انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 113 از 464:  « پیشین  1  ...  112  113  114  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۳۹



رنج تن دور از تو ای تو راحت جان‌های ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما

صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر
صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما

عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت
کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما

گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما

رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت
تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای ما


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۴۰



درد ما را در جهان درمان مبادا بی‌شما
مرگ بادا بی‌شما و جان مبادا بی‌شما

سینه‌های عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جان‌های ما خندان مبادا بی‌شما

بشنو از ایمان که می‌گوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی‌شما

عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بی‌شما

عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بی‌شما

جان‌های مرده را ای چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی‌شما

چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی‌شما


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۴۱



جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا
آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا

چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می‌زنند
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا

با خیالت جزو جزوم می‌شود خندان لبی
می‌شود با دشمن تو مو به مو دندان چرا

بی خط و بی‌خال تو این عقل امی می‌بود
چون ببیند آن خطت را می‌شود خط خوان چرا

تن همی‌گوید به جان پرهیز کن از عشق او
جانش می‌گوید حذر از چشمه حیوان چرا

روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست
جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا

کو یکی برهان که آن از روی تو روشنترست
کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان چرا

هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت
برنروید هیچ از شه دانه احسان چرا

هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست
گنج حق را می‌نجویی در دل ویران چرا

بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا

گیرم این خربندگان خود بار سرگین می‌کشند
این سواران باز می‌مانند از میدان چرا

هر ترانه اولی دارد دلا و آخری
بس کن آخر این ترانه نیستش پایان چرا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۴۲



دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا
زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا

عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب
آن که جان می‌جست او را در خلاء و در م

آن ز دور آتش نماید چون روی نوری بود
همچنان که آتش موسی برای ابتلا

الصلا پروانه جانان قصد آن آتش کنید
چون بلی گفتید اول درروید اندر بلا

چون سمندر در میان آتشش باشد مقام
هر که دارد در دل و جان این چنین شوق و ولا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۴۳



دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را

سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر
کو به تابش زر کند مر سنگ‌های خاره را

سینه خود باز کردم زخم‌ها بنمودمش
گفتمش از من خبر ده دلبر خون خواره را

سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود
طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره را

طفل دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان
ای تو چاره کرده هر دم صد چو من بیچاره را

شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
چند داری در غریبی این دل آواره را

من خمش کردم ولیکن از پی دفع خمار
ساقی عشاق گردان نرگس خماره را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۴۴



عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا
لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما

جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم
چرخ شاید جای تو یا سدره‌ها یا منتها

طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق
کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا

پر در پر بافته رشک احد گرد رخش
جان احمد نعره زن از شوق او واشوقنا

غیرت و رشک خدا آتش زند اندر دو کون
گر سر مویی ز حسنش بی‌حجاب آید به ما

از ورای صد هزاران پرده حسنش تافته
نعره‌ها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا

سجده تبریز را خم درشده سرو سهی
غاشیه تبریز را برداشته جان سها


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۴۵



ای وصالت یک زمان بوده فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده بر شتر احمال‌ها

شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک بس زلزال‌ها

چون همی‌رفتی به سکته حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها

ور نه سکته بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی بردریدی شال‌ها

بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی خود چه باشد مال‌ها

تا بگشتی در شب تاریک ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها

تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها

قدها چون تیر بوده گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها دال‌ها

چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست است از حیا مثقال‌ها

از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها

از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها

حال‌های کاملانی کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها

ذره‌های خاک‌هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها

بال‌ها چون برگشاید در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد واله اجمال‌ها

دیده نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها

چونک نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم رونق اعمال‌ها

خود همان بخشش که کردی بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان جمله افعال‌ها

ناگهان بیضه شکافد مرغ معنی برپرد
تا هما از سایه آن مرغ گیرد فال‌ها

هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها

گر چه دست افزار کارت شد ز دستت باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۴۶



در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما

باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما

بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما

وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک
خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما

ساقیا تو تیزتر رو این نمی‌بینی که بس
می‌دود اندر عقب اندیشه‌های لنگ ما

در طرب اندیشه‌ها خرسنگ باشد جان گداز
از میان راه برگیرید این خرسنگ ما

در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده عشاقی چنگ ما


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۴۷



آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
صد هزاران سر سر جان شنیدستی دلا

از ورای پرده‌ها تو گشته‌ای چون می از او
پرده خوبان مه رو را دریدستی دلا

از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند
همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا

ز آن سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی
همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا

باز جانی شسته‌ای بر ساعد خسرو به ناز
پای بندت با ویست ار چه پریدستی دلا

ور نباشد پای بندت تا نپنداری که تو
از چنان آرام جان‌ها دررمیدستی دلا

بلک چون ماهی به دریا بلک چون قالب به جان
در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا

چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید
تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا

چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست
گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا

پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک
در رکاب صدر شمس الدین دویدستی دلا

تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام
کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دلا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۴۸



از پی شمس حق و دین دیده گریان ما
از پی آن آفتابست اشک چون باران ما

کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال
چونک هستی‌ها نماند از پی طوفان ما

جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش
رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما

بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد
پس بروید جمله عالم لاله و ریحان ما

هر چه می‌بارید اکنون دیده گریان ما
سر آن پیدا کند صد گلشن خندان ما

شرق و غرب این زمین از گلستان یک سان شود
خار و خس پیدا نباشد در گل یک سان ما

زیر هر گلبن نشسته ماه رویی زهره رخ
چنگ عشرت می‌نوازد از پی خاقان ما

هر زمان شهره بتی بینی که از هر گوشه‌ای
جام می را می‌دهد در دست بادستان ما

دیده نادیده ما بوسه دیده زان بتان
تا ز حیرانی گذشته دیده حیران ما

جان سودا نعره زن‌ها این بتان سیمبر
دل گود احسنت عیش خوب بی‌پایان ما

خاک تبریزست اندر رغبت لطف و صفا
چون صفای کوثر و چون چشمه حیوان ما


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 113 از 464:  « پیشین  1  ...  112  113  114  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA