انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 94 از 270:  « پیشین  1  ...  93  94  95  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ حکایت پادشاهی که سیب بر سر غلام خود می‌گذاشت و آن را نشانه می‌گرفت ★☾

پادشاهی بود بس عالی گهر
گشت عاشق بر غلام سیم بر

شد چنان عاشق که بی‌آن بت دمی
نه نشستی و نه آسودی دمی

از غلامانش برتبت بیش داشت
دایما در پیش چشم خویش داشت

شاه چون در قصر تیر انداختی
آن غلام از بیم او بگداختی

زانک از سیبی هدف کردی مدام
پس نهادی سیب بر فرق غلام

سیب را بشکافتی حالی به تیر
و آن غلام از بیم گشتی چون زریر

زو مگر پرسید مردی بی‌خبر
کز چه شد گلگونهٔ رویت چو زر

این همه حرمت که پیش شه‌تر است
شرح ده کین زرد رویت از چه خاست

گفت بر سر می‌نهد سیبی مرا
گر رسد از تیرش آسیبی مرا

گوید انگارم غلامی خود نبود
در سپاهم ناتمامی خود نبود

ور چنان باشد که آید تیر راست
جمله گویندش ز بخت پادشاست

من میان این دو غم در پیچ پیچ
بر چه‌ام جان پر خطر، بر هیچ هیچ
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت بوتیمار ★☾

پس درآمد زود بوتیمار پیش
گفت ای مرغان من و تیمار خویش

بر لب دریاست خوشتر جای من
نشنود هرگز کسی آوای من

از کم آزاری من هرگز دمی
کس نیازارد ز من در عالمی

بر لب دریا نشینم دردمند
دایما اندوهگین و مستمند

ز آرزوی آب دل پر خون کنم
چون دریغ آید، نجوشم چون کنم

چون نیم من اهل دریا، ای عجب
بر لب دریا به میرم خشک لب

گرچه دریا می‌زند صد گونه جوش
من نیارم کرد از و یک قطره نوش

گر ز دریا کم شود یک قطره آب
ز آتش غیرت دلم گردد کباب

چون منی را عشق دریا بس بود
در سرم این شیوه سودا بس بود

جز غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغم نباشد الامان

آنک او را قطرهٔ آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل

هدهدش گفت ای ز دریا بی خبر
هست دریا پر نهنگ و جانور

گاه تلخست آب او را گاه شور
گاه آرامست او را گاه زور

منقلب چیزست و ناپاینده هم
گه شونده گاه بازآینده هم

بس بزرگان را که کشتی کرد خرد
بس که در گرداب او افتاد و مرد

هرک چون غواص ره دارد درو
از غم جان دم نگه دارد درو

ور زند در قعر دریا دم کسی
مرده از بن با سرافتد چون خسی

از چنین کس کو وفاداری نداشت
هیچ‌کس اومید دلداری نداشت

گر تو از دریا نیایی با کنار
غرقه گرداند ترا پایان کار

می‌زند او خود ز شوق دوست جوش
گاه در موج است و گاهی در خروش

او چو خود را می‌نیابد کام دل
تو نیابی هم از و آرام دل

هست دریا چشمه‌ای ز کوی او
تو چرا قانع شدی بی روی او
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتگوی مرد دیده‌ور با دریا ★☾

دیده‌ور مردی به دریا شد فرود
گفت ای دریا چرا داری کبود

جامهٔ ماتم چرا پوشیده‌ای
نیست هیچ آتش، چرا جوشیده‌ای

داد دریا آن نکو دل را جواب
کز فراق دوست دارم اضطراب

چون ز نامردی نیم من مرد او
جامه نیلی کرده‌ام از درد او

خشک لب بنشسته‌ام مدهوش من
ز آتش عشق آب من شد جوش زن

گر بیابم قطره‌ای از کوثرش
زندهٔ جاوید گردم بر درش

ورنه چون من صد هزاران خشک لب
می‌بمیرد در ره او روز و شب
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت کوف ★☾

کوف آمد پیش چون دیوانه‌ای
گفت من بگزیده‌ام ویرانه‌ای

عاجزی‌ام در خرابی زاده من
در خرابی می‌روم بی‌باده من

گرچه معموری بسی خوش یافتم
هم مخالف هم مشوش یافتم

هرک در جمعیتی خواهد نشست
در خرابی بایدش رفتن چو مست

در خرابی جای می‌سازم به رنج
زانک باشد در خرابی جای گنج

عشق گنجم در خرابی ره نمود
سوی گنجم جز خرابی ره نبود

دور بردم از همه کس رنج خویش
بوک یابم بی طلسمی گنج خویش

گر فرو رفتی به گنجی پای من
باز رستی این دل خودرای من

عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانک عشقش کار هر مردانه نیست

من نیم در عشق او مردانه‌ای
عشق گنجم باید و ویرانه‌ای

هدهدش گفت ای ز عشق گنج مست
من گرفتم کامدت گنجی به دست

بر سر آن گنج خود را مرده گیر
عمر رفته ره به سر نابرده گیر

عشق گنج و عشق زر از کافریست
هرک از زر بت کند او آزریست

زر پرستیدن بود از کافری
نیستی آخر ز قوم سامری

هر دلی کز عشق زر گیرد خلل
در قیامت صورتش گردد بدل
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت مردی که پس از مرگ حقه‌ای زر او بازمانده بود ★☾

حقهٔ زر داشت مردی بی‌خبر
چون بمرد و زو بماند آن حقه زر

بعد سالی دید فرزندش به خواب
صورتش چون موش دو چشمش پر آب

پس در آن موضع که زر بنهاده بود
موشی اندر گرد آن می‌گشت زود

گفت فرزندش کزو کردم سؤال
کز چه اینجا آمدی بر گوی حال

گفت زر بنهاده‌ام این جایگاه
من ندانم تا بدو کس یافت راه

گفت آخر صورت موشت چراست
گفت هر دل را که مهر زر نخاست

صورتش اینست و در من می‌نگر
پند گیر و زر بیفکن ای پسر
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت صعوه ★☾

صعوه آمد دل ضعیف و تن نزار
پای تا سر همچو آتش بی‌قرار

گفت من حیران و فرتوت آمدم
بی‌دل و بی‌قوت و قوت آمدم

همچو موسی بازو و زوریم نیست
وز ضعیفی قوت موریم نیست

من نه پر دارم نه پا نه هیچ نیز
کی رسم در گرد سیمرغ عزیز

پیش او این مرغ عاجز کی رسد
صعوه در سیمرغ هرگز کی رسد

در جهان او را طلب کاران بسیست
وصل او کی لایق چون من کسیست

در وصال او چو نتوانم رسید
بر محالی راه نتوانم برید

گر نهم رویی بسوی درگهش
یا بمیرم یا بسوزم در رهش

چون نیم من مرد او، این جایگاه
یوسف خود باز می‌جویم ز چاه

یوسفی گم کرده‌ام در چاهسار
بازیابم آخرش در روزگار

گر بیابم یوسف خود را ز چاه
بر پرم با او من از ماهی به ماه

هدهدش گفت ای زشنگی و خوشی
کرده در افتادگی صد سرکشی

جمله سالوسی تو من این کی خرم
نیست این سالوسی تو درخورم

پای در ره نه، مزن دم، لب بدوز
گر بسوزند این همه تو هم بسوز

گر تو یعقوبی به معنی فی المثل
یوسفت ندهند کمتر کن حیل

می‌فروزد آتش غیرت مدام
عشق یوسف هست بر عالم حرام
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت یعقوب و فراق یوسف ★☾

چون جدا افتاد یوسف از پدر
گشت یعقوب از فراقش بی‌بصر

موج می‌زد بحر خون از دیدگانش
نام یوسف مانده دایم در زفانش

جبرئیل آمد هرگز گرد گر
بر زفان تو کند یوسف گذر

محو گردانیم نامت بعد ازین
از میان انبیا و مرسلین

چون درآمد امرش از حق آن زمان
گشت محوش نام یوسف از زفان

گرچه نام یوسفش بودی ندیم
نام او در جان خود گشتی مقیم

دید یوسف را شبی در خواب پیش
خواست تا او را بخواند سوی خویش

یادش آمد آنچ حق فرموده بود
تن زد آن سرگشتهٔ فرسوده زود

لکن از بی طاقتی از جان پاک
برکشید آهی به غایت دردناک

چون ز خواب خوش بجنبید او ز جای
جبرئیل آمد که می‌گوید خدای

گر نراندی نام یوسف بر زفان
لیک آهی برکشیدی آن زمان

در میان آه تو دانم که بود
در حقیقت توبه بشکستی چه سود

عقل را زین کار سودا می‌کند
عشق بازی بین که با ما می‌کند
SH.M
     
  
زن

 
☽★ پرسش مرغان ★☾

بعد از آن مرغان دیگر سر به سر
عذرها گفتند مشتی بی‌خبر

هر یکی از جهل عذری نیز گفت
گر نگفت از صدر کز دهلیز گفت

گر بگویم عذر یک یک با تو باز
دار معذورم که می‌گردد دراز

هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ
این چنین کس کی کند عنقا به چنگ

هرک عنقا راست از جان خواستار
چنگ از جان باز دارد مردوار

هرکه را در آشیان سی دانه نیست
شاید از سیمرغ اگر دیوانه نیست

چون نداری دانه‌ای را حوصله
چون تو با سیمرغ باشی هم چله

چون تهی کردی به یک می پهلوان
دوستکانی چون خوری با پهلوان

چون نداری ذره‌ای را گنج و تاب
چون توانی جست گنج از آفتاب

چون شدی در قطرهٔ ناچیز و غرق
چون روی از پای دریا تا به فرق

زآنچ آن خودهست بویی نیست این
کار هر ناشسته رویی نیست این

جملهٔ مرغان چو بشنیدند حال
سر به سر کردند از هدهد سؤال

کای سبق برده ز ما در ره بری
ختم کرده بهتری و مهتری

ما همه مشتی ضعیف و ناتوان
بی‌پر و بی‌بال و نه تن نه توان

کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع
گر رسد از ما کسی، باشد بدیع

نسبت ما چیست با او بازگوی
زانک نتوان شد به عمیا رازجوی

گرمیان ما و او نسبت بدی
هر یکی را سوی او رغبت بدی

او سلیمانست ما موری گدا
درنگر کو از کجا ما از کجا

کرده موری را میان چاه بند
کی رسد در گرد سیمرغ بلند

خسروی کار گدایی کی بود
این به بازوی چو مائی کی بود

هدهد آنگه گفت کای بی‌حاصلان
عشق کی نیکو بود از بددلان

ای گدایان چندازین بی‌حاصلی
راست ناید عاشقی و بددلی

هرکه را در عشق چشمی بازشد
پای کوبان آمد و جان بازشد

تو بدان کانگه که سیمرغ از نقاب
آشکارا کرد رخ چون آفتاب

صد هزاران سایه بر خاک او فکند
پس نظر بر سایهٔ پاک او فکند

سایهٔ خود کرد بر عالم نثار
گشت چندین مرغ هر دم آشکار

صورت مرغان عالم سر به سر
سایهٔ اوست این بدان ای بی هنر

این بدان چون این بدانستی نخست
سوی آن حضرت نسب درست

حق بدانستی ببین آنگه بباش
چون بدانستی مکن این راز فاش

هرک او از کسب مستغرق بود
حاش لله گر تو گویی حق بود

گر تو گشتی آنچ گفتم نه حقی
لیک در حق دایما مستغرقی

مرد مستغرق حلولی کی بود
این سخن کار فضولی کی بود

چون بدانستی که ظل کیستی
فارغی گر مردی و گر زیستی

گر نگشتی هیچ سیمرغ آشکار
نیستی سیمرغ هرگز سایه‌دار

باز اگر سیمرغ می‌گشتی نهان
سایه‌ای هرگز نماندی در جهان

هرچ اینجا سایه‌ای پیدا شود
اول آن چیز آشکار آنجا شود

دیدهٔ سیمرغ بین گر نیستت
دل چو آیینه منور نیستت

چون کسی را نیست چشم آن جمال
وز جمالش هست صبر لامحال

با جمالش عشق نتوانست باخت
از کمال لطف خود آیینه ساخت

هست از آیینه دل در دل نگر
تا ببینی روی او در دل نگر
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود ★☾

پادشاهی بود بس صاحب جمال
در جهان حسن بی‌مثل و مثال

ملک عالم مصحف اسرار او
در نکویی آیتی دیدار او

می‌ندانم هیچ کس آن زهره یافت
کو تواند از جمالش بهره یافت

روی عالم پر شد از غوغای او
خلق را از حد بشد سودای او

گاه شب دیزی برون راندی به کوی
برقعی گلگون فرو هشتی به روی

هرک کردی سوی آن برقع نگاه
سر بریدندیش از تن بی‌گناه

وانک نام او براندی بر زفان
قطع کردندی زفانش در زمان

ور کسی اندیشه کردی زان وصال
عقل و جان برباد دادی زان محال

روز بودی کز غم عشقش هزار
می‌بمردند اینت عشق و اینت کار

گر کسی دیدی جمالش آشکار
جان بدادی و بمردی زار زار

مردن از عشق رخ آن دل‌نواز
بهتر از صد زندگانی دراز

نه کسی را صبر بودی زو دمی
نه کسی را تاب او بودی همی

خلق می‌بودند دایم زین طلب
صبر نه بااو و بی‌او ای عجب

گر کسی را تاب بودی یک زمان
شاه روی خویش بنمودی عیان

لیک چون کس تاب دید او نداشت
لذتی جز در شنید او نداشت

چون نیامد هیچ خلقی مرد او
جمله می‌مردند و دل پر درد او

آینه فرمود حالی پادشاه
کاندر آینه توان کردن نگاه

روی را از آینه می تافتی
هرکس از رویش نشانی یافتی

گر تو می‌داری جمال یار دوست
دل بدان کایینهٔ دیدار اوست

دل بدست آر و جمال او ببین
آینه کن جان جلال او ببین

پادشاه تست بر قصر جلال
قصر روشن ز آفتاب آن جمال

پادشاه خویش را در دل ببین
هوش را در ذرهٔ حاصل ببین

هر لباسی کان به صحرا آمدست
سایهٔ سیمرغ زیبا آمدست

گر ترا سیمرغ بنماید جمال
سایه را سیمرغ بینی بی‌خیال

گر همه چل مرغ و گر سی‌مرغ بود
هرچ دیدی سایهٔ سیمرغ بود

سایه را سیمرغ چون نبود جدا
گر جدایی گویی آن نبود روا

هر دو چون هستند با هم بازجوی
در گذر از سایه وانگه رازجوی

چون تو گم گشتی چنین در سایه‌ای
کی ز سیمرغت رسد سرمایه‌ای

گر ترا پیدا شود یک فتح باب
تو درون سایه بینی آفتاب

سایه در خورشید گم بینی مدام
خود همه خورشید بینی والسلام
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت اسکندر که خود به رسولی می‌رفت ★☾

گفت چون اسکندر آن صاحب قبول
خواستی جایی فرستادن رسول

چون رسد آخر خود آن شاه جهان
جامه پوشیدی و خود رفتی نهان

پس بگفتی آنچ کس نشنوده است
گفتی اسکندر چنین فرموده است

در همه عالم نمی‌دانست کس
کین رسول اسکندر است آنجا و بس

هیچ کس چون چشم اسکندر نداشت
گرچه گفت اسکندر و باور نداشت

هست راهی سوی هر دل شاه را
لیک ره نبود دل گم راه را

گر برون حجره شد بیگانه بود
غم مخور خوردی درون هم خانه بود
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 94 از 270:  « پیشین  1  ...  93  94  95  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA