انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 119 از 464:  « پیشین  1  ...  118  119  120  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۱۹۹



ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا
شاد آمدیت از سفر خانه خدا

روز از سفر به فاقه و شب‌ها قرار نی
در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا

مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانه خدا شده قد کان آمنسا

چونید و چون بدیت در این راه باخطر
ایمن کند خدای در این راه جمله را

در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان
تا عرش نعره‌ها و غریوست از صدا

جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا

مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است
مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما

جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان
تا مشعرالحرام و تا منزل منا

بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا

از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتیغ و باکفن شده این جا که ربنا

کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا

اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را

وانگه برآ به مروه و مانند این بکن
تا هفت بار و باز به خانه طواف‌ها

تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ
وانگه به جانب عرفات آی در صلا

وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست
پس بامداد بار دگر بیست هم به جا

وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن
تا هفت بار می‌زن و می‌گیر سنگ‌ها

از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا

صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۰۰



نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا
نام بچه ش چه باشد او خود پیش دوا

ما زاده قضا و قضا مادر همه‌ست
چون کودکان دوان شده‌ایم از پی قضا

ما شیر از او خوریم و همه در پیش پریم
گر شرق و غرب تازد ور جانب سما

طبل سفر ز دست قدم در سفر نهیم
در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا

در شهر و در بیابان همراه آن مهیم
ای جان غلام و بنده آن ماه خوش لقا

آن جاست شهر کان شه ارواح می‌کشد
آن جاست خان و مان که بگوید خدا بیا

کوته شود بیابان چون قبله او بود
پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا

کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد
کای قاصدان معدن اجلال مرحبا

همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه
چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا

ما سایه وار در پی آن مه دوان شدیم
ای دوستان همدل و همراه الصلا

دل را رفیق ما کند آن کس که عذر هست
زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا

دل مصر می‌رود که به کشتیش وهم نیست
دل مکه می‌رود که نجوید مهاره را

از لنگی تنست و ز چالاکی دلست
کز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا

اما کجاست آن تن همرنگ جان شده
آب و گلی شده‌ست بر ارواح پادشا

ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین
از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا

چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید
گر پا نهیم پیش بسوزیم در شقا

این در گمان نبود در او طعن می‌زدیم
در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا

ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم
تا خاک‌های تشنه ز ما بر دهد گیا

بی دست و پاست خاک جگرگرم بهر آب
زین رو دوان دوان رود آن آب جوی‌ها

پستان آب می خلد ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد دایه جا به جا

ما را ز شهر روح چنین جذب‌ها کشید
در صد هزار منزل تا عالم فنا

باز از جهان روح رسولان همی‌رسند
پنهان و آشکار بازآ به اقربا

یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی
ما بی‌تو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما

ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست
با هر کی جفت گردی آنت کند جدا

خاموش کن که همت ایشان پی توست
تأثیر همت‌ست تصاریف ابتلا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۰۱



شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنی‌ست تمامی ماجرا

والله ز دور آدم تا روز رستخیز
کوته نگشت و هم نشود این درازنا

اما چنین نماید کاینک تمام شد
چون ترک گوید اشپو مرد رونده را

اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی
تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را

چون راه رفتنی‌ست توقف هلاکت‌ست
چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ

صاحب مروتی‌ست که جانش دریغ نیست
لیکن گرت بگیرد ماندی در ابتلا

بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن
مستیز همچو هندو بشتاب همرها

کان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش تست دل خویش و اقربا

نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا

گر در عسل نشینی تلخت کنند زود
ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا

خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۰۲



هر روز بامداد سلام علیکما
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا

دل ایستاد پیشش بسته دو دست خویش
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا

جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما

تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا

برگ تمام یابد از او باغ عشرتی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا

در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا

زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا

سوی مدرس خرد آیند در سؤال
کاین فتنه عظیم در اسلام شد چرا

مفتی عقل کل به فتوی دهد جواب
کاین دم قیامت‌ست روا کو و ناروا

در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا

از بحر لامکان همه جان‌های گوهری
کرده نثار گوهر و مرجان جان‌ها

خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا

چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند
بس نعره‌های عشق برآید که مرحبا

می‌خواست سینه‌اش که سنایی دهد به چرخ
سینای سینه‌اش بنگنجید در سما

هر چار عنصرند در این جوش همچو دیک
نی نار برقرار و نه خاک و نم هوا

گه خاک در لباس گیا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر این ولا

از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا

ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما

ای بی‌خبر برو که تو را آب روشنی‌ست
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا

زیرا که طالب صفت صفوت‌ست آب
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا

ز آدم اگر بگردی او بی‌خدای نیست
ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا

آری خدای نیست ولیکن خدای را
این سنتی‌ست رفته در اسرار کبریا

چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی
یک سجده‌ای به امر حق از صدق بی‌ریا

هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو بهر دل تو را

مجموع چون نباشم در راه پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا

دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم
آن گاه اهل خانه در او جمع شد دلا

چون کیسه جمع نبود باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود از وی یکی بیا

مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیم
شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۰۳



آمد بهار خرم آمد نگار ما
چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما

آمد مهی که مجلس جان زو منورست
تا بشکند ز باده گلگون خمار ما

شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی
ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما

پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش
در بیشه جهان ز برای شکار ما

دریا به جوش از تو که بی‌مثل گوهری
کهسار در خروش که ای یار غار ما

در روز بزم ساقی دریاعطای ما
در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما

چونی در این غریبی و چونی در این سفر
برخیز تا رویم به سوی دیار ما

ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست
ما را کشان کنید سوی جویبار ما

سوی پری رخی که بر آن چشم‌ها نشست
آرام عقل مست و دل بی‌قرار ما

شد ماه در گدازش سوداش همچو ما
شد آفتاب از رخ او یادگار ما

ای رونق صباح و صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما

هر چند سخت مستی سستی مکن بگیر
کارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما

جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
درکش به روی چون قمر شهریار ما

این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد
کار او کند که هست خداوندگار ما


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۰۴



سر بر گریبان درست صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را

می که به خم حقست راز دلش مطلق‌ست
لیک بر او هم دق‌ست عاشق بیدار را

آب چو خاکی بده باد در آتش شده
عشق به هم برزده خیمه این چار را

عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان
بر فلک بی‌نشان نور دهد نار را

حلقه این در مزن لاف قلندر مزن
مرغ نه‌ای پر مزن قیر مگو قار را

حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن
بیخود و بی‌هوش کن خاطر هشیار را

پیش ز نفی وجود خانه خمار بود
قبله خود ساز زود آن در و دیوار را

مست شود نیک مست از می جام الست
پر کن از می پرست خانه خمار را

داد خداوند دین شمس حق‌ست این ببین
ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۰۵



چند گریزی ز ما چند روی جا به جا
جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا

چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف
زین رمه پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا

روز دو سه‌ای زحیر گرد جهان گشته گیر
همچو سگان مرده گیر گرسنه و بی‌نوا

مرده دل و مرده جو چون پسر مرده شو
از کفن مرده ایست در تن تو آن قبا

زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
چند کشی در کنار صورت گرمابه را

دامن تو پرسفال پیش تو آن زر و مال
باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا

گویی که زر کهن من چه کنم بخش کن
من به سما می‌روم نیست زر آن جا روا

جغد نه‌ای بلبلی از چه در این منزلی
باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۰۶



ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را
ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا

سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد
گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا

از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر
وز کف تو بی‌خبر با همه برگ و نوا

سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید
نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را

مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند
سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا

شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود
ابر حریف گیاه صبر حریف صبا

هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده
لیک در این میکده پای ندارند پا

هر طرفی‌ام بجو هر چه بخواهی بگو
ره نبری تار مو تا ننمایم هدی

گرم شود روی آب از تپش آفتاب
باز همش آفتاب برکشد اندر علا

بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد
صاف بدزدد ز درد شعشعه دلربا

زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب
لیک فلک جمله شب می‌زندت الصلا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۰۷



ای که به هنگام درد راحت جانی مرا
وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا

آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم
از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا

از کرمت من به ناز می‌نگرم در بقا
کی بفریبد شها دولت فانی مرا

نغمت آن کس که او مژده تو آورد
گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا

در رکعات نماز هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا

در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری سنگ دلانی مرا

گر کرم لایزال عرضه کند ملک‌ها
پیش نهد جمله‌ای کنز نهانی مرا

سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک
گویم از این‌ها همه عشق فلانی مرا

عمر ابد پیش من هست زمان وصال
زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا

عمر اوانی‌ست و وصل شربت صافی در آن
بی تو چه کار آیدم رنج اوانی مرا

بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا

از مدد لطف او ایمن گشتم از آنک
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا

گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم
اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا

رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات
گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا

پیر شدم از غمش لیک چو تبریز را
نام بری بازگشت جمله جوانی مرا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۰۸



از جهت ره زدن راه درآرد مرا
تا به کف رهزنان بازسپارد مرا

آنک زند هر دمی راه دو صد قافله
من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا

من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم
گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا

او ره خوش می‌زند رقص بر آن می‌کنم
هر دم بازی نو عشق برآرد مرا

گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین
چونک نشینم به کنج خود به درآرد مرا

ز اول امروزم او می‌بپراند چو باز
تا که چه گیرد به من بر کی گمارد مرا

همت من همچو رعد نکته من همچو ابر
قطره چکد ز ابر من چون بفشارد مرا

ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد
تا که ز رعد و ز باد بر کی ببارد مرا

چونک ببارد مرا یاوه ندارد مرا
در کف صد گون نبات بازگذارد مرا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
صفحه  صفحه 119 از 464:  « پیشین  1  ...  118  119  120  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA