انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 96 از 270:  « پیشین  1  ...  95  96  97  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ حکایت دیوانه‌ای برهنه که جبه‌ای ژنده به او بخشیدند ★☾

بود آن دیوانه دل برخاسته
برهنه می‌رفت و خلق آراسته

گفت یا رب جبهٔ ده محکمم
هم چو خلقان دگر کن خرمم

هاتقش آواز داد و گفت هین
آفتاب گرم دادم درنشین

گفت یا رب تا کیم داری عذاب
جبه‌ای نبود ترا به ز آفتاب

گفت رو ده روز دیگر صبرکن
تا ترا یک جبه بخشم بی‌سخن

چون بشد ده روز، مرد سوخته
جبه‌ای آورد بر هم دوخته

صد هزاران پاره بر وی بیش بود
زانک آن بخشنده بس درویش بود

مرد مجنون گفت ای دانای راز
ژنده‌ای بر دوختی زان روز باز

در خزانه‌ات جامها جمله بسوخت
کین همه ژنده همی بایست دوخت

صد هزاران ژنده بر هم دوختی
این چنین درزی ز که آموختی

کار آسان نیست با درگاه او
خاک می‌باید شدن در راه او

بس کسا کامد بدین درگه ز دور
گه بسوخت و گه فروخت از نار و نور

چون پس از عمری به مقصودی رسید
عین حسرت گشت و مقصودی ندید
SH.M
     
  
زن

 
☽★ به کعبه رفتن رابعه ★☾

رابعه در راه کعبه هفت سال
گشت بر پهلو زهی تاج الرجال

چون به نزدیک حرم آمد به کام
گفت آخر یافتم حجی تمام

قصد کعبه کرد روز حج گزار
شد همی عذر زنانش آشکار

بازگشت از راه و گفت ای ذوالجلال
راه پیمودم به پهلو هفت سال

چون بدیدم روز بازاری چنین
او فکندی در رهم خاری چنین

یا مرا در خانهٔ من ده قرار
یا نه اندر خانهٔ خویشم گذار

تا نباشد عاشقی چون رابعه
کی شناسد قدر صاحب واقعه

تا تو می‌گردی درین بحر فضول
موج برمی‌خیزد از رد و قبول

گه ز پیش کعبه بازت می‌دهند
گه درون دیر رازت می‌دهند

گر ازین گرداب سر بیرون کنی
هر نفس جمعیتی افزون کنی

ور درین گرداب مانی مبتلا
سر بسی گردد ترا چون آسیا

بوی جمعیت نیابی یک نفس
می‌بشولد وقت تو از یک مگس
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت دیوانه‌ای که از مگس و کیک در عذاب بود ★☾

بود در کنجی یکی دیوانه خوار
پیش او شد آن عزیز نامدار

گفت می‌بینم ترا اهلیتی
هست در اهلیتت جمعیتی

گفت کی جمعیتی یابم ز کس
چون خلاصم نیست از کیک و مگس

جملهٔ روزم مگس دارد عذاب
جملهٔ شب نایدم از کیک خواب

نیم سارخکی چو در نمرود شد
مغز آن سرگشته دل پر دود شد

من مگر نمرود وقتم کز حبیب
کیک و سار پخک و مگس دارم نصیب

دیگری گفتش گنه دارم بسی
با گنه چون ره برد آنجا کسی

چون مگس آلوده باشد بی‌خلاف
کی رسد سیمرغ را در کوه قاف

چون ز ره سر تافت مرد پر گناه
کی تواند یافت قرب پادشاه

گفت ای غافل مشو نومید ازو
لطف می‌خواه و کرم جاوید ازو

گر به آسانی نیندازی سپر
کار دشوارت شود ای بی‌خبر

گر نبودی مرد تایب را قبول
کی بدی هر شب برای او نزول

گر گنه کردی، در توبه‌ست باز
توبه کن کین در نخواهد شد فراز

گر به صدق آیی درین ره تو دمی
صد فتوحت پیش بازآید همی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت مرد توبه شکن ★☾

کرده بود آن مرد بسیاری گناه
توبه کرد از شرم، بازآمد به راه

بار دیگر نفس چون قوت گرفت
توبه بشکست و پی شهوت گرفت

مدتی دیگر ز راه افتاده بود
در همه نوعی گناه افتاده بود

بعد از آن دردی درآمد در دلش
وز خجالت کار شد بس مشکلش

چون بجز بی حاصلی بهره نداشت
خواست تا توبه کند زهره نداشت

روز و شب چون قلیه وی بر تابه‌ای
دل پر آتش داشت در خونابه‌ای

گر غباری در رهش پیوست بود
ز آب چشم او همه بنشست بود

در سحرگه هاتفیش آواز داد
سازگارش کرد، کارش ساز داد

گفت می‌گوید خداوند جهان
چون در اول توبه کردی ای فلان

عفو کردم، توبه بپذیرفتمت
می‌توانستم ولی نگرفتمت

بار دیگر چون شکستی توبه پاک
دادمت مهل و نگشتم خشم‌ناک

ور چنانست این زمان ای بی‌خبر
آرزوی تو که بازآیی دگر

بازآی آخر که در بگشاده‌ایم
تو غرامت کرده باز ایستاده‌ایم
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب میکرد و خدا خطابش را لبیک گفت ★☾

یک شبی روح الامین در سد ره بود
بانگ لبیکی ز حضرت می‌شنود

بنده‌ای گفت این زمان می‌خواندش
می‌ندانم تا کسی می‌داندش

این قدر دانم که عالی بنده ایست
نفس او مرده است او دل زنده ایست

خواست تا بشناسد او را آن زمان
زو نگشت آگاه در هفت آسمان

در زمین گردید و در دریا بگشت
بار دیگر گرد عالم دربگشت

هم ندید آن بنده را، گفت ای خدای
سوی او آخر مرا راهی نمای

حق تعالی گفت عزم روم کن
در میان دیر شو معلوم کن

رفت جبرئیل و بدیدش آشکار
کان زمان می‌خواند بت را زارزار

جبرئیل آمد از آن حالت بجوش
سوی حضرت بازآمد در خروش

پس زفان بگشاد گفت ای بی‌نیاز
پرده کن در پیش من زین راز باز

آنک در دیری کند بت را خطاب
تو به لطف خود دهی او را جواب

حق تعالی گفت هست او دل سیاه
می‌نداند، زان غلط کردست راه

گر ز غفلت ره غلط کرد آن سقط
من چو می‌دانم نکردم ره غلط

هم کنون راهش دهم تا پیشگاه
لطف ما خواهد شد او را عذر خواه

این بگفت و راه جانش برگشاد
در خدا گفتن زفانش برگشاد

تا بدانی تو که این آن ملتست
کانچ اینجا می‌رود بی‌علتست

گر برین درگه نداری هیچ تو
هیچ نیست افکنده، کمتر پیچ تو

نه همه زهد مسلم می‌خرند
هیچ بر درگاه او هم می‌خرند
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت صوفی و انگبین فروش ★☾

صوفیی می‌رفت در بغداد زود
در میان راه آوازی شنود

کان یکی گفت انگبین دارم بسی
می‌فروشم سخت ارزان، کو کسی

شیخ صوفی گفت ای مرد صبود
می‌دهی هیچی به هیچی، گفت دور

تو مگر دیوانه‌ای ای بوالهوس
کس به هیچی کی دهد چیزی به کس

هاتفی گفتش که‌ای صوفی درآی
یک دکان زینجا که هستی برترآی

تا به هیچی ما همه چیزت دهیم
ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم

هست رحمت آفتابی تافته
جملهٔ ذرات را دریافته

رحمت او بین که با پیغامبری
در عتاب آمد برای کافری
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت موسی و قارون ★☾

حق تعالی گفت قارون زار زار
خواند ای موسی ترا هفتاد بار

تو ندادی هیچ باز او را جواب
گر بزاری یک رهم کردی خطاب

شاخ شرک از جان او برکندمی
خلعت دین در سرش افکندمی

کردی ای موسی به صد دردش هلاک
خاکسارش سر فرودادی به خاک

گر تو او را آفریده بودیی
در عذابش آرمیده بودیی

آنک بر بی‌رحمتان رحمت کند
اهل رحمت را ولی نعمت کند

هست دریاهای فضلش بی‌دریغ
در بر آن جرمها یک اشک میغ

هرک را باشد چنان بخشایشی
کی تغیر آرد از آلایشی

هرک او عیب گنه‌کاران کند
خویش را از خیل جباران کند
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت زاهدی خودپسند که از مرده‌ای احتراز جست ★☾

چون بمرد آن مرد مفسد در گناه
گفت می‌بردند تابوتش به راه

چون بدید آن زاهدی، کرد احتراز
تا نباید کرد بر مفسد نماز

در شب آن زاهد مگر دیدش به خواب
در بهشت و روی همچون آفتاب

مرد زاهد گفتش آخر ای غلام
از کجا آوردی این عالی مقام

در گنه بودی تو تا بودی همه
پای تا فرقت بیالودی همه

گفت از بی‌رحمی تو کردگار
کرد رحمت بر من آشفته‌کار

عشق بازی بین که حکمت می‌کند
می‌کند این کار و رحمت می‌کند

حکمت او در شبی چون پر زاغ
کودکی را می‌فرستد با چراغ

بعد از آن بادی فرستد تیزرو
کان چراغ او بکش، برخیز و رو

پس بگیرد طفل را در ره گذر
کز چه کشتی آن چراغ ای بی‌خبر

زان بگیرد طفل را تا در حساب
می‌کند با او به صد شفقت عتاب

گر همه کس جز نمازی نیستی
حکمتش را عشق بازی نیستی

کار حکمت جز چنین نبود تمام
لاجرم خوداین چنین آمد مدام

در ره او صد هزاران حکمتست
قطرهٔ راحصه بحری رحمتست

روز و شب این هفت پرگار ای پسر
از برای تست در کار ای پسر

طاعت روحانیون از بهر تست
خلد و دوزخ عکس لطف و قهرتست

قدسیان جمله سجودت کرده‌اند
جزو و کل غرق وجودت کرده‌اند

از حقارت سوی خود منگر بسی
زانک ممکن نیست بیش از تو کسی

جسم تو جزوست و جانت کل کل
خویش را عاجز مکن در عین ذل

کل تو درتافت جزوت شد پدید
جان تو بشتافت عضوت شد پدید

نیست تن از جان جدا ، جزوی ازوست
نیست جان از کل جدا، عضوی ازوست

چون عدد نبود درین راه واحد
جزو و کل گفتی نابشد تاابد

صد هزاران ابر رحمت فوق تو
می‌ببارد تافزاید شوق تو

چون درآید وقت رفعتهای کل
از برای تست خلعتهای کل

هرچ چندانی ملایک کرده‌اند
از پی تو بر فذلک کرده‌اند

جملهٔ طاعات ایشان، کردگار
بر تو خواهد کرد جاویدان نثار
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتهٔ عباسه دربارهٔ روز رستخیز ★☾

گفت عباسه که روز رستخیز
چون زهیبت خلق افتد در گریز

عاصیان و غافلان را از گناه
رویها گردد به یک ساعت سیاه

خلق بی‌سرمایه حیران مانده
هر یک از نوعی پریشان مانده

حق تعالی از زمین تا نه فلک
صد هزاران ساله طاعت از ملک

پاک بستاند همه از لطف پاک
وافکند اندر سر این مشت خاک

از ملایک بانگ خیزد کای آله
از چه بر ما می‌زنند این خلق راه

حق تعالی گوید ای روحانیان
چون شما را نیست زین سود و زیان

خاکیا ن را کار می‌گردد تمام
نان برای گرسنه باید مدام

دیگری گفتش مخنت گوهرم
هر زمانی مرغ شاخ دیگرم

گاه رندم، گاه زاهد ،گاه مست
گاه هست و نیست و گاهی نیست و هست

گاه نفسم در خرابات افکند
گاه جانم در مناجات افکند

من میان هر دو حیران مانده
چون کنم در چاه و زندان مانده

گفت باری این بود در هر کسی
زانک مرد یک صفت نبود بسی

گر همه کس پاک بودی از نخست
انبیا را کی شدی بعثت درست

چون بود در طاعتت دلبستگی
با صلاح آیی به صد آهستگی

تا که نکند کره عمری سرکشی
تن فروندهد به آرام و خوشی

ای تنورستان غفلت جای تو
کردهٔ مطلوب سر تا پای تو

اشک چون شنگرف اسرار دلست
سیرخوردن چیست، زنگار دلست

چون تو دایم نفس سگ را پروری
کم نه آید از مخنث گوهری
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گم‌شدن شبلی از بغداد ★☾

گم شد از بغداد شبلی چندگاه
کس بسوی او کجا می‌برد راه

باز جستندش به هر موضع بسی
در مخنث خانه‌ای دیدش کسی

در میان آن گروهی بی‌ادب
چشم‌تر بنشسته بود و خشک لب

سایلی گفت ای برنگ راز جوی
این چه جای تست آخر بازگوی

گفت این قومند چون تردامنی
در ره دنیا نه مرد و نه زنی

من چو ایشانم، ولی در راه دین
نه زنی در دین نه مردی چند ازین

گم شدم در ناجوانمردی خویش
شرم می‌دارم من از مردی خویش

هرک جان خویش را آگاه کرد
ریش خود دستارخوان راه کرد

همچو مردان دل خرد کرد اختیار
کرد بر استادگان عزت نثار

گر تو بیش آیی ز مویی در نظر
خویشتن را از بتی باشی بتر

مدح و ذمت گر تفاوت می‌کند
بتگری باشی که او بت می‌کند

گر تو حق رابندهٔ، بت‌گر مباش
ور تو مرد ایزدی، آزر مباش

نیست ممکن در میان خاص و عام
از مقام بندگی برتر مقام

بندگی کن بیش از این دعوی مجوی
مرد حق شو، عزت از عزی مجوی

چون ترا صد بت بود در زیر دلق
چون نمایی خویش را صوفی به خلق

ای مخنث، جامهٔ مردان مدار
خویش را زین بیش سرگردان مدار
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 96 از 270:  « پیشین  1  ...  95  96  97  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA