انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 99 از 270:  « پیشین  1  ...  98  99  100  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ حکایت تاجری که از فروختن کنیز خود پشیمان شد ★☾

تاجری مالی و ملکی چند داشت
یک کنیزک با لبی چون قند داشت

ناگهش بفروخت تا آواره شد
بس پشیمان گشت و بس بیچاره شد

رفت پیش خواجه‌ای او بی‌قرار
می‌خریدش باز افزون از هزار

ز آرزوی او جگر می‌سوختش
خواجهٔ او باز می‌نفروختش

مرد می‌شد در میان ره مدام
خاک بر سر می‌فشاندی بردوام

زار می‌گفتی که این داغم بس است
وین چنین داغی سزای آن کس است

کز حماقت رفت، چشم عقل دوخت
دلبر خود را به دیناری فروخت

روز بازاری چنین آراسته
تو زیان خویش را برخاسته

هر نفس ز انفاس عمرت گوهریست
سوی حق هر ذره‌ای نو رهبریست

از قدم تا فرق نعمتهای اوست
عرضه ده بر خویش نعمتهای دوست

تا بدانی کز که دورافتاده‌ای
در جدایی بس صبور افتاده‌ای

حق ترا پرورده در صد عز و ناز
تو ز نادانی به غیری مانده باز
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت خسروی که سگ تازی خود را رها کرد ★☾

خسروی می‌رفت در دشت شکار
گفت ای سگبان سگ تازی بیار

بود خسرو را سگی آموخته
جلدش از اکسون و اطلس دوخته

از گهر طوقی مرصع ساخته
فخر را در گردنش انداخته

از زرش خلخال و دست ابرنجنش
رشته ابریشمین در گردنش

شاه آن سگ را سگ بخرد گرفت
رشتهٔ آن سگ به دست خود گرفت

شاه می‌شد، در قفاش آن سگ دوان
در ره سگ بود لختی استخوان

سگ نمی‌شد کاستخوان افتاده بود
بنگرست آن شاه سگ استاده بود

آتش غیرت چنان بر شاه زد
کاتش اندر آن سگ گمراه زد

گفت آخر پیش چون من پادشاه
سوی غیری چون توان کردن نگاه

رشته را بگسست و گفتش این زمان
سر دهید این بی‌ادب را در جهان

گر بخوردی سوزن آن سگ صد هزار
بهترش بودی که بی‌آن رشته کار

مرد سگبان گفت سگ آراستست
جملهٔ اندام سگ پر خواستست

گرچه این سگ دشت و صحرا را سزاست
اطلس و زر و گهر ما را هواست

شاه گفتا هم چنان بگذار و رو
دل ز سیم و زر او بگذار و رو

تا اگر باخویش آید بعد ازین
خویش را آراسته بیند چنین

یادش آید کاشنایی یافتست
وز چو من شاهی جدایی یافتست

ای در اول آشنایی یافته
و آخر از غفلت جدایی یافته

پای در عشق حقیقی نه تمام
نوش کن با اژدها مردانه جام

زانکه اینجا پای داو اژدهاست
عاشقان را سربریدن خون بهاست

آنچ جان مرد را شوری دهد
اژدها را صورت موری دهد

عاشقانش گر یکی و گر صداند
در ره او تشنهٔ خون خوداند
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت حلاج که در دم مرگ روی خود را به خون خود سرخ کرد ★☾

چون شد آن حلاج بر دار آن زمان
جز انا الحق می‌نرفتش بر زبان

چون زبان او همی‌نشناختند
چار دست و پای او انداختند

زرد شد خون بریخت از وی بسی
سرخ کی ماند درین حالت کسی

زود درمالید آن خورشید و ماه
دست بریده به روی هم چو ماه

گفت چون گلگونهٔ مردست خون
روی خود گلگونه بر کردم کنون

تا نباشم زرد در چشم کسی
سرخ رویی باشدم اینجا بسی

هرکه را من زرد آیم در نظر
ظن برد کاینجا بترسیدم مگر

چون مرا از ترس یک سر موی نیست
جز چنین گلگونه اینجا روی نیست

مرد خونی چون نهد سر سوی دار
شیرمردیش آن زمان آید به کار

چون جهانم حلقهٔ میمی بود
کی چنین جایی مرا بیمی بود

هر که را با اژدهای هفت سر
در تموز افتاده دایم خورد و خور

زین چنین بازیش بسیار اوفتد
کمترین چیزیش سر دار اوفتد
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت جنید که سر پسرش را بریدند ★☾

مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف
یک شبی می‌گفت در بغداد حرف

حرفهایی کز بلندی آسمانش
سرنهادی تشنه دل در آستانش

داشت بس برنا، جنید راه بر
هم چو خورشید او یکی زیبا پسر

سر بریدند آن پسر را زار زار
پس میان جمعش افکندند خوار

چون بدید آن سر، جنید پاک باز
دم نزد، آن جمع را دل داد باز

گفت آن دیگی که امشب بس عظیم
برنهادم من در اسرار قدیم

در چنان دیگی گرم باید چنین
هم بود زین بیش و کم ناید ازین

دیگری گفتش که می‌ترسم ز مرگ
وادی دورست و من بی‌زاد و برگ

این چنین کز مرگ می‌ترسد دلم
جان برآید در نخستین منزلم

گر منم میر اجل با کار و بار
چون اجل آید بمیرم زار زار

هرکه خورد او از اجل یک تیغ دست
هم قلم شد تیغ و هم دستش شکست

ای دریغا کز جهانی دست و تیغ
جز دریغی نیست در دست، ای دریغ

هدهدش گفت ای ضعیف ناتوان
چند خواهد ماند مشتی استخوان

استخوانی چند در هم ساخته
مغز او در استخوان بگداخته

تو نمی دانی که عمرت بیش و کم
هست باقی از دو دم تا کی دژم

تو نمی دانی که هرکه زاد، مرد
شد به خاک و هرچ بودش باد برد

هم برای بودنت پرورده‌اند
هم برای بردنت آورده‌اند

هست گردون هم چو طشت سرنگون
وز شفق این طشت هر شب غرق خون

آفتاب تیغ زن در گشت او
این همه سر می‌برد در طشت او

تو اگر آلوده گر پاک آمدی
قطرهٔ آبی که با خاک آمدی

قطرهٔ آب از قدم تا فرق درد
کی تواند کرد با دریا نبرد

گر تو عمری در جهان فرمان دهی
هم بسوزی هم بزاری جان دهی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت مرگ ققنس ★☾

هست ققنس طرفه مرغی دلستان
موضع این مرغ در هندوستان

سخت منقاری عجب دارد دراز
همچونی در وی بسی سوراخ باز

قرب صد سوراخ در منقاراوست
نیست جفتش، طاق بودن کار اوست

هست در هر ثقبه آوازی دگر
زیر هر آواز او رازی دگر

چون بهر ثقبه بنالد زار زار
مرغ و ماهی گردد از وی بی‌قرار

جملهٔ پرندگان خامش شوند
در خوشی بانگ او بیهش شوند

فیلسوفی بود دمسازش گرفت
علم موسیقی ز آوازش گرفت

سال عمر او بود قرب هزار
وقت مرگ خود بداند آشکار

چون ببرد وقت مردن دل ز خویش
هیزم آرد گرد خود ده خر، مه بیش

در میان هیزم آید بی‌قرار
در دهد صد نوحه خود را زار زار

پس بدان هر ثقبه‌ای از جان پاک
نوحه‌ای دیگر برآرد دردناک

چون که از هر ثقبه هم چون نوحه‌گر
نوحهٔ دیگر کند نوعی دگر

در میان نوحه از اندوه مرگ
هر زمان برخود بلرزد هم چو برگ

از نفیر او همه پرندگان
وز خروش او همه درندگان

سوی او آیند چون نظارگی
دل ببرند از جهان یک بارگی

از غمش آن روز در خون جگر
پیش او بسیار میرد جانور

جمله از زاری او حیران شوند
بعضی از بی قوتی بی‌جان شوند

بس عجب روزی بود آن روز او
خون چکد از نالهٔ جان سوز او

باز چون عمرش رسد با یک نفس
بال و پر برهم زند از پیش و پس

آتشی بیرون جهد از بال او
بعد آن آتش بگردد حال او

زود در هیزم فتد آتش همی
پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی

مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند
بعد از اخگر نیز خاکستر شوند

چون نماند ذره‌ای اخگر پدید
ققنسی آید ز خاکستر پدید

آتش آن هیزم چو خاکستر کند
از میان ققنس بچه سر برکند

هیچ کس را در جهان این اوفتاد
کو پس از مردن بزاید نابزاد

گر چو ققنس عمر بسیارت دهند
هم بمیری هم بسی کارت دهند

سالها در ناله و در درد بود
بی‌ولد، بی‌جفت، فردی فرد بود

در همه آفاق پیوندی نداشت
محنت جفتی و فرزندی نداشت

آخر الامرش اجل چون یاد داد
آمد و خاکسترش بر باد داد

تا بدانی تو که از چنگ اجل
کس نخواهد برد جان چند از حیل

در همه آفاق کس بی‌مرگ نیست
وین عجایب بین که کس را برگ نیست

مرگ اگر چه بس درشت و ظالمست
گردن آنرا نرم کردن لازمست

گرچه ما را کار بسیار اوفتاد
سخت‌تر از جمله، این کار اوفتاد
SH.M
     
  
زن

 
☽★ سوگواری پسری که در مرگ پدر ★☾

پیش تابوت پدر می‌شد پسر
اشک می‌بارید و می‌گفت ای پدر

این چنین روزی که جانم کرد ریش
هرگزم نامد به عمر خویش پیش

صوفیی گفت آنک او بودت پدر
هرگزش این روز هم نامد به سر

نیست کاری کان پسر را اوفتاد
کار بس مشکل پدر را اوفتاد

ای به دنیا بی سر و پای آمده
خاک بر سر باد پیمای آمده

گر به صدر مملکت خواهی نشست
هم نخواهی رفت جز بادی بدست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار نایبی در دم مرگ ★☾

نایبی را چون اجل آمد فراز
زو یکی پرسید کای در عین راز

حال تو چونست وقت پیچ پیچ
گفت حالم می‌بنتوان گفت هیچ

بار پیمودم همه عمرتمام
عاقبت با خاک رفتم والسلام

نیست درمان مرگ را جز مرگ بوی
ریختن دارد بزاری برگ و روی

ما همه از بهر مردن زاده‌ایم
جان نخواهد ماند و دل بنهاده‌ایم

آنک عالم داشت در زیر نگین
این زمان شد توتیا زیرزمین

وانک در چرخ فلک خون ریز بود
گشت در خاک لحد ناچیز زود

جملهٔ زیرزمین پرخفته‌اند
بلک خفته این هم آشفته‌اند

مرگ بنگر تا چه راهی مشکل است
کاندرین ره گورش اول منزل است
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتگوی عیسی با خم آب ★☾

خورد عیسی آبی از جویی خوش آب
بود طعم آب خوشتر از جلاب

آن یکی زان آب خم پر کرد و رفت
عیسی نیز از خم آبی خورد و رفت

شد ز آب خم همی تلخش دهان
باز گردید و عجایب ماند از آن

گفت یا رب آب این خم و آب جوی
هر دو یک آبست، سر این بگوی

تا چرا تلخ است آب خم چنین
وین دگر شیرین ترست از انگبین

پیش عیسی آن خم آمد در سخن
گفت ای عیسی منم مردی کهن

زیر این نه کاسه من باری هزار
گشته‌ام هم کوزه هم خم هم طغار

گر کنندم خم هزاران بار نیز
نیست جز تلخی مرگم کار نیز

دایم از تلخی مرگم این چنین
آب من زانست ناشیرین چنین

آخر ای غافل، ز خم بنیوش راز
بیش ازین خود را ز غفلت خر مساز

خویش را گم کرده‌ای ای رازجوی
پیش از آنکت جان برآید رازجوی

گر نیابی زنده خود را باز تو
چون بمیری کی شناسی راز تو

نه بهشیاری ترا از خود خبر
نه بمردن از وجودت هیچ اثر

زنده پی نابرده، مرده گم شده
زاده مرده لیک نامردم شده

صد هزاران پرده آن درویش را
پس چگونه بازیابد خویش را
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتگوی سقراط با شاگردش در دم مرگ ★☾

گفت چون سقراط در نزع اوفتاد
بود شاگردیش، گفت ای اوستاد

چون کفن سازیم، تن پاکت کنیم
در کدامین جای در خاکت کنیم

گفت اگر تو بازیابیم ای غلام
دفن کن هر جا که خواهی والسلام

من چو خود را زنده در عمری دراز
پی نبردم، مرده کی یا بی تو باز

من چنان رفتم که در وقت گذر
یک سری مویم نبود از خود خبر

دیگری گفتش که‌ای نیک اعتقاد
برنیامد یک دم از من بر مراد

جملهٔ عمرم که در غم بوده‌ام
مستمند کوی عالم بوده‌ام

بر دل پر خون من چندان غمست
کز غمم هر ذره‌ای در ماتم است

دایما حیران و عاجز بوده‌ام
کافرم، گر شاد هرگز بوده‌ام

مانده‌ام زین جمله غم در خویش من
بر سری چون راه گیرم پیش من

گر نبودی نقد چندینی غمم
زین سفر بودی دلی بس خرمم

لیک چون دل هست پر خون، چون کنم
با تو گفتم جمله، اکنون چون کنم

گفت ای مغرور شیدا آمده
پای تا سر غرق سودا آمده

نامرادی و مراد این جهان
تابجنبی بگذرد در یک زمان

هرچ آن در یک نفس می‌بگذرد
عمر هم بی آن نفس می‌بگذرد

چون جهان می‌بگذرد، بگذر تو نیز
ترک او گیر و بدو منگر تو نیز

زانک هر چیزی که آن پاینده نیست
هرک دلبندد درو دل زنده نیست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ راه‌بینی که از دست کسی شربت نمی‌خورد ★☾

راه بینی بود بس عالی نفس
هرگز او شربت نخورد از دست کس

سایلی گفت ای به حضرت نسبتت
چون به شربت نیست هرگز رغبتت

گفت مردی بینم استاده زبر
تا که شربت باز گیرد زودتر

با چنین مردی موکل بر سرم
زهر من باشد اگر شربت خورم

با موکل شربتم چون خوش بود
این نه جلابی بود کاتش بود

هرچ آنرا پای داری یک دمست
نیم جو ارزد اگر صد عالمست

ازپی یک ساعته وصلی که نیست
چون نهم بنیاد بر اصلی که نیست

گر تو هستی از مرادی سرفراز
از مراد یک نفس چندین مناز

ور شدت از نامرادی تیره حال
نامرادی چون دمی باشد منال

گر ترا رنجی رسد گر زاریی
آن ز عز تست نه از خواریی

آنچ آن بر انبیا رفت از بلا
هیچ کس ندهد نشان از کربلا

آنچ در صورت ترا رنجی نمود
در صفت بیننده را گنجی نمود

صد عنایت می‌رسد در هر دمیت
هست از احسان و برش عالمیت

می‌نیارد یاد از احسان او
برنداری اندکی رنج آن او

این کجا باشد نشان دوستی
تیره مغزا،پای تا سر پوستی
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 99 از 270:  « پیشین  1  ...  98  99  100  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA