انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 92 از 270:  « پیشین  1  ...  91  92  93  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن


 
☽★ حکایت گفتن مرتضی اسرار خویش را با چاه و پر خون شدن چاه ★☾

مصطفا جایی فرود آمد به راه
گفت آب آرند لشگر را ز چاه

رفت مردی بازآمد پر شتاب
گفت پر خونست چاه و نیست آب

گفت پنداری ز درد کار خویش
مرتضی در چاه گفت اسرار خویش

چاه چون بشنید آن تابش نبود
لاجرم چون تو شدی آبش نبود

آنک در جانش چنین شوری بود
در دلش کی کینهٔ موری بود

در تعصب می‌زند جان تو جوش
مرتضا را جان چنین نبود خموش

مرتضا را می‌مکن بر خود قیاس
زانک در حق غرق بود آن حق‌شناس

هم چنان مستغرق کار است او
وز خیالات تو بی‌زارست او

گر چو تو پر کینه بودی مرتضی
جنگ جستی پیش خیل مصطفی

او ز تو مردانه‌تر آمد بسی
پس چرا جنگی نکرد او باکسی

گر به ناحق بود صدیق ای عجب
او چو بر حق بود حق کردی طلب

پیش حیدر خیل‌ام المؤمنین
چون نه بر منوال دین جستند کین

لاجرم چون دید چندان جنگ و شور
دفع کرد آن قوم را حیدر به زور

وانک با دختر تواند جنگ کرد
داند او سوی پدر آهنگ کرد

ای پسر تو بی‌نشانی از علی
عین و یا و لام دانی از علی

تو ز عشق جان خویشی بی‌قرار
واو نشسته تا کند صد جان نثار

از صحابه گر شدی کشته کسی
حیدر کرار غم خوردی بسی

تا چرا من هم نگشتم کشته نیز
خوار شد بر چشم من جان عزیز

خواجه گفتی چه فتادست ای علی
آن تو یخنی نهادست ای علی

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☽★ حکایت چوب خوردن بلال ★☾

خورد بر یک جایگه روزی بلال
بر تن باریک صد چوب و دوال

خون روان شد زو ز چوب بی‌عدد
هم چنان می‌گفت احد می‌گفت احد

گر شود در پای خاری ناگهت
حب و بغض کس نماند در رهت

آنک او در دست خاری مبتلاست
زو تصرف در چنان قومی خطاست

چون چنان بودند ایشان تو چنین
چند خواهی بود حیران تو چنین

از زفافت بت پرستان رسته‌اند
وز زبان تو صحابه خسته‌اند

در فضولی می‌کنی دیوان سیاه
گوی بردی گر زفان داری نگاه

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☽★ حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش ★☾

گر علی بود و اگر صدیق بود
جان هر یک غرقهٔ تحقیق بود

چون بسوی غار می‌شد مصطفا
خفت آن شب بر فراشش مرتضا

کرد جان خویشتن حیدر نثار
تابماند جان آن صدر کبار

پیش یار غار، صدیق جهان
هم برای جان او در باخت جان

هر دو جان بازان راه او شدند
جان فشانان در پناه او شدند

تو تعصب کن که ایشان مردوار
هر دو جان کردند بر جانان نثار

گر تو هستی مرد این یا مرد آن
کو ترا یا درد این یا درد آن

همچو ایشان جان فشانی پیشه گیر
یا خموش و ترک این اندیشه گیر

تو علی دانی و بوبکر ای پسر
وز خدای عقل و جانی بی‌خبر

تو رها کن سر به مهر این واقعه
مرد حق شو روز و شب چون رابعه

او نه یک زن بود او صد مرد بود
از قدم تا فرق عین درد بود

بود دایم غرق نور حق شده
از فضولی رسته، مستغرق شده

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☽★ سخنی ازرابعه ★☾

زو یکی پرسید کای صاحب قبول
تو چه می‌گویی ز یاران رسول

گفت من از حق نمی‌آیم به سر
کی توانم داد از یاران خبر

گرنه در حق جان و دل گم دارمی
یک نفس پروای مردم دارمی

آن نه من بودم که در سجده گهی
خار در چشمم شکست اندر رهی

بر زمین خونم روان شد از بصر
من ز خون خویش بودم بی‌خبر

آنک او را این چنین دردی بود
کی دل کار زن و مردی بود

چون نبودم تا که بودم خودشناس
دیگری را کی شناسم در قیاس

تو درین ره نه خدا و نه رسول
دست کوته کن ازین رد و قبول

تو کفی خاکی درین ره خاک شو
از تبرا و تولا پاک شو

چون کفی خاکی سخن از خاک گوی
جمله را تو پاک دان و پاک گوی

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☽★ در خواست پیغمبر(ص)از پروردگار که کار امتش را باو سپارد ★☾

سید عالم بخواست از کردگار
گفت کار امتم با من گذار

تا نیابد اطلاعی هیچ کس
بر گناه امت من یک نفس

حق تعالی گفتش ای صدر کبار
گر ببینی آن گناه بی‌شمار

تو نداری تاب آن حیران شوی
شرم داری وز میان پنهان شوی

عایشه کو بود هم چون جان ترا
سیر شد زو دل به یک بهتان ترا

تو شنیدی بانگ از اهل مجاز
پس بجای خود فرستادیش باز

چون بگشتی از گرامی‌تر کسی
پر گنه هستند در امت بسی

تو نداری تاب چندانی گناه
امت خود را رهاکن با اله

گر تو می‌خواهی که کس را در جهان
از گناه امتت نبود نشان

من چنان می‌خواهم ای عالی گهر
کز گنه شان هم ترا نبود خبر

تو بنه پای از میان رو با کنار
کار امت روز و شب با من گذار

کار امت چون نه کار مصطفاست
کی شود این کار از حکم تو راست

می‌مکن حکم و زفان کوتاه کن
بی تعصب باش و عزم راه کن

آنچ ایشان کرده‌اند آن پیش گیر
در سلامت رو طریق خویش گیر

یا قدم در صدق نه صدیق‌وار
یا نه چون فاروق کن عدل اختیار

یا چو عثمن پر حیا و حلم باش
یا چو حیدر بحر جود و علم باش

یا مزن دم، پند من بپذیر رو
پای بردار و سرخود گیر رو

تو چه مرد صدق و علم حیدری
مرد نفسی هر نفس کافرتری

نفس کافر را بکش مؤمن بباش
چون بکشتی نفس را ایمن بباش

در تعصب این فضولی می‌مکن
از سر خویش این رسولی می‌مکن

نیست در شرعت سخن تنها قبول
چه سخن گویی ز یاران رسول

نیست در من این فضولی ای اله
از تعصب دار پیوستم نگاه

پاک گردان از تعصب جان من
گو مباش این قصه در دیوان من

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☽★ مجمع مرغان ★☾

مرحبا ای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
ای به سر حد سبا سیر تو خوش
با سلیمان منطق الطیر تو خوش
صاحب سر سلیمان آمدی
از تفاخر تاجور زان آمدی
دیو را در بند و زندان باز دار
تا سلیمان را تو باشی رازدار
دیو را وقتی که در زندان کنی
با سلیمان قصد شادروان کنی
خه خه‌ای موسیچهٔ موسی صفت
خیز موسیقار زن در معرفت
گردد از جان مرد موسیقی شناس
لحن موسیقی خلقت را سپاس
همچو موسی دیدهٔ آتش ز دور
لاجرم موسیچهٔ بر کوه طور
هم ز فرعون بهیمی دور شو
هم به میقات آی و مرغ طور شو
پس کلام بی‌زفان و بی‌خروش
فهم کن بی‌عقل بشنو نه به گوش
مرحبا ای طوطی طوبی نشین
حله درپوشیده طوقی آتشین
طوق آتش از برای دوزخیست
حله از بهر بهشتی و سخیست
چون خلیل آن کس که از نمرود رست
خوش تواند کرد بر آتش نشست
سر بزن نمرود را همچون قلم
چون خلیل اله در آتش نه قدم
چون شدی از وحشت نمرود پاک
حله پوش، از آتشین طوقت چه باک
خه خه‌ای کبک خرامان در خرام
خوش خوشی از کوه عرفان در خرام
قهقهه در شیوهٔ این راه زن
حلقه بر سندان دار الله زن
کوه خود در هم گداز از فاقه‌ای
تا برون آید ز کوهت ناقه‌ای
چون مسلم ناقهٔ یابی جوان
جوی شیر و انگبین بینی روان
ناقه می‌ران گر مصالح آیدت
خود به استقبال صالح آیدت
مرحبا ای تنگ باز تنگ چشم
چند خواهی بود تند و تیز خشم
نامهٔ عشق ازل بر پای بند
تا ابد آن نامه را مگشای بند
عقل مادرزاد کن با دل بدل
تا یکی بینی ابد را تا ازل
چارچوب طبع بشکن مردوار
در درون غار وحدت کن قرار
چون به غار اندر قرار آید ترا
صدر عالم یار غار آید ترا
خه خه‌ای دراج معراج الست
دیده بر فرق بلی تاج الست
چون الست عشق بشنیدی به جان
از بلی نفس بیزاری ستان
چون بلی نفس گرداب بلاست
کی شود کار تو در گرداب راست
نفس را همچون خر عیسی بسوز
پس چو عیسی جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز
تا خوشت روح اله آید پیش باز
مرحبا ای عندلیب باغ عشق
ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق
خوش بنال از درد دل داودوار
تا کنندت هر نفس صد جان نثار
حلق داودی به معنی برگشای
خلق را از لحن خلقت رهنمای
چند پیوندی زره بر نفس شوم
همچو داود آهن خود کن چو موم
گر شود این آهنت چون موم نرم
تو شوی در عشق چون داود گرم
خه خه‌ای طاوس باغ هشت در
سوختی از زخم مار هفت‌سر
صحبت این مار در خونت فکند
وز بهشت عدن بیرونت فکند
برگرفتت سد ره و طوبی ز راه
کردت از سد طبیعت دل سیاه
تا نگردانی هلاک این مار را
کی شوی شایسته این اسرار را
گر خلاصی باشدت زین مار زشت
آدمت با خاص گیرد در بهشت
مرحبا ای خوش تذرو دوربین
چشمهٔ دل غرق بحر نور بین
ای میان چاه ظلمت مانده
مبتلای حبس محنت مانده
خویش را زین چاه ظلمانی برآر
سر ز اوج عرش رحمانی برآر
همچو یوسف بگذر از زندان و چاه
تا شوی در مصر عزت پادشاه
گر چنین ملکی مسلم آیدت
یوسف صدیق همدم آیدت
خه خه‌ای قمری دمساز آمده
شاد رفته تنگ دل باز آمده
تنگ دل زانی که در خون مانده‌ای
در مضیق حبس ذوالنون مانده‌ای
ای شده سرگشتهٔ ماهی نفس
چند خواهی دید بد خواهی نفس
سر بکن این ماهی بدخواه را
تا توانی سود فرق ماه را
گر بود از ماهی نفست خلاص
مونس یونس شوی در بحر خاص
مرحبا ای فاخته بگشای لحن
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوق وفا در گردنت
زشت باشد بی‌وفایی کردنت
از وجودت تا بود موئی بجای
بی‌وفایت خوان از سر تا به پای
گر درآیی و برون آیی ز خود
سوی معنی راه یابی از خرد
چون خرد سوی معانیت آورد
خضر آب زندگانیت آورد
خه خه‌ای باز به پرواز آمده
رفته سرکش سرنگون بازآمده
سر مکش چون سرنگونی مانده‌ای
تن بنه چون غرق خونی مانده‌ای
بستهٔ مردار دنیا آمدی
لاجرم مهجور معنی آمدی
هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر
پس کلاه از سر بگیر و درنگر
چون بگردد از دو گیتی رای تو
دست ذوالقرنین آید جای تو
مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی
گرم شو در کار و چون آتش درآی
هرچه پیشت آید از گرمی بسوز
ز آفرینش چشم جان کل بدوز
چون بسوزی هرچه پیش آید ترا
نزل حق هر لحظه بیش آید ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق
خویشتن را وقف کن بر کار حق
چون شوی در کار حق مرغ تمام
تو نمانی حق بماند والسلام
مجمعی کردند مرغان جهان
آنچ بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در دور کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود که اقلیم مارا شاه نیست
بیش ازین بی‌شاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم
زانک چون کشور بود بی‌پادشاه
نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند
هدهد آشفته دل پرانتظار
در میان جمع آمد بی‌قرار
حله‌ای بود از طریقت در برش
افسری بود از حقیقت بر سرش
تیز وهمی بود در راه آمده
از بد وز نیک آگاه آمده
گفت ای مرغان منم بی‌هیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم
آنک بسم الله در منقار یافت
دور نبود گر بسی اسرار یافت
می‌گذارم در غم خود روزگار
هیچ کس را نیست با من هیچ‌کار
چون من آزادم ز خلقان ، لاجرم
خلق آزادند از من نیز هم
چون منم مشغول درد پادشاه
هرگزم دردی نباشد از سپاه
آب بنمایم ز وهم خویشتن
رازها دانم بسی زین بیش من
با سلیمان در سخن پیش آمدم
لاجرم از خیل او بیش آمدم
هرک غایب شد ز ملکش ای عجب
او نپرسید و نکرد او را طلب
من چو غایب گشتم از وی یک زمان
کرد هر سویی طلب کاری روان
زانک می‌نشکفت از من یک نفس
هدهدی را تا ابد این قدر بس
نامهٔ او بردم و باز آمدم
پیش او در پرده هم راز آمدم
هرک او مطلوب پیغامبر بود
زیبدش بر فرق اگر افسر بود
هرک مذکور خدای آمد به خیر
کی رسد در گرد سیرش هیچ طیر
سالها در بحر و بر می‌گشته‌ام
پای اندر ره به سر می‌گشته‌ام
وادی و کوه و بیابان رفته‌ام
عالمی در عهد طوفان رفته‌ام
با سلیمان در سفرها بوده‌ام
عرصهٔ عالم بسی پیموده‌ام
پادشاه خویش را دانسته‌ام
چون روم تنها چو نتوانسته‌ام
لیک با من گر شما هم ره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید
وارهید از ننگ خودبینی خویش
تا کی از تشویر بی‌دینی خویش
هرک در وی باخت جان از خود برست
در ره جانان ز نیک و بد برست
جان فشانید و قدم در ره نهید
پای کوبان سر بدان درگه نهید
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
در حریم عزتست آرام او
نیست حد هر زفانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در
در دو عالم نیست کس را زهره‌ای
کو تواند یافت از وی بهره‌ای
دایما او پادشاه مطلق است
در کمال عز خود مستغرق است
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست
کی رسد علم و خرد آنجا که اوست
نه بدو ره،نه شکیبایی ازو
صد هزاران خلق سودایی ازو
وصف او چون کار جان پاک نیست
عقل را سرمایهٔ ادراک نیست
لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند
در صفاتش با دو چشم تیره ماند
هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال اوندید
در کمالش آفرینش ره نیافت
دانش از پی رفت و بینش ره نیافت
قسم خلقان زان کمال و زان جمال
هست اگر بر هم نهی مشت خیال
بر خیالی کی توان این ره سپرد
تو به ماهی چون توانی مه سپرد
صد هزاران سر چو گوی آنجا بود
های‌های و های و هوی آنجا بود
بس که خشکی بس که دریا بر رهست
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف
زانک ره دورست و دریا ژرف ژرف
روی آن دارد که حیران می‌رویم
در رهش گریان و خندان می‌رویم
گر نشان یابیم از و کاری بود
ورنه بی او زیستن عاری بود
جان بی‌جانان اگر آید به کار
گر تو مردی جان بی‌جانان مدار
مرد می‌باید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را
دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مردکار
جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جان عزیز
گر تو جانی برفشانی مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☽★ حکایت سیمرغ ★☾

ابتدای کار سیمرغ ای عجب
جلوه‌گر بگذشت بر چین نیم شب

در میان چین فتاد از وی پری
لاجرم پر شورشد هر کشوری

هر کسی نقشی از آن پر برگرفت
هرک دید آن نقش کاری درگرفت

آن پر اکنون در نگارستان چینست
اطلبو العلم و لو بالصین ازینست

گر نگشتی نقش پر او عیان
این همه غوغا نبودی در جهان

این همه آثار صنع از فر اوست
جمله انمودار نقش پر اوست

چون نه سر پیداست وصفش رانه بن
نیست لایق بیش ازین گفتن سخن

هرک اکنون از شما مرد رهید
سر به راه آرید و پا اندرنهید

جملهٔ مرغان شدند آن جایگاه
بی‌قرار از عزت آن پادشاه

شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد

عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او دشمن خویش آمدند

لیک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسی از رفتنش رنجور بود

گرچه ره را بود هر یک کار ساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☽★ حکایت بلبل ★☾

بلبل شیدا درآمد مست مست
وز کمال عشق نه نیست و نه هست

معنیی در هر هزار آواز داشت
زیر هر معنی جهانی راز داشت

شد در اسرار معانی نعره زن
کرد مرغان را زفان بند از سخن

گفت برمن ختم شد اسرار عشق
جملهٔ شب می‌کنم تکرار عشق

نیست چون داود یک افتاده کار
تا زبور عشق خوانم زار رار

زاری اندر نی ز گفتار منست
زیر چنگ از نالهٔ زار من است

گلستانها پر خروش از من بود
در دل عشاق جوش از من بود

بازگویم هر زمان رازی دگر
در دهم هر ساعت آوازی دگر

عشق چون بر جان من زور آورد
همچو دریا جان من شور آورد

هرک شور من بدید از دست شد
گرچه بس هشیار آمد مست شد

چون نبینم محرمی سالی دراز
تن زنم، با کس نگویم هیچ راز

چون کند معشوق من در نوبهار
مشک بوی خویش بر گیتی نثار

من بپردازم خوشی با او دلم
حل کنم بر طلعت او مشکلم

باز معشوقم چو ناپیدا شود
بلبل شوریده کم گویا شود

زانک رازم درنیابد هر یکی
راز بلبل گل بداند بی‌شکی

من چنان در عشق گل مستغرقم
کز وجود خویش محو مطلقم

در سرم از عشق گل سودا بس است
زانک مطلوبم گل رعنا بس است

طاقت سیمرغ نارد بلبلی
بلبلی را بس بود عشق گلی

چون بود صد برگ دلدار مرا
کی بود بی‌برگیی کار مرا

گل که حالی بشکفد چون دلکشی
از همه در روی من خندد خوشی

چون ز زیر پرده گل حاضر شود
خنده بر روی منش ظاهر شود

کی تواند بود بلبل یک شبی
خالی از عشق چنان خندان لبی

هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
بیش از این در عشق رعنایی مناز

عشق روی گل بسی خارت نهاد
کارگر شد بر تو و کارت نهاد

گل اگر چه هست بس صاحب جمال
حسن او در هفته‌ای گیرد زوال

عشق چیزی کان زوال آرد پدید
کاملان را آن ملال آرد پدید

خندهٔ گل گرچه در کارت کشد
روز و شب در نالهٔ زارت کشد

درگذر از گل که گل هر نوبهار
برتو می‌خندد نه در تو، شرم دار

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☽★ حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد ★☾

شهریاری دختری چون ماه داشت
عالمی پر عاشق و گمراه داشت

فتنه را بیداریی پیوست بود
زانک چشم نیم خوابش مست بود

عارض از کافور و زلف از مشک داشت
لعل سیراب از لبش لب خشک داشت

گر جمالش ذره‌ای پیدا شدی
عقل از لایعقلی رسوا شدی

گر شکر طعم لبش بشناختی
از خجل بفسردی و بگداختی

از قضا می‌رفت درویشی اسیر
چشم افتادش بر آن ماه منیر

گرده‌ای در دست داشت آن بی‌نوا
نان آوان مانده بد بر نانوا

چشم او چون بر رخ آن مه فتاد
گرده از دستش شد و در ره فتاد

دختر از پیشش چو آتش برگذشت
خوش درو خندید خوش خوش برگذشت

آن گدا پس خندهٔ او چون بدید
خویش را بر خاک غرق خون بدید

نیم نان داشت آن گدا و نیم جان
زان دو نیمه پاک شد در یک زمان

نه قرارش بود شب نه روز هم
دم نزد از گریه و از سوز هم

یاد کردی خندهٔ آن شهریار
گریه افتادی برو چون ابر زار

هفت سال القصه بس آشفته بود
با سگان کوی دختر خفته بود

خادمان دختر و خدمت گران
جمله گشتند ای عجب واقف بر آن

عزم کردند آن جفا کاران به جمع
تا ببرند آن گدا را سر چو شمع

در نهان دختر گدا را خواند و گفت
چون تویی را چون منی کی بود جفت

قصد تو دارند، بگریز و برو
بر درم منشین، برخیز و برو

آن گدا گفتا که من آن روز دست
شسته‌ام از جان که گشتم از تو مست

صد هزاران جان چون من بی‌قرار
باد بر روی تو هر ساعت نثار

چون مرا خواهند کشتن ناصواب
یک سؤالم را به لطفی ده جواب

چون مرا سر می‌بریدی رایگان
ازچه خندیدی تو در من آن زمان

گفت چون می‌دیدمت ای بی‌هنر
بر تو می‌خندیدم آن ای بی‌خبر

بر سر و روی تو خندیدن رواست
لیک در روی تو خندیدن خطاست

این بگفت و رفت از پیشش چو دود
هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☽★ حکایت طوطی ★☾

طوطی آمد با دهان پر شکر
در لباس فستقی با طوق زر

پشه گشته با شه‌ای از فر او
هر کجا سرسبزیی از پر او

در سخن گفتن شکر ریز آمده
در شکر خوردن پگه خیزآمده

گفت هر سنگین دل و هر هیچ کس
چون منی را آهنین سازد قفس

من در این زندان آهن مانده باز
ز آرزوی آب خضرم در گداز

خضر مرغانم از آنم سبزپوش
بوک دانم کردن آب خضرنوش

من نیارم در بر سیمرغ تاب
بس بود از چشمهٔ خضرم یک آب

سر نهم در راه چون سوداییی
می‌روم هر جای چون هر جاییی

چون نشان یابم ز آب زندگی
سلطنت دستم دهد در بندگی

هدهدش گفت ای ز دولت بی‌نشان
مرد نبود هرک نبود جان فشان

جان ز بهر این بکار آید ترا
تا دمی درخورد یار آید ترا

آب حیوان خواهی و جان دوستی
رو که تو مغزی نداری پوستی

جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان
در ره جانان چو مردان جان فشان

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 92 از 270:  « پیشین  1  ...  91  92  93  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA