انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Writers and Poets in Europe and America | بزرگترین نویسندگان و شاعران اروپا و امریکا


مرد

 
بزررگترین نویسندگان و شاعران اروپا و امریکا



بزرگترین+نویسنده+شاعر+آروپا+آمریکا+بزرگترین نویسندگان اروپا+بزرگترین شاعران اروپا+بزرگترین نویسندگان آمریکا+بزرگترین شاعران آمریکا+زندگینامه+زندگینامه نویسندگان+زندگینامه نویسندگان بزرگ اروپا+زندگینامه شاعران+زندگینامه شاعران بزرگ اروپا+زندگینامه نویسندگان بزرگ آمریکا+زندگینامه شاعران بزرگ آمریکا+آثار نویسندگان اروپایی+آثار شاعران اروپایی+آثار نویسندگان آمریکایی+آثار شاعران آمریکایی+عقاید شاعران و نویسندگان اروپایی+عقاید شاعران و نویسندگان آمریکایی+سبک نوشتاری بزرگترین نویسندگان اروپایی و آمریکا+تاریخ انتشار آثار نویسندگان و شاعران اروپایی و آمریکایی+ترجمه آثار به زبان پارسی+نام مترجم+شعر شاعران بزرگ اروپا و آمریکا+شاعران پست مدرن+گابریل گارسیا مارکز+ژان پل سارتر+اِدگارآلِن پو،Edgar Allen Poe+هانس کریستین اندرسن،Hans Christian Andersen+الکساندر دوما،Dumas Alexander+اوهنری(ویلیام سیدنی پورتر)+ارنست همینگوی،Ernest Hemingway+کافکا+آلبر کامو+ساموئل بارکْلی بِکت+آنتون پاولوویچ چِخوف،Анто́н Па́влович Че́хов+آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف،Алексей Максимович Пешков+اگزوپری+آدلاین ویرجینیا وولف،Adeline Virginia Woolf+آلیس شوارتسر،Alice Schwarzer+جان آپدایک+جان هرسی+جان اشتاین بک+جین آوستن،jane Austen+فرانسوا موریاک،François Mauriac+امیل زولا+لئو نیکلایویچ تولستوی،Лев Никола́евич Толсто́+ریموند کِلِوی کاروِر جونیور،Raymond Clevie Carver+پل الوار+میلان کوندرا+ویسلاوا شیمبورسکا،Wisława Szymborska+والت ویتمن+پل هوور+آگاتا کریستی،Agatha Mary Clarissa+ولز، هربرت جورج،Wells, Herbert George+هاینریش تئودور بل،Heinrich Theodor Böll+پل هوور+شارلوت برونته+امیلی برونته+ آن برونته+جان رونالد روئل تالکین،John Ronald Reuel Tolkien+والت ویتمن+میلان کوندرا+جان رونالد روئل تالکین،John Ronald Reuel Tolkien+صد سال تنهایی+شازده کوچولو+مجموعه رمان‌های خرگوش+جنگ و صلح+آناکارنینا+رمان رستاخیز+تله موش+شعر عشق در نگاه اول+شعر نوشته بر لوح قانون+شعر آن هنگام که آوای عالمانه ی اختر شناس را شنیدم+شعر نیم شبی روشن+
     
  
مرد

 





گابریل گارسیا مارکز


خالق صد سال تنهایی در حالی روز تولدش را جشن می گیرد که مدتها است 'یک خط هم ننوشته است'.
امسال اما مناسبت خاصی هم برای مارکز دارد؛ زیرا رمان صد سال تنهایی او چهل ساله خواهد شد.
آثار مارکز خوانندگان بسیاری در سراسر جهان دارد و رئالیسم جادویی در آثار او چنان واقعیت و خیال را با هم درمی آمیزد که مرزی برای تشخیص آن باقی نمی گذارد.
بی سبب نبود که مارکز شهری خیالی با نام ماکوندو را در آثارش خلق کرد؛ شهری که تا حد زیادی الهام گرفته از دهکده آرکاتاکا یعنی محل گذران دوران کودکی او در شمال کلمبیا بود.
ماکوندو در صد سال تنهایی و آثار دیگر مارکز، شهری از 'تخیلات واقعی و واقعیات تخیلی' است و مارکز در این رمان چنان جزییات دقیقی از آن به دست می دهد که نمی توان باور کرد چنین شهری وجود ندارد.
مارکز با این ترتیب در 'شکستن خطوط مشخص بین واقعیت و خیال' کاملاً موفق عمل کرده است.
مارکز خود نیز اذعان می کند که این روش روایت داستان، الهام گرفته از نحوه قصه گویی مادربزرگ مادری اش است:"مادربزرگ چیزهایی تعریف می کرد که فراطبیعی و فانتزی به نظر می رسیدند اما او آنها را با لحنی کاملاً طبیعی تعریف می کرد."
مارکز که در سال ۱۹۸۲ میلادی جایزه نوبل ادبیات را نیز از آن خود کرد، به 'رویا پردازی' و چگونگی به یاد آوردن و روایت وقایعی که در زندگی اتفاق می افتد علاقه زیادی دارد و بارها تأکید کرده که 'قسمت های عجیب رمانهایش همه واقعیت دارند'.
مارکز ادبیات را به نجاری تشبیه می کند و می گوید:"در هردو، شما با یک واقعیت سر و کار دارید که مثل چوب، سخت است."
اما مارکز که بین طرفدارانش به گابو شهرت دارد، به قدرت کلمات هم ایمان دارد و نحوه استفاده از آنها را وجه تمایز نویسندگان مختلف می داند و به همین جهت هم هست که جستجوی همیشگی اش برای یافتن لغات جدید را پنهان نکرده است.
مارکز که به همراه ماریو بارگاس یوسا و کارلوس فوئنتس از ستون های اصلی اوج گیری ادبیات آمریکای لاتین به شمار می آید، نخستین داستانش را زمانی منتشر کرد که در کالج درس می خواند و پس از آن به روزنامه نگاری روی آورد و مدتی را به عنوان خبرنگار در شهرهای اروپایی از جمله رم، پاریس و بارسلون سپری کرد.
آسمان نوشته های گابو با انتشار صد سال تنهایی درخشان شد. مارکز خود نقطه جرقه زدن نگارش آن را سال ۱۹۶۵ میلادی و هنگامی می داند که مشغول رانندگی بود اما ناگهان ایده نگارش صد سال تنهایی باعث شد مسیرش را عوض کند؛ به خانه برگردد؛ و به مدت ۱۸ ماه 'فقط بنویسد'.
صد سال تنهایی در سال ۱۹۶۷ میلادی منتشر شد؛ یعنی زمانی که مارکز ۳۹ سال داشت.
نویسنده بزرگ آمریکای لاتین که در ۶ مارس ۱۹۲۸ میلادی به دنیا آمده ، در سال ۱۹۹۹ از مبتلا شدنش به سرطان آگاه شد و از آن زمان، روایت زندگی خود را در قالب کتاب هایش مورد توجه قرار داده است.
در سال ۲۰۰۲ میلادی، اتوبیوگرافی مارکز با عنوان زنده ام که روایت کنم منتشر شد.
در سال ۲۰۰۴ میلادی نیز آخرین رمان او خاطرات روسپیان محزون من منتشر شد و مارکز پس از انتشار آن تأکید کرد این تنها یک پنجم از کتابی بوده که می خواسته بنویسد.
از میان دیگر آثار بزرگ گابریل گارسیا مارکز می توان به در ساعت شیطان (۱۹۶۲)، پاییز پدرسالار( ۱۹۷۵)، وقایع نگاری یک مرگ از پیش تعیین شده (۱۹۸۱)، عشق در زمان وبا (۱۹۸۵)، ژنرال در هزار توهای خود (۱۹۸۹)، از عشق و شیاطین دیگر (۱۹۹۴)، هیچ کس به سرهنگ نامه نمی نویسد (۱۹۶۸) ، طوفان برگ (۱۹۷۲) و زائران غریب (۱۹۹۲) اشاره کرد.


مارکز خود گفته که ارنست همینگوی، فرانتس کافکا و فیدل کاسترو از قهرمانان زندگی اش هستند و این در حالی است که بسیاری از صاحبنظران، نزدیکی دیدگاه های مارکز با ویلیام فاکنر نویسنده آمریکایی را نیز مورد توجه قرار داده اند.
گابو اما بیش از هر چیز دیگر، همچنان تحت تأثیر دوران کودکی و گوش سپردن به قصه های پدربزرگ و مادربزرگش است و آنها هنوز جای خود را در ذهن او نگاه داشته اند.
مارکز به یاد می آورد که پدربزرگش روزی میان کوچه ایستاد و به او – که کودکی پنج ساله بیش نبود- گفت:"سنگینی مرگ را حس نمی کنی؟"
شاید هم علت کم کاری گابو در سال های اخیر همین باشد که سنگینی مرگ را احساس می کند.
با این وجود، اکنون که مارکز ۸۰ ساله شده و چهار دهه نیز از انتشار صد سال تنهایی می گذرد، فرصتی هست که 'قصه بگوییم'؛ از گابو و از دیگران.
همه زنده ایم تا روایت کنیم
     
  
مرد

 


خانواده‌اش

بدون شک مهمترین خویشاوند گارسیا مارکز ، پدربزرگ و مادربزرگ مادری او ست . پدربزرگش سرهنگ نیکولاس ریکاردو مارکز مِجیا ، کهنه سرباز میانه‌رو جنگهای هزار روزه کلمبیا بود . در «آراکاتاکا »، سرزمینِ موز کارایبیها و در روستایی که به وسیله خودش به پا شده بود ، زندگی می‌کرد .
سرهنگ در شهر ، چیزی در حد و قواره‌های یک قهرمان بود . ‌از جمله نکاتی که در مورد او همه جا گفته می شد این بود که او در واقعة‌ معروف به «کشتار موز» از سکوت خودداری کرد ، و در سال ۱۹۲۹ شکایتی را از آن کشتار وحشتناک به کنگره تحویل داد .
سرهنگ علاوه بر اینکه مردی بسیار پیچیده و جذاب بود ، داستانگوی بسیار قهاری نیز بود و قصه‌هایش از زندگی پرغوغایش خبر می‌داد ‏ – وقتی جوانتر بود مردی را در دوئل کشته بود و همه جا گفته می‌شد که او پدر چیزی بیشتر از شانزده بچه است !
سرهنگ از کارهای زمان جنگش به عنوان« تجربیات تقریبا شیرین » یاد می‌کرد – چیزی مثل ماجراجویی جوانانه با تفنگها . سرهنگ سالخورده ، گابریل کوچک را از روی دایراه ا‌لمعارف تعلیم می‌داد، سالی یکبار او را به سیرک می‌برد ، و نخستین کسی بود که به نوه بزرگش« یخ» را معرفی کرد، – معجزه‌ای که در انبار شرکت UFC یافته شده بود! ـ همیشه به نوه بزرگش می‌گفت که چیزی بزرگتر از بار کشتن یک انسان بر دوش سنگینی ندارد ، درسی که بعدها گارسیا آن را در دهان شخصیتهایش گذاشت .
مادربزرگش ترانکیویلینا ایگیواران کوتس بود ، و بر روی گارسیا مارکز خردسال ، از شوهرش کم تاثیرتر نبود . ذهن این زن به شکل غریبی از باورهای محلی و خرافات انباشته شده بود . خواهران بیشمارش هم مثل خودش بودند ، و خانه را با قصه‌های ارواح و بدشگونیها، ‌پیشگویها و فالهای بد لبریز کرده بودند ، یعنی همة آن چیزهایی که شوهرش آنها را با سرسختی توسط نادیده می‌انگاشت ، سرهنگ یکبار به گابریل جوان گفته بود :« به این چیزها گوش نکن ! اینها باورهای زنانه است » با این وجود گابریل هنوز گوش می‌داد . تنها کار بی‌همتا برای مادربزرگش گفتن همین قصه‌‌ها بود . مهم نبود که حرفهایش چقدر به دور از واقعیت و غیر محتمل بود ، چرا که همیشه آنها را به مانند حقایقی انکارناپذیر تعریف می‌کرد . هر چند که سبک آنها همیشه یک شکل بود ، خشک و تخت . قصه‌هایی که سالها بعد ، نوه‌اش آنها را برای رمانهای بزرگش اقتباس کرد .
والدین گارسیا مارکز، کم و بیش در سالهای ابتدای زندگی‌اش غریبه‌ایی بیش نبودند ، مادرش ، لوسیا سانتیاگا مارکز ایگورانا یکی از دو فرزندی بود که از سرهنگ و همسرش به دنیا آمده بود . دختری سرزنده ، که از بد حادثه عاشق مردی به نام گابریل الیگو گارسیا شد .
« متاسفانه» برای آنکه، گارسیا مورد طعن و تشر والدینِ لوسیا بود . برای یک چیز، او در دوران خفت آور تبدیل شدن شهر به مکانی بی‌در و پیکر و پر هرج و مرج به خاطر تجارت موز ، به خوبی یک «مرده خور» محافظه کار بود . و سرهنگ همیشه او را به برگهای مرده‌ای که پس از طوفان همه جا بی استفاده پراکنده می‌شوند و باید حتما جمع و دور ریخته شوند تشبیه می‌کرد. گارسیا همچنین به زنباره بودن شهره بود و دست کم چهار بچه نامشروع هم داشت . در واقع گارسیا مردی نبود که سرهنگ او را برای قلب رویایی دخترش ، بزرگ بداندش .
و با همه اینها ، او هنوز با نوای عاشقانه آرشه‌های ویلن ، شعرهای عاشقانه و نامه های پیاپی و حتا پیغامهای تلگراف از او خواستگاری می‌کرد . خانواده سرهنگ همه کار را برای خلاص شدن از گارسیا انجام دادند اما او دوباره بازمی‌گشت ، تقریبا بدیهی شده بود که دیگر دخترشان به مرد تسلیم شده است . سرانجام آنها به آن سمج رمانتیک تسلیم شدند ، و سرهنگ دست دخترش را در دست آن دانشجوی پزشکی گذاشت و برای راحتی ارتباطشان ، تازه عروس وداماد را در خانه‌ای مجاور شهر سرهنگ در ریوهاچا ساکن کرد ( داستان معاشقه حزن آور آنها بعدها «در عشق سالهای وبا» از نو پی ریزی و دوباره سازی شد)
     
  
مرد

 


ابتدای زندگی

گابریل جوسی گارسیا مارکز در ۶ مارس ۱۹۲۸ در «آراکاتاکا» متولد شد هر چند که پدرش همیشه ادعا می‌کرد که در حقیقت او در ۱۹۲۷ به دنیا آمده است . از آنجا که والدینش هنوز کم بضاعت و در پی تامین معاش بودند ، پدربزرگش طبق سنت معمول آن زمان ، مسئولیت بالاندن او را پذیرفت . بدبختانه ۱۹۲۸ آخرین سال توسعه و رونق عظیم موز در «آراکاتاکا» بود .
اعتصاب و برخوردها در شهر بالا گرفت و افزون بر صد اعتصابگر در یک شب در «آرکاتاکا » تیرباران شدند و در گوری دسته جمعی انداخته شدند .

نیه‌اش گابیتو بود ؛ به معنای «گابریل کوچک» ؛ خجالتی و ساکت رشد یافت ، شیفته صحبتهای پدربزرگ و قصه‌های خرافاتی مادربزرگش شده بود. گذشته از سرهنگ و خودش ، زنان دیگری هم حضور داشتند ، و گارسیا مارکز بعدها اظهار کرد که باورها و حرفهای آنها او را از اینکه تنها بر صندلی خانه‌شان بنشیند می‌ترساند ، نیمی بیشتر از ارواح و اشباح .
و در این حال بود که بذر آینده شغلی‌‌اش در این خانه کاشته می‌شد ـ‌حکایت جنگهای داخلی و واقعه «کشتار موز» ، معاشقه‌های والدینش ، اعتقاد و باورهای سختسرانه خرافی مادر خانواده ،رفت و آمدهای عمه‌ها ،عمه‌های کهنسال. و دختران نامشروع پدربزرگ... بعد گارسیا مارکز نوشت :« احساس می‌کنم که همه نوشته‌هایم ، درباره تجربیات من از اجدادم است »
پدربزرگش وقتی که او هشت ساله بود درگذشت . نابینایی مادربزرگش هم روز به روز بیشتر می‌شد و از همین رو به «سوکری» رفت تا با والدین خودش زندگی کند. جایی که پدرش به عنوان یک داروساز کار می‌کرد .
طولی نکشید که پس از ورودش به سوکری، تصمیم بر آن شد که تحصیلات رسمی‌اش را آغاز کند .او به پانسیون شبانه روزی در «بارانونکیولا»، شهر بندری در دهانه رودخانه« ماگدالنا»فرستاده شد . در آنجا او به عنوان پسری خجالتی که شعرهای فکاهی می‌گوید و کاریکاتور هم می‌کشد شهره شد .اگر چه تنومند و ورزشکار نبود ، اما بسیار جدی بود . همین باعث شد همکلاسیهایش او را «پیرمرد» صدا کنند .
در ۱۹۴۰سال ، وقتی دوازده سال بود ، موفق شد بورس تحصیلی‌ِ مدرسه‌ای که برای دانش آموزان با استعداد در نظر گرفته می شد را به دست آورد. مدرسه ـ‌«لیکئو ناکیونال» –به وسیله یسوعیون اداره می شد و در شهری در ۳۰ مایلی جنوب «بوگوتا» ، در شهر « زیپاکیورا » بود . سفرش یک هفته‌ بیشتر طول نکشید و بازگشت: «بوگوتا» را دوست نداشت . نخستین حضورش در پایتخت کلمبیا ، او را دلتنگ کننده و غمگین ساخت . اما تجربیاتش به تثبیت شخصیتش کمک کرد .
و در مدرسه بود که خودی را که به مطالعه تحریک می‌شود و با آن به هیجان درمی‌آید را شناخت . غروبها اغلب در خوابگاه برا ی دوستانش کتابها را با صدای بلند می‌خواند . سرگرمی‌اصلی‌اش همین شده بود . هر چند که او هنوز در تلاش بای نوشتن چیزی با معنی برای نوشتن بودو تلاش می‌کرد چیز با معنی بنویسد . عشق بزرگش به خواندن و کشیدن کاریکاتور به او کمک ‌کرد تا در مدرسه شهرتی را به عنوان یک نویسنده به دست آورد . شاید لذت از این شهرت بود که ستارة هدایت کشتی‌اش شد. تصوری که نیازمندش بود برای حرکت آینده‌اش . پس از فارغ التحصیل شدنش در سال ۱۹۴۶ ، نویسنده ۱۸ ساله ، آرزوهای والدینش را برآورده کرد و در بوگوتا در مدرسه حقوق «یونیورساد ناسیونال » نام نویسی کرد و بعدها هم در رشته روزنامه نگاری .
در این دوران بود که گارسیا مارکز به همسر آینده‌اش برخورد کرد . و پیش از آنکه دانشگاه را ترک کند ، وقتی که تعطیلات کوتاه مدتی را با والدینش می‌گذراند دختر ۱۳ ساله‌ای به نام مرسدس بارچا پاردو را به آنها معرفی کرد . مرسدس همانند یک مصری نجیب خموش بود و سبزه ، او « جذابترین کسی » بود که گابریل تا به حال دیده بود .
در طول آن تعطیلات بود که گابریل به مرسدس پیشنهاد ازدواج داد . دخترک موافق بود ، اما نخستین آرزویش تمام کردن تحصیلاتش بود . به همین دلیل مرسدس نامزدی را پیشنهاد کرد ، قول داد تا چهارده سال دیگر که بتوانند ازدواج کنند ، با او بماند .
     
  
مرد

 


سالهای گرسنگی

مانند بسیاری از نویسندگان دیگر که دانشگاه را تجربه کردند و آنرا کوچک شمردند ، گارسیا مارکز نیز متوجه شد که علاقه‌ای به مطالعه در رشته دانشگاهی‌اش ندارد و مبدل به کسی شده که کاری را بر حسب وظیفه و اجبار انجام می‌دهد .و به این ترتیب دوران سرگردانی‌اش آغاز شد : کلاسهایش را نادیده انگاشت و از خودش و درسهایش غفلت کرد ، برای سرگردان بودن ، گشت در اطراف بوگوتا را انتخاب می‌کرد ، سوار تراموای شهری می‌شد و به جای خواندن حقوق ، شعر می‌خواند.
در غذاخوریهای ارزان غذا می‌خورد ، سیگار می کشید و همدم و همنشین همة چیزهای مشکوک و مظنون آن زمان شد : ادبیات سوسیالیستی ، هنرمندان گرسنه ، و روزنامه نگاران آتشین و نوخواسته . اما از همه مهمتر روزی بود که آن کتاب کوچک را خواند ، زندگی‌اش متحول شد و همه خطوط تقدیر در دستانش ، در یک نقطه متمرکز شدند، کتابی از کافکا به دستش رسید :« مسخ» . کتابی که زیر و زبرش کرد . با این کتاب بود که مارکز جوان آگاه شد که اجباری نیست که ادبیات از یک خطِ سیر مستقیم داستانی و طرحی روشن و پیرو یک موضوع همیشگی و کهن پیروی کند .

اثیر چنین خود را نشان داد :«گمان نمی‌کردم کسی این اجازه را داشته باشد تا چیزهای مانند «مسخ »را بنویسد. اگر می فهمیدم می‌شود ، من به نوشتن پیش از این خیلی قبلتر پرداخته بودم . اگر می‌دانستم ، خیلی پیش از این شروع می‌کردم به نوشتن » و همچنین گفت :«برایم صدای برخاسته از کافکا همسو با نجواهای مادربزرگم بود . ـ‌ مادربزرگم در وقت قصه گفتن عادت داشت ، ماجراجویانه ترین چیزها را با حقیقی‌ترین صداهای ممکن بیان می‌کرد »
و این نخستین نکته‌ای بود که او از خواندن ادبیات در هوا شکار کرد .از این پس حریصانه شروع به خواندن کرد و هر چه به دستش می‌رسید را می‌بلعید . و شروع به نوشتن داستان کرد . و در کمال شگفتی‌اش دید که نخستین داستانش ، « سومین استعفا » ، در سال ۱۹۴۶ ، در روزنامه میانه‌رو بوگوتا ، « ال بوگوتا» منتشر شد . (‌ویراستار ذوق زده و مشتاقانه او را نابغه ادبیات کلمبیا خواند »
گارسیا مارکز وارد دوران خلاقیتش شد . بیش از ده داستان را برای روزنامه در سالهای بعد نوشت .
مانند انسانگرایی از خانواده‌‌ای میانه رو ، قتل گایتان در ۱۹۴۸ بر او تاثیر ژرفی گذاشت ،‌و حتا در غوغا و اعتراضات روزنامه «ال بوگوتازو» هم شرکت کرد و نوشت . دانشگاه «یونیورسال ناسیونال» تعطیل شد ، که بلافاصله به شتاب ، خودش را به فضای صلح آمیزتر جنوب رساند و به دانشگاه «یونیوریسدد کارتگانا» انتقالی گرفت . او در آنجا دلچرکین رشته حقوق را ادامه می‌داد و برای روزنامه «ال یونیورسال» ستون روزانه می‌نوشت .
سرانجام در ۱۹۵۰ تلاشهایش برای ادامه تحصیل در رشته حقوق پایان گرفت و خود را تمام وقت، وقف نوشتن کرد ،به «باراناکولیا» رفت . پس از چند سال ، به حلقه ادبی‌ای که «گروه باراناکیولیا» خواند می شد پیوست و تحت تاثیر آنها ، شروع به خواندن آثار همینگوی ، جویس، وولف، و خصوصا فالکنر کرد . او همچنین شروع به مطالعه آثار کلاسیک کرد و الهامی شگرف از خواندن «پادشاه ادیپوس» از سری داستانهای سوفوکل گرفت .
فالکنر و سوفوکل بزرگترین تاثیرات را بر او گذاشتند . فالکنر او را به خاطر توانایی‌‌اش در بازآفرینی کودکی‌ای در گذشته‌ای راز آمیز و ابداع کردن شهر و کشوری در خانه‌ای از نثر و شعر حیران کرد. در «یوکناپاتافنا» راز آمیز بود ، که گارسیا مارکز بذرهای« ماکوندو »را یافت .
و از «شاه ادیپ» سوفوکول و از «انتیگونه» انگاره‌هایش را برای دگرگون ساختن جامعه و رسوایی سواستفاده قدرت حاکم بیرون کشید . نارضایتی گارسیا مارکز از داستانهای ابتدایی‌‌اش آغاز شد و آنها را به عنوان تجربیات راستینی از پریشان خیالی دوران آغاز نوشتنش دریافت.
«آنها پیچیدگی روشنفکرانه‌ای ساده‌ای داشتندکه با حقیقت هستی من میانه‌ای واقعی نداشتند »
فالکنر به او آموخته بود که نویسنده باید در مورد چیزهایی بنویسد که به او نزدیک باشد . و سالها مارکز در این منازعه با تلاشهای نوشتاری‌اش بود که «چه می خواهد بگوید؟»
این دغدغه‌ها وقتی شکل گرفت که او به همراه مادرش به «آراکاتاکا» بازگشت تا خانه پدربزرگش را برای فروش مهیا کنند ، خانه را در وضعیتی اسفناک و فرسوده یافتند ، و هنوز «خانه شبح زده» خاطراتش را که در سرش غوطه می‌خورد او را به گذشته فرا می‌خواند. براستی که همة شهر مرده و بیجان به نظر می رسد ، و زمان در رگ و پی اش منجمد شده بود . او پیش از این خطوط داستانی از تجربیات گذشته‌اش را در ذهنش مرور می‌کرد ، رمانی تجربی به نام «لاکاسا »La casa نوشته بود، و هر چند که احساس می‌کرد که هنوز آماده و تکمیل نشده است ، او قسمتی از آنچه که بعد از حس کردن آن مکان به دست آورده بود را یافته بود.
به محض بازگشت به «بارانکیولا» ، نخستین رمانش ملهم از دیدارش از آن خانه را با نام «طوفان برگ» ، طبق طرحی مطابق با اسلوب« آنتیگونه» و دوباره سازی شهری خیالگونه نوشت .. کتاب با اشتیاقی پر انرژی از الهام و شهود کامل شده بود و نام «ماکوندو» را به «یوکناپاتافنای» آمریکای لاتین بخشید که نام مزرعه موزی نزدیک «اراکاتاکا» بود که عادت داشت در آنجا مانند کودکی گردش ‌کند .(‌ماکوندو در زبان بانتو Bantu معنای موز است) متاسفانه رمان در سال ۱۹۵۲ توسط ناشری که به او داده شده بود رد شد و گارسیا مارکز گرفتار شک به توانایی‌خودش شد و شلاق نقد را خود به پیکرش وارد کرد و آن را در کشو انداخت . (‌در ۱۹۵۵ هنگامی که گارسیا مارکز در اروپای شرقی بود ، رمان توسط دوستانش از آن مخفیگاه نجات داده شد و به ناشر تحویل داده شد . آن زمان بود که« طوفان برگ» منتشر شد )
با وجود طرد شدن و تنگدستی‌اش، ذاتا سرخوش بود ، اتاقی در فاحشه خانه‌ای دست و پا ‌کرده بود و دوستانش دورش را گرفته بودند . و کار ثابتی هم برای نوشتن در ستونهای روزنامه «ال هرالدو» El Heraldo داشت . در بعد از ظهرها بروی داستانهایش کار می‌کرد و با هم سلیقه‌هایش در میان دود سیگار و عطر قهوه گپ می‌زد . در ۱۹۵۳ او به ناگاه به تشویش و بیقرار ی ناگهانی دچار شد . بار و بندیلش را جمع کرد ، کارش را رها کرد و حتا دایره‌المعارفش را هم به دوستی فروخت . مدت کوتاهی سفر کرد ، بر روی پاره‌ای از طرحهای داستانش مشغول شد ، و سرانجام به طور رسمی با مرسدس اعلام نامزدی کرد . در ۱۹۵۴ به بوگوتا بازگشت و مسئولیت نوشتن داستان و مقالات نقد فیلم را در «ال اسپاکتادور» را پذیرفت. در آنجا او به استقبال سوسیالیسم رفت و از از توجه به صدای جاری دیکتاتور گوستاو روجاس پینیلیا اجتناب کرد ، به وظیفه‌اش به عنوان نویسنده‌ای در زمان لاویولنسیا la violencia تعمق کرد.
در ۱۹۵۵ اتفاقی افتاد که او را در عقب قطار ادبیات نگاه داشت و سرانجام هم باعث تبعید موقتی او از کلمبیا شد . در آن سال ، «کالداس »، یک ناوشکن کوچک کلمبیایی ، در راه بازگشت به «کارتاگنا» ، در دریایی عمیق غرق شد . همه دریانوردها و ملوانان در آب غرق شدند ،الا یک مرد جالب : لویس آلئجاندرو ولاسکو ، کسی که توانست ده روز بر روی الواری در دریا دوام بیاورد . هنگامی که سرانجام به ساحل بازگشت ، فورا به یک قهرمان ملی تبدیل شد . دولت از این فرصت به عنوان تبلیغاتی بزرگ استفاده کرد ، ولاسکو هم سخنرانیهای بسیاری را برای تبلیغ دیده‌ها و ماوقع کرد ، سرانجام روزی رسید که او تصمیم گرفت واقعیت را بگوید : «کالداس» بار و محموله غیر قانونی حمل می‌کرده ،چون که آنها بیمبالاتی و بیدقتی کرده بودند ، کشتی تعادلش به هم ‌خورده و درون دریا غرق شد . ولاسکو طی دیداری از اداره روزنامه «ال اسپکتادور» ، واقعیت را برای آنها فاش کرد ، و آنها پس از کمی درنگ باور کردند . ولاسکو قضیه را برای گابریل گارسیا مارکز تعریف کرد و او هم داستان را از زبان کسی دیگر نوشت و دوباره سازی کرد . داستان دو هفته به نام « واقعیت درباره ماجرای من ، لویس الئجاندرو ولاسکو » مسلسل وار منتشر شد و شور و استقبال بسیاری را آفرید .
دولت به شدت عصبانی شد و ولاسکو را از نیروی دریایی بیرون اندخت. ویراستاران نگران از اینکه دیکتاتور پینیلا گارسیا مارکز را آزاردهد ، بیدرنگ او را برای تحت پوشش قرار دادن خبر مرگ قریب الوقوع پاپ پیوس به ماموریت گسیل کردند . به بهانه این ماموریت بیهوده ، گارسیا مارکز به عنوان خبرنگار و گزارشگر در اروپا سرگردان بود . پس از اینکه مدتی در رم به تحصیلات در رشته سینما پرداخت ، عازم بلوک کمونیستی اروپا و شرق اروپا شد ، و پس از یکسال سرانجام دوستانش رمان« طوفان برگ» را در« بوگوتا» منتشر کردند .
گارسیا مارکز به ژنو ،رم ، لهستان و مجارستان سفر کرد و سرانجام در پاریس مستقر شد جایی که او خبر دار شد کارش را از دست داده است . بنا به دستور حکومت دیکتاتوری پینیلا ، روزنامه «ال اسپکتدور» تعطیل شد . در محله‌ای لاتین ، و به اعتبار و لطف زن مهمان خانه داری زندگی کرد ،آنجا تحت تاثیر آثار همینگوی یازده داستان نوشت که پیش نویس کتاب « کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» شدند و همینطور قسمتی از «این شهر گهی» را نوشت . کتابی که بعدها به نام« ساعت نحس » تغییر نام داد و منتشر شد .

س از پایان نکارش «کسی به سرهنگ ... » به لندن سفر کرد و و سرانجام به قاره‌ خانگی‌ اش و نه کلمبیا که ونزوئلا بازگشت و در آنجا توسط پناهجویان و آوارگان سیاسی کلمبیایی مورد استقبال و پشتیبانی قرارگرفت . آنجا « ساعت نحس» را به پایان رساند اثری که در آن تلاش برای پایه ریزی کردن سبک بی‌همتایش مشهود است ، اما مشخص است که آنچه نوشته هنوز برایش راضی کننده نیست. داستانهای ابتدایی‌اش صریح و بی‌احساسند. «طوفان برگ» بسیار مدیون فالکنر بود و «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» و «ساعت نحس» هم از سبک و هدف شناخته شده‌اش فاصله داشت ، سبکی که او سالهای بعد به توسعه و کمالش رساند .
می‌دانست که آخرین کارش در میان شهر راز گونه «ماکوندو» خواهد گذشت. اما هنوز برای یافتن لحن و صدایی که بتواند داستانش را با آن بگوید در تکاپو بود ، و هنوز در حال کشف صدای واقعی‌ و شخصی‌اش بود .
در ونزوئلا با دوستان قدیمی‌اش پلینیو آپولیو مندوزا کسی که بعدها ویراستار هفته‌نامه ونزوئلایی «الیت» شد همکار و همنشین شد . درسال ۱۹۵۷ برای آنکه پاسخ دغدغه‌اش: «درد کلمبیا از چیست ؟» را بیابد ،سرتاسر اروپای بلوک شرق را سفر کرد ،‌مقالاتش را در این رابطه به چند ناشر امریکای جنوبی داد و دیدند که چگونه با افسردگی مقایسه کرده وضعیت جامعه را با وضعیت آرمانی کمونیسم مقایسه کرده است.

س از اقامت کوتاه دوباره‌ای در لندن ، گارسیا مارکز به ونزوئلا بازگشت ، جایی که مندوزا دیگر برای روزنامه «مومنتو »کار می‌کرد و به دوست قدیمی‌اش کار دیگری را پیشنهاد کرد . گارسیا مارکز در ۱۹۵۸ مخاطره‌ای کرد و به کلمبیا بازگشت . در فضایی کم سر وصدا به کشورش خزید و با مرسدس باچا ازدواج کرد ، کسی که این چهارده سال را در بارانکویلا در انتظارش نشسته بود . او و تازه عروسش در خفا و خاموشی به کاراکاس بازگشتند ، که در آنجا مشکلات را با هم تقسیم کنند . پس از چاپ نمایشنامه‌هایی در روزنامه «مومنتو» توسط گارسیا مارکز که خیانت و پیمان‌شکنی آمریکاو ستم پیشگی‌هایش علیه ونزوئلا را هدف قرا داده بود ،دولت روزنامه «مومنتو» را تحت فشار سیاسی قرار داد . روزنامه سرانجام تسلیم فشارهای سیاسی شد و در جریان سفر نیکسون در ماه می عذرخواهی‌ای را از دولت امریکا به چاپ رساند .

گارسیا مارکز و مندوزا از نامة سفارشی کاپیتولاسیونی دولت به خشم آمده و بلافاصله استعفا دادند . چیزی نگذشت که گارسیا مارکز پس از رها کردن شغلش در «مومنتو» ، به اتفاق همسرش به هاوانا رفت و تحت حمایت انقلاب کاسترو قرار گرفت . او متاثر از انقلاب با تصدی شاخه بوگوتا آژانش خبرگزاریی کاسترو «پرنسا لاتین» به انقلاب کمک کرد . و بدین شکل بود که رفاقتش با کاسترو که تا به امروز برقرار است ، آغاز شد .
در ۱۹۵۹ نخستین پسرش رودریگو به دنیا آمد و این خانواده به شهر نیوریوک مسافرت کرد ، و در آنجا ناظر شاخه آمریکای لاتین خبرگزاری« پرنس لاتین» شد ، اما چیزی نگذشت که به خاطر تهدیدات آمریکاییها به قتل او ، گارسیا مارکز از این شغلش هم استعفا داد . بعد از یکسال پس از شکاف ایدیولوژیکی که در حزب کمونیستی کوبا روی داد، جدایی‌اش از آن حزب آغاز شد . او با خانواده‌اش به جنوب «مکزیکو سیتی» سفر کرد و به زیارتگاه «فالکنریان» رفت تا به این شکل ورودش را در ۱۹۷۱ به امریکا تکذیب کند .

در «مکزیکوسیتی» علاوه بر آنکه برای فیلمها زیرنویس می‌نوشت متن نمایشنامه‌های رادیویی را هم به نگارش درمی‌آورد ، و در طی این مدت بود که پاره‌ای از رمانهای افسانه‌وارش را منتشر ساخت . اثر« کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» در ۱۹۶۱ از شر بید خورنده فراموشی نجات داده شد ه ، و سپس «مراسم دفن مادربزرگ» را هم در ۱۹۶۲ ، سالی که دومین پسرش ،گونزالو به دنیا آمد منتشر ساخت . سرانجام دوستانش او را متقاعد کردند که به جلسات نقد و مباحثه ادبیات در «بوگوتا» شرکت کند ، ، او در Este pueblo de mierda تجدید نظر کرد ، و عنوان« شهر گهی» را به «ساعت نحس» تغییر داد.
کتابها را عرضه داشت و تا حدودی با استقبال روبرو شد . حامیان و بانیان جایزه‌ای ادبی ، در سال ۱۹۶۲ ،‌در اوج دوران افسردگی بی‌پایانش ، کتاب را به مادرید فرستادند تا در آنجا انتشار یابد: انتشار مسخره و خنده‌آور بود . ناشر اسپانیایی، کتاب را از همه اصطلاحات عامیانه امریکای لاتین و جملات اعتراض آمیزش پاکسازی وتهی کرد ، گفتگوها و سخنان شخصیتها هم مختصر و کوتاه شده و به زبان و لهجه اسپانیایی در آمده بود . تصفیه کتاب خارج از حد و مرزهای پذیرفتنی و قابل تصور بود. گارسیا مارکز دل شکسته و غمین مجبور شد تا از پذیرش کتاب با آن وضعیت امتناع کند . تقریبا نیم دهه طول کشید تا کتا ب به حال اولش برگردانده شده و انتشار یافت .
چند سال بعدی ، مشحون از ناامیدیهای فراوان برای او بود ، چیزی تولید نکرد الا متن فیلمی طرحش توسط کارلوس فوئنتس نوشته شده بود . دوستانش تلاش می‌کردند اورا از راههای مختلف دلخوش و شاد سازند . اما با این وجود او احساس واماندگی و ورشکستگی می‌کرد . هیچکدام از آثارش بیشتر از ۷۰۰ نسخه فروش نرفته بودند . هیچ حق التالیف و پولی از آنها به دست نیاورده بود . و هنوز داستان «ماکوندو» از فراچنگ او طفره می‌رفت .
     
  
مرد

 


پیروزیها
و سرانجام اتفاق افتاد : «ظهورش».


در ژانویه ۱۸۶۵ او و خانواده‌اش برای گذران تعطیلات به «آکاپولکو» مسافرت کردند . ناگهان شهود به او اصابت کرد :
لحن و صدایش را باز یافت . برای نخستین بار در بیست سال اخیر، آذرخشی واضح حجم و آوای «ماکوندو» را روشن ساخت و درخشاند. او بعدها نوشت :
« سرانجام شهودی را که با آن بتوانم کتاب را بنویسم به دست آوردم ... به کاملترین شکل ممکنش . در آنجا بود که من نخستین فصل را کلمه به کلمه با صدای بلند برای تایپست دیکته کردم »
و بعد ، راجع به آن شهود:

لحن و صدایی که من سرانجام در «صد سال تنهایی» به کار گرفتم بر پایه روشی بود که مادربزرگم در گفتن قصه‌هایش به کار می‌گرفت . او چیزهای کاملا خیال گونه را جوری بیان می‌‌کرد که واقعگرایانه‌ترین شکل ممکن را داشتند ... جلوه آنچه را که می‌گفت در سیمایش مشهود بود . او وقتی که قصه‌هایش را می‌گفت طرزگفتارش را تغییر نمی‌داد و با این کارش همه را مجذوب می‌کرد . آنجا بود که من کشف کردم چه باید بکنم تا خیال را باور پذیر سازم . به همان لحنی که مادربرزگم قصه‌ها را برایم بازگفته بود آنها را نوشتم. »
او ماشین را به طرف خانه چرخاند و به سمت خانه شتافت . وقتی رسیدند ، مسئولیت خانواده را به مرسدس سپرد و دست از همه چیز شست و در اتاقش مشغول نوشتن شد . و نوشت آنچه را که انجام داده بود و دیده بود و اندیشیده بود . برای مدت هیجده ماه ،هر روز را نوشت .روزانه با مصرف شش پاکت سیگار داشت از پا در می‌آمد . برای تامین خانواده ماشین فروخته شد ، و تقریبا همه اسباب خانه به گرو گذاشته بود چاره‌ای نبود ، تنها به این شکل مرسدس می‌توانست خانواده را خوراکی دهد و رول کاغذ و سیگار مارکز را تامین کند . دوستانش دیگر اتاق دود گرفته‌اش را « غار مافیا» می‌نامیدند . و پس از مدتی ، کمکهای جامعه به یاریش شتافت ،‌چرا که با خبر شده بودند که چه چیزهای چشمگیر و قابل توجهی در حال خلق شدن است. نسیه‌ها تمدید و قرضها بخشیده شد . پس از یکسال کار ، گارسیا مارکز نخستین سه فصل را برای کارلوس فوئنتس فرستاد ، کسی که آشکارا اعلام کرد :« من تنها هشتاد صفحه را خواندم اما استادی را در آن یافتم » رمان به پایانش نزدیک بود ، هنوز اسمی نداشت ، موفقیتش قابل پیش بینی بود ، و زمزمه موفقیت در هوا دوَران داشت و می‌چرخید .هنگام که کار به سرانجام رسید ، خودش ، همسرش، ‌و دوستانش را در رمان جای داد و سپس نامی در صفحه آخر نمایان شد :« صد سال تنهایی»
سرانجام از غار پا به بیرون گذاشت ، هزار و سیصد صفحه را در دستانش محکم گرفته بود ، تحلیل رفته و تقریبا مسموم از نیکوتین ،‌ با بالای ده هزار دلار بدهی ، اما هنوز دلخوش و سر زنده بود . مجبور شد اسباب بیشتری از خانه را گرو بگذارد تا بتواند رمان را برای ناشری در بوینوس آیرس بفرستد.
«صد سال تنهایی »در ژوئن ۱۹۶۷ منتشر شد ، و در عرض یک هفته همه ۸۰۰۰ نسخه‌اش به فروش رسید . از آن نقطه بود که موفقیت های او بیمه و تضمین شد . رمان هر هفته زیر یک چاپ جدید می‌‌رفت ،‌و در عرض سه سال نیم میلیون نسخه از کتاب به فروش رسید و به بیست و چهار زبان ترجمه شد و چهار جایزه بین المللی را نصیب خود کرد . موفقیتها سرانجام سر و کله‌شان پیدا می شد. وقتی که جهان نامش را می‌شنید و می‌شناخت گابریل گارسیا مارکز ۳۹ ساله بود .
به ناگاه شهرت احاطه‌اش کرد . نامه‌های طرفداران ،جایزه‌ها ‌، مصاحبه‌ها ، ‌برنامه‌هایی با حضور او – پیدا بود که زندگی‌اش در حال دگرگون شدن است. در ۱۹۶۹ رمان، جایزه «چیاچیانو» در ایتالیا را برد و همان سال به عنوان بهترین رمان خارجی در فرانسه شناخته شد . و در ۱۹۷۰ در انگلستان منتشر شد و همان سال هم جزو دوازده انتخاب اول سال خوانندگان در امریکا شد .
دو سال گذشت. جوایز «رومیلو گالئگوس » و « نیوتادت» را هم برده بود و در ۱۹۷۱ هم نویسنده پرویی ،‌ماریو وارگاس یوسا در باره زندگی و آثارش کتابی را منتشر ساخته بود . در برابر همه این هیاهوها ، گارسیا مارکز به سادگی به نوشتن بازگشت . تصمیمش براین بود که در باره دیکتاتوری بنویسد ، باخانواده‌اش به بارسلونای اسپانیا رفت تا آن اسپانیای زیر چکمه فراسیسکو فرانچو را تجربه کند
در آنجا روی رمانش رنج برد و زحمت کشید . ترکیبی را از« هیولا» ، «دیکتاتوری کارایبی با دستان نرم استالینی و شهوتی حیوانگونه» و «حاکم جرار اسطوره‌ای امریکای لاتین » خلق کرد . در خلال این سالها ، او Innocent Eréndira and Other Stories را در سال ۱۹۷۲ منتشر کرد . و در ۱۹۷۳ مجموعه‌ای از آثار روزنامه نگاری‌اش در پانزده سال قبل را به نام « زمانه‌ای که من شاد بودم و بی‌خبر » منتشر ساخت.
«پاییز پدر سالار» در سال۱۹۷۵ منتشر شد ، و از دو منظر موضوع و لحن حرکت و روند موثر و قویی از نقطة « صد سال تنهایی» بود.کتابی پر شکنج و پرخماپیچ ، به همراه جملاتی دالان وار و تودر تو ، که در ابتدا برای منتقدین و کسانی که منتظر یک« ماکوندو»دیگر بودند ، دست یازیدن به هستة آن ناامیدانه به نظر می‌رسید . توقعات و انتظارها در طول سالیان از او تغییر کرده بود ، به هرحال ، بسیاری انتشار این رمان را تغییر مکانی به شاهکاری کوچکتر توصیف کردند.
     
  
مرد

 


زندگی بعد

گارسیا مارکز تصمیم گرفته بود که فراتر از زمان دیکتاتوری ، دیکتاتور پینوشه بر شیلی ننویسد ، تصمیمی که بعدا آن را لغو کرد و علاوه بر آنکه زندگی در یک حکومت دیکتاتوری را ترسیم کرد ، ذهن حاکم ستمگری که آنها را در گودال رنج رها کرده بود را به خواننده‌ ارایه کرد . حالا نویسنده معروف ، به قدرت روزافزون سیاسی‌ا‌ش آگاهتر شده بود ، و تاثیر رو به افزایش و امنیت مالی‌اش او را قادر ساخته بود تا دغدغه‌هایش را در فعالیتهای سیاسی دنبال کند.
دربازگشت به« مکزیکو سیتی» ، خانه جدیدی خرید تا از آنجا مبازه شخص‌اش را برای تاثیر برجهان پیرامونش سامان‌دهی کند . در پایان اندک سالی ، فعالیتهایش را پایه گذاری کرد و پیوسته مقداری از پولش را در جنبشها و فعالیتهای سیاسی و اجتماعی صرف می‌کرد . از طریق نوشته‌ها و بخششهایش ، گروههای چپ در «کلمبیا »، «ونزوئلا» ،« نیکاراگوئه» ،« آرژانتین» و «انگولا» را حمایت و پشتیبانی می‌کرد .

و از HABEAS حمایت و پشتیبانی کرد ، سازمانی که تمام فعالیتهایش را برای اصلاح سواستفاده قدرت در امریکای لاتین و آزادی زندانیان سیاسی وقف کرده بود . و او روابط دوستانه‌اش را با بعضی رهبران همانند عمر توریجوس در پاناما struck up کرد , مناسبات و روابطش را با فیدل کاسترو رهبر کوبا ادامه داد . نیازی به گفتن نیست که ، این فعالیتها او را نزد سیاستمداران امریکا یا کلمبیا عزیز و تکریم نکرد ، همه دیدارهایش از امریکا با ویزاهای محدود الزمانی بود که توسط وزارت امور خارجه امریکا تایید شده بود . ( این سفرها سرانجام توسط بیل کلینتون رفع محدودیت شد ) در ۱۹۷۷ او Operación Carlota و همچنین مجموعه‌ای از مقالاتی از نقش کوبا در افریقا را منتشر ساخت.
به طعنه ، اگر چه ادعا می‌کند که با کاسترو دوستان بسیار خوبی هستند – کاسترو حتا به ویراستاری کردن کتاب «وقایع مرگ یک پیشگوی مارکز» کمک کرد – او هفتاد نوشته را در کتابی « بسیار رک ، بسیار ناملایم » درباره قصور انقلاب کوبا و زندگی تحت رژیم فیدل کاسترو نوشته است .این کتاب هنوز منتشر نشده است ، و گارسیا مارکز مدعی است که تا وقتی که روابط بین امریکا و کوبا به هنجار و عادی نشده آن را منتشر نخواهد ساخت .
در ۱۹۸۱ که مدال ویژه لژیون فرانسه را به دست آورد ، برای اینکه کاسترو را در سختی دیده بود به دیدارش شتافت و هنگامی که به کلمبیا بازگشت دولت محافظه کار «بوگوتا» او را به سرمایه‌گذاری و پول درآوردن در M-19 ، یک گروه لیبرال از پارتیزان ها متهم کرد. مارکز برای آسایش خانواده‌اش از کلمبیا بیرون آمد و از مکزیک تقاضای پناهندگی سیاسی کرد.
کلمبیا خیلی زود از خشم و برآشفته شدن از آن فرزند نام آورش پشیمان شد : در سال۱۹۸۲ او جایزه نوبل ادبیات را برنده شد . کلمبیا همزمان با انتخاب ریبس جمهور جدید، دستپاچه و شرمسار، او را به بازگشت دعوت کرد ، و ریس جمهور Betancur بتانکیور نیز شخصا او را در استکهلم ملاقات کرد.در ۱۹۸۲ ، «بوی خوش گواوا» ، کتابی در گفتگو با همقطار دیرینش« پلینیو اپولیو مندوزا» و همینطور در همان سال او «ویوا ساندینو» ، نمایشنامه رادیویی تلویزیونی در باره« سندریستها» و انقلاب« نیکاراگوئه» را نوشت. در داستان بعدیی که منتشر کرد دیگر سیاست از اندیشه‌اش فاصله گرفته بود و با نوشتن رمانی عشقی تغییر مسیر داد و به گذشته غنی از شهود و مصالح اساسی‌ داستانهایش بازگشت ، او دوباره بر روی موضوع معاشقه‌های والدینش کار کرد . داستان درباره دو عاشق عقیم و بی‌نتیجه مانده است که زمان طولانی میان نخستین معاشقه و دومین عشقبازیشان پیش آمده ، و در سال ۱۹۸۶ پرده از«عشق سالهاای وبا» برداشته شده و کتاب به خوانندگان جهان، که مشتاقانه منتظرش بودند، عرضه شد و به صورت اعجاب آور و غریبی مورد استقبال قرار گرفت .
تردیدی نیست که گابریل گارسیا مارکز دیگر مبدل به چهره جهانی شده بود که جاذبه دیرپا و مانایش همه گیر شده بود .
در حال حاضر نیز او از مشهورترین نویسندگان جهان است ، و درون زندگی‌ای آکنده از نوشتن غوطه می‌خورد تدریس می‌کند ، و و با اقامت در مکزیکو سیتی ، کارتاگنا ، کیورناواسا ، پاریس ، بارانکبولیا فعالیتهای سیاسی‌اش و فرهنگی‌اش را پی می‌گیرد . او دهه‌ ۱۹۹۰ را با انتشار رمان«ژنرال د رهزارتوی خود» به پایان رساند و دو سال بعد هم «زائر غریب» متولد شد .
در ۱۹۹۴ او داستانهای اخیرش را در کتاب« عشق و شیاطین دیگر» منتشر کرد . این سیر در ۱۹۹۶ با انتشار «گزارش یک آدم ربایی» ادامه یافت . کتاب اخیر اثر روزنامه نگارانه‌ای بود که دارای جزییات شگرفی از تجارت بی‌رحمانه مواد مخدر در کلمبیا ست . این بازگشت به فعالیتهای روزنامه نگاری در ۱۹۹۹ با خرید پر کش قوس امتیاز مجله «کامبیو» مستحکم شد.
مجله وسیله‌ای واقعی و کاملی برای گارسیا مارکز شد تا به او اصل خویش بازگردد . امروز «کامبیو » جلودار سیر پیشرفت مطبوعات کلمبیا ست.
متاسفانه در ۱۹۹۹بیماری سرطان لنفاوی گارسیا مارکز تشخیص داده شد ، و تا به امروز او تحت رژیم درمانی و غذایی خاصی قرار دارد . اغلب در میا ن «مکزیکو سیتی» و کلینکی در «لس آنجلس »جایی که پسرش فیلماکر روریگو گارسیا زندگی می‌کند، در رفت و آمد است .
در حال حاضر ،مارکز در کنار نوشتن داستانهایش ،‌ بر روی نوشتن خاطراتش متمرکز شده است . نخستین جلد از رمان در سال ۲۰۰۱ با نام «زیستن برای بازگفتن» منتشر شد که بیدرنگ در نخستین چاپ در امریکای لاتین به فروش رفت ، و نخستین جلد از این سه گانه ، تبدیل به پرفروشترین کتاب «تا کنون» کشورهای اسپانیایی زبان شد (‌کتاب در اواخر ۲۰۰۳ در امریکا و انگلستان منتشر می‌شود ). نخستین جلد از این کتاب تا سال ۱۹۵۵ را تحت پوشش قرار می‌دهد و طبق قول و برنامه ریزی مارکز ، جلد دوم آن بر روی «صد سال تنهایی» متمرکز شده است.
     
  
مرد

 


اسپانیایی‌ها صد سال تنهایی را با هم خواندند

همزمان با چهلمین سال انتشار «صد سال تنهایی»، بیست‌وپنجمین سال اهدای جایزه نوبل و از همه مهم‌تر، هشتادمین سال تولد گابریل گارسیا مارکز، دولت اسپانیا مراسم باشکوهی برای گرامیداشت این نویسنده کلمبیایی شهیر برگزار کرد.
در این مراسم باشکوه، تعداد زیادی از طرفداران «گابو» با شرکت در یک حرکت جالب ادبی که مشابه یک ماراتن انجام شد، کتاب «صد سال تنهایی» او را به‌صورت دسته‌جمعی مطالعه کردند.
این برنامه پنجم مارس (برابر با چهاردهم اسفند) یعنی یک روز پیش از روز تولد مارکز در اسپانیا برگزار شد و درحالی‌که چهره‌های بسیار سرشناسی در حوزه‌های مختلف حضور داشتند، «ماریا ترزا فرناندز دی‌لاوگا»، معاون نخست‌وزیر اسپانیا، نخستین جملات شاهکار این نویسنده کلمبیایی را با صدای بلند قرائت کرد. پس از او ۸۰ تن از دیگر حاضران پرشمار برنامه، هرکدام به مدت ۱۵ دقیقه، «صد سال تنهایی» را خواندند و نظیر یک مراسم مذهبی باشکوه، کتاب بی‌مانند مارکز را دوره کردند.
«صد سال تنهایی» تاکنون به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده در بیش از ۳۰ میلیون نسخه منتشر شده است. اما شهرت و محبوبیت مارکز ۸۰ ساله، حالا با گذشت ۴۰ سال از انتشار این کتاب، به‌هیچ‌روی کاهش نیافته است.
حتی گابو، آن‌چنان معروف و محبوب است که در کلمبیا، حتی رانندگان اتومبیل‌های مسافرکش نیز به این‌که یک‌بار او را سوار کرده‌اند، می‌بالند، انگار گابو دست‌کم یک‌بار تمام تاکسی‌های کلمبیا را امتحان کرده است!
علاوه بر اسپانیا که مارکز با نوآوری‌های شگفت‌انگیزش در زبان اسپانیایی، حق بزرگی بر گردن آن دارد، بسیاری از کشورهای دیگر نیز امسال برای مارکز برنامه‌های بزرگداشت می‌گیرند. آن‌چنان که در ایران نیز قرار است برنامه‌هایی با حضور خود او در اردیبهشت سال ۸۶ برگزار شود.
     
  
مرد

 





ژان پل سارتر

ژان پل سارتر ۲۱ ژوئن ۱۹۰۵ در پاریس متولد شد. پدرش مهندس نظامی نیروی دریایی و مادرش دختر عموی آلبرت شوایتزر برنده جایزه نوبل صلح و از خانواده یی روشنفکر بود.پانزده ماهه بود که پدرش مرد. تا ده سالگی شارل شوایتزر پدر بزرگ مشهورش که معلم زبان های خارجی بود او را تربیت کرد.
از سال ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۷ «پولوی» کوچک نزد خانواده مادری اش بود و ده سال را به خوشی در آنجا گذراند و با بودن در محیط کتابخانه پدر بزرگ با ادبیات آشنا شد. این دوران در سال ۱۹۱۷ که مادرش با یک مهندس فنی ازدواج کرد پایان یافت، هر چند که این اقدام موجب نفرت سارتر ۱۲ ساله از مادرش شد. تا ۱۵ سالگی برای تحصیل به مدرسه یی در روشل رفت اما تحمل شرایط مدرسه و رفتارهای خشونت آمیز دانش آموزان دیگر برای او بسیار دشوار بود.
در سال ۱۹۲۱ به علت بیماری به پاریس بازگشت و مادرش به علت نارضایتی او از مدرسه تصمیم گرفت او را در پاریس نگه دارد.
در شانزده سالگی در مدرسه پاریس با پل نیزان نویسنده جوان که سپس هفت سال دوست صمیمی او بود آشنا شد. به همراه نیزان در رشته فلسفه وارد دانشسرای عالی پاریس شد که محل آشنایی او با سیمون دو بووار بود. افتخاری که سارتر از دوران کودکی در پی آن بود با رد نوشته هایش از سوی ناشران ناکام ماند اما با نگارش تهوع نخستین رمان فلسفی اش در سال ۱۹۳۸ و چند زندگینامه خودنوشت شهرت خاصی یافت. سپس مجموعه یی از داستان ها را به نام دیوار (۱۹۳۹) نگاشت که جنگ دوم جهانی در این مرحله او را متوقف کرد. پیش از جنگ سارتر آگاهی سیاسی نداشت فردی صلح جو بود بی آنکه برای صلح مبارزه کند.


تحول در دورۀ جنگ و زندان

او در عین ضدنظامی بودن بدون هیچ تردیدی وارد جنگ شد. او در زمان جنگ فرصت زیادی داشت و در این فرصت ها توانست به طور متوسط ۱۲ ساعت در روز به مدت نه ماه حدود ۲۰۰۰ صفحه بنویسد که بخشی از آن با عنوان دفترهای بلاهت جنگ چاپ شد. سارتر ۲۱ ژوئن ۱۹۴۰ اسیر و به اردوگاهی در آلمان منتقل شد. او در زندان همبستگی با انسان ها را آموخت، شب ها برای زندانیان داستان می گفت و حتی نمایشنامه هایی را هم در زندان اجرا کرد.
او در سال ۱۹۴۱ با مدرک جعلی پزشکی آزاد می شود اما زندان جرقه یی در ذهن او زده و زندگی او را تغییر داده است.

تشکیل جنبش «سوسیالیسم و آزادی»
این بار تعهد تازه یی که در وجود او شکل گرفته او را به پاریس باز می گرداند تا با دوستان خود از جمله مرلوپونتی جنبش مقاومتی را به نام جنبش «سوسیالیسم و آزادی» تشکیل دهد. با وجود انتقادهای بسیاری از فیلسوفان با این اقدام، او برای گسترش جنبش خارج از پایتخت و جذب آندره مالرو و آندره ژید به شهرستان ها رفت و آمد می کند اما با دستگیری دو تن از دوستانش جنبش منحل می شود. سارتر تصمیم می گیرد با قلمش به مقاومت ادامه دهد در سال ۱۹۴۳ نمایشنامه «مگس ها» را که درخواستی برای مقاومت است اجرا می کند. همان سال با انتشار کتاب «هستی و نیستی» با پیروی از اندیشه های هایدگر پایه های نظام فکری خود را مشخص می کند. همان زمان در مدت چند روز نمایشنامه یی با عنوان «درهای بسته» را نوشت که با موفقیت همراه شد.
بطور کلی دو دوره در زندگی حرفه ای سارتر وجود داشت. اولین دورۀ زندگی حرفه ای او دورۀ پس از نوشتن اثر معروف اش، هستی و نیستی، بود. سارتر به آزادی بنیادی انسان اعتقاد داشت و باور داشت که «انسان محکوم به آزادی است.»


سارتر به عنوان روشنفکر

در دومین دورهٔ حرفهٔ زندگی اش، سارتر به عنوان روشن فکری فعال از نظر سیاسی شناخته می شد. سارتر از طرفداران کمونیسم بود، هرچند که هرگز به طور رسمی به عضویت حزب کمونیست درنیامد. وی بیشتر عمر خویش را صرف مطابقت دادن ایده های اگزیستانسیالیستی اش کرد. سارتر معتقد بود که انسان باید خود سرنوشت اش را تعیین کند. وی هم چنین، مطابق با اصول کمونیسم، باور داشت که نیروهای اقتصادی-اجتماعی جامعه که از کنترل انسان خارج هستند، نقشی حیاتی در تعیین مسیر زندگی اشخاص دارند. در سال ۱۹۶۴ سارتر برندۀ جایزۀ ادبی جایزه نوبل ادبیات شد ولی از پذیرفتن آن امتناع ورزید. در همین سال، رئیس سازمانی شد به نام دفاع از زندانیان سیاسی ایران که کارش تا پیروزی انقلاب ۱۹۷۹ ادامه داشت.
سارتر در سال ۱۹۸۰ از دنیا رفت. خاکستر او در گورستانی در پاریس به خاک سپرده شد. پس از مرگ سارتر، سیمون دوبووار کتابی با نام "مراسم وداع" در مورد مرگ وی نوشت.



شهرت و نفوذ سارتر

کمتر فیلسوفی همچون سارتر این اقبال را داشته است که در عمر خود شاهد شهرت و نفوذ اندیشه اش باشد. اما سارتر با همه ی فلاسفه ای که تاکنون بوده اند متفاوت است. سارتر تنها کتابهایی دانشگاهی در بحث از «تعالی من من» (۱۹۳۶) و «تخیل» (۱۹۳۶) و «طرح نظریه ای درباره ی عواطف» (۱۹۳۹) و «مخیلات» (۱۹۴۰) و «هستی و نیستی» (۱۹۴۳) یا «نقد عقل دیالکتیکی» (ج اول، ۱۹۶۰؛ ج ۲، ۱۹۸۵) نمی نوشت. او داستان نویس، رمان نویس، نمایشنامه نویس، روزنامه نگار، فیلمنامه نویس، نظریه پرداز و ناقد ادبی و فعال سیاسی نیز بود. همه ی اینها شاید نشان دهد که چرا سارتر در دهه های ۵۰ و ۶۰ مشهورترین و پرنفوذترین روشنفکر و فیلسوف، به ویژه در کشورهای در حال توسعه و جهان سوم، بود و هر کجا که حاضر بود تقریبا همان شور و ازدحامی را پدید می آورد که ستارگان پاپ، خوانندگان و هنرپیشه ها، و ورزشکاران مشهور به وجود می آوردند.

آثار

1. تهوع
2. دست های کثیف
3. مگس ها
4. هستی و نیستی
5. دیوار
6. کلمات
7. کارازکارگذشت
8. شیطان و خدا
9. روسپی بزرگوار
10. مجموعه ای از نقل قول های مربوط به
11. ژان پل سارتر
12. در ویکی گفتاورد موجود است.گوشه نشینان آلتونا
13. زنان تروا
14. در دفاع از روشنفکران


فلسفه سارتر

هنگامی که می خواهیم از اگزیستانسیالیسم سخن بگوییم، باید مشخص کنیم که منظورمان چیست. ژان پل سارتر، مارتین هایدگر، گابریل مارسل، سورن کی یرکه گارد از متفکران اگزیستانسیالیست بوده اند. البته مارسل و کی یرکه گارد بینشی ایمان گونه داشته اند و اندیشه شان الحادی نبوده است؛ سارتر و هایدگر درست در مقابل این دو هستند که اندیشه های الحادی داشته اند.
اساس نگاه فلسفی سارتر به انسان این است که انسان را مختار می داند و بر این اساس به انکار خداوند می رسد؛ زیرا که او معتقد است انسان نمی تواند مختار باشد، در حالی که خالقی مطلق و یگانه داشته باشد که از ازل می دانسته که چه می خواهد بسازد. البته این مساله کاملا بر اساس خدای کلامی معتزله و اشاعره و هم چنین خدای کلامی مسیحی و خدای کلامی یهودی صحت دارد. انسان وقتی مختار باشد، باید مسئولیت هر انتخاب اش را بپذیرد و از همین بینش است که سارتر خود را مسئول جنگ جهانی می داند و این جا دلهره و اضطراب به وجود می آید که فرد با خود می گوید از آن جا که من مسئول این کار هستم، آیا این کار درست بوده و چه نتایجی خواهدداشت که من آن ها را نمی دانم یا نخواهم دید!؟
اندیشه های اگزیستانسیالیستی سارتر، که در خصوص آزادی و مسؤولیت فردی و ممکن بودن وجود ما و فاصله ئی که ما از خودمان داریم، هم چنان می تواند برای فلسفه ی جدید مهم باشد. اما سارتر اخلاق گرا نیز بود و کوششی که برای طرح نظریه ای اخلاقی کرد هم چنان می تواند برای فلسفه «بعد-از-نو» مهم باشد. کمتر فیلسوفی هم چون سارتر این اقبال را داشته است که در عمر خود شاهد شهرت و نفوذ اندیشه اش باشد. اما سارتر با همه ی فلاسفه ای که تاکنون بوده اند متفاوت است.
     
  
مرد

 





اِدگارآلِن پو (به انگلیسی: Edgar Allen Poe)

زادهٔ ۱۸۰۹ - درگذشتهٔ ۱۸۴۹)، نویسنده داستان‌های کوتاه، شاعر، نقاد و ویراستار آمریکایی است که عمده شهرتش به خاطر توسعه‌بخشیدن به گونه‌های ادبی وحشت و خیال‌پردازی می‌باشد. فضای ترسناک و درون‌مایهٔ گوتیک حاکم بر آثار او، در ادبیات داستانی آمریکا بی‌همتایند. پو از پیشروان داستان‌های پلیسی مدرن محسوب می‌شود و بسیاری از آثار او شهرت جهانی دارند.

زندگی

پو زادهٔ شهر بوستون در آمریکا بود. وی در آغاز سروده‌هایش را در مجله‌ای در نیویورک به چاپ رساند. وی با دختر عمویش پیمان زناشویی بست. با مرگ همسرش دچار سرخوردگی و ناامیدی بسیاری شد که این غم و اندوه وی بر آثارش نیز اثر گذاشت.

در کودکی پدر خود را از دست داد. با آن‌که توانست به دانشگاه برود، تحصیل خود را از برای ناسازگاری با ناپدری خویش رها کرد و از خانه گریخت. پس از چندی به دانشکدهٔ افسری وست پوینت رفت با این باز آن‌ها را نیز موافق طبع خویش نیافت و ترک کرد.

وی استاد نوشتن داستان کوتاه بود. از ادگار آلن پو به عنوان بنیان‌گذار داستان کوتاه امروزی یاد می‌کنند. داستان‌های کوتاه وی، نوعی از قصه‌های کهن بود که در زمینه‌های وحشت، انتقام و حوادث مهیب و هولناک بازآفرینی شده و گسترش یافته بود.

در ۱۸۴۹ او را بیهوش در جوی خیابانی پیدا کردند و به بیمارستان بردند. چهار روز در حال مرگ و زندگی به سر برد و هذیان گفت. از چیزهایی وهمی و شبحی بر دیوار حرف می‌زد، اما نتوانست بگوید که چه بر سر او آمده و در ۱۷ اکتبر ۱۸۴۹ در بیمارستان، دیده از جهان فرو بست.


زندگی ادبی

نخستین نوشته‌هایش سه مجموعه شعر بودند که در سال‌های ۱۸۲۷ تا ۱۸۳۱ منتشر شد. در این میان داستان نیز می‌نوشت و در یک مسابقه داستان کوتاه برنده شد. پس از آن به همکاری با روزنامه‌ها و ماهنامه‌های ادبی پرداخت و برای داستان‌هایش پاداش‌هایی گرفت. داستان‌های کوتاه، نیرومند با پیامد گذارا مانند نقاب مرگ سرخ و فروریزی خاندان آشر جهانی آفرید. پو در داستان‌های کوتاه خویش مانند قتل در خیابان مورگ و راز ماری روژه توانایی ویژهٔ خویش را نشان داد. در سال ۱۸۴۰ کوده‌ای از این گونه داستان‌های خویش را با نام داستانهای گروتسک وعربسک grotesque and arabesque پخش کرد که از برجسته نوشته‌های او شمرده می‌شود. به همین دلیل است که پو را پدر داستان پلیسی امروز خوانده‌اند.

ادگار آلن پو، گذشته از داستان‌نویسی، منتقد ادبی توانا وهوشمندی نیز بود و با دیدی نقادانه به ادبیات و نوشته‌های ادبی می‌نگریست. پخش مجموعه شعر کلاغ و شعرهایی دیگر در سال ۱۸۴۵ برای پو کامیابی و نام‌آوری به ارمغان آورد. شعرهای او که سرشار از پنداره‌های پراحساس و جمله‌های آهنگین و جاندار است؛ جایگاهی سزاوار در ادبیات انگلیسی یافت و به بسیاری زبان‌های دیگر ترجمه شد. پو با همهٔ این تکاپوهای ادبی و با اینکه چندگاهی سردبیر یکی دو نشریه ادبی بود، در تنگدستی و دشواری می‌زیست و چون از تندرستی کامل نیز برخوردار نبود و روحیه‌ای نامنظم تا اندازه‌ای بی‌بندوبار داشت، نتوانست به شرایط فراخور و آسوده دست یابد. پس از مرگ همسرش در اثر بیماری سل در سال ۱۸۴۷ میلادی بیش از پیش به نابسامانی‌های بدنی و روانی دچار شد و به باده‌نوشی افتاد، اگرچه باز هم دراین دوره نوشته‌هایی از خود به جا گذاشت. او سرانجام در ۱۸۴۹ هنگامی که تندرستی روانی خود را از دست داده بود، درگذشت.


تأثیرگذاری

ادگار آلن پو تأثیر چشمگیری بر ادبیات پس از خود گذاشت و از بنیانگذاران داستان کوتاه به مثابه یک فرم ادبی و همین طور از بنیانگذاران گونه‌های پلیسی، علمی‌تخیلی و وحشت شمرده می‌شود. نویسندگان و شاعرانی نظیر والت ویتمن، ویلیام فاکنر، هرمان ملویل و ری بردبری، و در فرانسه شارل بودلر، شاعر بزرگ فرانسوی که آثار او را به فرانسه ترجمه کرد و استفان مالارمه، و همین طور اسکار وایلد، آلدوس هاکسلی، فئودور داستایوسکی، خورخه لوئیس بورخس و توماس مان از او تأثیر گرفته‌اند. *[۱] چهرهٔ هولناک و همیشه حاضر مرگ و احساس گناه گریز ناپذیر قهرمانان پو، پیش درآمدی است برای آنچه بعدها داستایوفسکی در جنایت و مکافات تکامل می‌بخشد. پو، بینشی ژرف به درون (گمراهی ذهنی) پدید می‌آورد که نشان می‌دهد مرز میان عقل و جنون چه اندازه باریک است. کشمکش همیشگی میان دو نفس درونی که در داستان «ویلیام ویلسن» آشکارترین نمود را می‌یا د؛ آنچه که روانشناسی نوین «شخصیت دوپاره» می‌خواند.

برخی از آثار
داستان‌ها


سوسک طلایی
گربه سیاه
داستان‌های شگفت‌انگیز
قلب رازگو
زنده به گور
برنیس
بشكه آمونتیلادو
زوال خاندان آشر
قورباغه
لیژیا
مرد توده
نقاب مرگ سرخ
قتل در خیابان مورگ
مغاک و آونگ
شب هزار و دوم شهرزاد


اشعار

اعراف
آنابل لی
زنگ‌ها
شهری در دریا
الدورادو
قصر جن زده
لنور
کلاغ
اولالوم
     
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

Writers and Poets in Europe and America | بزرگترین نویسندگان و شاعران اروپا و امریکا

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA