ارسالها: 1626
#1,131
Posted: 20 Apr 2012 04:18
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۱۴۹
خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا
باده گردان چیست آخر داردارت ساقیا
ساقی گلرخ ز می این عقل ما را خار نه
تا بگردد جمله گل این خارخارت ساقیا
جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم
تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
کار را بگذار می را بار کن بر اسب جام
تا ز کیوان بگذرد این کار و بارت ساقیا
تا تو باشی در عزیزیها به بند خود دری
میکند ای سخت جان خاکی خوارت ساقیا
چشمه رواق می را نحل بگشا سوی عیش
تا ز چشمه میشود هر چشم و چارت ساقیا
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
بیخودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار
تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا
تو شوی از دست بینی عیش خود را بر کنار
چون بگیرد در بر سیمین کنارت ساقیا
گاه تو گیری به بر در یار را از بیخودی
چونک بیخودتر شدی گیرد کنارت ساقیا
از می تبریز گردان کن پیاپی رطلها
تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,132
Posted: 20 Apr 2012 04:18
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۱۵۰
درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما
بی سر و سامان عشقش بود سامان ما
آن خیال جان فزای بخت ساز بینظیر
هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان
گشته در مستی جان هم سهل و هم آسان ما
صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود
کاندر آن جا گم شود جان و دل حیران ما
خوش خوش اندر بحر بیپایان او غوطی خورد
تا ابدهای ابد خود این سر و پایان ما
شکر ایزد را که جمله چشمه حیوانها
تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما
شرم آرد جان و دل تا سجده آرد هوشیار
پیش چشم مست مخمور خوش جانان ما
دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را
ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
پس برآرد نیش خونی کز سرش خون میچکد
پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران ما
در دهان عقل ریزد خون او را بردوام
تا رهاند روح را از دام و از دستان ما
تا بشاید خدمت مخدوم جانها شمس دین
آن قباد و سنجر و اسکندر و خاقان ما
تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب
تا ببیند حال اولیان و آخریان ما
شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد
کز زمینش میبروید نرگس و ریحان ما
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,133
Posted: 20 Apr 2012 11:45
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۱۵۱
سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را
از صبوحیهای شاه آگاه کن فساق را
از عنایتهای آن شاه حیات انگیز ما
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما
چون عنایتهای ابراهیم باشد دستگیر
سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را
طاق و ایوانی بدیدم شاه ما در وی چو ماه
نقشها میرست و میشد در نهان آن طاق را
غلبه جانها در آن جا پشت پا بر پشت پا
رنگ رخها بیزبان میگفت آن اذواق را
سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع
چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را
چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان
وان در از شکلی که نومیدی دهد مشتاق را
شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک
چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را
پارههای آن در بشکسته سبز و تازه شد
کنچ دست شه برآمد نیست مر احراق را
جامه جانی که از آب دهانش شسته شد
تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق را
آن که در حبسش از او پیغام پنهانی رسید
مست آن باشد نخواهد وعده اطلاق را
بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی
زود از لذت شود شایسته مر اعلاق را
شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین
کش مکان تبریز شد آن چشمه رواق را
ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب
همچو گربه مینگر آن گوشت بر معلاق را
ور نه از تشنیع و زاریها جهانی پر کنم
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را
پرده صبرم فراق پای دارت خرق کرد
خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,134
Posted: 20 Apr 2012 11:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۱۵۲
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا
مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
جام می میریخت ره ره زانک مست مست بود
خاک ره میگشت مست و پیش او میکوفت پا
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
ناله میکردند کی پیدای پنهان تا کجا
جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر
عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا
جیبها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق
دل سبک مانند کاه و رویها چون کهربا
عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم
وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا
هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس
پیش او صفها کشیده بیدعا و بیثنا
و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا
من جفاگر بیوفا جستم که هم جامم شود
پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا
ترک و هندو مست و بدمستی همیکردند دوش
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا
گه به پای همدگر چون مجرمان معترف
میفتادندی به زاری جان سپار و تن فدا
باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک
هر دو در رو میفتادند پیش آن مه روی ما
یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک
وز نهان با یک قدح میگفت هندو را بیا
ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را
بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها
آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده
وین مقامر در خراباتی نهاده رختها
چون پدید آمد ز دور آن فتنه جانهای حور
جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
میکش و زنار بسته صوفیان پارسا
وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر
میشکستند خمها و میفکندند چنگ و نا
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن
جمله را سیلاب برده میکشاند سوی لا
نیم شب چون صبح شد آواز دادند مؤذنان
ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,135
Posted: 20 Apr 2012 11:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۱۵۳
شمع دیدم گرد او پروانهها چون جمعها
شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمعها
شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان
او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمعها
چون شکر گفتار آغازد ببینی ذرهها
از برای استماعش واگشاده سمعها
ناامیدانی که از ایامها بفسردهاند
گرمی جانش برانگیزد ز جانشان طمعها
گر نه لطف او بدی بودی ز جانهای غیور
مر مرا از ذکر نام شکرینش منعها
شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق
کز جمال جان او بازیب و فر شد صنعها
چون بر آن آمد که مر جسمانیان را رو دهد
جان صدیقان گریبان را درید از شنعها
تخم امیدی که کشتم از پی آن آفتاب
یک نظر بادا از او بر ما برای ینعها
سایه جسم لطیفش جان ما را جانهاست
یا رب آن سایه به ما واده برای طبعها
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,136
Posted: 20 Apr 2012 11:47
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۱۵۴
دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را
بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را
هر چه بر افلاک روحانیست از بهر شرف
مینهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را
پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بیدرنگ
گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را
روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر
با همین دیده دلا بینی همین تبریز را
تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین
از صفا و نور سر بنده کمین تبریز را
نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری
چون شناسد دیده عجل سمین تبریز را
همچو دریاییست تبریز از جواهر و ز درر
چشم درناید دو صد در ثمین تبریز را
گر بدان افلاک کاین افلاک گردانست از آن
وافروشی هست بر جانت غبین تبریز را
گر نه جسمستی تو را من گفتمی بهر مثال
جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را
چون همه روحانیون روح قدسی عاجزند
چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز را
چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو
پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,137
Posted: 20 Apr 2012 11:48
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۱۵۵
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
گر چه درد عشق او خود راحت جان منست
خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها
عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ
گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست
میبسوزد هر دو عالم را ز آتشهای لا
گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار
تا کند پاکت ز هستی هست گردی ز اجتبا
عاقبت بینی مکن تا عاقبت بینی شوی
تا چو شیر حق باشی در شجاعت لافتی
تا ببینی هستیت چون از عدم سر برزند
روح مطلق کامکار و شهسوار هل اتی
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
آن عدم نامی که هستی موجها دارد از او
کز نهیب و موج او گردان شد صد آسیا
اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این
تو بگویی صوفیم صوفی بخواند مامضی
از میان شمع بینی برفروزد شمع تو
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا
مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا
دررباید جانت را او از سزا و ناسزا
لیک از آسیب جانت وز صفای سینهات
بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و نما
در جهان محو باشی هست مطلق کامران
در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا
دیدههای کون در رویت نیارد بنگرید
تا که نجهد دیدهاش از شعشعه آن کبریا
ناگهان گردی بخیزد زان سوی محو فنا
که تو را وهمی نبوده زان طریق ماورا
شعلههای نور بینی از میان گردها
محو گردد نور تو از پرتو آن شعلهها
زو فروآ تو ز تخت و سجدهای کن زانک هست
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا
ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر
تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی
تا نیارد سجدهای بر خاک تبریز صفا
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,138
Posted: 20 Apr 2012 11:48
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۱۵۶
ای هوسهای دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا
از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا
تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,139
Posted: 20 Apr 2012 11:49
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۱۵۷
ای هوسهای دلم باری بیا رویی نما
ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما
مشکل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم باری بیا رویی نما
از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم باری بیا رویی نما
درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم باری بیا رویی نما
تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم باری بیا رویی نما
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه واصلم باری بیا رویی نما
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,140
Posted: 20 Apr 2012 11:49
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۱۵۸
امتزاج روحها در وقت صلح و جنگها
با کسی باید که روحش هست صافی صفا
چون تغییر هست در جان وقت جنگ و آشتی
آن نه یک روحست تنها بلک گشتستند جدا
چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس
مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را
باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او
میل دارد سوی داماد لطیف دلربا
از نظرها امتزاج و از سخنها امتزاج
وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها
همچنانک امتزاج ظاهرست اندر رکوع
وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و دعا
بر تفاوت این تمازجها ز میل و نیم میل
وز سر کره و کراهت وز پی ترس و حیا
آن رکوع باتأنی وان ثنای نرم نرم
هم مراتب در معانی در صورها مجتبا
این همه بازیچه گردد چون رسیدی در کسی
کش سما سجدهاش برد وان عرش گوید مرحبا
آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین
کو رهاند مر شما را زین خیال بیوفا
با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار
این همه تأثیر خشم اوست تا وقت رضا
هستی جان اوست حقا چونک هستی زو بتافت
لاجرم در نیستی میساز با قید هوا
گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال
گه به تسبیع کلام و گه به تسبیع لقا
گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلام
گه خیال بد بود همچون که خواب ناسزا
وانگهی تخییلها خوشتر از این قوم رذیل
اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما
پس از آن سوی عدم بدتر از این از صد عدم
این عدمها بر مراتب بود همچون که بقا
تا نیاید ظل میمون خداوندی او
هیچ بندی از تو نگشاید یقین میدان دلا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!