انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 95 از 270:  « پیشین  1  ...  94  95  96  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ حکایت محمود و ایاز ★☾

چون ایاز از چشم بد رنجور شد
عافیت از چشم سلطان دور شد

ناتوان بر بستر زاری فتاد
در بلا و رنج و بیماری فتاد

چون خبر آمد به محمود از ایاس
خادمی را خواند شاه حق شنای

گفت می‌رو تا به نزدیک ایاز
پس بدو گوی ای ز شه افتاده باز

دور از روی تو زان دورم ز تو
کز غم رنج تو رنجورم ز تو

تا که رنجوری تو فکرت می‌کنم
تا تو رنجوری ندانم یا منم

گر تنم دور اوفتاد از هم نفس
جان مشتاقم بدو نزدیک و بس

مانده‌ام مشتاق جانی از تو من
نیستم غایب زمانی از تو من

چشم بد بدکاری بسیار کرد
نازنینی را چو تو بیمار کرد

این بگفت و گفت در ره زود رو
همچو آتش آی و همچون دود رو

پس مکن در ره توقف زینهار
همچو آب از برق می‌رو برق‌وار

گر کنی در راه یک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ

خادم سرگشته در راه ایستاد
تا به نزدیک ایاز آمد چو باد

دید سلطان را نشسته پیش او
مضطرب شد عقل دوراندیش او

لرزه بر اندام خادم اوفتاد
گوییا در رنج دایم اوفتاد

گفت، با شه چون توان آویختن
این زمان خونم بخواهد ریختن

خورد سوگندان که در ره هیچ جای
نه باستادم نه بنشستم ز پای

من ندانم ذره‌ای تا پادشاه
پیش از من چون رسید این جایگاه

شه اگر دارد اگر نه باورم
گر درین تقصیر کردم کافرم

شاه گفتش نیستی محرم درین
کی بری تو راه‌ای خادم درین

من رهی دزدیده دارم سوی او
زانک نشکیبم دمی بی‌روی او

هر زمان زان ره بدو آیم نهان
تا خبر نبود کسی را در جهان

راه دزدیده میان ما بسیست
رازها در ضمن جان مابسیست

از برون گرچه خبر خواهم ازو
در درون پرده آگاهم ازو

راز اگر می‌پوشم از بیرونیان
در درون با اوست جانم در میان

چون همه مرغان شنودند این سخن
نیک پی بردند اسرار کهن

جمله با سیمرغ نسبت یافتند
لاجرم در سیر رغبت یافتند

زین سخن یکسر به ره بازآمدند
جمله همدرد و هم آواز آمدند

زو بپرسیدند کای استاد کار
چون دهیم آخر درین ره داد کار

زانک نبود در چنین عالی مقام
از ضعیفان این روش هرگز تمام
SH.M
     
  
زن

 
☽★ جواب هدهد ★☾

هدهد رهبر چنین گفت آن زمان
کانک عاشق شد نه اندیشد ز جان

چون بترک جان بگوید عاشقی
خواه زاهد باش خواهی فاسقی

چون دل تو دشمن جان آمدست
جان برافشان ره به پایان آمدست

سد ره جانست، جان ایثار کن
پس برافکن دیده و دیدار کن

گر ترا گویند از ایمان برآی
ور خطاب آید ترا کز جان برآی

تو که باشی ، این و آن را برفشان
ترک ایمان گیر و جان را برفشان

منکری گوید که این بس منکرست
عشق گو از کفر و ایمان برترست

عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظه‌ای با جان چه کار

عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند او تن زند

درد و خون دل بباید عشق را
قصهٔ مشکل بباید عشق را

ساقیا خون جگر در جام‌کن
گر نداری درد از ما وام‌کن

عشق را دردی بباید پرده‌سوز
گاه جان را پرده‌در گه پرده‌دوز

ذرهٔ عشق از همه آفاق به
ذرهٔ درد از همه عشاق به

عشق مغز کاینات آمد مدام
لیک نبود عشق بی‌دردی تمام

قدسیان را عشق هست و درد نیست
درد را جز آدمی درخورد نیست

هرکه را در عشق محکم شد قدم
در گذشت از کفر و از اسلام هم

عشق سوی فقر در بگشایدت
فقر سوی کفر ره بنمایدت

چون ترا این کفر وین ایمان نماند
این تن تو گم شد و این جان نماند

بعد از آن مردی شوی این کار را
مرد باید این چنین اسرار را

پای درنه همچو مردان و مترس
درگذار از کفر و ایمان و مترس

چند ترسی، دست از طفلی بدار
بازشو چون شیرمردان پیش کار

گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد
باک نبود چون درین راه اوفتد
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت شیخ سمعان ★☾

شیخ سمعان پیرعهد خویش بود
در کمال از هرچ گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کان او بود ای عجب
می‌نیاسود از ریاضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان کشف هم اسرار داشت
قرب پنجه حج بجای آورده بود
عمره عمری بود تا می‌کرده بود
خود صلوة وصوم بی‌حد داشت او
هیچ سنت را فرو نگذاشت او
پیشوایانی که در عشق آمدند
پیش او از خویش بی‌خویش آمدند
موی می‌بشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی
هرک بیماری و سستی یافتی
از دم او تن درستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم
گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید
چند شب بر هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده می‌کردی بتی را بر دوام
چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان
یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد
من ندانم تا ازین غم جان برم
ترک جان گفتم اگر ایمان برم
نیست یک تن بر همه روی زمین
کو ندارد عقبه‌ای در ره چنین
گر کند آن عقبه قطع این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دارز
آخر از ناگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت کارم اوفتاد
می‌بباید رفت سوی روم زود
تا شود تدبیر این معلوم زود
چار صد مرد مرید معتبر
پس‌روی کردند با او در سفر
می‌شدند از کعبه تا اقصای روم
طوف می‌کردند سر تا پای روم
از قضا را بود عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح الله‌اش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج جمال
آفتابی بود اما بی‌زوال
آفتاب از رشک عکس روی او
زردتر از عاشقان در کوی او
هرک دل در زلف آن دلدار بست
از خیال زلف او زنار بست
هرک جان بر لعل آن دلبر نهاد
پای در ره نانهاده سرنهاد
چون صبا از زلف او مشکین شدی
روم از آن مشکین صفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنهٔ عشاق بود
هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
چون نظر بر روی عشاق او فکند
جان به دست غمزه با طاق او فکند
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود
مردمی بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردی مردمی
صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تاب دار
بود آتش پارهٔ بس آب دار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
گفت را چون بر دهانش ره نبود
از دهانش هر که گفت آگه نبود
همچو چشم سوزنی شکل دهانش
بسته زناری چو زلفش بر میانش
چاه سیمین در زنخدان داشت او
همچو عیسی در سخن آن داشت او
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
گوهری خورشیدفش در موی داشت
برقعی شعر سیه بر روی داشت
دختر ترسا چو برقع بر گرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
چون نمود از زیر برقع روی خویش
بست صد زنارش از یک موی خویش
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد
عشق آن بت روی کارخویش کرد
شد به کل از دست و در پای اوفتاد
جای آتش بود و برجای اوفتاد
هرچ بودش سر به سر نابود شد
ز آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
عشق برجان و دل او چیر گشت
تا ز دل نومید وز جان سیر گشت
گفت چون دین رفت چه جای دلست
عشق ترسازاده کاری مشکل است
چون مریدانش چنین دیدند زار
جمله دانستند کافتادست کار
سر به سر در کار او حیران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
پند دادندش بسی سودی نبود
بودنی چون بود به بودی نبود
هرک پندش داد فرمان می‌نبرد
زانک دردش هیچ درمان می‌نبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد
درد درمان سوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز
چشم بر منظر، دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه
شد نهان چون کفر در زیر گناه
هر چراغی کان شب اختر درگرفت
از دل آن پیر غم‌خور درگرفت
عشق او آن شب یکی صد بیش شد
لاجرم یک بارگی بی‌خویش شد
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
یک دمش نه خواب بود و نه قرار
می‌طپید از عشق و می‌نالید زار
گفت یا رب امشبم را روز نیست
یا مگر شمع فلک را سوز نیست
در ریاضت بوده‌ام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبهاکسی
همچو شمع از سوختن خوابم نماند
بر جگر جز خون دل آبم نماند
همچو شمع از تفت و سوزم می‌کشند
شب همی سوزند و روزم می‌کشند
جمله شب در خون دل چون مانده‌ام
پای تا سر غرقه در خون مانده‌ام
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد
می‌ندانم روز خود چون بگذرد
هرکه رایک شب چنین روزی بود
روز و شب کارش جگر سوزی بود
روز و شب بسیار در تب بوده‌ام
من به روز خویش امشب بوده‌ام
کار من روزی که می‌پرداختند
از برای این شبم می‌ساختند
یا رب امشب را نخواهد بود روز
شمع گردون را نخواهد بود سوز
یا رب این چندین علامت امشبست
یا مگر روز قیامت امشبست
یا از آهم شمع گردون مرده شد
یا ز شرم دلبرم در پرده شد
شب دراز است و سیه چون موی او
ورنه صد ره مردمی بی‌روی او
می بسوزم امشب از سودای عشق
می‌ندارم طاقت غوغای عشق
عمر کو تا وصف غم خواری کنم
یا به کام خویشتن زاری کنم
صبر کو تا پای در دامن کشم
یا چو مردان رطل مردافکن کشم
بخت کو تا عزم بیداری کند
یا مرا در عشق او یاری کند
عقل کو تا علم در پیش آورم
یا به حیلت عقل در بیش آورم
دست کو تا خاک ره بر سر کنم
یا ز زیر خاک و خون سر برکنم
پای کو تا بازجویم کوی یار
چشم کو تا بازبینم روی یار
یار کو تا دل دهد در یک غمم
دست کو تا دست گیرد یک دمم
زور کو تا ناله و زاری کنم
هوش کو تا ساز هشیاری کنم
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشق است این چه درد است این چه کار
جملهٔ یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار
خیز این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کرده‌ام صد بار غسل ای بی‌خبر
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست
کی شود کار تو بی‌تسبیح راست
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم بر میان زنار بست
آن دگر یک گفت ای پیرکهن
گر خطایی رفت بر تو توبه کن
گفت کردم توبه از ناموس و حال
تایبم از شیخی و حال و محال
آن دگر یک گفت ای دانای راز
خیز خود را جمع کن اندر نماز
گفت کو محراب روی آن نگار
تا نباشد جز نمازم هیچ‌کار
آن دگر یک گفت تا کی زین سخن
خیز در خلوت خدا را سجده کن
گفت اگر بت‌روی من اینجاستی
سجده پیش روی او زیباستی
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست
یک نفس درد مسلمانیت نیست
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین
تا چرا عاشق نبودم پیش ازین
آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت گر دیوی که راهم می‌زند
گو بزن چون چست و زیبا می‌زند
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد
گوید این پیر این چنین گمراه شد
گفت من بس فارغم از نام وننگ
شیشهٔ سالوس بشکستم به سنگ
آن دگر گفتش که یاران قدیم
از تو رنجورند و مانده دل دو نیم
گفت چون ترسا بچه خوش دل بود
دل ز رنج این و آن غافل بود
آن دگر گفتش که با یاران بساز
تا شویم امشب بسوی کعبه باز
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبه‌ام در دیر مست
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه
در حرم بنشین و عذر من بخواه
گفت سر بر آستان آن نگار
عذر خواهم خواست، دست از من بدار
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است
مرد دوزخ نیست هرکو آگهست
گفت اگر دوزخ شود هم راه من
هفت دوزخ سوزد از یک آه من
آن دگر گفتش که امید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
گفت چون یار بهشتی روی هست
گر بهشتی بایدم این کوی هست
آن دگر گفتش که از حق شرم دار
حق تعالی را به حق آزرم دار
گفت این آتش چو حق درمن فکند
من به خود نتوانم از گردن فکند
آن دگر گفتش برو ساکن بباش
باز ایمان آور و مؤمن بباش
گفت جز کفر از من حیران مخواه
هرک کافر شد ازو ایمان مخواه
چون سخن در وی نیامد کارگر
تن زدند آخر بدان تیمار در
موج زن شد پردهٔ دلشان ز خون
تا چه آید خود ازین پرده برون
ترک روز، آخر چو با زرین سپر
هندو شب را به تیغ افکند سر
روز دیگر کین جهان پر غرور
شد چو بحر از چشمهٔ خور غرق نور
شیخ خلوت ساز کوی یار شد
با سگان کوی او در کار شد
معتکف بنشست بر خاک رهش
همچو مویی شد ز روی چون مهش
قرب ماهی روز و شب در کوی او
صبر کرد از آفتاب روی او
عاقبت بیمار شد بی‌دلستان
هیچ برنگرفت سر زان آستان
بود خاک کوی آن بت بسترش
بود بالین آستان آن درش
چون نبود از کوی او بگذشتنش
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
خویشتن را اعجمی ساخت آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بی‌قرار
کی کنند، ای از شراب شرک مست
زاهدان در کوی ترسایان نشست
گر به زلفم شیخ اقرار آورد
هر دمش دیوانگی بارآورد
شیخ گفتش چون زبونم دیده‌ای
لاجرم دزدیده دل دزدیده‌ای
یا دلم ده باز یا با من بساز
در نیاز من نگر، چندین مناز
از سر ناز و تکبر درگذر
عاشق و پیرو غریبم درنگر
عشق من چون سرسری نیست ای نگار
یا سرم از تن ببر یا سر درآر
جان فشانم برتو گر فرمان دهی
گر تو خواهی بازم از لب جان دهی
ای لب و زلفت زیان و سود من
روی و کویت مقصد و به بود من
گه ز تاب زلف در تابم مکن
گه ز چشم مست در خوابم مکن
دل چو آتش، دیده چون ابر از توم
بی‌کس و بی‌یار و بی‌صبر از توم
بی تو بر جانم جهان بفروختم
کیسه بین کز عشق تو بردوختم
همچو باران ابر می‌بارم ز چشم
زانک بی تو چشم این دارم ز چشم
دل ز دست دیده در ماتم بماند
دیده رویت دید، دل در غم بماند
آنچ من از دیده دیدم کس ندید
وآنچ من از دل کشیدم کس ندید
از دلم جز خون دل حاصل نماند
خون دل تاکی خورم چون دل نماند
بیش ازین بر جان این مسکین مزن
در فتوح او لگد چندین مزن
روزگار من بشد در انتظار
گر بود وصلی بیاید روزگار
هر شبی بر جان کمین سازی کنم
بر سر کوی تو جان بازی کنم
روی بر خاک درت، جان می‌دهم
جان به نرخ خاک ارزان می‌دهم
چند نالم بر درت ، در باز کن
یک دمم با خویشتن دمساز کن
آفتابی، از تو دوری چون کنم
سایه‌ام، بی تو صبوری چون کنم
گرچه همچون سایه‌ام از اضطراب
در جهم در روزنت چون آفتاب
هفت گردون را درآرم زیر پر
گر فرو آری بدین سرگشته سر
می‌روم با خاک جان سوخته
ز آتش جانم جهانی سوخته
پای از عشق تو در گل مانده
دست از شوق تو بر دل مانده
می‌برآید ز آرزویت جان ز من
چند باشی بیش از این پنهان ز من
دخترش گفت ای خرف از روزگار
ساز کافور و کفن کن، شرم‌دار
چون دمت سر دست دمسازی مکن
پیر گشتی، قصد دل بازی مکن
این زمان عزم کفن کردن ترا
بهترم آید که عزم من ترا
کی توانی پادشاهی یافتن
چون به سیری نان نخواهی یافتن
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد
گفت دختر گر تو هستی مردکار
چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده را ایمان بدوز
شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سهٔ دیگر ندارم هیچ‌کار
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درین کاری تو چست
دست باید پاکت از اسلام شست
هرک او هم رنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم
وانچ فرمایی به جان فرمان کنم
حلقه در گوش توم ای سیم تن
حلقه‌ای از زلف در حلقم فکن
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیرمغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
شیخ الحق مجلسی بس تازه‌دید
میزبان را حسن بی‌اندازه دید
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف ترسا روزگار او ببرد
ذرهٔ عقلش نماند و هوش هم
درکشید آن جایگه خاموش دم
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
چون به یک جا شد شراب و عشق یار
عشق آن ماهش یکی شد صد هزار
چون حریفی آب دندان دید شیخ
لعل او در حقه خندان دید شیخ
آتشی از شوق در جانش فتاد
سیل خونین سوی مژگانش فتاد
باده‌ای دیگر بخواست و نوش کرد
حلقه‌ای از زلف او در گوش کرد
قرب صد تصنیف در دین یادداشت
حفظ قرآن را بسی استاد داشت
چون می از ساغر به ناف او رسید
دعوی او رفت و لاف او رسید
هرچ یادش بود از یادش برفت
باده آمد عقل چون بادش برفت
SH.M
     
  
زن

 
☽★ ادامه حکایت شیخ سمعان ★☾

خمر، هر معنی که بودش از نخست
پاک از لوح ضمیر او بشست
عشق آن دلبر بماندش صعبناک
هرچ دیگر بود کلی رفت پاک
شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد
همچو دریا جان او پرشور کرد
آن صنم را دید می در دست و مست
شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست
دل بداد و دست از می خوردنش
خواست تا ناگه کند در گردنش
دخترش گفت ای تو مرد کار نه
مدعی در عشق، معنی دار نه
گر قدم در عشق محکم دارییی
مذهب این زلف پر خم دارییی
همچو زلفم نه قدم در کافری
زانک نبود عشق کار سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار
عاشقی را کفر سازد یاددار
اقتدا گر تو به کفر من کنی
با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا
خیز رو، اینک عصااینک ردا
شیخ عاشق گشته بس افتاده بود
دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آن زمان کاندر سرش مستی نبود
یک نفس او را سر هستی نبود
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست
اوفتاد از پای و کلی شد ز دست
برنیامد با خود و رسوا شد او
می‌نترسید از کسی، ترسا شد او
بود می بس کهنه دروی کارکرد
شیخ را سرگشته چون پرگار کرد
پیر را می کهنه و عشق جوان
دلبرش حاضر، صبوری کی توان
شد خراب آن پیرو شد از دست و مست
مست و عاشق چون بود رفته ز دست
گفت بی‌طاقت شدم ای ماه‌روی
از من بی‌دل چه می‌خواهی بگوی
گر به هشیاری نگشتم بت‌پرست
پیش بت مصحف بسوزم مست مست
دخترش گفت این زمان مرد منی
خواب خوش بادت که در خورد منی
پیش ازین در عشق بودی خام خام
خوش بزی چون پخته گشتی والسلام
چون خبر نزدیک ترسایان رسید
کان چنان شیخی ره ایشان گزید
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
شیخ چون در حلقهٔ زنار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
دل ز دین خویشتن آزاد کرد
نه ز کعبه نه ز شیخی یادکرد
بعد چندین سال ایمان درست
این چنین نوباوه رویش بازشست
گفت خذلان قصد این درویش کرد
عشق ترسازاده کار خویش کرد
هرچ گوید بعد ازین فرمان کنم
زین بتر چه بود که کردم آن کنم
روز هشیاری نبودم بت پرست
بت پرستیدم چو گشتم مست مست
بس کسا کز خمر ترک دین کند
بی شکی ام الخبایث این کند
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند
هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق
کس چو من از عاشقی شیدا شود
و آن چنان شیخی چنین رسوا شود
قرب پنجه سال را هم بود باز
موج می‌زد در دلم دریای راز
ذرهٔ عشق از کمین درجست چست
برد ما را بر سر لوح نخست
عشق از این بسیار کردست و کند
خرقه با زنار کردست و کند
تختهٔ کعبه است ابجد خوان عشق
سرشناس غیب سرگردان عشق
این همه خود رفت برگوی اندکی
تا تو کی خواهی شدن با من یکی
چون بنای وصل تو براصل بود
هرچ کردم بر امید وصل بود
وصل خواهم و آشنایی یافتن
چند سوزم در جدایی یافتن
باز دختر گفت ای پیر اسیر
من گران کابینم و تو بس فقیر
سیم و زر باید مرا ای بی‌خبر
کی شود بی‌سیم و زر کارت به سر
چون نداری تو سر خود گیر و رو
نفقه‌ای بستان ز من ای پیر و رو
همچو خورشید سبک‌رو فرد باش
صبرکن مردانه‌وار و مرد باش
شیخ گفت ای سرو قد سیم بر
عهد نیکو می‌بری الحق به سر
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار
دست ازین شیوه سخن آخر بدار
هر دم از نوع دگر اندازیم
در سراندازی و سر اندازیم
خون تو بی تو بخوردم هرچ بود
در سر و کار تو کردم هرچ بود
در ره عشق تو هر چم بود شد
کفر و اسلام و زیان و سود شد
چند داری بی‌قرارم ز انتظار
تو ندادی این چنین با من قرار
جملهٔ یاران من برگشته‌اند
دشمن جان من سرگشته‌اند
تو چنین و ایشان چنان، من چون کنم
نه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنم
دوستر دارم من ای عالی سرشت
با تو در دوزخ که بی تو در بهشت
عاقبت چون شیخ آمد مرد او
دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوک رانی کن مرا سالی مدام
تا چو سالی بگذرد، هر دو بهم
عمر بگذاریم در شادی و غم
شیخ از فرمان جانان سرنتافت
کانک سرتافت او ز جانان سرنیافت
رفت پیرکعبه و شیخ کبار
خوک وانی کرد سالی اختیار
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید سوخت یا زنار بست
تو چنان ظن می‌بری ای هیچ کس
کین خطر آن پیر را افتاد بس
در درون هر کسی هست این خطر
سر برون آرد چو آید در سفر
تو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ای
سخت معذوری که مرد ره نه‌ای
گر قدم در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
هم نشینانش چنان درماندند
کز فرو ماندن به جان درماندند
چون بدیدند آن گرفتاری او
بازگردیدند از یاری او
جمله از شومی او بگریختند
در غم او خاک بر سر ریختند
بود یاری در میان جمع، چست
پیش شیخ آمد که ای در کار سست
می‌رویم امروز سوی کعبه باز
چیست فرمان، باز باید گفت راز
یا همه هم چون تو ترسایی کنیم
خویش را محراب رسوایی کنیم
این چنین تنهات نپسندیم ما
همچو تو زنار بربندیم ما
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین
زود بگریزیم بی‌تو زین زمین
معتکف در کعبه بنشینیم ما
دامن از هستیت در چینیم ما
شیخ گفتا جان من پر درد بود
هر کجا خواهید باید رفت زود
تا مرا جانست، دیرم جای بس
دختر ترسام جان افزای بس
می‌ندانید، ارچه بس آزاده‌اید
زانک اینجا جمله کار افتاده‌اید
گر شما را کار افتادی دمی
هم دمی بودی مرا در هر غمی
باز گردید ای رفیقان عزیز
می‌ندانم تا چه خواهد بود نیز
گر ز ما پرسند، برگویید راست
کان ز پا افتاده سرگردان کجاست
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند
در دهان اژدهای دهر ماند
هیچ کافر در جهان ندهد رضا
آنچ‌کرد آن پیر اسلام از قضا
موی ترسایی نمودندش ز دور
شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور
زلف او چون حلقه در حلقش فکند
در زفان جملهٔ خلقش فکند
گر مرا در سرزنش گیرد کسی
گو درین ره این چنین افتد بسی
در چنین ره کان نه بن دارد نه سر
کس مبادا ایمن از مکر و خطر
این بگفت و روی از یاران بتافت
خوک وانی را سوی خوکان شتافت
بس که یاران از غمش بگریستند
گه ز دردش مرده گه می‌زیستند
عاقبت رفتند سوی کعبه باز
مانده جان در سوختن، تن درگداز
شیخشان در روم تنها مانده
داده دین در راه ترسا مانده
وانگه ایشان از حیا حیران شده
هر یکی در گوشهٔ پنهان شده
شیخ را در کعبه یاری چست بود
در ارادت دست از کل شست بود
بود بس بیننده و بس راهبر
زو نبودی شیخ را آگاه‌تر
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر
او نبود آنجایگه حاضرمگر
چون مرید شیخ بازآمد بجای
بود از شیخش تهی خلوت سرای
باز پرسید از مریدان حال شیخ
باز گفتندش همه احوال شیخ
کز قضا او را چه بار آمد ببر
وز قدر او را چه کار آمد به سر
موی ترسایی به یک مویش ببست
راه بر ایمان به صد سویش ببست
عشق می‌بازد کنون با زلف و خال
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
دست کلی بازداشت از طاعت او
خوک وانی میکند این ساعت او
این زمان آن خواجهٔ بسیار درد
بر میان زنار دارد چار کرد
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت
از کهن گبریش می‌نتوان شناخت
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
با مریدان گفت ای‌تر دامنان
در وفاداری نه مرد و نه زنان
یار کار افتاده باید صد هزار
یار ناید جز چنین روزی به کار
گر شما بودید یار شیخ خویش
یاری او از چه نگرفتید پیش
شرمتان باد، آخر این یاری بود
حق گزاری و وفاداری بود
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار می‌بایست بست
از برش عمدا نمی‌بایست شد
جمله را ترسا همی‌بایست شد
این نه یاری و موافق بودنست
کانچ کردید از منافق بودنست
هرک یار خویش رایاور شود
یار باید بود اگر کافرشود
وقت ناکامی توان دانست یار
خود بود در کامرانی صد هزار
شیخ چون افتاد در کام نهنگ
جمله زو بگریختید از نام و ننگ
عشق را بنیاد بر بد نامیست
هرک ازین سر سرکشد از خامیست
جمله گفتند آنچ گفتی بیش ازین
بارها گفتیم با او پیش ازین
عزم آن کردیم تا با او بهم
هم نفس باشیم در شادی و غم
زهد بفروشیم و رسوایی خریم
دین براندازیم و ترسایی خریم
لیک روی آن دید شیخ کارساز
کز بر او یک به یک گردیم باز
چون ندید از یاری ما شیخ سود
بازگردانید ما را شیخ زود
ما همه بر حکم او گشتیم باز
قصه برگفتیم و ننهفتیم راز
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید
گر شما را کار بودی بر مزید
جز در حق نیستی جای شما
در حضورستی سرا پای شما
در تظلم داشتن در پیش حق
هر یکی بردی از آن دیگر سبق
تا چو حق دیدی شما را بی‌قرار
بازدادی شیخ را بی‌انتظار
گر ز شیخ خویش کردید احتراز
از در حق از چه می‌گردید باز
چون شنیدند آن سخن از عجز خویش
برنیاوردند یک تن سر ز پیش
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود
کار چون افتاد برخیزیم زود
لازم درگاه حق باشیم ما
در تظلم خاک می‌پاشیم ما
پیرهن پوشیم از کاغذ همه
در رسیم آخر به شیخ خود همه
جمله سوی روم رفتند از عرب
معتکف گشتند پنهان روز و شب
بر در حق هر یکی را صد هزار
گه شفاعت گاه زاری بود کار
هم چنان تا چل شبان روز تمام
سرنپیچدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
از تضرع کردن آن قوم پاک
در فلک افتاد جوشی صعب ناک
سبزپوشان در فراز و در فرود
جمله پوشیدند از آن ماتم کبود
آخرالامر آنک بود از پیش صف
آمدش تیر دعااندر هدف
بعد چل شب آن مرید پاک باز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
صبح دم بادی درآمد مشک بار
شد جهان کشف بر دل آشکار
مصطفی را دید می‌آمد چو ماه
در برافکنده دو گیسوی سیاه
سایهٔ حق آفتاب روی او
صد جهان وقف یک سر موی او
می‌خرامید و تبسم می‌نمود
هرک می‌دیدش درو گم می‌نمود
آن مرید آن را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر دست
رهنمای خلقی، از بهر خدای
شیخ ما گم راه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای بهمت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
همت عالیت کار خویش کرد
دم نزد تا شیخ را در پیش کرد
در میان شیخ و حق از دیرگاه
بود گردی و غباری بس سیاه
آن غبار از راه او برداشتم
در میان ظلمتش نگذاشتم
کردم از بهر شفاعت شب نمی
منتشر بر روزگار او همی
آن غبار اکنون ز ره برخاستست
توبه بنشسته گنه برخاستست
تو یقین می‌دان که صد عالم گناه
از تف یک توبه برخیزد ز راه
بحراحسان چون درآید موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
مرد از شادی آن مدهوش شد
نعره‌ای زد کآسمان پرجوش شد
جملهٔ اصحاب را آگاه کرد
مژدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان
تا رسید آنجا که شیخ خوک وان
شیخ را می‌دید چون آتش شده
در میان بی‌قراری خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از میان
هم کلاه گبرکی انداخته
هم ز ترسایی دلی پرداخته
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بی‌نور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز سر بر خاک کرد
گاه چون ابر اشک خونین برفشاند
گاه از جان جان شیرین برفشاند
گه ز آتش پردهٔ گردون بسوخت
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت
حکمت اسرار قرآن و خبر
شسته بودند از ضمیرش سر به سر
جمله با یاد آمدش یکبارگی
بازرست از جهل و از بیچارگی
چون به حال خود فرونگریستی
در سجود افتادی و بگریستی
هم چو گل در خون چشم آغشته بود
وز خجالت در عرق گم گشته بود
چون بدیدند آنچنان اصحابناش
مانده در اندوه و شادی مبتلاش
پیش او رفتند سرگردان همه
وز پی شکرانه جان افشان همه
شیخ را گفتند ای پی‌برده راز
میغ شد از پیش خورشید تو باز
کفر برخاست از ره و ایمان نشست
بت پرست روم شد یزدان پرست
موج زد ناگاه دریای قبول
شد شفاعت خواه کار تو رسول
این زمان شکرانه عالم عالمست
شکر کن حق را چه جای ماتمست
منت ایزد را که در دریای قار
کرده راهی همچو خورشید آشکار
آنک داند کرد روشن را سیاه
توبه داند داد با چندین گناه
آتش توبه چو برافروزد او
هرچ باید جمله بر هم سوزد او
قصه کوته می‌کنم، آن جایگاه
بودشان القصه حالی عزم راه
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز
دید از آن پس دختر ترسا به خواب
کاوفتادی در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادی زبان
کز پی شیخت روان شو این زمان
مذهب او گیرو خاک او بباش
ای پلیدش کرده، پاک او بباش
او چو آمد در ره تو بی‌مجاز
در حقیقت تو ره او گیر باز
از رهش بردی، به راه او درآی
چون به راه آمد تو هم راهی نمای
ره زنش بودی بسی همره بباش
چند ازین بی‌آگهی آگه بباش
چون درآمد دختر ترسا ز خواب
نور می‌داد از دلش چون آفتاب
در دلش دردی پدید آمد عجب
بی‌قرارش کرد آن درد از طلب
آتشی در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد،دل از دستش فتاد
می‌ندانست او که جان بی‌قرار
در درون او چه تخم آورد بار
کار افتاد و نبودش هم دمی
دید خود را در عجایب عالمی
عالمی کانجا نشان راه نیست
گنگ باید شد، زفان را راه نیست
در زمان آن جملگی ناز و طرب
هم چو باران زو فروریخت ای عجب
نعره زد جامه دران بیرون دوید
خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پی شیخ و مریدان شد دوان
هم چو ابر غرقه در خون می‌دوید
پای داد از دست بر پی میدوید
می‌ندانست او که در صحرا و دشت
از کدامین سوی می‌باید گذشت
عاجز و سرگشته می‌نالید خوش
روی خود در خاک می‌مالید خوش
زار میگفت ای خدای کار ساز
عورتی‌ام مانده از هر کار باز
مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم
بحر قهاریت رابنشان ز جوش
می‌ندانستم، خطاکردم، بپوش
هرچ کردم بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم ، مرا تو دست گیر
می‌بمیرم از کسم یاریم نیست
حصه از عزت بجز خواریم نیست
شیخ را اعلام دادند از درون
کامد آن دختر ز ترسایی برون
آشنایی یافت با درگاه ما
کارش افتاد این زمان در راه ما
بازگرد و پیش آن بت بازشو
بابت خود همدم و همساز شو
شیخ حالی بازگشت از ره چو باد
باز شوری در مریدانش فتاد
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود
توبه و چندین تک و تازت چه بود
بار دیگر عشق بازی می‌کنی
توبهٔ بس نانمازی می‌کنی
حال دختر شیخ با ایشان بگفت
هرک آن بشنود ترک جان بگفت
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز
تا شدند آنجا که بود آن دل‌نواز
زرد می‌دیدند چون زر روی او
گم شده در گرد ره گیسوی او
برهنه پای و دریده جامه پاک
بر مثال مرده‌ای بر روی خاک
چون بدید آن ماه شیخ خویش را
غشی آورد آن بت دل‌ریش را
چون ببرد آن ماه را در غشی خواب
شیخ بر رویش فشاند از دیده آب
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک می‌بارید چون ابر بهار
دیده برعهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویر تو جانم بسوخت
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت
برفکندم توبه تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد
غلغلی رد جملهٔ یاران فتاد
چون شد آن بت روی از اهل عیان
اشک باران، موج زن شد در میان
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت
شد دلش از ذوق ایمان بی‌قرار
غم درآمد گرد او بی غمگسار
گفت شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فراق
می‌روم زین خاندان پر صداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع
چون مرا کوتاه خواهد شد سخن
عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نیم جانی داشت برجانان فشاند
گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
قطره‌ای بود او درین بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
جمله چون بادی ز عالم می‌رویم
رفت او و ما همه هم می‌رویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
هرچ می‌گویند در ره ممکنست
رحمت و نومید و مکر و ایمنست
نفس این اسرار نتواند شنود
بی نصیبه گوی نتواند ربود
این یقین از جان و دل باید شنید
نه بنفس آب و گل باید شنید
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحه‌ای در ده که ماتم سخت شد
SH.M
     
  
زن

 
☽★ عزم راه کردن مرغان ★☾

چون شنودند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه

برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صد هزار

عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست

جمله گفتند این زمان ما را به نقد
پیشوایی باید اندر حل و عقد

تا کند در راه ما را رهبری
زانک نتوان ساختن از خودسری

در چنین ره حاکمی باید شگرف
بوک بتوان رست از این دریای ژرف

حاکم خود را به جان فرمان کنم
نیک و بد هرچ او بگوید آن کنم

تا بود کاری ازین میدان لاف
گوی ما افتد مگر تا کوه قاف

ذره در خورشید والا اوفتد
سایهٔ سیمرغ بر ما اوفتد

عاقبت گفتند حاکم نیست کس
قرعه باید زد، طریق اینست و بس

قرعه بر هرک اوفتد سرور بود
در میان کهتران مهتر بود

چون رسید اینجا سخن، کم گشت جوش
جملهٔ مرغان شدند اینجا خموش

چون بدست قرعه شان افتاد کار
درگرفت آن بی‌قراران را اقرار

قرعه افکندند ، بس لایق فتاد
قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد

جمله او را رهبر خود ساختند
گر همی فرمود سر می‌باختند

عهد کردند آن زمان کو سرورست
هم درین ره پیشرو هم رهبرست

حکم حکم اوست، فرمان نیز هم
زو دریغی نیست جان، تن نیز هم

هدهد هادی چو آمد پهلوان
تاج بر فرقش نهادند آن زمان

صد هزاران مرغ در راه آمدند
سایه وان ماهی و ماه آمدند

چون پدید آمد سر وادی ز راه
النفیر از آن نفر برشد به ماه

هیبتی زان راه برجان اوفتاد
آتشی در جان ایشان اوفتاد

برکشیدند آن همه بر یک دگر
چه پر و چه بال و چه پای و چه سر

جمله دست از جان بشسته پاک‌باز
بار ایشان بس گران و ره دراز

بود راهی خالی السیر ای عجب
ذره‌ای نه شر نه خیر ای عجب

بود خامشی و آرامش درو
نه فزایش بود نه کاهش درو

سالکی گفتش که ره خالی چراست
هدهدش گفت این ز فریاد شماست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ تحیر بایزید ★☾

بایزید آمد شبی بیرون ز شهر
از خروش خلق خالی دید شهر

ماهتابی بود بس عالم‌فروز
شب شده از پرتو او مثل روز

آسمان پر انجم آراسته
هر یکی کار دگر را خاسته

شیخ چندانی که در صحرا بگشت
کس نمی‌جنبید در صحرا و دشت

شورشی بر وی پدید آمد به زور
گفت یا رب در دلم افتاد شور

با چنین درگه که در رفعت تر است
این چنین خالی ز مشتاقان چراست

هاتفی گفتش که ای حیران راه
هر کسی را راه ندهد پادشاه

عزت این در چنین کرد اقتضا
کز در ما دور باشد هر گدا

چون حریم عز ما نور افکند
غافلان خفته را دور افکند

سالها بودند مردان انتظار
تا یکی را بار بود از صد هزار

جملهٔ مرغان ز هول و بیم راه
بال و پر پرخون، برآوردند به ماه

راه می‌دیدند پایان ناپدید
درد می‌دیدند درمان ناپدید

باد استغنا چنان جستی درو
کاسمان را پشت بشکستی درو

در بیابانی که طاوس فلک
هیچ می‌سنجد درو بی‌هیچ شک

کی بود مرغی دگر را در جهان
طاقت آن راه هرگز یک زمان

چون بترسیدند آن مرغان ز راه
جمع گشتند آن همه یک جایگاه

پیش هدهد آمدند از خود شده
جمله طالب گشته و به خرد شده

پس بدو گفتند ای دانای راه
بی‌ادب نتوان شدن در پیش شاه

تو بسی پیش سلیمان بوده‌ای
بر بساط ملک سلطان بوده‌ای

رسم خدمت سر به سر دانسته‌ای
موضع امن و خطر دانسته‌ای

هم فراز و شیب این ره دیده‌ای
هم بسی گرد جهان گردیده‌ای

رای ما آنست کین ساعت به نقد
چون تویی ما را امام حل و عقد

بر سر منبر شوی این جایگاه
پس بساز این قوم خود را ساز راه

شرح گویی رسم و آداب ملوک
زانک نتوان کرد بر جهل این سلوک

هر یکی راهست در دل مشکلی
می‌بباید راه را فارغ‌دلی

مشکل دلهای ما حل کن نخست
تا کنیم از بعد آن عزمی درست

چون بپرسیم از تو مشکلهای خویش
بستریم این شبهت از دلهای خویش

زآنک می‌دانیم کین راه دراز
در میان شبهه ندهد نور باز

دل چو فارغ گشت، تن در ره دهیم
بی‌دل و تن سر بدان درگه نهیم

بعد از آن هدهد سخن را ساز کرد
بر سر کرسی شد و آغازکرد

هدهد با تاج چون بر تخت شد
هرک رویش دید عالی بخت شد

پیش هدهد صد هزاران بیشتر
صف زدند از خیل مرغان سر به سر

پیش آمد بلبل و قمری به هم
تا کنند آن هر دو تن مقری به هم

هر دو آنجا برکشیدند آن زمان
غلغلی افتاد ازیشان در جهان

لحن ایشان هرکه را در گوش شد
بی‌قرار آمد ولی مدهوش شد

هر یکی را حالتی آمد پدید
کس نه باخود بود و نه بی‌خود پدید

بعد از آن هدهد سخن آغازکرد
پرده از روی معانی بازکرد

سایلی گفتش که‌ای برده سبق
تو بچه از ماسبق بردی به حق

چون تو جویایی و ماجویان راست
در میان ما تفاوت از چه خاست

چه گنه آمد ز جسم و جان ما
قسم تو صافی و دردی آن ما

گفت ای سایل سلیمان را همی
چشم افتادست بر ما یک دمی

نه به سیم این یافتم من نی به زر
هست این دولت مرا زان یک نظر

کی به طاعت این بدست‌آرد کسی
زانک کرد ابلیس این طاعت بسی

ور کسی گوید نباید طاعتی
لعنتی بارد برو هر ساعتی

تو مکن در یک نفس طاعت رها
پس منه طاعت چو کردی بر بها

تو به طاعت عمر خود می‌بر به سر
تا سلیمان بر تو اندازد نظر

چون تو مقبول سلیمان آمدی
هرچ گویم بیشتر زان آمدی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت مسعود و کودک ماهیگیر ★☾

گفت روزی شاه مسعود از قضا
اوفتاده بود از لشگر جدا

باد تگ می‌راند تنها بی‌یکی
دید بر دریا نشسته کودکی

در بن دریا فکنده بود شست
شه سلامش کرد و درپیشش نشست

کودکی اندوهگین بنشسته بود
هم دلش آغشته هم جان خسته بود

گفت ای کودک چرایی غم‌زده
من ندیدم چون تو یک ماتم‌زده

کودکش گفت ای امیر پر هنر
هفت طفلیم این زمان ما بی‌پدر

مادری داریم بر جا مانده
سخت درویش است و تنها مانده

از برای ماهیی، هر روز دام
اندر اندازم، کنم تا شب مقام

چون بگیرم ماهیی با صد زحیر
قوت ما آنست تا شب، ای امیر

شاه گفتا خواهی ای طفل دژم
تا کنم همبازیی با تو به هم

گشت کودک راضی و انباز شد
شاه اندر بحر شست اندازشد

شست کودک دولت شاهی گرفت
لاجرم آن روز صد ماهی گرفت

آن همه ماهی چو کودک دید پیش
گفت این دولت عجب دارم ز خویش

دولتی داری به غایت ای غلام
کین همه ماهی درافتادت به دام

شاه گفتا گم بباشی ای پسر
گر ز ماهی گیر خود یابی خبر

دولتی تر از منی این جایگاه
زانک ماهی گیر تو شد پادشاه

این بگفت و گشت بر مرکب سوار
طفل گفتش قسم خود کن آشکار

گفت امروز این دهم، نکنم جدا
آنچ فردا صید افتد آن مرا

صید ما فردا تو خواهی بود بس
لاجرم من صید خود ندهم به کس

روز دیگر چون به ایوان بازرفت
خاطر شه از پی انباز رفت

رفت سرهنگی و کودک رابخواند
شه بانبازیش در مسند نشاند

هرکسی میگفت شاها او گداست
شاه گفتا هرچ هست انباز ماست

چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد
این بگفت و همچو خود سلطانش کرد

کرد از آن کودک طلب کاری سؤال
کز کجا آوردی آخر این کمال

گفت شادی آمد و شیون گذشت
زانک صاحب دولتی بر من گذشت
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت خونیی که به بهشت رفت ★☾

خونیی را کشت شاهی در عقاب
دید آن صوفی مگر او را به خواب

در بهشت عدن خندان می‌گذشت
گاه خرم گه خرامان می‌گذشت

صوفیش گفتا تو خونی بوده‌ای
دایما در سرنگونی بوده‌ای

از کجا این منزلت آمد پدید
زانچ تو کردی بدین نتوان رسید

گفت چون خونم روان شد به رزمی
می‌گذشت آنجا حبیب اعجمی

در نهان در زیرچشم آن پیر راه
کرد درمن طرفة العینی نگاه

این همه تشریف و صد چندین دگر
یافتم از عزت آن یک نظر

هرک چشم دولتی بر وی فتاد
جانش در یک دم به صد سر پی فتاد

تانیفتد بر تو مردی را نظر
از وجود خویش کی یابی خبر

گر تو بنشینی به تنهایی بسی
ره بنتوانی بریدن بی‌کسی

پیر باید، راه را تنها مرو
از سر عمیا درین دریا مرو

پیر ما لابد راه آمد ترا
در همه کاری پناه آمد ترا

چون تو هرگز راه نشناسی ز چاه
بی عصا کش کی توانی برد راه

نه ترا چشمست و نه ره کوته است
پیر در راهت قلاوز ره است

هرک شد درظل صاحب دولتی
نبودش در راه هرگز خجلتی

هرک او در دولتی پیوسته شد
خار در دستش همه گل دسته شد
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت سلطان محمود و خارکن ★☾

ناگهی محمود شد سوی شکار
اوفتاد از لشگر خود برکنار

پیرمردی خارکش می‌راند خر
خار وی بفتاد وی خارید سر

دید محمودش چنان درمانده
خار او افتاده و خرمانده

پیش شد محمود و گفت ای بی‌قرار
یار خواهی، گفت خواهم ای سوار

گر مرا یاری کنی چه بود از آن
من کنم سود و ترا نبود زیان

از نکو روییت می‌ببینم نصیب
لطف نبود از نکو رویان غریب

از کرم آمد به زیر آن شهریار
برد حالی دست چون گل سوی خار

بار او بر خر نهاد آن سرفراز
رخش سوی لشگر خود راند باز

گفت لشگر را که پیری بارکش
با خری می‌آید از پس خارکش

ره فرو گیرید از هر سوی او
تا ببیند روی من آن روی او

لشگرش بر پیر بگرفتند راه
ره نماند آن پیر را جز پیش شاه

پیر با خود گفت با لاغر خری
چون برم راه اینت ظالم لشگری

گرچه می‌ترسید، چتر شاه دید
هم بسوی شاه رفتن راه دید

آن خرک می‌راند تا نزدیک شاه
چون بدید او را، خجل شد پیرراه

دید زیر چتر روی آشنا
در عنایت اوفتاد و در عنا

گفت یا رب با که گویم حال خویش
کرده‌ام محمود را حمال خویش

شاه با او گفت ای درویش من
چیست کار تو بگو در پیش من

گفت می‌دانی تو کارم کژ مباز
خویشتن را اعجمی ره مساز

پیرمردی‌ام معیل و بارکش
روز و شب در دشت باشم خارکش

خار بفروشم، خرم نان تهی
می‌توانی گر مرا نانی دهی

شهریارش گفت ای پیر نژند
نرخ کن تا زر دهم، خارت به چند

گفت ای شه این ز من ارزان مخر
کم بنفروشم ز ده همیان زر

لشگرش گفتند ای ابله خموش
این دو جو ارزد، زهی ارزان فروش

پیر گفتا این دو جو ارزد ولیک
زین کم افتد این خریداریست نیک

مقبلی چون دست بر خارم نهاد
خار من صد گونه گلزارم نهاد

هر کرا باید چنین خاری خرد
هربن خاری به دیناری خرد

نامرادی خار بسیارم نهاد
تا چو اویی دست بر خارم نهاد

گرچه خاری است کارزان ارزد این
چون ز دست اوست صد جان ارزد این

دیگری گفتش که‌ای پشت سپاه
ناتوانم، روی چون آرم به راه

من ندارم قوت و بس عاجزم
این چنین ره پیش نامد هرگزم

وادی دورست و راه مشکلش
من بمیرم در نخستین منزلش

کوههای آتشین در ره بسیست
وین چنین کاری نه کار هرکسیست

صد هزاران سر درین ره گوی شد
بس که خونها زین طلب در جوی شد

صد هزاران عقل اینجا سرنهاد
وانک او ننهاد سر، بر سرفتاد

در چنین راهی که مردان بی‌ریا
چادری در سرکشیدند از حیا

از چو من مسکین چه خیزد جز غبار
گر کنم عزمی بیمرم زارزار

هدهدش گفت ای فسرده چند ازین
تا به کی داری تو دل دربند ازین

چون ترااین جایگه قدراند کیست
خواه میرو خواه نی، هر دو یکیست

هست دنیا چون نجاست سر به سر
خلق می‌میرند در وی در به در

صد هزاران خلق همچون کرم زرد
زار می‌میرند در دنیا به درد

ما اگر آخر درین میریم خوار
به که در عین نجاست زار زار

این طلب گر از تو و از من خطاست
گر بمیرم این دم از غم هم رواست

چون خطاها در جهان بسیارهست
یک خطا دیگر همان انگار هست

گر کسی را عشق بدنامی بود
به ز کناسی و حجامی بود

گیرم این سودا ز طراری کم است
تو کمش گیر این مرا کمتر غم است

گر ازین دریا تو دل دریاکنی
چون نظر آری همه سوداکنی

گر کسی گوید غرورست این هوس
چون رسی آنجا تو چون نرسید کس

در غرور این هوس گر جان دهم
به که دل در خانه و دکان نهم

این همه دیدیم و بشنیدیم ما
یک نفس از خود نگردیدیم ما

کارما از خلق شد بر ما دراز
چند ازین مشت گدای بی نیاز

تا نمیری از خود و از خلق پاک
برنیاید جان ما از حلق پاک

هرک او از خلق کلی مرده نیست
مرد او کو محرم این پرده نیست

محرم این پرده جان آگه است
زنده‌ای از خلق نامرد ره است

پای درنه گر تو هستی مرد کار
چون زنان دست آخر از دستان بدار

تو یقین دان کین طلب گر کافریست
کار اینست این نه کار سرسریست

بر درخت عشق بی بر گیست بار
هرک دارد برگ این گو سر درآر

عشق چون در سینهٔ منزل گرفت
جان آن کس راز هستی دل گرفت

مرد را این درد در خون افکند
سرنگون از پرده بیرون افکند

یک دمش با خویشتن نکند رها
بکشدش وانگاه خواهد خون بها

گر دهد آبیش، نبود بی‌زحیر
ور دهد نانش، به خون باشد خمیر

ور بود از ضعف عاجزتر ز مور
عشق بیش آرد برو هر لحظه زور

مرد چون افتاد در بحر خطر
کی خورد یک لقمه هرگز بی‌خبر
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت شیخ نوقانی ★☾

شیخ نوقانی بنیشابور شد
رنج راه آمد برو رنجور شد

هفته‌ای باژنده در گوشه
گرسنه افتاده بد بی‌توشه‌ای

چون برآمد هفته‌ای گفت ای اله
گردهٔ نان مرا کن سر به راه

هاتفی گفتش برو این لحظه پاک
جملهٔ میدان نیشابور خاک

چون برو بی‌خاک میدان سر به سر
نیم جو زر یابی، نان خر تو بخور

گفت اگر جاروب و غربالم بدی
وجه نانی را چه اشکالم بدی

چون ندارم هیچ آبی برجگر
بی‌جگر نانیم ده خونم مخور

هاتفی گفتا که آسان بایدت
خاک روبی کن اگر نان بایدت

پیر رفت و کرد زاریها بسی
تا ستد جاروب و غربال از کسی

خاک می‌رفت و پیاپی می‌شتافت
آخرین غربال، آن زر باز یافت

شادمان شد نفس او کان زر بدید
رفت سوی نانوا و نان خرید

تا که مرد نانوا نانش بداد
شد همی جاروب و غربالش بیاد

آتشی افتاد اندر جان پیر
در تگ استاد و برآمد زو نفیر

گفت چون من نیست سرگردان کنون
زر ندارم چون دهم تاوان کنون

عاقبت می‌رفت چون دیوانه‌ای
خویش را افکند در ویرانه‌ای

چون در آن ویرانه شد خوار و دژم
دید با جاروب خود غربال هم

شادمان شد پیر و پس گفت ای اله
این چراکردی جهان بر من سیاه

زهر کردی نان خوش بر جان من
گو برو جان بازگیر این نان من

هاتفش گفتا که‌ای ناخوش منش
خوش نه آید هیچ‌نان بی‌نان خورش

چون نهادی نان تنها در کنار
درفزودم نان خورش، منت بدار
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 95 از 270:  « پیشین  1  ...  94  95  96  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA