انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 111 از 464:  « پیشین  1  ...  110  111  112  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۱۹



برخیز و صبوح را بیارا
پرلخلخه کن کنار ما را

پیش آر شراب رنگ آمیز
ای ساقی خوب خوب سیما

از من پرسید کو چه ساقیست
قندست و هزار رطل حلوا

آن ساغر پرعقار برریز
بر وسوسه محال پیما

آن می که چو صعوه زو بنوشد
آهنگ کند به صید عنقا

زان پیش که دررسد گرانی
برجه سبک و میان ما آ

می‌گرد و چو ماه نور می‌ده
حمرا می ده بدان حمیرا

ما را همه مست و کف زنان کن
وان گاه نظاره کن تماشا

در گردش و شیوه‌های مستان
در عربده‌های در علالا

در گردن این فکنده آن دست
کان شاه من و حبیب و مولا

او نیز ببرده روی چون گل
می‌بوسد یار را کف پا

این کیسه گشاده از سخاوت
که خرج کنید بی‌محابا

دستار و قبا فکنده آن نیز
کاین را به گرو نهید فردا

صد مادر و صد پدر ندارد
آن مهر که می‌بجوشد آن جا

این می آمد اصول خویشی
کز سکر چنین شدند اعدا

آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آن‌ها

نی شورش و نی قیست و نی جنگ
ساقیست و شراب مجلس آرا

خاموش که ز سکر نفس کافر
می‌گوید لا اله الا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۲۰



تا چند تو پس روی به پیش آ
در کفر مرو به سوی کیش آ

در نیش تو نوش بین به نیش آ
آخر تو به اصل اصل خویش آ

هر چند به صورت از زمینی
پس رشته گوهر یقینی

بر مخزن نور حق امینی
آخر تو به اصل اصل خویش آ

خود را چو به بیخودی ببستی
می‌دانک تو از خودی برستی

وز بند هزار دام جستی
آخر تو به اصل اصل خویش آ

از پشت خلیفه‌ای بزادی
چشمی به جهان دون گشادی

آوه که بدین قدر تو شادی
آخر تو به اصل اصل خویش آ

هر چند طلسم این جهانی
در باطن خویشتن تو کانی

بگشای دو دیده نهانی
آخر تو به اصل اصل خویش آ

چون زاده پرتو جلالی
وز طالع سعد نیک فالی

از هر عدمی تو چند نالی
آخر تو به اصل اصل خویش آ

لعلی به میان سنگ خارا
تا چند غلط دهی تو ما را

در چشم تو ظاهرست یارا
آخر تو به اصل اصل خویش آ

چون از بر یار سرکش آیی
سرمست و لطیف و دلکش آیی

با چشم خوش و پرآتش آیی
آخر تو به اصل اصل خویش آ

در پیش تو داشت جام باقی
شمس تبریز شاه و ساقی

سبحان الله زهی رواقی
آخر تو به اصل اصل خویش آ


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۲۱



چون خانه روی ز خانه ما
با آتش و با زبانه ما

با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانه ما

زیرا جز صادقان ندانند
مکر و دغل و بهانه ما

اندر دل هیچ کس نگنجیم
چون در سر اوست شانه ما

هر جا پر تیر او ببینی
آن جاست یقین نشانه ما

از عشق بگو که عشق دامست
زنهار مگو ز دانه ما

با خاطر خویش تا نگویی
ای محرم دل فسانه ما

گر تو به چنینه‌ای بگویی
والله که تویی چنانه ما

اندر تبریز بد فلانی
اقبال دل فلانه ما


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۲۲



دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را

آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را

دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را

جان هم به سماع اندرآمد
آغاز نهاد کف زنی را

عقل آمد و گفت من چه گویم
این بخت و سعادت سنی را

این بوی گلی که کرد چون سرو
هر پشت دوتای منحنی را

در عشق بدل شود همه چیز
ترکی سازند ارمنی را

ای جان تو به جان جان رسیدی
وی تن بگذاشتی تنی را

یاقوت زکات دوست ما راست
درویش خورد زر غنی را

آن مریم دردمند یابد
تازه رطب تر جنی را

تا دیده غیر برنیفتد
منمای به خلق محسنی را

ز ایمان اگرت مراد امنست
در عزلت جوی ایمنی را

عزلت گه چیست خانه دل
در دل خو گیر ساکنی را

در خانه دل همی‌رسانند
آن ساغر باقی هنی را

خامش کن و فن خامشی گیر
بگذار تو لاف پرفنی را

زیرا که دلست جای ایمان
در دل می‌دارمؤمنی را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۲۳



دیدم شه خوب خوش لقا را
آن چشم و چراغ سینه‌ها را

آن مونس و غمگسار دل را
آن جان و جهان جان فزا را

آن کس که خرد دهد خرد را
آن کس که صفا دهد صفا را

آن سجده گه مه و فلک را
آن قبله جان اولیا را

هر پاره من جدا همی‌گفت
کای شکر و سپاس مر خدا را

موسی چو بدید ناگهانی
از سوی درخت آن ضیا را

گفتا که ز جست و جوی رستم
چون یافتم این چنین عطا را

گفت ای موسی سفر رها کن
وز دست بیفکن آن عصا را

آن دم موسی ز دل برون کرد
همسایه و خویش و آشنا را

اخلع نعلیک این بود این
کز هر دو جهان ببر ولا را

در خانه دل جز او نگنجد
دل داند رشک انبیا را

گفت ای موسی به کف چه داری
گفتا که عصاست راه ما را

گفتا که عصا ز کف بیفکن
بنگر تو عجایب سما را

افکند و عصاش اژدها شد
بگریخت چو دید اژدها را

گفتا که بگیر تا منش باز
چوبی سازم پی شما را

سازم ز عدوت دست یاری
سازم دشمنت متکا را

تا از جز فضل من ندانی
یاران لطیف باوفا را

دست و پایت چو مار گردد
چون درد دهیم دست و پا را

ای دست مگیر غیر ما را
ای پا مطلب جز انتها را

مگریز ز رنج ما که هر جا
رنجیست رهی بود دوا را

نگریخت کسی ز رنج الا
آمد بترش پی جزا را

از دانه گریز بیم آن جاست
بگذار به عقل بیم جا را

شمس تبریز لطف فرمود
چون رفت ببرد لطف‌ها را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۲۴



ساقی تو شراب لامکان را
آن نام و نشان بی‌نشان را

بفزا که فزایش روانی
سرمست و روانه کن روان را

یک بار دگر بیا درآموز
ساقی گشتن تو ساقیان را

چون چشمه بجوش از دل سنگ
بشکن تو سبوی جسم و جان را

عشرت ده عاشقان می را
حسرت ده طالبان نان را

نان معماریست حبس تن را
می بارانیست باغ جان را

بستم سر سفره زمین را
بگشا سر خم آسمان را

بربند دو چشم عیب بین را
بگشای دو چشم غیب دان را

تا مسجد و بتکده نماند
تا نشناسیم این و آن را

خاموش که آن جهان خاموش
در بانگ درآرد این جهان را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۲۵



گفتی که گزیده‌ای تو بر ما
هرگز نبدست این مفرما

حاجت بنگر مگیر حجت
بر نقد بزن مگو که فردا

بگذار مرا که خوش بخسپم
در سایه‌ات ای درخت خرما

ای عشق تو در دلم سرشته
چون قند و شکر درون حلوا

وی صورت تو درون چشمم
مانند گهر میان دریا

داری سر ما سری بجنبان
تو نیز بگو زهی تماشا

آن وعده که کرده‌ای مرا دوش
کو زهره که تا کنم تقاضا

گر دست نمی‌رسد به خورشید
از دور همی‌کنم تمنا

خورشید و هزار همچو خورشید
در حسرت تست ای معلا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۲۶



گستاخ مکن تو ناکسان را
در چشم میار این خسان را

درزی دزدی چو یافت فرصت
کم آرد جامه رسان را

ایشان را دار حلقه بر در
هم نیز نیند لایق آن را

پیشت به فسون و سخره آیند
از طمع مپوش این عیان را

ایشان چو ز خویش پرغمانند
چون دور کنند ز تو غمان را

جز خلوت عشق نیست درمان
رنج باریک اندهان را

یا دیدن دوست یا هوایش
دیگر چه کند کسی جهان را

تا دیدن دوست در خیالش
می‌دار تو در سجود جان را

پیشش چو چراغپایه می‌ایست
چون فرصت‌هاست مر مهان را

وامانده از این زمانه باشی
کی بینی اصل این زمان را

چون گشت گذار از مکان چشم
زو بیند جان آن مکان را

جان خوردی تن چو قازغانی
بر آتش نه تو قازغان را

تا جوش ببینی ز اندرونت
زان پس نخری تو داستان را

نظاره نقد حال خویشی
نظاره درونست راستان را

این حال بدایت طریقست
با گم شدگان دهم نشان را

چون صد منزل از این گذشتند
این چون گویم مران کسان را

مقصود از این بگو و رستی
یعنی که چراغ آسمان را

مخدومم شمس حق و دین را
کوهست پناه انس و جان را

تبریز از او چو آسمان شد
دل گم مکناد نردبان را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۲۷



کو مطرب عشق چست دانا
کز عشق زند نه از تقاضا

مردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا

ای یار عزیز اگر تو دیدی
طوبی لک یا حبیب طوبی

ور پنهانست او خضروار
تنها به کناره‌های دریا

ای باد سلام ما بدو بر
کاندر دل ما از اوست غوغا

دانم که سلام‌های سوزان
آرد به حبیب عاشقان را

عشقیست دوار چرخ نه از آب
عشقیست مسیر ماه نه از پا

در ذکر به گردش اندرآید
با آب دو دیده چرخ جان‌ها

ذکرست کمند وصل محبوب
خاموش که جوش کرد سودا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۲۸



ما را سفری فتاد بی‌ما
آن جا دل ما گشاد بی‌ما

آن مه که ز ما نهان همی‌شد
رخ بر رخ ما نهاد بی‌ما

چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بی‌ما

ماییم همیشه مست بی‌می
ماییم همیشه شاد بی‌ما

ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بی‌ما

بی ما شده‌ایم شاد گوییم
ای ما که همیشه باد بی‌ما

درها همه بسته بود بر ما
بگشود چو راه داد بی‌ما

با ما دل کیقباد بنده‌ست
بنده‌ست چو کیقباد بی‌ما

ماییم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بی‌ما


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 111 از 464:  « پیشین  1  ...  110  111  112  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA