ارسالها: 1626
#1,071
Posted: 19 Apr 2012 04:01
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۸۹
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
من خمره افیونم زنهار سرم مگشا
آتش به من اندرزن آتش چه زند با من
کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا
گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد
نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را
یا صافیه الخمر فی آنیه المولی
اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,072
Posted: 19 Apr 2012 04:02
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۰
ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا
هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا
تو جان سلیمانی آرامگه جانی
ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا
ای بیخودی جانها در طلعت خوب تو
ای روشنی دلها اندر دم تو جانا
در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم
از حسن جمالات پرخرم تو جانا
تو کعبه عشاقی شمس الحق تبریزی
زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,073
Posted: 19 Apr 2012 04:03
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۱
در آب فکن ساقی بط زاده آبی را
بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را
ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می
پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را
ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر
پر کن ز می احمر سغراق و شرابی را
بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ
بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را
احسنت زهی یار او شاخ گل بیخار او
شاباش زهی دارو دلهای کبابی را
صد حلقه نگر شیدا زان باده ناپیدا
کاسد کند این صهبا صد خمر لعابی را
مستان چمن پنهان اشکوفه ز شاخ افشان
صد کوه چو که غلطان سیلاب حبابی را
گر آن قدح روشن جانست نهان از تن
پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را
ماییم چو کشت ای جان سرسبز در این میدان
تشنه شده و جویان باران سحابی را
چون رعد نهای خامش چون پرده تست این هش
وز صبر و فنا میکش طوطی خطابی را
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,074
Posted: 19 Apr 2012 04:03
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۲
زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی
زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا
زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال
زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی
چو جان سلسلهها را بدرد به حرونی
چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا
علمهای الهی ز پس کوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا
چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا
چو بیواسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا
گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا
فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
تویی باده مدهوش یکی لحظه بپالا
تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا
خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,075
Posted: 19 Apr 2012 04:04
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۳
میندیش میندیش که اندیشه گریها
چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تریها
خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان نماید شکریها
جنونست شجاعت میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان گذر کن ز غریها
که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست
چرا باید حیلت پی لقمه بریها
ره لقمه چو بستی ز هر حیله برستی
وگر حرص بنالد بگیریم کریها
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,076
Posted: 19 Apr 2012 04:04
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۴
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا
از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای نه دفهاست خدایا
یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست
که اسباب شکرریز مهیاست خدایا
به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش
چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا
تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست خدایا
نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو
که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا
نی بیچاره چه داند که ره پرده چه باشد
دم ناییست که بیننده و داناست خدایا
که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا
ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی
چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا
از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت
که از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا
ز عکس رخ آن یار در این گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا
چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا
بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک
مگر هر در دریای تو گویاست خدایا
خمش ای دل که تو مستی مبادا به جهانی
نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا
ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,077
Posted: 19 Apr 2012 04:05
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۵
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دلها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,078
Posted: 19 Apr 2012 04:05
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۶
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
تا از لب دلدار شود مست و شکرخا
تا از لب تو بوی لب غیر نیاید
تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا
آن لب که بود کون خری بوسه گه او
کی یابد آن لب شکربوس مسیحا
میدانک حدث باشد جز نور قدیمی
بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا
آنگه که فنا شد حدث اندر دل پالیز
رست از حدثی و شود او چاشنی افزا
تا تو حدثی لذت تقدیس چه دانی
رو از حدثی سوی تبارک و تعالی
زان دست مسیح آمد داروی جهانی
کو دست نگه داشت ز هر کاسه سکبا
از نعمت فرعون چه موسی کف و لب شست
دریای کرم داد مر او را ید بیضا
خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی
پرگوهر و روتلخ همیباش چو دریا
هین چشم فروبند که آن چشم غیورست
هین معده تهی دار که لوتیست مهیا
سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد
کز آتش جوعست تک و گام تقاضا
کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک
کو صوفی چالاک که آید سوی حلوا
بنمای از این حرف تصاویر حقایق
یا من قسم القهوه و الکاس علینا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,079
Posted: 19 Apr 2012 04:06
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۷
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
خود فاش بگو یوسف زرین کمری را
در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را
در بر کی کشیدست سهیل و قمری را
بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را
بخرید به گوهر کرمش بیگهری را
خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست
کز چشمه جان تازه کند او جگری را
از بهر زبردستی و دولت دهی آمد
نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را
شاید که نخسپیم به شب چونک نهانی
مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را
آثار رساند دل و جان را به مؤثر
حمال دل و جان کند آن شه اثری را
اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا
هر لحظه زر سرخ کند او حجری را
جانهای چو عیسی به سوی چرخ برانند
غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را
هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
کاین جاه و جلالست خدایی نظری را
سوز دل شاهانه خورشید بباید
تا سرمه کشد چشم عروس سحری را
ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را
بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم
کان روی چو خورشید تو نبود دگری را
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد
تا زخم زند هر طرفی بیسپری را
بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را
در خانه کشد روح چنان رهگذی را
در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را
رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو
کو راست کند چشم کژ کژنگری را
ای پاک دلان با جز او عشق مبازید
نتوان دل و جان دادن هر مختصری را
خاموش که او خود بکشد عاشق خود را
تا چند کشی دامن هر بیهنری را
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,080
Posted: 19 Apr 2012 04:06
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۹۸
ای از نظرت مست شده اسم و مسما
ای یوسف جان گشته ز لبهای شکرخا
ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت
هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم
ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا
هم دایه جانهایی و هم جوی می و شیر
هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا
جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم
گویید خسیسان که محالست و علالا
خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی
تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا
هر جا ترشی باشد اندر غم دنیی
میغرد و میبرد از آن جای دل ما
برخیز بخیلانه در خانه فروبند
کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا
این مه ز کجا آمد وین روی چه رویست
این نور خداییست تبارک و تعالی
هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر
اول غم و سودا و به آخر ید بیضا
هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست
یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا
تا شید برآرد وی و آید به سر کوی
فریاد برآرد که تمنیت تمنا
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا
در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست
گر حاذق جدست وگر عشوه تیبا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!