننگ هستی خود عار دارم
دلی در راه او در کفر و اسلام
میان کعبه و خمار دارم
بوینیدم بسوزیدم در آتش
که زیر خرقه در زنار دارم
ندارم ذره‌ای مقصود حاصل
ولی اندیشه صد خروار دارم
فغان از هستی عطار امروز
من این غم جمله از عطار دارم
خداوندا تو می‌دانی که دیر است
که از ایوان تو ادرار دارم
به فضل ادرار خود را تازه گردان
که هم بی برگم و هم بار دارم
گر استعداد ادرار توام نیست
به دست توست چون انکار دارم

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ ۞

نه پای آنکه از کرهٔ خاک بگذرم
نه دست آنکه پردهٔ افلاک بر درم
بی آب و دانه در قفسی تنگ مانده‌ام
پرها زنم چو زین قفس تنگ بر پرم
زان چرخ چنبری رسن و دلو ساخته است
تا سر در آرد از رسن خود به چنبرم
سیرم ز روز و شب که درین حبس پر بلا
روزی به صد زحیر همی با شب آورم
از بسکه همچو نقطهٔ موهوم شد دلم
سرگشته‌تر ز دایره بی‌پای و بی‌سرم
تا عالم مجاز نهادم به زیر پای
همچو سراب شد همه عالم سراسرم
تا روح و نفس هر دو به هم بازمانده‌اند
گاهی فرشته‌طبعم و گه دیوپیکرم
بر کل کاینات سلیمان وقتمی
گر دیو نفس یک نفسستی مسخرم
معلوم شد مرا که منم تا که زنده‌ام
مجبور در صفت که به صورت مخیرم
کاری است بس عجایب و پوشیده کار حق
عمری است تا به فکرت این کار اندرم
بر پی شوم بسی و چو گم کرده‌اند پی
از سر پی اوفتادم از آن پی نمی‌برم
از عشوه‌های خلق به حلقم رسید جان
نه عشوه می‌فروشم و نه عشوه می‌خرم
هر بی‌خبر برادر خویشم لقب نهد
آری چو یوسفم من و ایشان برادرم
دل شد سیاه و موی سپید از غرور خلق
چند از سپید کاری خلق سیه گرم
بی وزن مانده‌ام چو ندارم چه سود سنگ
لیکن ز سنگ و هنگ درین کفه چون زرم
مشتی کلوخ سنگ ندارند لاجرم
چون کفه مانده بی زر و چون ذره برترم
بر من مزوری کند از هر سخن حسود
بیمار اوست چند نماید مزورم
نی نی چو شکر هست شکایت چرا کنم
گر خلق یار نیست خدا هست یاورم
چون من بساط شکر کنون گستریده‌ام
از گفتهٔ حسود شکایت چه گسترم
چون مس بود وجود عدو کیمیای اوست
یک ذره آفتاب ضمیر منورم
دیوان من درین خم زنگاری فلک
اکسیر حکمت است که گوگرد احمرم
معنی نگر که چشمهٔ خضر است خاطرم
دعوی نگر که ملک سخن را سکندرم
در چار بالش سخنم پادشاه نظم
وز حد برون معانی بکر است لشکرم
تیغی که ذوالفقار من آمد به پیش خصم
آن تیغ گوهری است زبان سخن‌ورم
گر خصم منقطع شده برهان طلب کند
برهان قاطع است زبان چو خنجرم
در قوت و طراوت معنی نظیر من
صورت مکن که بر صفت آب و آذرم
گر خصم بالشی کند از آب و آتشم
بر خاکش افکنم خوش و چون آب بگذرم
خورشید جان‌فزای بود نور خاطرم
جام جهان‌نمای بود رشح ساغرم
هر خون که جوش می‌زند از عشق در دلم
آن خون به وقت نطق شود مشک اذفرم
هر مهره‌ای که من به سخن گوهری کنم
از حقهٔ سپهر فشانند گوهرم
چون من کمان گروههٔ فکرت کنم به چنگ
از چارچوب عرش در آید کبوترم
گویی که خاطرم فلک نجم ثابت است
از بس که هست بر فلک خاطر اخترم
نی نی که بی حساب فلک را گر اختر است
هم در شب است من ز حسابش بنشمرم
بی‌اختر است روز و نیم من به روز او
کاختر بود به روز و به شب همچو اخگرم
گر باورم نداری ازین شرح نکته‌ای
سکان هفت دایره دارند باورم
خوانی کشیده‌ام ز سخن قاف تا به قاف
هم کاسه‌ای کجاست که آید برابرم
نظاره را بخوان من آیند جن و انس
چون خوان عام همچو سلیمان بگسترم
خوان فلک که هست سیه کاسه هر شبی
یک گرده دارد از مه چندن که بنگرم
وان گرده گاه پاره کند گه درست باز
یعنی که هم نمی‌دهم و هم نمی‌خورم
من خوان هنوز بازنپیچم که در رسد
از غیب میزبانی صد خوان دیگرم
از رشک خوان من فلک ار طعمه‌ای نکرد
پس صورت مجره چرا شد مصورم
روحانیان شدند برین خوان پر ابا
شیرین‌سخن ز لذت حلوای شکرم
هر صورت جماد که برخوان من نشست
برخاست جانور ز دم روح پرورم
می‌خواره‌ای که کاسه بدزدد ز خوان من
بی‌شک بود فضولی کاسه کجا برم
همچون مسیح گرده و خوان بر زمین زنم
گر روح قدس آب نیارد ز کوثرم
هر روز طشت دار فلک دست شوی را
آب حیات و طشت زر آرد ز خاورم
اول به پای آمد و آخر به سر بشد
کوی فلک ز رایحه بوی مجمرم
یارب بسی فضول بگفتم ز راه رسم
استغفرالله از همه گردان مطهرم
بی بحر رحمت تو مرا موت احمر است
سیرم بکن که تشنهٔ آن بحر اخضرم
زین هفت حقه فلکم بگذران که من
چون مهره‌ای فتاده درین تنگ ششدرم
روزی که زیر خاک شوم رحمتی بکن
سختم مگیر زانکه من آن صید لاغرم
روزی که سر ز خاک برآرم بپوش عیب
رسوام مکن میانه غوغای محشرم
رویم مکن سیاه که در روز رستخیز
ترسم از آنکه باز نداند پیمبرم
گر رد کنی مرا واگر درپذیریم
خاک سگان کوی توام بلکه کمترم
فی الحال سرخ‌روی دو عالم شوم به حکم
گر یک نظر کنی تو به روی مزعفرم
تا هست عمر چون سگ اصحاب کهف تو
سر بر دو دست بر سر کویت مجاورم
بر خاک درگه تو شفاعت گری کند
از خون دیده گر سر مویی شود ترم
فریاد رس مرا که تو دانی که عاجزم
و آزاد کن مرا که تو دانی که مضطرم
آزاد از گنه کن و از بندگیت نه
کز بندگیت خواجگی آمد میسرم
عطار بر در تو چو خاک است منتظر
یارب درم مبند که من خاک آن درم

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ ۞

آتش تر می‌دمد از طبع چون آب ترم
در معنی می‌چکد از لفظ معنی‌پرورم
بر سر هفتم طبق در من یزید هشت خلد
بیش می‌ارزد دو عالم پر گهر یک گوهرم
دختران خاطرم بکرند چون مریم از آنک
بکر می‌زایند از ایشان شعر همچون شکرم
چون برون آرم ز خاطر در معنی‌های بکر
از درون طبع منکر ریب و شک بیرون برم
گر ببازم با فلک نرد سخن از یک دو ضرب
زان سخن در ششدرم افتد همی هفت اخترم
زان دهان عقل همچون پسته از هم باز ماند
کاب گرم اندر دهانش آمد از شعر ترم
گرچه در باب سخن همتا ندارم در جهان
زین جهان سیرم که در بند جهانی دیگرم
کار آن دارد که کار این جهانش هیچ نیست
یارب آنجاییم گردان تا از اینجا بگذرم
کی تواند یافت جانم گوهر دریای دین
تا بود این پنج حس و چار گوهر لنگرم
نفس خود رایم به غفلت تا به جان درکار شد
گر به جان با نفس کافر برنیایم کافرم
هر زمانم از رهی دیگر کشاند بوالعجب
وای من گر نفس خواهد بود زین سان رهبرم
تن زنم تا همچنینم سوی دوزخ می‌برد
آخر اندر قعر دوزخ دور گردد از برم
گر میان دوزخ از من دور گردد نفس شوم
در میان آتش دوزخ میان کوثرم
تا که با نفسم فرود هفت دوزخ مانده‌ام
چون نماند نفس شوم از هشت جنت برترم
نفس بر من چون جهان بفروخت دادم دین و دل
تا خریدم شهوتی انصاف نیک ارزان خرم
پیکرم چون در دهان اژدهای چرخ زاد
اژدها بچه است گویی در حقیقت پیکرم
من چه سازم در میان این دو نره اژدها
اژدها کرده است با این اژدها هم بسترم
لاجرم چون جای من پیوسته کام اژدهاست
زهر گردد گر می نوشین بود در ساغرم
چون گل اندر غنچه‌ام هم تشنه‌دل هم بسته‌لب
دل به خون می‌خندد آخر چند خون دل خورم
کی دهد با نار شهوت نور معنی خاطرم
چون کند با ظلمت اجسام روح انورم
مانده‌ام در پرده‌های بوالعجب بر هیچ نه
کی بود کین پرده‌های بوالعجب بر هم درم
در بیابانی که نه پا و نه سر دارد پدید
هر زمان سرگشته‌تر هر ساعتی حیران‌ترم
مانده‌ام بی دانه و آبی اسیر این قفس
مرغ جانم پر ندارد چون کنم چون بر پرم
مانده‌ام در چاه زندان پای در بند استوار
پای در بند از چنین چاهی که آرد بر سرم
خلق عالم جمله مشغولند اندر کار خویش
من ز بیکاران راهم گر بسی می‌بنگرم
هر کسی خود را به پنداری غروری می‌دهد
بو که خود را از میان جمله بیرون آورم
گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کرده‌ام
بیش ازین چیزی نمی‌دانم که سر در چنبرم
گر بگویم آنچه از اندیشه بر جان من است
یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم
گر بسی زیر و زبر آیم بنگشاید گره
کی گشاید این گره تا من به دنیا اندرم
بیقراری می‌کنم اما چه سازم زانکه من
در بن خاشاک دنیا بس عجایب گوهرم
خالقا عطار را یک قطره بخش از بحر قدس
تا بود آن قطره در تنهایی جان یاورم
سر نپیچم از درت گر بند بندم بگسلی
کز میان جان ز دیری باز خاک این درم
از عذاب من اگر کار تو خواهد گشت راست
حکم حکم توست بنشان در میان اخگرم
بنده خاک توست و می‌دانم که دست اینت هست
گر به باد لاابالی بر دهی خاکسترم
لیکن از فضل تو آن زیبد که دستی بر نهی
پس ازین پستی به علیین رسانی جوهرم

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ ۞

اگر به مدت جاوید ذره‌های جهان
سخن‌سرای شوندی به صدر هزار زبان
صفات ذات جهان‌آفرین دهندی شرح
ز صد هزار یکی در نیایدی به بیان
سخن عرض بود اندر عرض کجا گنجد
منزهی که برون است از زمان و مکان
خدای پاک قدیم ازل که در ره او
به چشم عقل کم از ذره است هر دو جهان
اگر بود دو جهان و اگر نه ملکت او
به قدر یک سر سوزن نیاورد نقصان
چنان به ذات خود از هر دو کون مستغنی است
که هست هستی خلقش چو نیستی یکسان
اگر شود همه عالم ز کافران تاریک
نگیرد آینهٔ کبریاش گردی از آن
به جنب او دو جهان قطره‌ای است از دریا
چه کم شود چه زیادت ز قطرهٔ باران
بدان که چشمهٔ حیوان نیافت اسکندر
تغیری نپذیرفت چشمهٔ حیوان
زهی کمال خدایی که صد هزار عقول
ز فهم کردن او مانده‌اند سرگردان
مقدری که هزاران هزار خلق عجب
پدید کرد ز آمیزش چهار ارکان
بر آورید ز دودی کبود در شش روز
بکرد چار گهر هفت قبهٔ گردان
ز چوب خشک به صنعت‌گری برون آورد
هزار گونه گل تازه روی در بستان
هزار نقش عجایب نگاشت بر هر برگ
که گشت چهرهٔ هر برگ چون نگارستان
ز روی برگ تماشای خرد برگ کنید
که خرده کاری قدرت همی کند یزدان
نمود قدرت او دشمن سیه‌دل را
میان مغز سر از نیش نیم پشه سنان
حبیب حضرت خود را کشید بر در غار
ز پرده‌ای که تند عنکبوت شادروان
ز کرم پیله که ابروی و چشم از اطلس داشت
هزار اطلس و اکسون ز پرده کرد عیان
به نحل وحی فرستاد تا پدید آورد
شراب مختلف الوان شفای هر انسان
هزار نافه مشکین نمود در یک‌دم
ز خون سوختهٔ آهوان ترکستان
به زیر پرده سیه جامهٔ خلیفه نشاند
که هست مدرک اشکال و مبصر الوان
ز راست و چپ دو صدف راست کرد از پی سمع
که پر جواهر معنی شود ز لحن لسان
به دست قدرت خود نافهٔ مشام گشاد
که تا ز سوی یمن بشنود دم رحمان
ز صنع خود پس سی و دو دانه مروارید
فراخت تیغ زبان در میان درج دهان
حواس را شفعی داد سوی محسوسات
وزین حواس که گفتم رهی گشاد به جان
که تا به واسطهٔ حس ز اهل معنی گشت
به قدر مرتبهٔ خویش جان معنی دان
هزار سال اگر فکر می‌کنی در حس
حقیقتش نشناسی به حجت و برهان
به عقل ریزهٔ خود چون به کنه حس نرسی
به کنه جان نتوانی رسید پس آسان
چو کنه جان نشناسی تو و حقیقت حس
مکن به کنه خداوند دعوی عرفان
اگر تو در ره کنه خدای از سر عقل
به وجه راست تفکر کنی هزار قران
به عاقبت ز سر عاجزی و حیرانی
برآیی از دل و جان و فروشوی حیران
چو زهره نیست تو را گرد ذات او گشتن
ز ذات در گذر و گرد صنع کن جولان
هلاک خویش مجوی و به گرد ذات مگرد
که وادیی است که آن را پدید نیست کران
چگونه عقل تو یارد به گرد ذاتی گشت
که هست نه فلکش حلقهٔ در ایوان
بدان که عقل تو یک قطره است و قطرهٔ آب
چگونه فهم کند کنه بحر بی‌پایان
بسا کسا که ز عالم نشان او گم شد
میان خاک بریخت و ازو نیافت نشان
برو گزاف مگو چون به کنه او نرسی
که هرچه عقل تو اندیشه کرد نیست چنان
ببین که چند هزاران فرشته‌اند مدام
بمانده بر درش انگشت عجز به دندان
فرشتگان چو به کنه خدای می‌نرسند
سرشتگان گل و آب کی رسند بدان
کمال عزت او بین و دم مزن زنهار
که خامشی است درین درد جمله را درمان
مکن قیاس و بیندیش و هوش‌دار و بدانک
عظیم بار خدایی است خالق کیهان
مهیمنا صمدا خاتم‌النبیین گفت
که هست دنیا بر اهل دین من زندان
کسی که در بن زندان هزار بار بسوخت
مکن به آتش دوزخ دگر رهش سوزان
از آن سبب که چنان اقتضا کند در عقل
که هر که جست ز زندان برست جاویدان
مرا چو در بن زندان نکو نداشته‌اند
به بوستان بهشتم به خوش‌دلی برسان
از آن شراب که در جام مخلصان ریزی
به جان پاک محمد که قطره‌ای بچشان
تو میزبان بهشتی و من رسیده ز راه
فرو مبند در خلد کامدم مهمان
ز تف هیبت تو آتش از دلم برخاست
به آب مغفرتت آتش دلم بنشان
بسی ز بی خبری جرم کردم و گفتم
که تو ببخشم ای ناگزیر و بگذر از آن
امید بنده وفا کن به حق احسانت
که کس نماند که نومید ماند از آن احسان
چنان ز بار گنه گردنم گرانبار است
که این سبکدل بیچاره رایگانست گران
اگر چنان است که کاریت راست خواهد شد
به قهر کردن ما جمله حکم توست روان
زیان خلق مخواه و به فضل خویش ببخش
چون نیست ملک تو را از گناه خلق زیان
منم دلی و چه دل نیم قطره خون و آن نیز
چنان که نیست برو اعتماد نیم زمان
چه خیزد از دل پر خون من که هر ساعت
برآورد ز تمنای خود دو صد طوفان
دلی ز دست در افتاده در هزار هوس
اسیر مانده در تخته‌بند صد خذلان
لباس کرده کبود از سفید کاری خویش
سیاه کرده سفیدی او همه دیوان
مذبذبی شده اندر میان خلق مدام
نه در عبادت خود ثابت و نه در عصیان
مقدسا گنهی کان تو دانی از عطار
به زیر پرده ستاریش بدار نهان

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ ۞

ای هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من
از پای درافتادم و خون شد جگر من
رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز
نه هست امیدم که کس آید به بر من
آخر به سر خاک من آیید زمانی
وز خاک بپرسید نشان و خبر من
گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند
چه سود که یک ذره نیابند اثر من
من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ
جز من که بداند که چه آمد به سر من
بسیار ز من دردسر و رنج کشیدند
رستند کنون از من و از دردسر من
غمهای دلم بر که شمارم که نیاید
تا روز شمار این همه غم در شمر من
من دست تهی با دل پر درد برفتم
بردند به تاراج همه سیم و زر من
در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم
نه شام پدید است کنون نه سحر من
از خواب و خور خیش چه گویم که نمانده است
جز حسرت و تشویر ز خواب و ز خور من
بسیار بکوشیدم و هم هیچ نکردم
چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من
غافل منشینید چنین زانکه یکی روز
بر بندد اجل نیز شما را کمر من
جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد
جانم شد و بی‌فایده آمد حذر من
بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت
تا روز قیامت که در آید ز در من
در بادیه ماندیم کنون تا به قیامت
بی‌مرکب و بی‌زاد دریغا سفر من
از بس که خطر هست درین راه مرا پیش
دم می‌نتوان زد ز ره پرخطر من
دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف
امروز فرو ریخت همه بال و پر من
دی در مقر جاه به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقر من
از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک
این است کنون زیر زمین خشک و تر من
من زیر لحد خفته و می باز نه استد
باران دریغا همه شب از زبر من
بر باد هوا نوحهٔ من می‌کند آغاز
هر خاک که شد زیر قدم پی سپر من
هرگاه که در ماتم و در نوحه گراید
ماتم‌زده باید که بود نوحه گر من
خواهم که درین واقعه از بس که بگریند
پر گل شود از اشک همه رهگذر من
دردا و دریغا که درین درد ندارند
یک ذره خبر از من و از خیر و شر من
دردا و دریغا که بسی ماحضرم بود
امروز دریغ است همه ماحضر من
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد
آن دیدهٔ بینا و دل راه بر من
دردا و دریغا که ز آهنگ فروماند
در پرده شد آواز خوش پرده‌در من
دردا و دریغا که چو در شست فتادم
از درج صدف ریخته شد سی گهر من
دردا و دریغا که فرو ریخت به صد درد
همچو گل سرخ آن لب همچون شکر من
دردا و دریغا که مرا خار نهادند
تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من
دردا و دریغا که به یک باد جهان‌سوز
در خاک لحد ریخت همه برگ و بر من
دردا و دریغا که ستردند به یک بار
از دفتر عمر آیت عقل و بصر من
دردا و دریغا که هم از خشک و تر ایام
بر خاک فرو ریخت همه خشک و تر من
عطار دلی دارد و آن نیز به خون غرق
تا کی نگرد در دل من دادگر من
گر حق به دلم یک نظر لطف رساند
حقا که نیاید دو جهان در نظر من

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
۞ قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ ۞

ای روی درکشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است
کانجا نه اندک است و نه بسیار آمده
اینجا حلول کفر بود اتحاد هم
کین وحدتی است لیک به تکرار آمده
یک صانع است و صنع هزاران هزار بیش
جمله ز نقد علم نمودار آمده
بحری است غیر ساخته از موج‌های خویش
ابری است عین قطره به بازار آمده
این را مثال هست به عینه یک آفتاب
کز عکس او دو کون پر انوار آمده
دیدی کلام حق، که علی‌الحق یک است و بس
پس در نزول، مختلف آثار آمده
سنگ سیه مبین و یمین اللهش ببین
کانجا جهان است محو جهاندار آمده
یک عین متفق که جز او ذره‌ای نبود
چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده
عکسی ز زیر پردهٔ وحدت علم زده
در صد هزار پردهٔ پندار آمده
برخود پدید کرده ز خود سر خود دمی
هجده هزار عالم اسرار آمده
یک پرتو اوفکنده جهان گشته پر چراغ
یک تخم کشته این همه بربار آمده
در باغ عشق یک احدیت که تافته است
شاخ و درخت و برگ گل و خار آمده
بر خویش جلوه دادن خود بود کار تو
تا صد هزار کار ز یک کار آمده
از قهر دور مانده و انکار خواسته
وز لطف قرب یافته اقرار آمده
چون در دو کون از تو برون نیست هیچ کار
صد شور از تو در تو پدیدار آمده
زلف تو پیش روی تو افتاده دادخواه
روی تو پیش زلف به زنهار آمده
بر خود جهان فروخته از روی خویشتن
خود را به زیر پرده خریدار آمده
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت
مطلوب را که دید طلب کار آمده
این خود چه نقطه‌ای است که عرق طواف اوست
هفت آسمان مقیم چو پرگار آمده
آن کیست و از کجاست چنین جلوه‌گر شده
این چیست و آن چبود در اظهار آمده
بویی به جان هر که رسیده ازین حدیث
از کفر و دین هرآینه بیزار آمده
گر هر دو کون موج برآورد صد هزار
جمله یکی است لیک به صد بار آمده
غیری چگونه روی نماید چو هرچه هست
عین دگر یکی است سزاوار آمده
این آن قلندر است که در من یزید او
تسبیح در حمایت زنار آمده
اینجا فقیر سوخته بگریخته ز کفر
در چین شده به علم و ز کفار آمده
دستم ازین حدیث شده زیر ملحفه
پس چون زنان روی به دیوار آمده
بر هر که یک نفس شده این راز آشکار
انفاس بر دهانش چو مسمار آمده
با این ستاره‌های پر اسرار چون فلک
سرگشتگی نصیبهٔ عطار آمده

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 89 از 270:  « پیشین  1  ...  88  89  90  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA