ارسالها: 24568
#61
Posted: 19 Oct 2013 19:45
چارلز دیکنز نویسنده بزرگ انگلیسی
چارلز جان هوفام دیکنز (به انگلیسی: Charles John Huffam Dickens؛ ۷ فوریه ۱۸۱۲ – ۹ ژوئن ۱۸۷۰) برجستهترین رماننویس انگلیسی عصر ویکتوریا و یک فعال اجتماعی توانمند بود. به عقیدهٔ جیمز جویس، نویسندهٔ بزرگ معاصر، از شکسپیر به این سو، دیکنز تأثیرگذارترین نویسنده در زبان انگلیسی بودهاست.
از او برای داستانسرایی و نثر توانمندش و خلق شخصیتهای به یادماندنی، بسیار تحسین به عمل آمدهاست. دیکنز در طول زندگی خویش، محبوبیت جهانی بسیاری کسب کردهاست. از آثارش میتوان دیوید کاپرفیلد، آرزوهای بزرگ، الیور تویست و داستان دو شهر را نام برد.
محل زندگی دیکنز از سال ۱۸۱۷ تا ۱۸۲۲
دیکنز در ۷ فوریه ۱۸۱۲ در لندپورت پورتسی متولد شد. او دومین پسر جان دیکنز، کارمند اداره کارپردازی بحریه بود. پدرش اهل لاابالیگری و وامداری بود و کار را به جایی رساند که او را به زندان مارشالسی انداختند. به همین دلیل دیکنز ۱۲ ساله را برای تأمین معاش خانه به کارخانهٔ واکس سازیِ وارن فرستادند. او تا آزادی پدرش از زندان همچنان مجبور به کار بود تا بالاخره بعد از مراجعت پدر توانست به مدرسه بازگردد.
روزنامهنگاری و اولین رمانها
دیکنز بعد از پایان دوره مدرسه در دفتر وکالتی مشغول به کار شد و پس از بررسی زندگی شلوغ و متنوع لندن، بر آن شد تا روزنامهنگار شود. در این دوره، در شیوهای سخت از خلاصهنویسی، توانایی خود را نشان داد و در مارس ۱۸۳۲ در حالیکه جوانی حدوداً ۲۰ ساله بود، خبرنگار امور عمومی و پارلمانی شد.
دیکنز در سال ۱۸۲۹ دلدادهٔ دختری به نام ماریا بیدنل شد، اما والدین ماریا او را از لحاظ اجتماعی در سطحی نازلتر از خود یافتند. این دلباختگی و برخوردی دیگر با او در میانسالی دیکنز، بعدها در عشق شخصیت معروف رمانش دیوید کاپرفیلد به دختری به نام دورا بازتاب یافت.
نخستین طرحوارهٔ دیکنز به سال ۱۸۳۳ با پیوستن به مورنینگ کرونیکل به عنوان ناهار در پوپلار منتشر شد و در پی آن، طرحوارههای دیگر انتشار یافت. او در این سالها با پرسه در نواحی خارج از لندن و حضور در گردهماییهای انتخابات مقدماتی مجلس و تهیه گزارش از آن، وارد زندگی اجتماعیای شد که گسترش آن، سریع و لحظه به لحظه بود. او در اوایل سال ۱۸۳۶، دو ماه پس از انتشار طرحوارههایی از بوز، با کاترین هوگارت ازدواج کرد و پس از آن برای نوشتن داستان زنجیرهایی که بعدها نامههای پیکویک نام گرفت، قرارداد بست. او پیش از آن سردبیری بنتلیز مسیلانی را پذیرفته بود که در آن، از سال ۱۸۳۷ تا ۱۸۳۹ الیور تویست منتشر شد.
دیکنز در اوایل ۱۸۳۷، صاحب اولین فرزند خود از ده فرزند شد و در ماه مه، شاهد مرگ خواهر همسرش بود که از اوایل زندگی مشترک آن دو، با آنها زیسته بود. یاد فقدان شدید او برای دیکنز بعدها در بیماری سخت رز میلی در الیور تویست بزرگ داشته شد.
فعالیتهای اجتماعی
در سال ۱۸۳۸ از مدارس ارزان یورکشاير دیدن کرد و در نیکلاس نیکلبی، دربارهٔ این اماکن نوشت. در همین روزها با زنی به نام آنجلا بروت کوتس آشنا شد و به دفاع از افکار بشر دوستانهٔ این زن پرداخت و کوشش اجتماعی خود را در خدمت اهداف او به کار بست. از جملهٔ این فعالیتها تأسیس خانهای برای زنان ساقط شده به سال ۱۸۴۷ بود. هر چند دیکنز در سال ۱۸۳۰ از بزرگان ادب آن روزگار محسوب میشد، اما او پس از آن نیز، از تلاش خود برای تاختن به بیداد و ستمگری و فخر فروشی، دست نکشید. دیکنز با بسط طرح اولیهٔ «ساعت آقای همفری»، داستانی بلندی با عنوان «دکان عتیقه چی» نوشت و همچون گذشته، فریاد اعتراض خود را از به کارگیری کودکان در معادن، به گوش جامعهاش رساند و همچنین طنز تمسخر علیه «توریها» را در نوشتههای خود جای داد، کسانیکه مخالف تصویب قوانین انسانی بودند.
سفر به آمریکا و فرانسه
در سال ۱۸۴۲ با سفر به امریکا و به رغم استقبال گرمی که از او شد، «یادداشتهایی از امریکا» و «مارتین چارلز لویت» را به قلم آورد که آمیختهای بودند از ستودنیهای بسیار امریکا و البته همهٔ آنچه که در نگاه دیکنز نفرتانگیز آمدند. وی در سالهای ۱۸۴۴-۱۸۴۵ نیز از ایتالیا دیدن کرد و در آنجا ناقوسهای جنوا، عنوان «بانگ ناقوسها» را به ذهنش القا کرد، کتاب کوچکی که ضربهای بزرگ به نفع مستمندان روزگارش زد. در پی بازگشت از ایتالیا، چندی سردبیر دیلی نیوز (اخبار روز) شد و برای بهبود وضع مدارس ژندهپوشان و لغو اعدام مجرمان در ملأ عام، کمر همت بست. (مدارس ژندهپوشان مؤسساتی بودند که در آن کودکان فقیر به رایگان آموزش میدیدند.)
«دامبی و پسر» را در پاریس و لوزان نوشت و بعد از نگارش رمان معروف «دیوید کاپرفیلد»، مجلهٔ خود «هاوسهولد وردز» (سخنان خانگی) را راه اندازی کرد. مجلهای که سبک سخن او بود، اساسی و انسانی. دیکنز در این ایام نویسندگی و روزنامهنگاری را با تئاتر - که اغلب به نفع مؤسسات خیریه برگزار میشد- در هم آمیخت.
دوران میانسالی
در سال ۱۸۵۱ به «تاویستوک هاوس» نقل مکان کرد که برای اسکان خانوادهاش و خانوادهٔ همسرش که در ایام عدم حضور دیکنز در وطن با خانوادهٔ او زندگی میکردند، به حد لازم، بزرگ بود و پس از این جابه جایی نگارش «خانه قانونزده» را آغاز کرد. دیکنز در سال۱۸۵۳«سرود کریسمس» را که ده سال پیش از آن نگاشته بود، برای جماعتی ۲۰۰۰ نفری خواند و در سال بعد توانست با انتشار «دوران سختی» در فروش مجلهاش «هاوسهولد وردز» که این روزها افت کرده بود، هیجانی به وجود آورد و با شیوع وبا در سال۱۸۵۴، در همین مجله مصراً خواستار بهبود وضع بهداشت جامعه شد. وی پالمرستن و دولتش را به خاطر سوء ادارهٔ وحشتناک جنگ کریمه مورد انتفاد قرار داد و این انتقادها در بیکفایتی موصوف در «داریت کوچک» پی گرفته شد. او سرانجام موفق به خرید خانهای شد که از کودکی در رؤیاهای خود میپروراند، خانهای نزدیک راچستر - گذر هیل پلیس. اما در سال ۱۸۵۷ برای او واضح و عیان بود که ازدواج و زندگی مشترک او و همسرش به پایان خود نزدیک میشود. او که با شور و شوق بسیار، خواستار خوانش قطعاتی از کتابهایش برای علاقهمندان بود، در بحران جدایی از کاترین قرار گرفت. کاترین به تشویق مادرش از دیکنز جدا شد و شایعهٔ وجود رابطهٔ نه چندان خوشایند بین دیکنز و «الن ترنان» هنرپیشهٔ جوان بر سر زبانها افتاد. این شایعات و حرافیها، دیکنز را برای دفاع از بیگناهی خود و ترنان، وارد عملی پر هیاهو و به دور از احتیاط کرد.
در اوایل ۱۸۵۹ مجلهای تازه با عنوان «سرتاسر سال» که با«داستان دو شهر» آغاز میشد، منتشر کرد؛ اما فروش آن دچار افت شد و برای بازگشت به وضع قبلی، انتشار «آرزوهای بزرگ» به او کمک کرد.
مرگ
بیقراری دیکنز برای خلق اثر همچنان باقی بود، اما سلامت او با خواندنهای پر از شیفتگیاش، روز به روز تحلیل میرفت. پس از سال ۱۸۶۰ (روزهایی که آرزوهای بزرگ قلم میخورد)، الن ترنان، گاه گاه در نزدش میماند. در ۹ ژوئن ۱۸۶۵، دیکنز با سانحهٔ قطار مواجه شد که در مؤخرهٔ «دوست مشترک ما» به آن اشاره میکند، اما با این همه، کتابخوانیهای او و سفرهایی که با این هدف داشت، ادامه یافت، چنانکه حدود ۱۸۶۷-۱۸۶۸ دیگر بار به امریکا رفت. او از لحاظ مالی هیچ کم نداشت، اما از نظر جسمانی شکسته به نظر میرسید.
بیاعتنایی او به هشدارها (فلج جزئی - ناتوانی در خواندن حروف سمت چپ و لنگش روز افزون پای چپ) تا بدانجا پیش رفت که در سال ۱۸۷۰ اقدام به یک رشته کتابخوانی جدید نمود. دیکنز در ۱۵ مارس برای آخرین بار «سرود کریسمس» را خواند و سرانجام در ۹ ژوئن ۱۸۷۰، در حالیکه «ادوین درود» به پایان نرسیده بود، به طور ناگهانی از جهان رفت.
شیوهٔ نوشتار
دیکنز نیز مانند بسیاری از رماننویسان دیگر (جورج الیوت، امیل زولا، دفو و...) از روزنامهنگاری شروع کرد و سپس از واقعیت به خیال گرایید. وی نیز مانند دیوید کاپرفیلد را در حالی مینوشت که مقید به سخن دیگران بود. کارش در مقام گزارشگر مذاکرات پارلمانی به او سرعت و دقت آموخت. از گزارشگری به شکل آزادتری از روزنامهنگاری گروید: «طرحوارههایی از بوز» در معنا مجموعه مقالاتی است که جریان تکامل رشد تدریجی این داستانسرا، شخصیتآفرین و تحلیلگر محیطها و اشیا را به دست میدهد. او هرچند هرگز از روزنامهنگاری نبرید و همواره سردبیر مجلات و سرگرم نوشتن مقالاتی برای روزنامهها و سخنرانیها بود، اما اثر ذکر شده، مثالی روشن از کوشش روزنامهنگاری است در اعتلا بخشی به استعدادهای نویسندگی خویش.
دیکنز ارائه کننده عوالم شهر است. دگرگونی شهر - چه از لحاظ اقتصادی و چه اجتماعی - و چیرگی او بر توصیف این دگرگونیها. در طرحوارهها به وضوح این توانایی را میبینیم. توصیف یک عمارت یا مؤسسه از زبان دیکنز، چیزی ورای وصفی خشک و خالی است از عمارتی بیجان. او ناظر تغیرپذیری ظاهر است و چنان توصیف میکند که گویی این عمارت ساکن نیست. او اشیا را در قیاس جنبههای متحرک جامعهای میبیند که در حال تبدل است. وقتی خیابانهای کثیف لندن را توصیف میکند چنین به ما میگوید:«نم همین قدر دزدانه و نرم فرود میآید که سنگفرش خیابانها را چرب کند.» میگوید:«چراغهای گازی به علت مه سنگین و تنبلی که بر هر چیز مینشیند رخشندهتر مینمایند.» توصیف طرحوارهها چیزی است بسیار سینمایی که از خودداری دیکنز در توصیف صحنههای ساکن مایه میگیرد. اگر هم استثنایی بارز به چشم بیاید، بیگمان مؤید قاعدهاست.
طرحوارههایی از بوز، از ذوق و استعداد کمدی دیکنز نیز جان میگیرد. او کمدی را به گونهای توصیف میکند که ما متوجه تأثیر گرفتن او از این تجربه میشویم. بازیگران زن و دلقکها اغراق شدهاند، اما این اغراق به طور قطع ملهم از مبادی تئاتر روزگار خویشند. یکی دیگر از استعدادهای نمایشی دیکنز، تأثر انگیزی و خوشمزگی است. یکی از طرحوارههای اولیه یعنی «مغازهٔ گروگیر» این تأثرانگیزی را به گونهای شایان بیان میکند. در این اثر، هم تجزیه و تحلیل است و هم اقناع - که هم تفاهم برانگیز است و هم ترحمانگیز.
«دیوید کاپرفیلد» به دوران پختگی و کمال هنری دیکنز تعلق دارد. حجم انتقاد صریح اجتماعی در این رمان کمتر از نوشتههای دیگرست. در این جا توجه نویسنده بیشتر به ماجراهای خانگی و روحانی است تا بیدادهای اجتماعی. هرچند با زندگیای که خود نویسنده داشتهاست، طبعاً توجه به مسائل روانشناختی از دید اجتماعی بارز و آشکار است. خفتهای شخصیت «پیپ» در این رمان، فرازجوییهایش، بزرگمنشیهای به خود بستهاش و نیز ترقی و تنزلش همه سمبولهای اجتماعی قابل شناختاند. این رمان در آن واحد تصویر یک شخصیت خاص و یک تعمیم نیرومند است.
دیکنز در چند رمان بعدی دیگرش رنجی بر خود هموار میسازد تا از هرگونه راهحل سادهای اجتناب کند. «دوران مشقت»، «دوریت کوچک»، «داستان دو شهر» و «آرزوهای بزرگ» دامنهٔ توقع خود را از خواسته محدود میکنند و از ما توقع ندارند که بنشینیم و همه کسانی را که اکنون پس از آن همه رنج، به رفاه رسیدهاند، ببینیم. اگرچه پرداخت شخصیتهای متعلق به طبقهٔ کارگر و مسائل صنعتی به شیوهای زمخت و احساساتی انجام شود، هنر«دوران سختی» در نوعی صداقت دربارهٔ تقلید اجتماعی شخصیت داستان است. ما در این جا بر خلاف «خانهٔ قانونزده»، از پی تشریح تخریب، در رسیدن ساختمانی در مقیاس کوچک را نمیبینیم.فهرست آثار
دیکنز آثار بسیاری به صورت رمان و داستانهای کوتاه دارد. او بیشتر داستانهای معروفش مانند الیور تویست را به صورت داستانهای سریالی در روزنامهها و هفتهنامهها منتشر میکرد که بعدها به صورت کتاب جمعآوری شدند.
رمانهای برجسته دیکنز:
آقای پیکویک (۱۸۳۷)
الیور تویست، (۱۸۳۸)
ماجراهای نیکلاس نیکلبی، ( (۱۸۳۹) (۱۸۴۰)
بارنابی روج، (۱۸۴۱)
سرود کریسمس، (۱۸۴۳)
زندگی و ماجراجوییهای مارتین چوزلویت، (۱۸۴۴)
دامبی و پسر، (۱۸۴۸)
دیوید کاپرفیلد، (۱۸۵۳)
خانه غمزده، (۱۸۵۳)
دوران مشقت، (۱۸۵۴)
دوریت کوچک، (۱۸۵۷)
داستان دو شهر، (۱۸۵۹)
آرزوهای بزرگ، (۱۸۶۱)
دوست مشترکمان، (۱۸۶۵)
عبور ممنوع، (۱۸۶۷ )(به همراه ویلکی کالینز)
اسرار ادوین درود، ((۱۸۷۰
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#62
Posted: 19 Oct 2013 19:52
بوریس پاسترناک ( نویسنده و شاعر بزرگ روس)
بوریس پاسترناک از شاعران و نویسندگان روس بود که موفق به دریافت جوایز ادبی شد. شهرت وی در بیرون از روسیه بیشتر به خاطر رمان دکتر ژیواگو است ولی شهرت او در خود روسیه بیشتر به عنوان یک شاعر است.
زندگی نامه
در فوریه ۱۸۹۰ در خانواده «لئونید لسیپویچ پاسترناک» - آکادمیسین نقاشی، استاد دانشکده نقاشی، معماری و مجسمهسازی- و «رزا ایزیدرونا کاوفمان»- پیانیست مشهور- پسری متولد شد که نامش را باریس (بوریس) گذاشتند. بوریس در سال ۱۹۰۶ تحصیلات متوسطه را به پایان رسانید و در سال ۱۹۰۹ برای تحصیل فلسفه وارد دانشکدهٔ فلسفه و تاریخ دانشگاه مسکو شد. در سال ۱۹۱۲ برای تکمیل دانش فلسفی راهی ماربورگ آلمان شد. یکسال بعد، پاسترناک به فلسفه بیعلاقه میشود و فعالیت ادبی خود را آغاز میکند. آشنایی او با نمایندگان برجسته نمادگرایی و فوتوریسم، از جمله ولادیمیر مایاکوفسکی زمینه ساز چاپ پنج شعر در سالنامه «لیریکا» میشود.از سال ۱۹۱۴ که اولین کتاب شعر پاسترناک به نام «توأمان در ابرها» چاپ شد تا ۱۹۳۱ که وی از مسکو به قفقاز مهاجرت کرد بیش از ده مجموعه شعر توسط وی منشر شد که این قضیه باعث گردید تا در اولین کنگرهٔ نویسندگان در سال۱۹۳۴، پاسترناک بزرگترین شاعر معاصر روس معرفی گردد. البته به دلیل خودداری او از محدود شدن به موضوعهای کارگری این تمجیدها خیلی زود جای خود را به انتقادهایی تند میدهد. در همین سال پاسترناک با زیناییدا «نیکلایونا نیگاوز» ازدواج میکند.
در سال ۱۹۴۱، با آغاز جنگ جهانی دوم پاسترناک به شهر چیستاپل نقل مکان میکند. در این زمان به نوشتن اشعار میهنپرستانه مثل «قصه ترسناک» و «پاسگاه مرزی» میپردازد و به عنوان خبرنگار نظامی داوطلبانه به جبهه اعزام میشود.در سال ۱۹۴۶ پاسترناک کار بر روی شاهکار خود یعنی رمان دکتر ژیواگو را آغاز می کند. این کتاب در سال ۱۹۵۷ در ایتالیا چاپ میشود و باعث میشود که جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۵۸ نصیب پاسترناک شود، هرچند به دلیل واکنش تند حکومت وی از بیم طرد شدن از میهن از دریافت جایزه نوبل خودداری میکند.
آثار
۱۹۱۴: توأمان در ابرها
۱۹۱۷: مجموعه شعر بر فراز حصارها
۱۹۲۲: خواهر من زندگی، نامههایی از تولا، کودکی لوورس
۱۹۲۳: تمها و واریاسیونها
۱۹۲۶: تصنیف منظومه تاریخی- انقلابی «سال ۱۹۰۵»
۱۹۲۷: منظومهٔ تاریخی «ستوان اشمیت»
۱۹۲۸: منظومهٔ «بیماری والا» و رمان منظوم «اسپکترسکی»
۱۹۳۱: تولدی دیگر
۱۹۴۱: قصهٔ ترسناک و پاسگاه مرزی
۱۹۴۳: قطارهای اول وقت
۱۹۴۵: پهنای زمین
۱۹۵۷: دکتر ژیواگو
۱۹۵۹: وقتی هوا صاف میشود
مرگ
در تاریخ ۳۰ مه ۱۹۶۰ باریس لئانیدویچ پاسترناک در اثر سرطان ریه در پردلکینا چشم از جهان فرو بست.
نمونه شعر
«باد» فنا شدم، تو اما هنوز زندهای و باد ِ شکوهناک و اشکآلود تکان میدهد جنگل و خانه را- اما نه هر صنوبر را بهتفریق، که تمامت درختها را همراه با سراسر دشت بیکران، چون که تن ناوها را بر آب آیینهوار خلیج. و این از تهور یا خشمی بیهدف نیست، بلکه از این روست تنها که در اندوه واژگانی برای نغمه لالای تو پیدا کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#63
Posted: 29 Oct 2013 01:11
جک لندن ( نویسنده بزرگ آمریکائی)
جک لندن (به انگلیسی: Jack London) (زاده ۱۸۷۶-مرگ ۱۹۱۶) نویسنده سوسیالیست آمریکایی بود. آثار او مانند آوای وحش و گرگ دریا با استقبال خوانندگان روبرو شد. او از نخستین نویسندگان آمریکا بود که از راه نوشتن به ثروت زیادی دست یافت.
وی صحنه هایی که تصویر کرده را با چشم خود دیده و قهرمانان بیشتر داستانهایش کسانی هستند که با او معاشرت داشته اند.در نوشته های جک لندن تأثیر افکار«داروین»٬«اسپنسر»٬«مارکس»و«نیچه»آشکار است.این آثار که گاهی رنگ شدید ناتورالیستی به خود می گیرند غالباً تجزیه و تحلیل های بسیار دقیق اجتماعی می باشند.
جک لندن در خانواده تنگدستی در سان فرانسیسکو بدنیا آمد و در اوکلند بزرگ شد. او با اینکه توانست در دانشگاه پذیرفته شود، تحصیلات رسمی چندانی نداشت و هرچه آموخت، خود آموخت و بسیاری از آثار ادبی را در کتابخانه عمومی اوکلند خواند.
در ۱۸۸۹ در کارخانه کنسروسازی کاری سخت و سنگین پیدا کرد. بعد با پولی که از نامادریش وام گرفت قایقی خرید و به دزدی صدف پرداخت. در ۱۸۹۳ به عنوان کارگر با یک کشتی شکار شیر دریایی به ژاپن رفت. بازگشت او با بحران اقتصادی سال ۱۸۹۳ و مبارزات کارگری همزمان شد.
مدتی بیکار و ولگرد بود و در شهر بافلو به زندان افتاد. بعد به اوکلند بازگشت و دبیرستان را تمام کرد. خیلی دوست داشت که به دانشگاه کالیفرنیا برود و پس از سه ماه کوشش فشرده در تابستان ۱۸۸ در آنجا پذیرفته شد. اما به دلیل بیپولی ناچار پس از یک سال دانشگاه را رها کرد.
در ۱۸۹۷ با کشتی و همراه با دیگر جویندگان طلای کلوندایک به شهر داوسون در یوکان رفت. در آنجا بیمار شد و پزشکی او را درمان کرد. داستان کوتاه برپا کردن آتش یادگار این دوره از زندگی او است.
پس از بازگشت به اوکلند بیش از پیش به تبلیغ سوسیالیسم و نیز نوشتن پرداخت. او سعی داشت که با نوشتن و فروش آثارش (به گفته خودش با فروش مغزش) از بیپولی و اجبار به کار بدنی رها شود. همزمانی این تصمیم او با گسترش مجلههای عامهپسند ارزان که بهدنبال داستانهای کوتاه بودند باعث شد که او بتواند از راه نویسندگی پول در آورد. بهزودی نویسندهای موفق شد و در سال ۱۹۰۰ درآمد او از نویسندگی به ۲۵٬۰۰۰ دلار رسید.
جک لندن دو بار ازدواج کرد. در ۱۹۱۰ ملکی یه وسعت جهار کیلومتر مربع را در شهرستان سونوما در کالیفرنیا خرید و سعی در کشاورزی با روشهایی ابتکاری و ویژه خود کرد ولی موفقیتی نداشت. این ملک اکنون با نام پارک تاریخی جک لندن به دست دولت آمریکا اداره میشود.
جک لندن در ۱۹۱۶ از نارسایی کلیه درگذشت، اگر چه برخی روایات مرگ او را ناشی از الکلیسم یا حتی خودکشی میدانند. بر گور او در پارک تاریخی جک لندن در سونوما صخرهای خزه گرفته گذاشتهاند.
میدان بزرگی در شهر اوکلند بنام او هست و کلبهای چوبی که او هنگام جستجوی طلا در یوکان در آن میزیست در گوشهای از میدان قرار دارد.
آثار
رمان
دختر برف ها (۱۹۰۲)
آوای وحش (۱۹۰۳)
گرگ دریا (۱۹۰۴)
سپید دندان
مسابقه (۱۹۰۵)
پاشنه آهنین (۱۹۰۸)
مارتین ایدن (۱۹۰۹)
دره ماه (۱۹۱۳)
جری در جزیره
خانم کوچک در خانه بزرگ (۱۹۱۶)
مجموعه داستان کوتاه
پسر گرگ یا بچه گرگ ()
داستانهای دریای جنوب ()
سموک بیلیو ()
خاطرات شرححال گونه
جان بارلی کورن
غیرداستانی و مقاله
تهیدستان (گزارش ۱۹۰۳)
سایر آثار
آشتی ناپذیر
آفتاب سوزان
از خودگذشتگی زنان
تب طلا
جای پای خورشید
جزیره وحشت
خاموشی سپید
در تلاش آتش
در کشوری دوردست
دزدان خلیج
دوزخیان
سرگذشت کشتی اسنارک
سگ سیرک
شراب مالت
طاعون
عشق زندگی
فرزندان یخبندان
کشتی شکسته ها
ندای جنگل
مسافرت در دریاها
ندای جنگل
بنگاه آدمکشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 14491
#64
Posted: 17 Nov 2013 17:42
ناظم حکمت
ناظم حکمت ران (به ترکی: Nazım Hikmet Ran) (زاده ۱۵ ژانویه ۱۹۰۲ درگذشته ۳ ژوئن ۱۹۶۳) از برجستهترین شاعران و نمایشنامهنویسان کمونیست لهستانی تبار ترکیه بود.
وی در شهر سالونیکا دومین شهر بزرگ یونان امروزی که در آن زمان جزو امپراتوری عثمانی بود، به دنیا آمد.
او از سن ۱۴ سالگی به سرودن شعر پرداخت. او در سن ۱۹ سالگی در سفری که به شوروی داشت از نزدیک با نسل جدید هنرمندان انقلابی آشنا شد و جسارتی بیشتر را درایجاد تحول در شکل و محتوای شعر ترکیه یافت.
ناظم همواره از شاعرانی بود که فعالیت هنری اش را محدود نمی کرد. او با انتشار اشعار و مقالههای خود در میان جوانان محبوبیت ویژه ای داشت
در سال ۱۹۲۰ مصطفی کمال پاشا قوایی را تشکیل داد و در صدد نجات میهن از دست بیگانگان برآمد. همه کسانی که شور نجات وطن را در دل داشتند، بسوی انقره رو میآوردند. در همین سال ناظم نیز که زندگی در استانبول و در زیر چکمه اشغالگران برایش غیر قابل تحمل شده بود به آناطولی سفر میکند. و در راه این سفر است که اولین بار با زندگی نکبتبار زنان و کودکان گرسنه و برهنه و بیمار وطن خود آشنا میشود که آنرا هرگز تا پایان عمر نمیتواند فراموش کند از آن پس همه اشعارش از زندگی این مردم الهام گرفت. از برجستگیهای شعر ناظم حکمت سادگی وروانی آنست که تاثیر بسیاری از مایاکوفسکی دارد
یکی از ریشههای مردمی شعر «حکمت» ترانه هایی بود که «عاشیق»های ترک می خواندند، این عاشیقها که بخشی از فرهنگ فولکلور ترکیه محسوب می شوند تأثیر بسزایی در شعر «حکمت» داشتند و این تأثیر در شعر او بر مردم عوام است که نشانههای خود را به منصه ظهور می رساند
ناظم حکمت درآناطولی خواست در جنگ استقلال شرکت کند ولی پذیرفته نشد واز نیروی دریایی به خاطر افکار کمونیستی اش اخراج شد. بالاخره به عنوان معلم به یکی از دهات آناتولی فرستاده شد. معلمی در آنجا او را بیشتر به مردم فقیر نزدیک کرد چنانکه محبوبیتش در میان مردم زنگ خطری برای خوانین و متنفذین محلی محسوب میشد و آنان تصمیم به قتل او گرفتند. عرصه به روی او کاملاً تنگ شد و سرانجام ناگزیر به فرار به روسیه گردید
در سال ۱۹۲۵ که دیگر جنگ پایان یافته بود و مصطفی کمال رئیس جمهور ترکیه بود به وطن بازگشت و به انتشار اشعارش در مجله پرداخت. ولی بعد از چندی تحت تعقیب قرار گرفت و ناگزیر زندگی مخفی اختیار کرد. سپس غیاباً به پانزده سال حبس محکوم شد. ناظم دوباره به مسکو پناه برد. دوسال بعد پس از تصویب قانون عفو عمومی به ترکیه آمد. اما بهمحض آنکه قدم در خاک وطنش گذاشت دستگیر شد. این اقدام دولت ترکیه با انتقادهای شدید از داخل و خارج مواجه شد و سرانجام دولت مجبور گردید او را آزاد کند
در جهان شعر معاصر شاعری بود که روزگار زیستن اش را صرف رسیدن به هدفش می کند، او می نویسد برای آزادی و استقلال سرزمین اش.
استعمار و استبداد، سلطه فاشیسم، دیکتاتوری و فضای خفقان کشورش را اشغال کردهاند و ناظم حکمت نمیتواند از این پدیدهها به آسانی بگذرد و آن را نادیده بگیرد. پس می نویسد و این نوشتن حوصله زمامداران وقت سرزمین اش را سرمی برد. از این به بعد بارها او را به دلایل مختلف دستگیر می کنند
ناظم حکمت ناظم ۲۷ ساله با دو حبس ۲۰ و ۱۵ ساله به ۳۵ سال زندان محکوم میشود در سال ۱۹۳۸ به ۱۵ سال زندان محکوم شد و ماهها را در یک سلول کوچک و ممنوعالملاقات سپری کرد. بعداً باوجود اینکه در زندان بسر میبرد در محاکمه دیگری به جرم عصیان علیه حکومت مرکزی به ۲۰ سال زندان محکوم شد و آخرین حکم محاکمه به ۲۸ سال و چند ماه رسید ناظم حکمت شاعر آزادی در زندان روزگار سختی را می گذراند
از سال ۱۹۴۶ به بعد، اشعار او با وسایل مختلف از زندان خارج میشد و پس از ترجمه در مطبوعات فرانسه به چاپ میرسید. در آن زمان هیچکدام از مطبوعات ترکیه جرأت نداشتند نامی از او ببرند. اشعار وی در دنیا هیجان زیادی برانگیخت و آزادیخواهان و روشنفکران مبارز جهان به اعتراض برخاستند و در پاریس کمیته نجات ناظم حکمت تشکیل یافت. اعتراض به محکومیت او در سطح جهانی خشم چهرههای سرشناسی چون برتراند راسل، ژان پل سارتر، پابلو پیکاسو، برتولت برشت، لویی آراگون، و پابلو نرودا را برانگیخت اعتراضات شدید خود را به دولت ترکیه ابراز داشتند و آزادی وی را خواستار شدند. ناظم در سال ۱۹۵۰ در زندان بورسا دست به اعتصاب غذایی زد.. سرانجام با اتفاق هایی که در مجلس ترکیه رخ می دهد، لایحه ای تصویب میشود که به همه مجرمان عفو عمومی بخورد و واضح است که ناظم حکمت هم شامل این عفو خواهد شد، با این که دشمنان شوکه شده او مشکلاتی بر سر تصویب این لایحه ایجاد کردند اما سرانجام «ناظم حکمت» پس از ۱۳ سال از زندان آزاد شد همراه با بیماری قلبی و ذات الریه ای که سالها او را عذاب می داد. در این سالها ناظم حکمت شعر سرود، شعرهایی برای آزادی و انسانیت.
ناظم حکمت شاعری که فرهنگ سرزمین اش را با نگاه دقیق و موشکافانه و در عین حال متعهد بارورتر کرد پس از آزادی از حبس دانست که او را این گونه آزاد نخواهند گذاشت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#65
Posted: 17 Nov 2013 17:44
پس از آزادی اش به او گفتند باید به خدمت نظام وظیفه برود و او که حدود پنجاه سال داشت، دانست که این دسیسه ای است برای از بین بردنش و چون در آن سن و سال نه توان مقابله داشت نه حوصله درگیری، تصمیم گرفت از سرزمین اش کوچ کند. دسیسه دشمنانش این بود که او را به خدمت سربازی در منطقه ای بد آب و هوا ببرند و در آنجا او را از بین ببرند یا شاید او خود به خود به دلیل بیماری هایش از بین برود. ناظم حکمت که در پلیس دریایی ترکیه خدمت کرده بود و دیگر خدمت سربازی برای او قانونی نبود.
دشمنان با طرح توطئهای خواستند او را سر به نیست کنند، ناظم بار دیگر مجبور شد وطن و مردمش را که به خاطر آنان زنده بود ترک کند وبه کمک دوستانش با قایقی از دریای سیاه به بلغارستان گریخت . او پس از اقامتی کوتاه در بلغارستان به شوروی رفت و ۱۳ سال باقیمانده از عمر خود را در غربت سپری کرد او در شوروی با زنی بنام ورا ولادیمیرونا تولیاکووا ازدواج کرد. ورا دو، سه هفته بعد از مرگ ناظم، در خفا، شروع به نوشتن گفتگوهای خود با ناظم می کند. بعدها همهٔ نوشته هایش به یک کتاب هزار صفحه ای تبدیل می شود. عزیزنسین برای عنوان کتاب «گفتگویی با ناظم پس از مرگ ناظم» را به او پیشنهاد می کند. اما این کتاب ۲۲ سال اجازهٔ چاپ نیافت و بین سالهای ۱۹۶۳-۱۹۷۰ هیچ کتابی در مورد ناظم منتشرنشد.
ورا همسر دوم ناظم به او یا کویمن فعال جنبش زنان که در کنگرهٔ جهانی زن در مسکو شرکت کرده بود می گوید :
روزهایی که وقتم صرف نوشتن کتابم می شد، بیش تر از این می ترسیدم که نتوانم ناظم را آن طورکه بود بشناسانم. بایست طوری می نوشتم که هیچ لطمه ای به ناظم که انسان بزرگی بود بزند. و همان طور که می دانید این کتاب لااقل برای خود من ورای سایر کتاب هاست. این کتاب، در واقع برای من بعد از مرگ او زنده کردن تمامی لحظهها وخاطرهها و نهایتاً زندگی دوباره ای بود؛ آن هم در خفا و دور از چشم دیگران - اسم تعدادی زیادی از افراد سرشناسی که در طول زندگی مشترک ما با ناظم حشر و نشر داشتند، دراین کتاب ثبت شده است
ورا میگوید :
اولین بار ناظم را در سال ۱۹۵۵ دیدم. در تمام عمرم فقط یک بار با مردی مثل ناظم آشنا شدم.او انسان واقعی بود. با شور و شوق دربارهٔ ادبیات، هنر، نقاشی و سیاست حرف می زد. متفکربزرگی بود و با بیان اندیشه هایش هر مخاطب تشنه ای را سیراب می کرد. هیچ کس مثل او نبود. همه یا فقط در مورد سیاست حرف می زدند یا فقط دربارهٔ هنر.
ناظم با این که داروهای خواب آور زیادی مصرف می کرد، نمی توانست بیش تر از چهار، پنج ساعت چشم روی هم بگذارد و بخوابد.این بی خوابیها تماماً ناشی از شبهای بی خوابی اودر زندان و بیمارستانها بود. معمولاً شبها احساس بدی داشت. بیش ترازاین می ترسید که توی خواب بمیرد. در لحظاتی که بیدار بود به خوبی می توانست به خودش مسلط باشد و در برابر مرگ ایستادگی کند. او دائم به مرگ می اندیشید، و در عین حال با شتاب تمام پیش می رفت و زندگی می کرد. سیر و سفر جزء لاینفک زندگی اش شده بود. وقتی هم که جایی نمی رفت، مدام در کنفرانسها شرکت می کرد و خانهٔ ما همیشه محل اجتماع دوستان بود، حتی شبها بعد از خوابیدن یا رفتن دوستان ویا همیشه بعدازتمام کردن کارهای روزانهاش دوست داشت با هم بیرون برویم . آخر سر، نیمههای شب، یعنی موقعی که بایست استراحت می کردیم، روی این ایوان درازمی کشید و با من ترکی حرف می زد.
ناظم می گفت زندگی روستایی مردم دو کشور روسیه و ترکیه شباهت زیادی به هم دارد. غذای آنها سیب زمینی و برنج است و مردمان بسیار ساده ای هستند. در نظر او بیش تر به همین خاطر کشور ترکیه حتی از امریکا هم وسعت و قدرت بیش تری داشت . ناظم با رادیو ترکیه را گوش می کرد. شبها همیشه از ترکیه، خانواده، دوستان و خصوصاً از استانبول می گفت
حالا دیگر من هم سال هاست که حس می کنم دارم در استانبول زندگی می کنم. ناظم به من می گفت باید به استانبول بروی. من هم خیلی دلم می خواهد استانبول را از نزدیک ببینم ولی الان نمیتوانم. باید همهٔ حرف هایم را با ناظم بزنم، و این موقعی است که کتاب مرا در ترکیه بخوانند. زندگی ما شبیه یک کوه یخ شناوربود. من هم در کتابم بیش ترآن بخش مهمی را که زیرآب مانده ثبت کردهام.
سرانجام ناظم حکمت شاعر آزادی سرزمین ترکیه در ژوئن ۱۹۶۳ در اثر سکته قلبی در مسکو جان سپرد و در گورستان نووودویچی به خاک سپرده شد.
ناظم حکمت در این ۱۳ سال به کشورهای زیادی رفت، شعر خواند و سخنرانی کرد در همین ایام بود که در فستیوال جوانان برلین با «پابلو نرودا» شاعر شیلیایی آشنا شد همان که پس از مرگ ناظم حکمت مرثیه ای دردناک برای او سرود
اثار
آثار او که به بیش از ۳۰ زبان ترجمه و چاپ شد لیکن تا وقتی زنده بود نگذاشتند در وطن و به زبان خودش منتشر شود
آنتونیو گامونداشاعر سرشناس اسپانیایی که فقر کودکی و سختی دوران را در تصویر شعر گنجانده، برنده جایزه ۱۲۰ هزار دلاری سروانتس در سال ۲۰۰۷، آثار ناظم حکمت را به اسپانیایی ترجمه کرده است.
ابر دلباخته، برادر زندگی زیباست، خون سخن نمیگوید، شمشیر داموکلس، طغیان زنان، رمان رمانتیکها، فریاد وطن، شهری که صدایش را از کف دادهاست، جمجمه، خانه آن مرحوم، خون خاموشی میگیرد، نام گم کرده، حماسه شیخ بدرالدین، چشم اندازهای انسانی کشور من، تبعید چه حرفه دشواری است، از یاد رفته، تصویرها، شیخ بدرالدین پسر قاضی، سیماونا، چشم اندازهای آدمی، شیرین و فرهاد صباحت، مهمنه بانو و آب سرچشمه کوه بیستون، یوسف و زلیخا، حیله، آیا ایوانوویچ وجود داشتهاست، گاو، ایستگاه، تارتوف، چرا بنرچی خودکشی کرد، چهرهها تلگرافی که در شب رسید، نامهها به تارانتا بابو، شهر بی نام، پاریس گل من، آدم فراموش شده، فرهاد و شیرین و عوضی...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#66
Posted: 17 Nov 2013 17:52
اشعاری از ناظم حکمت
از دیدار تو بازمیگردم
ســرم را نــه ظلــم مــی تــواند خــم کنــد،
نــه مــرگ،
نــه تــرس!
ســرم فقــط بــرای بــوسیــدن دســتهــای تــو
خــم مــی شــود .
دل بستن به تو
خوردن یک سیب رسیدهی سفید
در یک روز شفاف و
روشن زمستانی
محبوب من!
دل بستن به تو
مثل شادمانی نفس کشیدن است
در یک درختزار پوشیده از برف!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#67
Posted: 17 Nov 2013 17:54
دفتر عشق
شعر هایم
به تمنای چشمان توست
چشمهایت را نبند
هستی ام به باد می رود...
زندگی یعنی امیدوار بودن
زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من !
زندگی
مشغلهای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#68
Posted: 17 Nov 2013 17:56
تنهایی
تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان میآموزد
اما تو نرو...
بگذار من نادان بمانم!
من در تو ناممکنی ها را دوست می دارم
من، در تو، ماجرای به قطب رفتن یک کشتی را
من، در تو، کشف تقدیر قمارباز را
در تو، فاصله ها را
من، در تو،
ناممکنی ها را دوست می دارم
غوطه ور شدن در چشمان ات، چون جنگلی غوطهور در نور
و خیس از عرق و خون، گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی، گوشت تنات را به دندان کشیدن
من، در تو، ناممکنی ها را دوست می دارم
اما، ناامیدی ها را
هرگز...!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#69
Posted: 17 Nov 2013 18:00
خیره در چشمانت که می شوم
خیره در چشمانت که می شوم
بوی خاک آفتاب خورده به مشامم می خورد.
گم می شوم در گندمزار
میان خوشه ها...
بال به بال شراره های سبز در بیکران ها به پرواز در می آیم
چشمان تو چون تغییر مداوم ماده
هر روز پاره ای از رازش را می نماید
اما هرگز
تن به تسلیمی تمام نمی دهد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#70
Posted: 17 Nov 2013 18:02
درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن
درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن، اهمیتی ندارد
در این روزگار
آنچه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور
موهایت را در آفتاب خشک کن
عطر دیرپای میوه ها را بر آن بزن
عشق من، عشق من
فصل پاییز است...
زیباترین دریا
زیباترین دریا
دریایى است که هنوز در آن نراندهایم
زیباترین کودک
هنوز شیرخواره است
زیباترین روز
هنوز فرا نرسیده است
و زیباتر سخنى که میخواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟