ارسالها: 1626
#1,197
Posted: 21 Apr 2012 06:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۲۱۵
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا
چرا به عالم اصلی خویش وانروم
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا
چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا
کسی تو را و تو کس را به بز نمیگیری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا
هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا
چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا
دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا
شراب خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا
شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا
طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا
اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا
خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بامست و این بیان ز کجا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,198
Posted: 21 Apr 2012 06:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۲۱۶
روم به حجره خیاط عاشقان فردا
من درازقبا با هزار گز سودا
ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید
بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا
بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر
زهی بریشم و بخیه زهی ید بیضا
چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد
به زخم نادره مقراض اهبطوا منها
ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران
به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا
دلست تخته پرخاک او مهندس دل
زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما
تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد
ز ضرب خود چه نتیجه همیکند پیدا
چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین
که قطرهای را چون بخش کرد در دریا
به جبر جمله اضداد را مقابله کرد
خمش که فکر دراشکست زین عجایبها
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,199
Posted: 21 Apr 2012 06:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۲۱۷
چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را
درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا
که برگشاید درها مفتح الابواب
که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا
که دانه را بشکافد ندا کند به درخت
که سر برآر به بالا و می فشان خرما
که دردمید در آن نی که بود زیر زمین
که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا
کی کرد در کف کان خاک را زر و نقره
کی کرد در صدفی آب را جواهرها
ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان
ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ادنی
هم آفتاب شده مطربت که خیز سجود
به سوی قامت سروی ز دست لاله صلا
چنین بلند چرا میپرد همای ضمیر
شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی
گل شکفته بگویم که از چه میخندد
که مستجاب شد او را از آن بهار دعا
چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت
دهان گشاد به خنده کههای یا بشرا
به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن
به فر عدل شهنشه نترسم از یغما
چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبیست
تو برگ من بربایی کجا بری و کجا
چو اوست معنی عالم به اتفاق همه
بجز به خدمت معنی کجا روند اسما
شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف
وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا
کلیم را بشناسد به معرفتهارون
اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا
چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش
که آفتاب و مه از نور او کنند سخا
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا
از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست
که میخرامد از آن پرده مست یوسف ما
چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست
که ساقیست دلارام و باده اش گیرا
خموش باش که تا شرح این همو گوید
که آب و تاب همان به که آید از بالا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,200
Posted: 21 Apr 2012 06:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۲۱۸
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پردههای اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانعست فصیحان حرف پیما را
به بوسههای پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق دهان گویا را
گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند مست بیمحابا را
چو موج پست شود کوهها و بحر شود
که بیم آب کند سنگهای خارا را
چو سنگ آب شود آب سنگ پس میدان
احاطت ملک کامکار بینا را
چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس میبین
صناعت کف آن کردگار دانا را
بپوش روی که روپوش کار خوبانست
زبون و دستخوش و رام یافتی ما را
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن مبند به کلی ره مواسا را
طمع نگر که منت پند میدهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا
بک الفخار ولکن بهیت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا
متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!