انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 93 از 270:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن


 
☽★ گفتگوی خضر(ع)با دیوانه‌ای ★☾

بود آن دیوانهٔ عالی مقام
خضر با او گفت ای مرد تمام

رای آن داری که باشی یار من
گفت با تو برنیاید کار من

زانک خوردی آب حیوان چند راه
تابماند جان تو تا دیرگاه

من در آنم تابگویم ترک جان
زانک بی جانان ندارم برگ آن

چون تو اندر حفظ جانی مانده
من به تو هر روز جان افشانده

بهتر آن باشد که چون مرغان ز دام
دور می‌باشیم از هم والسلام

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☽★ حکایت طاووس ★☾

بعد از آن طاوس آمد زرنگار
نقش پرش صد چه بل که صد هزار

چون عروسی جلوه کردن ساز کرد
هر پر او جلوهٔ آغاز کرد

گفت تا نقاش غیبم نقش بست
چینیان را شد قلم انگشت دست

گرچه من جبریل مرغانم ولیک
رفت بر من از قضا کاری نه نیک

یار شد با من به یک جا مار زشت
تا بی‌فتادم به خواری از بهشت

چون بدل کردند خلوت جای من
تخت بند پای من شد پای من

عزم آن دارم کزین تاریک جای
رهبری باشد به خلدم رهنمای

من نه آن مردم که در سلطان رسم
بس بود اینم که در دروان رسم

کی بود سیمرغ را پروای من
بس بود فردوس عالی جای من

من ندارم در جهان کاری دگر
تا بهشتم ره دهد باری دگر

هدهدش گفت ای ز خود گم کرده راه
هرکه خواهد خانه‌ای از پادشاه

گوی نزدیکی او این زان به است
خانه‌ای از حضرت سلطان به است

خانهٔ نفس است خلد پر هوس
خانهٔ دل مقصد صدق است و بس

حضرت حق هست دریای عظیم
قطرهٔ خردست جنات النعیم

قطره باشد هرکه را دریا بود
هرچ جز دریا بود سودا بود

چون به دریا می توانی راه یافت
سوی یک شب نم چرا باید شتافت

هرک داند گفت با خورشید راز
کی تواند ماند از یک ذره باز

هرک کل شد جزو را با او چه کار
وانک جان شد عضو را با او چه کار

گر تو هستی مرد کلی، کل ببین
کل طلب، کل باش، کل شو ،کل گزین

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☽★ قصه رانده شدن آدم از بهشت ★☾

کرد شاگردی سؤال از اوستاد
کز بهشت آدم چرا بیرون فتاد

گفت بود آدم همی عالی گهر
چون به فردوسی فرو آورد سر

هاتفی برداشت آوازی بلند
کای بهشتت کرده از صد گونه بند

هرک در هر دو جهان بیرون ما
سر فروآرد به چیزی دون ما

ما زوال آریم بر وی هرچ‌هست
زانک نتوان زد به غیر دوست دست

جای باشد پیش جانان صد هزار
جای بی‌جانان کجا آید به کار

هرک جز جانان به چیزی زنده شد
گر همه آدم بود افکنده شد

اهل جنت را چنین آمد خبر
کاولین چیزی دهند آنجا جگر

اهل جنت چون نباشد اهل راز
زان جگر خوردن ز سرگیردند باز

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن

 
☽★ حکایت بط ★☾

بط به صد پاکی برون آمد ز آب
در میان جمع با خیر الثیاب

گفت در هر دو جهان ندهد خبر
کس ز من یک پاک‌روتر پاک‌تر

کرده‌ام هر لحظه غسلی بر صواب
پس سجاده باز افکنده بر آب

همچو من بر آب چون استد یکی
نیست باقی در کراماتم شکی

زاهد مرغان منم با رای پاک
دایمم هم جامه و هم جای پاک

من نیابم در جهان بی‌آب سود
زانک زاد و بود من در آن بود

گرچ در دل عالمی غم داشتم
شستم از دل کاب هم دم داشتم

آب در جوی منست اینجا مدام
من به خشکی چون توانم یافت کام

چون مرا با آب افتادست کار
از میان آب چون گیرم کنار

زنده از آبست دایم هرچ‌هست
این چنین از آب نتوان شست دست

من ره وادی کجا دانم برید
زانک با سیمرغ نتوانم پرید

آنک باشد قلهٔ آبش تمام
کی تواند یافت از سیمرغ کام

هدهدش گفت ای به آبی خوش شده
گرد جانت آب چون آتش شده

در میان آب خوش خوابت ببرد
قطرهٔ آب آمد و آبت ببرد

آب هست از بهر هر ناشسته روی
گر تو بس ناشسته رویی آب جوی

چند باشد همچو آب روشنت
روی هر ناشسته رویی دیدنت
SH.M
     
  
زن

 
☽★ عقیده دیوانه‌ای درباره دو عالم ★☾

کرد از دیوانه‌ای مردی سؤال
کین دو عالم چیست با چندین خیال

گفت کین هر دو جهان بالا و پست
قطرهٔ آبست نه نیست و نه‌هست

گشت از اول قطرهٔ آب آشکار
قطرهٔ آبست با چندین نگار

هر نگاری کان بود بر روی آب
گر همه ز آهن بود گردد خراب

هیچ چیزی نیست ز آهن سخت‌تر
هم بنا بر آب دارد درنگر

هرچ رابنیاد بر آبی بود
گر همه آتش بود خوابی بود

کس ندیدست آب هرگز پایدار
کی بود بی‌آب بنیاد استوار
SH.M
     
  
زن

 
☽★ داستان کبک ★☾

کبک بس خرم خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید

سرخ منقاروشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده

گاه می‌برید بی‌تیغی کمر
گاه می‌گنجید پیش تیغ در

گفت من پیوسته در کان گشته‌ام
بر سر گوهر فراوان گشته‌ام

بوده‌ام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر

عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم

تفت این آتش چو سر بیرون کند
سنگ ریزه در درونم خون کند

آتشی دیدی که چون تأثیر کرد
سنگ را خون کرد و بی‌تأخیر کرد

در میان سنگ و آتش مانده‌ام
هم معطل هم مشوش مانده‌ام

سنگ ریزه می‌خورم در تفت و تاب
دل پر آتش می‌کنم بر سنگ خواب

چشم بگشایید ای اصحاب من
بنگرید آخر به خورد و خواب من

آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد
با چنین کس از چه باید جنگ کرد

دل در این سختی به صد اندوه خست
زانک عشق گوهرم بر کوه بست

هرک چیزی دوست گیرد جز گهر
ملکت آن چیز باشد برگذر

ملک گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام

من عیار کوهم و مرد گهر
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر

چون بود در تیغ گوهر بر دوام
زان گهر در تیغ می‌جویم مدام

نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
نه ز گوهر گوهری‌تر یافتم

چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گلست

من به سیمرغ قوی دل کی رسم
دست بر سر پای در گل کی رسم

همچو آتش برنتابم سوز سنگ
یابمیرم یا گهر آرم به چنگ

گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بی‌گوهر کجا آید به کار

هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی چندم آری عذر لنگ

پا و منقار تو پر خون جگر
تو به سنگی بازمانده بی‌گهر

اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ

گر نماند رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنک در رنگی بود

هرک را بوییست او رنگی نخواست
زانک مرد گوهری سنگی نخواست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت سلیمان ونگین انگشتری او ★☾

هیچ گوهر رانبود آن سروری
کان سلیمان داشت در انگشتری

زان نگینش بود چندان نام و بانگ
و آن نگین خود بود سنگی نیم دانگ

چون سلیمان کرد آن گوهر نگین
زیر حکمش شد همه روی زمین

چون سلیمان ملک خود چندان بدید
جملهٔ آفاق در فرمان بدید

گرچه شادروان چل فرسنگ داشت
هم بنا بر نیم دانگ سنگ داشت

گفت چون این مملکت وین کار و بار
زین قدر سنگ است دایم پای دار

من نمی‌خواهم که در دنیا و دین
بازماند کس به ملکی هم چنین

پادشاها من به چشم اعتبار
آفت این ملک دیدم آشکار

هست آن در جنب عقبی مختصر
بعد ازین کس را مده هرگز دگر

من ندارم با سپاه و ملک کار
می‌کنم زنبیل بافی اختیار

گرچه زان گوهر سلیمان شاه شد
آن گهر بودش که بند راه شد

زان به پانصد سال بعد از انبیا
با بهشت عدن گردد آشنا

آن گهر چون با سلیمان این کند
کی چو تو سرگشته را تمکین کند

چون گهر سنگیست چندین کان مکن
جز برای روی جانان جان مکن

دل ز گوهر برکن ای گوهر طلب
جوهری را باش دایم در طلب
SH.M
     
  
زن

 
☽★ داستان همای ★☾

پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش

زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او

گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر

همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست

نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم

پادشاهان سایه پرورد من‌اند
بس گدای طبع نی مرد من‌اند

نفس سگ را استخوانی می‌دهم
روح را زین سگ امانی می‌دهم

نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام

آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او

جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذره‌ای آید به دست

کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من

هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند

نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان

خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوان برهانیی

من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان

لیک فردا در بلا عمر داز
جمله از شاهی خود مانند باز

سایهٔ تو گر ندیدی شهریار
در بلاکی ماندی روز شمار
SH.M
     
  
زن

 
☽★ احوال سلطان محمود در آن جهان ★☾

پاک رایی بود بر راه صواب
یک شبی محمود را دید او به خواب

گفت ای سلطان نیکو روزگار
حال تو چونست در دار القرار

گفت تن زن خون جان من مریز
دم مزن چه جای سلطانست خیز

بود سلطانیم پندار و غلط
سلطنت کی زیبد از مشتی سقط

حق که سلطان جهاندار آمدست
سلطنت او را سزاوار آمدست

چون بدیدم عجز و حیرانی خویش
ننگ می‌دارم ز سلطانی خویش

گر تو خوانی ، جز پریشانم مخوان
اوست سلطانم تو سلطانم مخوان

سلطنت او راست و من برسودمی
گر به دنیا در گدایی بودمی

کاشکی صد چاه بودی جاه نی
خاشه روبی بودمی و شاه نی

نیست این دم هیچ بیرون شو مرا
باز می‌خواهند یک یک جو مرا

خشک بادا بال و پر آن همای
کو مرا در سایهٔ خود داد جای
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت باز ★☾

باز پیش جمع آمد سر فراز
کرد از سر معالی پرده باز

سینه می‌کرد از سپه داری خویش
لاف می‌زد از کله داری خویش

گفت من از شوق دست شهریار
چشم بربستم ز خلق روزگار

چشم از آن بگرفته‌ام زیر کلاه
تا رسد پایم به دست پادشاه

در ادب خود را بسی پرورده‌ام
همچو مرتاضان ریاضت کرده‌ام

تا اگر روزی بر شاهم برند
از رسوم خدمت آگاهم برند

من کجا سیمرغ را بینم به خواب
چون کنم بیهوده روی او شتاب

زقه‌ای از دست شاهم بس بود
در جهان این پایگاهم بس بود

چون ندارم ره روی را پایگاه
سرفرازی میکنم بر دست شاه

من اگر شایستهٔ سلطان شوم
به که در وادی بی‌پایان شوم

روی آن دارم که من بر روی شاه
عمر بگذارم خوشی این جایگاه

گاه شه را انتظاری می‌کنم
گاه در شوقش شکاری می‌کنم

هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
از صفت دور و به صورت مانده باز

شاه را در ملک اگر همتا بود
پادشاهی کی برو زیبا بود

سلطنت را نیست چون سیمرغ کس
زانک بی همتا به شاهی اوست و بس

شاه نبو آنک در هر کشوری
سازد او از خود ز بی‌مغزی سری

شاه آن باشد که همتا نبودش
جز وفا و جز مدارا نبودش

شاه دنیا گر وفاداری کند
یک زمان دیگر گرفتاری کند

هرک باشد پیش او نزدیک‌تر
کار او بی‌شک بود تاریک‌تر

دایما از شاه باشد بر حذر
جان او پیوسته باشد پر خطر

شاه دنیا فی المثل چون آتش است
دور باش از وی که دوری زو خوش است

زان بود در پیش شاهان دور باش
کی شده نزدیک شاهان دور باش
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 93 از 270:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA