انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 98 از 270:  « پیشین  1  ...  97  98  99  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ حکایت نومریدی که زر از شیخ خود پنهان می‌داشت ★☾

نو مریدی داشت اندک مایه زر
کرد زر پنهان ز شیخ خود مگر

شیخ می‌دانست، چیزی می‌نگفت
همچنان می‌داشت او زر در نهفت

آن مرید راه و پیر راهبر
هر دو می‌رفتند با هم در سفر

وادییشان پیش آمد بس سیاه
واشکارا شد در آن وادی دو راه

مرد می‌پرسید زانکش بود زر
مرد را رسوا کند بس زود زر

شیخ راگفتا چو شد پیدا دو راه
در کدامین ره رویم این جایگاه

گفت معلومت بیفکن کان خطاست
پس به هر راهی که خواهی شد رواست

گر کسی را جفت گیرد سیم او
دیو بگریزد به تگ از بیم او

در حساب یک جو از زر حرام
موی بشکافد به طراری مدام

باز در دین چون خر لنگ آید او
دست زیر سنگ بی‌سنگ آید او

چون به طراری رسد، سلطان بود
چون بدین داری رسد، حیران بود

هرک را زر راه زد، گم ره بماند
پای بسته در درون چه بماند

یوسفی، پرهیز کن زین چاه ژرف
دم مزن کین چاه دم دارد شگرف
SH.M
     
  
زن

 
☽★ نکته‌ای که شیخ بصره از رابعه پرسید ★☾

رفت شیخ بصره پیش رابعه
گفت ای در عشق صاحب واقعه

نکتهٔ کز هیچ کس نشنیده‌ای
بر کسی نه خواندی نه دیده‌ای

آن ترا از خویشتن روشن شدست
آن بگو کز شوق جان من شدست

رابعه گفتش که ای شیخ زمان
چند پاره رشته بودم ریسمان

بردم و بفروختم خوش شد دلم
دو درست سیم آمد حاصلم

هر دو نگرفتم به یک دست آن زمان
این درین دستم گرفتم آن در آن

زانک ترسیدم که چون شد سیم جفت
راه زن گردد فرو نتوان گرفت

مرد دنیا جان و دل در خون نهد
صد هزاران دام دیگر گون نهد

تا به دست آرد جوی زر از حرام
چون بدست آرد بمیرد والسلام

وارث او را بود آن زر حلال
او بماند در غم و زور وبال

ای به زر سیمرغ را بفروخته
دل ز عشق زر چو شمع افروخته

چون درین ره می‌نگنجد موی در
نیست کس را گنج گنج و روی زر

گر قدم در ره‌نهی ای هم چو مور
از سر مویی بگیرندت به زور

چون سر مویی محابا روی نیست
هیچ کس را زهرهٔ این کوی نیست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ عابدی که پس از سالها عبادت به نوای مرغی دل خوش کرده بود ★☾

عابدی کز حق سعادت داشت او
چار صد ساله عبادت داشت او

از میان خلق بیرون رفته بود
راز زیر پرده با حق گفته بود

هم دمش حق بود و او هم‌دم بس است
گر نباشد او و دم، حق هم بس است

حایطی بودش درختی در میان
بر درختش کرد مرغی آشیان

مرغ خوش الحان و خوش آواز بود
زیر یک آواز او صد راز بود

یافت عابد از خوش آوازی او
اندکی انسی بدمسازی او

حق سوی پیغامبر آن روزگار
روی کرد و گفت، با آن مرد کار

می‌بباید گفت، کاخر ای عجب
این همه طاعت بکردی روز و شب

سالها از شوق من می‌سوختی
تا به مرغی آخرم بفروختی

گرچه بودی مرغ زیرک از کمال
بانگ مرغی کردت آخر در جوال

من ترا بخریده و آموخته
تو ز نااهلی مرا بفروخته

من خریدار تو، تو بفروختیم
ما وفاداری ز تو آموختیم

تو بدین ارزان فروشی هم مباش
هم‌دمت ماییم، بی هم‌دم مباش

دیگری گفتش دلم پر آتش است
زانک زاد و بود من جای خوش است

هست قصری زرنگار و دلگشای
خلق را نظارهٔ او جان فزای

عالمی شادی مرا حاصل ازو
چون توانم برگرفتن دل ازو

شاه مرغانم در آن قصر بلند
چون کشم آخر درین وادی گزند

شهریاری چون دهم کلی ز دست
چون کنم بی آن چنان قصری نشست

هیچ عاقل رفت از باغ ارم
تا که بیند در سفر داغ و الم

گفت ای دون همت نامرد تو
سگ نه گلخن چه خواهی کرد تو

گلخنست این جملهٔ دنیای دون
قصر تو چندست ازین گلخن کنون

قصر تو گر خلد جنت آمدست
با اجل زندان محنت آمدست

گر نبودی مرگ را بر خلق دست
لایق افتادی درین منزل نشست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت شهریاری که قصری زرنگار کرد ★☾

شهریاری کرد قصری زرنگار
خرج شد دینار بر وی صد هزار

چون شد آن قصر بهشت آسا تمام
پس گرفت از فرش آرایش نظام

هر کسی می‌آمدند از هر دیار
پیش خدمت با طبقهای نثار

شه حکیمان و ندیمان را بخواند
پیش خویش آورد و بر کرسی نشاند

گفت این قصر مرا در هیچ‌حال
هیچ باقی هست از حسن و کمال

هر کسی گفتند در روی زمین
هیچ کس نه دید و نه بیند چنین

زاهدی برجست، گفت ای نیک بخت
رخنه‌ای ماندست و آن عیب است سخت

گر نبودی قصر را آن رخنه عیب
تحفه دادی قصر فردوسش ز غیب

شاه گفتا من ندیدم رخنه‌ای
هم برانگیزی تو جاهل فتنه‌ای

زاهدش گفت ای به شاهی سرفراز
رخنه‌ای هست آن ز عزرائیل باز

بوک آن رخنه توانی کرد سخت
ورنه چه قصر تو و چه تاج و تخت

گرچه این قصرست خرم چون بهشت
مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت

هیچ باقی نیست، هست اینجای زیست
لیک باقی نیست، این را حیله چیست

از سرای و قصر خود چندین مناز
رخش کبر و سرکشی چندین مناز

گر کسی از خواجگی و جای تو
با تو عیب تو بگوید وای تو
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت بازاریی که سرای زرنگار کرد ★☾

کرد آن بازاریی آشفته کار
از سر عجبی سرایی زر نگار

عاقبت چون شد سرای او تمام
دعوتی آغاز کرد از بهر عام

خواند خلقی را به صد ناز و طرب
تا سرای او ببینند ای عجب

روز دعوت ، مرد بی‌خود می‌دوید
از قضا دیوانه‌ای او را بدید

گفت خواهم این زمان کایم به تگ
بر سرای تو ریم ای خام رگ

لیک مشغولم، مرا معذور دار
این بگفت و گفت زحمت دور دار
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت عنکبوت و خانهٔ او ★☾

دیدهٔ آن عنکبوت بی‌قرار
در خیالی می‌گذارد روزگار

پیش گیرد وهم دوراندیش را
خانه‌ای سازد به کنجی خویش را

بوالعجب دامی بسازد از هوس
تا مگر در دامش افتد یک مگس

چون مگس افتد به دامش سرنگون
برمکد از عرق آن سرگشته خون

بعد از آن خشکش کند بر جایگاه
قوت خود سازد از و تا دیرگاه

ناگهی باشد که آن صاحب سرای
چوب اندر دست، استاده بپای

خانهٔ آن عنکبوت و آن مگس
جمله ناپیدا کند در یک نفس

هست دنیا، وانک دروی ساخت قوت
چون مگس در خانهٔ آن عنکبوت

گر همه دنیا مسلم آیدت
گم شود تا چشم بر هم آیدت

گر به شاهی سرفرازی می‌کنی
طفل راه پرده بازی می‌کنی

ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک گاوان را دهند ای بی‌خبر

هرک از کوس و علم درویش نیست
مرد او ، کان بانگ بادی بیش نیست

هست بادی در علم، در کوس بانگ
باد بانگی کمتر ارزد نیم دانگ

ابلق بیهودگی چندین متاز
در غرور خواجگی چندین مناز

پوست آخر درکشیدند از پلنگ
درکشند آخر ز تو هم بی‌درنگ

چون محال آمد پدیدار آمدن
گم شدن به یا نگو سار آمدن

نیست ممکن سرفرازی کردنت
سر بنه تا کی ز بازی کردنت

یا بنه این سروری دیگر مکن
یا ز سربازی بنه در سرمکن

ای سر ای و باغ تو زندان تو
وای جانت، وابلای جان تو

در گذر زین خاکدان پر غرور
چند پیمایی جهان ای ناصبور

چشم همت برگشای و ره ببین
پس قدم در ره نه و درگه ببین

چون رسانیدی بدان درگاه جان
خود نگنجی تو ز عزت در جهان
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت مردی گران جان که در بیابان به درویشی رسید ★☾

بس سبک مردی گران جان می‌دوید
در بیابانی به درویشی رسید

گفت چون داری تو ای درویش کار
گفت آخر می‌بپرسی شرم دار

مانده‌ام در تنگنای این جهان
تنگ تنگ است این جهانم در زمان

مرد گفتش اینچ گفتی نیست راست
در بیابان فراخت تنگناست

گفت اگر اینجا نبودی تنگنا
تو کجا افتادیی هرگز به ما

گر ترا صد وعدهٔ خوش می‌دهند
آن نشان زان سوی آتش می‌دهند

آتش تو چیست دنیا درگذر
هم چو شیران کن ازین آتش حذر

چون گذر کردی دل خویش آیدت
پس سرای خوش شدن پیش آیدت

آتشی در پیش و راهی سخت دور
تن ضعیف و دل اسیر و جان نفور

تو ز جمله فارغ و پرداخته
در میان کاری چنین برساخته

گر بسی دیدی جهان، جان برفشان
کز جهان نه نام داری نه نشان

گر بسی بینی نه بینی هیچ تو
چند گویم بیش ازین کم پیچ تو
SH.M
     
  
زن

 
☽★ سوگواری مردی که بی‌قرار و پند بیدلی به او ★☾

از پس تابوت می‌شد سوگوار
بی‌قراری، وانگهی می‌گفت زار

کای جهان نادیدهٔ من چون شدی
هیچ نادیده جهان بیرون شدی

بی‌دلی چون آن شنید و کار دید
گفت صد باره جهان انگار دید

گر جهان با خویش خواهی برد تو
هم جهان نادیده خواهی مرد تو

تا که تو نظارهٔ عالم کنی
عمر شد کی درد را مرهم کنی

تا نپردازی تو از نفس خسیس
در نجاست گم شد این جان نفیس
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت غافلی که عود می‌سوخت ★☾

عود می‌سوخت آن یکی غافل بسی
آخ می‌زد از خوشی آنجا کسی

مرد را گفت آن عزیز نامدار
تا تو آخ گویی بسوخت این عود زار

دیگری گفتش که ای مرغ بلند
عشق دلبندی مرا کردست بند

عشق او آمد مرا در پیش کرد
عقل من بر بود و کار خویش کرد

شد خیال روی او ره زن مرا
و آتشی زد در همه خرمن مرا

یک نفس بی او نمی‌یابم قرار
کفرم آید صبر کردن زان نگار

چون دلم در پس بود در خون خویش
راه چون گیرم من سرگشته پیش

وادیی در پیش می‌باید گرفت
صد بلا در بیش می‌باید گرفت

من زمانی بی‌رخ آن ماه روی
چون توانم بود هرگز راه جوی

دردم از دارو و درمان درگذشت
کار من از کفر و ایمان درگذشت

کفر من و ایمان من از عشق اوست
آتشی در جان من از عشق اوست

گر ندارم من در این اندوه کس
هم دمم در عشق او اندوه بس

عشق او در خاک و در خونم فکند
زلف او از پرده بیرونم فکند

من چو بی‌طاقت شدم در کار او
یک نفس نشکیبم از دیدار او

خاک را هم غرقه در خون چون کنم
حال من اینست اکنون چون کنم

گفت ای دربند صورت مانده‌ای
پای تا سر در کدورت مانده‌ای

عشق صورت، نیست عشق معرفت
هست شهوت بازی ای حیوان صفت

هر جمالی را که نقصانی بود
مرد را از عشق تاوانی بود

هر جمالی را که خود نبود زوال
کفر باشد نیست گشتن زان جمال

صورتی از خلط و خون آراسته
کرده نام او مه ناکاسته

گر شود آن خلط و آن خون کم ازو
زشت‌تر نبود درین عالم ازو

آنک حسن او ز خلط و خون بود
دانی آخر کان نکویی چون بود

چند گردی گرد صورت عیب جوی
حسن در غیبست، حسن از غیب جوی

گر برافتد پرده از پیشان کار
نه همی دیار ماند نه دیار

محو گردد صورت آفاق کل
عزها کلی بدل گردد به ذل

دوستی صورتی مختصر
دشمنی گردد همه با یک دگر

وانک او را دوستی غیبیست
دوستی اینست کز بی عیبی است

هرچ نه این دوستی ره گیردت
بس پشیمانی که ناگه گیردت
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت دردمندی که از مرگ دوستش پیش شبلی گریه میکرد ★☾

دردمندی پیش شبلی می‌گریست
شیخ پرسیدش که این گریه ز چیست

گفت شیخا دوستی بود آن من
از جمالش تازه بودی جان من

دی بمرد و من بمردم از غمش
شد جهان بر من سیاه از ماتمش

شیخ گفتا چون دلت بی‌خویش ازینست
این چه غم باشد، سزایت بیش از ینست

دوستی دیگر گزین ای یار تو
کو نمیرد تا نمیری زار تو

دوستی کز مرگ نقصان آورد
دوستی او غم جان آورد

هرک شد در عشق صورت مبتلا
هم از آن صورت فتد در صد بلا

زودش آن صورت شود بیرون ز دست
و او از آن حیرت کند در خون نشست
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 98 از 270:  « پیشین  1  ...  97  98  99  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA