انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 118 از 464:  « پیشین  1  ...  117  118  119  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۸۹



آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ

ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی
کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید
با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۹۰



با آن که می‌رسانی آن باده بقا را
بی تو نمی‌گوارد این جام باده ما را

مطرب قدح رها کن زین گونه ناله‌ها کن
جانا یکی بها کن آن جنس بی‌بها را

آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را
آن چاه بابلت را وان کان سحرها را

بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر
از سر بگیر از سر آن عادت وفا را

دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته
طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را

در نورت ای گزیده‌ای بر فلک رسیده
من دم به دم بدیده انوار مصطفا را

چون بسته گشت راهی شد حاصل من آهی
شد کوه همچو کاهی از عشق کهربا را

از شمس دین چون مه تبریز هست آگه
بشنو دعا و گه گه آمین کن این دعا را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۹۱



بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را
چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را

خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن
بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را

ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه
تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را

در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم
با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را

جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی
کز چهره می‌نمودی لم یتخذ ولد را

چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم
بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را

جام چو نار درده بی‌رحم وار درده
تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را

این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن
تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را

درده میی ز بالا در لا اله الا
تا روح اله بیند ویران کند جسد را

از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش
چندانک خواهی اکنون می‌زن تو این نمد را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۹۲



بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان‌ها
تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان‌ها

بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان‌ها

ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزور پیدا کند نشان‌ها

ور جادویی نماید بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی بگشا برو زبان‌ها

عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر
چون آینه‌ست خوشتر در خامشی بیان‌ها


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۹۳



جانا قبول گردان این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را

بی ساغر و پیاله درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد سیمای روی ما را

مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشک بهشت گردان امروز کوی ما را

ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر را
از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را

شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم
فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را

ای آب زندگانی ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را

گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو
همخوی خویش کردست آن باده خوی ما را

گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم
زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را

مهمان دیگر آمد دیکی دگر به کف کن
کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی ما را

نک جوق جوق مستان در می‌رسند بستان
مخمور چون نیابد چون یافت بوی ما را

ترک هنر بگوید دفتر همه بشوید
گر بشنود عطارد این طرقوی ما را

سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور می‌زن سه توی ما را

بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا
گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۹۴



خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را
دامی نهاده‌ام خوش آن قبله نظر را

دیوار گوش دارد آهسته‌تر سخن گو
ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را

اعدا که در کمینند در غصه همینند
چون بشنوند چیزی گویند همدگر را

گر ذره‌ها نهانند خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را

ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن
در خانه دلم شد از بهر رهگذر را

رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد
می‌خواند یک به یک را می‌گفت خشک و تر را

زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را پیش افکنیم سر را

ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم
بی زخم‌های میتین پیدا نکرد زر را

دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم کی دیده‌ام گهر را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۹۵



شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را
چون با زنی برانی سستی دهد میان را

زیرا جماع مرده تن را کند فسرده
بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را

میران و خواجگانشان پژمرده است جانشان
خاک سیاه بر سر این نوع شاهدان را

دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی
پرنور کرده از رخ آفاق آسمان را

بخشد بت نهانی هر پیر را جوانی
زان آشیان جانی اینست ارغوان را

خامش کنی وگر نی بیرون شوم از این جا
کز شومی زبانت می‌پوشد او دهان را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۹۶



در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را
در رقص اندرآور جان‌های صوفیان را

خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر
ما در میان رقصیم رقصان کن آن میان را

لطف تو مطربانه از کمترین ترانه
در چرخ اندرآرد صوفی آسمان را

باد بهار پویان آید ترانه گویان
خندان کند جهان را خیزان کند خزان را

بس مار یار گردد گل جفت خار گردد
وقت نثار گردد مر شاه بوستان را

هر دم ز باغ بویی آید چو پیک سویی
یعنی که الصلا زن امروز دوستان را

در سر خود روان شد بستان و با تو گوید
در سر خود روان شو تا جان رسد روان را

تا غنچه برگشاید با سرو سر سوسن
لاله بشارت آرد مر بید و ارغوان را

تا سر هر نهالی از قعر بر سر آید
معراجیان نهاده در باغ نردبان را

مرغان و عندلیبان بر شاخه‌ها نشسته
چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را

این برگ چون زبان‌ها وین میوه‌ها چو دل‌ها
دل‌ها چو رو نماید قیمت دهد زبان را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۹۷



ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا
بشنو ز آسمان‌ها حی علی الصلا

درهای گلستان ز پی تو گشاده‌ایم
در خارزار چند دوی ای برهنه پا

جان را من آفریدم و دردیش داده‌ام
آن کس که درد داده همو سازدش دوا

قدی چو سرو خواهی در باغ عشق رو
کاین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا

باغی که برگ و شاخش گویا و زنده‌اند
باغی که جان ندارد آن نیست جان فزا

ای زنده زاده چونی از گند مردگان
خود تاسه می نگیرد از این مردگان تو را

هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش
با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما

جان‌ها شمار ذره معلق همی‌زنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا

ایشان چو ما ز اول خفاش بوده‌اند
خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۹۸



ای صوفیان عشق بدرید خرقه‌ها
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا

کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا

از غیب رو نمود صلایی زد و برفت
کاین راه کوتهست گرت نیست پا روا

من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت ریحان و لاله را

دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا

زان حال‌ها بگو که هنوز آن نیامده‌ست
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
صفحه  صفحه 118 از 464:  « پیشین  1  ...  117  118  119  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA