انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 112 از 464:  « پیشین  1  ...  111  112  113  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۲۹



مشکن دل مرد مشتری را
بگذار ره ستمگری را

رحم آر مها که در شریعت
قربان نکنند لاغری را

مخمور توام به دست من ده
آن جام شراب گوهری را

پندی بده و به صلح آور
آن چشم خمار عبهری را

فرمای به هندوان جادو
کز حد نبرند ساحری را

در شش دره‌ای فتاد عاشق
بشکن در حبس شش دری را

یک لحظه معزمانه پیش آ
جمع آور حلقه پری را

سر می نهد این خمار از بن
هر لحظه شراب آن سری را

صد جا چو قلم میان ببسته
تنگ شکر معسکری را

ای عشق برادرانه پیش آ
بگذار سلام سرسری را

ای ساقی روح از در حق
مگذار حق برادری را

ای نوح زمانه هین روان کن
این کشتی طبع لنگری را

ای نایب مصطفی بگردان
آن ساغر زفت کوثری را

پیغام ز نفخ صور داری
بگشای لب پیمبری را

ای سرخ صباغت علمدار
بگشا پر و بال جعفری را

پرلاله کن و پر از گل سرخ
این صحن رخ مزعفری را

اسپید نمی‌کنم دگر من
درریز رحیق احمری را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۳۰



بیدار کنید مستیان را
از بهر نبیذ همچو جان را

ای ساقی باده بقایی
از خم قدیم گیر آن را

بر راه گلو گذر ندارد
لیکن بگشاید او زبان را

جان را تو چو مشک ساز ساقی
آن جان شریف غیب دان را

پس جانب آن صبوحیان کش
آن مشک سبک دل گران را

وز ساغرهای چشم مستت
درده تو فلان بن فلان را

از دیده به دیده باده‌ای ده
تا خود نشود خبر دهان را

زیرا ساقی چنان گذارد
اندر مجلس می نهان را

بشتاب که چشم ذره ذره
جویا گشتست آن عیان را

آن نافه مشک را به دست آر
بشکاف تو ناف آسمان را

زیرا غلبات بوی آن مشک
صبری بنهشت یوسفان را

چون نامه رسید سجده‌ای کن
شمس تبریز درفشان را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۳۱



من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا

دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری
دلربایی جان فزایی بس لطیف و خوش لقا

کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا

ساقیان سیمبر را جام زرین‌ها به کف
رویشان چون ماه تابان پیش آن سلطان ما

روی‌های زعفران را از جمالش تاب‌ها
چشم‌های محرمان را از غبارش توتیا

از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود
وز هوای وصل او در چرخ دایم شد سما

در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر
پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا

مطرب آن جا پرده‌ها بر هم زند خود نور او
کی گذارد در دو عالم پرده‌ای را در هوا

جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل
جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا

چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود
محو گشت آن جا خیال جمله شان و شد هبا

لیک اندر محو هستیشان یکی صد گشته بود
هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا

تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذره‌ها اندر هوایش از وفا و از صفا

بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم
هر زمان زنار می‌ببریدم از جور و جفا

گفتم ای مه توبه کردم توبه‌ها را رد مکن
گفت بس راهست پیشت تا ببینی توبه را

صادق آمد گفت او وز ماه دور افتاده‌ام
چون حجاج گمشده اندر مغیلان فنا

نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن
این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۳۲



در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۳۳



غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را
کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را

اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را

در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان
پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را

عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال
از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را

زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت
زان همی‌بینی درآویزان دو صد حلاج را

گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی
بنده احبار بخارا خواجه نساج را

بلمه ای‌هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد
هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج را

همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه
آنک تلقین می‌کند شطرنج مر لجلاج را

ای که میرخوان به غراقان روحانی شدی
بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج را

عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل
عشق دایم می‌کند این غارت و تاراج را

بس کن ایرا بلبل عشقش نواها می‌زند
پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۳۴



ساقیا در نوش آور شیره عنقود را
در صبوح آور سبک مستان خواب آلود را

یک به یک در آب افکن جمله تر و خشک را
اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را

سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات
چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را

بلبلان را مست گردان مطربان را شیرگیر
تا که درسازند با هم نغمه داوود را

بادپیما بادپیمایان خود را آب ده
کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را

هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را
هم بخور با صوفیان پالوده بی‌دود را

می میاور زان بیاور که می از وی جوش کرد
آنک جوشش در وجود آورد هر موجود را

زان میی کاندر جبل انداخت صد رقص الجمل
زان میی کو روشنی بخشد دل مردود را

هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
کز کرم بر می فشانی باده موعود را

برفشان چندانک ما افشانده گردیم از وجود
تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را

همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را
چون ایازی دیده در خود هستی محمود را

شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی
همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۳۵



ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را
محو کن هست و عدم را بردران این لاف را

آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب
برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را

در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ
در زمان بیرون کند جولاه هستی باف را

آن میی کز ظلم و جور و کافری‌های خوشش
شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را

عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان
زان می خورشیدوش تو محو کن اوصاف را

جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او
تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را

تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر
رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را

روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر
آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را

سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق
آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را

اسب حاجت‌های مشتاقان بدو اندررساد
ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را

شهر تبریزست آنک از شوق او مستی بود
گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۳۶



پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما

یوسفان را مست کرد و پرده‌هاشان بردرید
غمزه خونی مست آن شه خمار ما

جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد
آفرین‌ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما

در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی
صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما

دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست
لاجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ما

آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت
ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما

چون مثال ذره‌ایم اندر پی آن آفتاب
رقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما

عاشقان عشق را بسیار یاری‌ها دهیم
چونک شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۳۷



با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا

می‌کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلک باز جانانی چرا

دیده‌ات را چون نظر از دیده باقی رسید
دیده‌ات شرمین شود از دیده فانی چرا

آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک
این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا

آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت
زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا

تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست
آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا

او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود
تو بر او از غیب جان ریزی و می‌دانی چرا

چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم
دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا

خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست
از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا

شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش
ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۳۸



سکه رخسار ما جز زر مبادا بی‌شما
در تک دریای دل گوهر مبادا بی‌شما

شاخه‌های باغ شادی کان قوی تازه‌ست و تر
خشک بادا بی‌شما و تر مبادا بی‌شما

این همای دل که خو کردست در سایه شما
جز میان شعله آذر مبادا بی‌شما

دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی
هین بگو چون نیست میوه برمبادا بی‌شما

روز من تابید جان و در خیالش بنگرید
گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بی‌شما

چون شما و جمله خلقان نقش‌های آزرند
نقش‌های آزر و آزر مبادا بی‌شما

جرعه جرعه مر جگر را جام آتش می‌دهیم
کاین جگر را شربت کوثر مبادا بی‌شما

صد هزاران جان فدا شد از پی باده الست
عقل گوید کان می‌ام در سر مبادا بی‌شما

هر دو ده یعنی دو کون از بوی تو رونق گرفت
در دو ده این چاکرت مهتر مبادا بی‌شما

چشم را صد پر ز نور از بهر دیدار توست
ای که هر دو چشم را یک پر مبادا بی‌شما

بی شما هر موی ما گر سنجر و خسرو شوند
خسرو شاهنشه و سنجر مبادا بی‌شما

تا فراق شمس تبریزی همی خنجر کشد
دست‌های گل بجز خنجر مبادا بی‌شما


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 112 از 464:  « پیشین  1  ...  111  112  113  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA