انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 120 از 464:  « پیشین  1  ...  119  120  121  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۰۹



ای در ما را زده شمع سرایی درآ
خانه دل آن توست خانه خدایی درآ

خانه ز تو تافته‌ست روشنیی یافته‌ست
ای دل و جان جای تو ای تو کجایی درآ

ای صنم خانگی مایه دیوانگی
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی درآ


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۱۰



گر نه تهی باشدی بیشترین جوی‌ها
خواجه چرا می‌دود تشنه در این کوی‌ها

خم که در او باده نیست هست خم از باد پر
خم پر از باد کی سرخ کند روی‌ها

هست تهی خارها نیست در او بوی گل
کور بجوید ز خار لطف گل و بوی‌ها

با طلب آتشین روی چو آتش ببین
بر پی دودش برو زود در این سوی‌ها

در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی
آنک خدایش بشست دور ز روشوی‌ها

بر رخ او پرده نیست جز که سر زلف او
گاه چو چوگان شود گاه شود گوی‌ها

از غلط عاشقان از تبش روی او
صورت او می‌شود بر سر آن موی‌ها

هی که بسی جان‌ها موی به مو بسته‌اند
چون مگسان شسته‌اند بر سر چربوی‌ها

باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست
حسن تو چون یوسفیست تا چه کنم خوی‌ها

آهوی آن نرگسش صید کند جز که شیر
راست شود روح چون کژ کند ابروی‌ها

مفخر تبریزیان شمس حق بی‌زیان
توی به تو عشق توست باز کن این توی‌ها


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۱۱



باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش می‌بدراند قبا

بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما

سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا

سنبله با یاسمین گفت سلام علیک
گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا

یافته معروفیی هر طرفی صوفیی
دست زنان چون چنار رقص کنان چون صبا

غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان
باد کشد چادرش کای سره رو برگشا

یار در این کوی ما آب در این جوی ما
زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا

رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش
عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا

نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را

گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانه‌ام خلوت توست الصلا

سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده‌ای
گفت من از چشم بد می‌نشوم خودنما

فاخته با کو و کو آمد کان یار کو
کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا

غیر بهار جهان هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا

یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی
نور مصابیحه یغلب شمس الضحی

چند سخن ماند لیک بی‌گه و دیرست نیک
هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۱۲



اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
بریز خون دل آن خونیان صهبا را

ربوده‌اند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهره ما را

به گاه جلوه چو طاووس عقل‌ها برده
گشاده چون دل عشاق پر رعنا را

ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود
قیاس کن که چگونه کنند دل‌ها را

درآورند به رقص و طرب به یک جرعه
هزار پیر ضعیف بمانده برجا را

چه جای پیر که آب حیات خلاقند
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را

شکرفروش چنین چست هیچ کس دیده‌ست
سخن شناس کند طوطی شکرخا را

زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف
چنین رفیق بباید طریق بالا را

صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را

اگر خزینه قارون به ما فروریزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را

بیار ساقی باقی که جان جان‌هایی
بریز بر سر سودا شراب حمرا را

دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری
بر او گمار دمی آن شراب گیرا را

زهی شراب که عشقش به دست خود پخته‌ست
زهی گهر که نبوده‌ست هیچ دریا را

ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا را

تو مانده‌ای و شراب و همه فنا گشتیم
ز خویشتن چه نهان می‌کنی تو سیما را

ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر
هزار عاشق کشتی برای لالا را

به نفی لا لا گوید به هر دمی لالا
بزن تو گردن لا را بیار الا را

بده به لالا جامی از آنک می‌دانی
که علم و عقل رباید هزار دانا را

و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر
که غمزه تو حیاتی‌ست ثانی احیا را

به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را

خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم
که نیست لایق پیچش ملک تعالی را

بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ که گم کرده‌ام سر و پا را

برآ بتاب بر افلاک شمس تبریزی
به مغز نغز بیارای برج جوزا را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۱۳



اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا

بدانک سد عظیم است در روش ناموس
حدیث بی‌غرض است این قبول کن به صفا

هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون
هزار شید برآورد آن گزین شیدا

گهی قباش درید و گهی به کوه دوید
گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا

چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت
ببین چه صید کند دام ربی الاعلی

چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید
چگونه باشد اسری بعبده لیلا

ندیده‌ای تو دواوین ویسه و رامین
نخوانده‌ای تو حکایات وامق و عذرا

تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود
هزار غوطه تو را خوردنی‌ست در دریا

طریق عشق همه مستی آمد و پستی
که سیل پست رود کی رود سوی بالا

میان حلقه عشاق چون نگین باشی
اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مولا

چنانک حلقه به گوش است چرخ را این خاک
چنانک حلقه به گوش است روح را اعضا

بیا بگو چه زیان کرد خاک از این پیوند
چه لطف‌ها که نکرده‌ست عقل با اجزا

دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد
علم بزن چو دلیران میانه صحرا

به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان
هزار غلغله در جو گنبد خضرا

چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق
توهای و هوی ملک بین و حیرت حورا

چه اضطراب که بالا و زیر عالم راست
ز عشق کوست منزه ز زیر و از بالا

چو آفتاب برآمد کجا بماند شب
رسید جیش عنایت کجا بماند عنا

خموش کردم ای جان جان جان تو بگو
که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۱۴



درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخم‌های جفا

نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی
اگر مقیم بدندی چو صخره صما

فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی
اگر مقیم بدندی به جای چون دریا

هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا

چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر
خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا

ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش
نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا

نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر
سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا

نگر به موسی عمران که از بر مادر
به مدین آمد و زان راه گشت او مولا

نگر به عیسی مریم که از دوام سفر
چو آب چشمه حیوان‌ست یحیی الموتی

نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
کشید لشکر و بر مکه گشت او والا

چو بر براق سفر کرد در شب معراج
بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی

اگر ملول نگردی یکان یکان شمرم
مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا

چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را
ز خوی خویش سفر کن به خوی و خلق خدا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۱۵



من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا

چرا به عالم اصلی خویش وانروم
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا

چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا

هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا

تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا

کسی تو را و تو کس را به بز نمی‌گیری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا

هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا

چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا

دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا

شراب خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا

شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا

طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا

اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا

خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بام‌ست و این بیان ز کجا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۱۶



روم به حجره خیاط عاشقان فردا
من درازقبا با هزار گز سودا

ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید
بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا

بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر
زهی بریشم و بخیه زهی ید بیضا

چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد
به زخم نادره مقراض اهبطوا منها

ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران
به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا

دل‌ست تخته پرخاک او مهندس دل
زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما

تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد
ز ضرب خود چه نتیجه همی‌کند پیدا

چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین
که قطره‌ای را چون بخش کرد در دریا

به جبر جمله اضداد را مقابله کرد
خمش که فکر دراشکست زین عجایب‌ها


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۱۷



چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را
درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا

که برگشاید درها مفتح الابواب
که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا

که دانه را بشکافد ندا کند به درخت
که سر برآر به بالا و می فشان خرما

که دردمید در آن نی که بود زیر زمین
که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا

کی کرد در کف کان خاک را زر و نقره
کی کرد در صدفی آب را جواهرها

ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان
ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ادنی

هم آفتاب شده مطربت که خیز سجود
به سوی قامت سروی ز دست لاله صلا

چنین بلند چرا می‌پرد همای ضمیر
شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی

گل شکفته بگویم که از چه می‌خندد
که مستجاب شد او را از آن بهار دعا

چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت
دهان گشاد به خنده که‌های یا بشرا

به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن
به فر عدل شهنشه نترسم از یغما

چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبی‌ست
تو برگ من بربایی کجا بری و کجا

چو اوست معنی عالم به اتفاق همه
بجز به خدمت معنی کجا روند اسما

شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف
وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا

کلیم را بشناسد به معرفت‌هارون
اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا

چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش
که آفتاب و مه از نور او کنند سخا

چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا

از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست
که می‌خرامد از آن پرده مست یوسف ما

چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست
که ساقی‌ست دلارام و باده اش گیرا

خموش باش که تا شرح این همو گوید
که آب و تاب همان به که آید از بالا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۱۸



ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را

برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را

دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانع‌ست فصیحان حرف پیما را

به بوسه‌های پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق دهان گویا را

گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را

به زخم بوسه سخن را چه خوش همی‌شکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را

چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند مست بی‌محابا را

چو موج پست شود کوه‌ها و بحر شود
که بیم آب کند سنگ‌های خارا را

چو سنگ آب شود آب سنگ پس می‌دان
احاطت ملک کامکار بینا را

چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس می‌بین
صناعت کف آن کردگار دانا را

بپوش روی که روپوش کار خوبان‌ست
زبون و دستخوش و رام یافتی ما را

حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن مبند به کلی ره مواسا را

طمع نگر که منت پند می‌دهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را

چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را

اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا

بک الفخار ولکن بهیت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا

متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا

یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 120 از 464:  « پیشین  1  ...  119  120  121  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA