انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 116 از 464:  « پیشین  1  ...  115  116  117  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۶۹



رو ترش کن که همه روترشانند این جا
کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا

لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند
لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا

زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی
روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا

آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی
ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا

تا که هشیاری و با خویش مدارا می‌کن
چونک سرمست شدی هر چه که بادا بادا

ساغری چند بخور از کف ساقی وصال
چونک بر کار شدی برجه و در رقص درآ

گرد آن نقطه چو پرگار همی‌زن چرخی
این چنین چرخ فریضه‌ست چنین دایره را

بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد
سلم الله علیک ای مه و مه پاره ما

سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش
سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی

چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی
هیچ سودش نکند چاره و لا حول و لا

ما به دریوزه حسن تو ز دور آمده‌ایم
ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا

ماه بشنود دعای من و کف‌ها برداشت
پیش ماه تو و می‌گفت مرا نیز مها

مه و خورشید و فلک‌ها و معانی و عقول
سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا

غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش
دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۷۰



تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی آن مایی آن ما

تا به شب امروز ما را عشرتست
الصلا ای پاکبازان الصلا

درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی مه لقایی مه لقا

در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر مرحبا

عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی باوفایی باوفا

بس غریبی بس غریبی بس غریب
از کجایی از کجایی از کجا

با که می‌باشی و همراز تو کیست
با خدایی با خدایی با خدا

ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی کی جدایی کی جدا

با همه بیگانه‌ای و با غمش
آشنایی آشنایی آشنایی آشنا

جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا

دل شکسته هین چرایی برشکن
قلب‌ها و قلب‌ها و قلب‌ها

آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی منتهایی منتها

یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی بی‌لوایی بی‌لوا

چاه را چون قصر قیصر کرده‌ای
کیمیایی کیمیایی کیمیا

یک ولی کی خوانمت که صد هزار
اولیایی اولیایی اولیا

حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی کربلایی کربلا

مشک را بربند ای جان گر چه تو
خوش سقایی خوش سقایی خوش سقا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  ویرایش شده توسط: catherine   
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۷۱



چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را

بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را

تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را

تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را

من نخواهم ماه را با حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را

من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پرزنگ را

دردمیدی و آفریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را

در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۷۲



در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا

دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا

گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا

مجلس ایثار و عقل سخت گیر
صرفه اندر عاشقی باشد وبا

ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صبا

خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بی‌عاشقی باشد هبا

جان نگیرد شمس تبریزی به دست
دست بر دل نه برون رو قالبا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۷۳



از یکی آتش برآوردم تو را
در دگر آتش بگستردم تو را

از دل من زاده‌ای همچون سخن
چون سخن آخر فروخوردم تو را

با منی وز من نمی‌داری خبر
جادوم من جادوی کردم تو را

تا نیفتد بر جمالت چشم بد
گوش مالیدم بیازردم تو را

دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد
این کف دست جوامردم تو را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۷۴



ز آتش شهوت برآوردم تو را
و اندر آتش بازگستردم تو را

از دل من زاده‌ای همچون سخن
چون سخن من هم فروخوردم تو را

با منی وز من نمی‌دانی خبر
چشم بستم جادوی کردم تو را

تا نیازارد تو را هر چشم بد
از برای آن بیازردم تو را

رو جوامردی کن و رحمت فشان
من به رحمت بس جوامردم تو را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۷۵



از ورای سر دل بین شیوه‌ها
شکل مجنون عاشقان زین شیوه‌ها

عاشقان را دین و کیش دیگرست
اصل و فرع و سر آن دین شیوه‌ها

دل سخن چینست از چین ضمیر
وحی جویان اندر آن چین شیوه‌ها

جان شده بی‌عقل و دین از بس که دید
زان پری تازه آیین شیوه‌ها

از دغا و مکر گوناگون او
شیوه‌ها گم کرده مسکین شیوه‌ها

پرده دار روح ما را قصه کرد
زان صنم بی‌کبر و بی‌کین شیوه‌ها

شیوه‌ها از جسم باشد یا ز جان
این عجب بی آن و بی این شیوه‌ها

مرد خودبین غرقه شیوه خودست
خود نبیند جان خودبین شیوه‌ها

شمس تبریزی جوانم کرد باز
تا ببینم بعد ستین شیوه‌ها


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۷۶



روح زیتونیست عاشق نار را
نار می‌جوید چو عاشق یار را

روح زیتونی بیفزا ای چراغ
ای معطل کرده دست افزار را

جان شهوانی که از شهوت زهد
دل ندارد دیدن دلدار را

پس به علت دوست دارد دوست را
بر امید خلد و خوف نار را

چون شکستی جان ناری را ببین
در پی او جان پرانوار را

گر نبودی جان اخوان پس جهود
کی جدا کردی دو نیکوکار را

جان شهوت جان اخوان دان از آنک
نار بیند نور موسی وار را

جان شهوانی‌ست از بی‌حکمتی
یاوه کرده نطق طوطی وار را

گشت بیمار و زبان تو گرفت
روی سوی قبله کن بیمار را

قبله شمس الدین تبریزی بود
نور دیده مر دل و دیدار را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۷۷



ای بگفته در دلم اسرارها
وی برای بنده پخته کارها

ای خیالت غمگسار سینه‌ها
ای جمالت رونق گلزارها

ای عطای دست شادی بخش تو
دست این مسکین گرفته بارها

ای کف چون بحر گوهرداد تو
از کف پایم بکنده خارها

ای ببخشیده بسی سرها عوض
چون دهند از بهر تو دستارها

خود چه باشد هر دو عالم پیش تو
دانه افتاده از انبارها

آفتاب فضل عالم پرورت
کرده بر هر ذره‌ای ایثارها

چاره‌ای نبود جز از بیچارگی
گر چه حیله می‌کنیم و چاره‌ها

نورهای شمس تبریزی چو تافت
ایمنیم از دوزخ و از نارها


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۷۸



می‌شدی غافل ز اسرار قضا
زخم خوردی از سلحدار قضا

این چه کار افتاد آخر ناگهان
این چنین باشد چنین کار قضا

هیچ گل دیدی که خندد در جهان
کو نشد گرینده از خار قضا

هیچ بختی در جهان رونق گرفت
کو نشد محبوس و بیمار قضا

هیچ کس دزدیده روی عیش دید
کو نشد آونگ بر دار قضا

هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد
پیش بازی‌های مکار قضا

این قضا را دوستان خدمت کنند
جان کنند از صدق ایثار قضا

گر چه صورت مرد جان باقی بماند
در عنایت‌های بسیار قضا

جوز بشکست و بمانده مغز روح
رفت در حلوا ز انبار قضا

آنک سوی نار شد بی‌مغز بود
مغز او پوسید از انکار قضا

آنک سوی یار شد مسعود بود
مغز جان بگزید و شد یار قضا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
صفحه  صفحه 116 از 464:  « پیشین  1  ...  115  116  117  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA